هنر مصاحبه
مارک پچر[1]
ترجمه: فاضل شیرزاد
17 بهمن 1396
گالری ملّی پرتره[2] جایگاه ویژهای برای به نمایش گذاشتن زندگی بزرگان آمریکا و افراد خاص است و این گالری در همین حوزه فعالیت میکند. ما از این پرتره به عنوان راهی برای نمایش زندگی این افراد استفاده میکنیم که فقط همین کار را انجام میدهد. بنابراین نمیخواهم امروز در مورد تصویر و عکس صحبت کنم. من قصد دارم درباره برنامهای که در این مکان شروع کردهام صحبت کنم، از نظر من، این چیزی است که به آن افتخار میکنم.
کمکم نگران این موضوع شدم که اکنون بسیاری از مردم به تصاویر نقاشیشده و [عکس] آنها دسترسی ندارند، [با این که] آنها افراد خاصی هستند و باید آنها را به نسلهای آینده منتقل کنیم. خب، چطور باید این کار را انجام بدهیم؟ و بنابراین من ایدهای به نام «مجموعه زندگی خود- پرتره»[3] را ارائه دادم. این ایدهای بود که در واقع من با مصاحبه و صحبت کردن با آنها، قلممویی به دست این افراد خاص داده بودم [تا تصویری از خود بکشند.]
بنابراین آنچه میخواهم انجام دهم چیزی است که شما سعی در دانستن آن [در طرف مقابل] دارید و این که چهوقت این افراد حرف دل خود را افشا میکنند و چهوقت آنها این کار را نمیکنند و دانستن دلیل آن است. البته شما نمیتوانید به همه اهداف آن برنامه دست پیدا کنید، با وجود این که به ایده کلی آن در مورد چگونگی برخورد با این افراد رسیدهاید.
حالا [باید بگویم که] من دو پیشفرض برای خودم مشخص کرده بودم. یکی این که آنها آمریکایی بودند. این به این دلیل است که ماهیت گالری ملّی پرتره بر مبنای زندگی مردم آمریکا ایجاد شده است. این آسان بود، اما پسازآن من فکر دیگری کردم، البته شاید این یک فکر خودسرانهای بود، که آنها افرادی در یک میزان سنّی خاص هستند و در آن زمان، یعنی زمانی که چنین برنامهای در سر داشتم، به نظر میرسید واقعاً پیر بودند. در آن موقع، وقتی که من این برنامه را راه انداختم، به نظر واقعاً پیر بودند. سن افراد شصت، هفتاد، هشتاد و نود سال بود. گویا، به نظر نمیآمد که پیرتر از من هم باشد.
چرا این کار را کردم؟ خب، برای یک چیز، ما یک فرهنگ جوانگرا[4] هستیم و من واقعاً فکر کردم که آنچه ما نیاز داریم، برنامهای برای بزرگسالان است تا فقط پیش پای این افراد خاص نشست و صحبت آنها را شنید. اما مسئله دوم این است که هرچه سنّم بیشتر شود، بیشتر متقاعد میشوم که این کار درست است. این که افراد زمانی که بدانند ماجرا به چه شکلی ارایه میشود، چه میگویند، بسیار جالب است. این مزیتی است که افراد کهنسال در خود دارند. خوب، آنها مزیتهای دیگری هم دارند. البته کهنسالان معایبی هم در خود دارند. یکی از معایب این کهنسالان، بهتر بگویم ما کهنسالان، این است که در زندگی به جایی رسیدهایم که میدانیم چگونه ماجرا اتفاق افتاده است. بنابراین، در زندگی خود اگر مصاحبهکنندهای را بیابیم که به دنبال ماجرای زندگی ما باشد و قصدش بازتاب نحوه درک ما از آن باشد، قادریم به گذشته برگردیم. همه آن اتفاقات باعث به وجود آمدن روایت زندگیای میشود که ما وارث آن هستیم.
بنابراین، با خود گفتم [تا اینجا] همه چیز خوب است، حالا چه کارهایی باید انجام شود؟ انواع مختلف مصاحبه وجود دارد. ما با [این نوع مصاحبهها] آشنایی داریم. مصاحبههای روزنامهای هم وجود دارد که در آن انتظار میرود پرسشهای [مختلف] مطرح شود. این مصاحبهها تا حدودی با مقاومت و انعطافپذیری از سوی مصاحبهشونده روبهروست. نوع دیگر مصاحبه، مصاحبه با آدم مشهور است. در این نوع مصاحبهها، این که چه کسی سؤال میپرسد مهمتر از این است که چه کسی پاسخ میدهد. این [شخص مهم میتواند] «باربارا والترز»[5] باشد که همه او را دوست دارند و ما هم همینطور. این میتواند فیلم «فراست – نیکسون»[6] باشد، که فراست به نظر میرسد همانند نیکسون در این روند مهم است [و این] نسبتاً منصفانه است.
اما میخواستم مصاحبههای متفاوتی انجام بدهم. همانطور که قبلاً آن را در ذهن داشتم، میخواستم «همدلی»[7] کنم، یعنی میخواستم چیزی که آنها تمایل به گفتن آن داشتند و میخواستند عاملی برای افشای افکار و احساسات خود[8] بیابند را [در خود] حس کنم. به هر حال، این مصاحبهها در سطح عموم اجرا شد. این یک برنامه تاریخ شفاهی کلاسیک نبود، [بلکه] به این شکل بود که تقریباً همه آن 300 نفر در پای مصاحبه نشستند و با قلممویی که در دست داشتند به ایجاد یک خود - پرتره پرداختند.
حالا معلوم است که من در این کار بسیار خوب بودهام. من نمیدانستم که آیا این کار در مسیر درست خود میرود یا نه. تنها دلیلی که من واقعاً در مورد آن میدانم این است که من با سناتور ویلیام فولبرایت[9] مصاحبه کردم، زیرا او بعد از گذشت شش ماه از سکته، هرگز در مکانهای عمومی ظاهر نشده بود. این یک سکته مخرّب نبود، اما بر صحبت کردن او و مسائلی دیگر تأثیر گذاشت. فکر کردم فرصت خوبی بود و او هم فکر کرد که این فرصت خوبی بود و بنابراین روی صحنه رفتیم و یک گفتوگوی طولانی در مورد زندگی وی داشتیم. پس از آن یک زن به من حمله کرد و گفت: «تو کجا دوره دکترایت را گذراندهای؟» و من گفتم: «من دوره دکترا را نگذراندهام. هرگز چنین ادعایی نکردهام.» و او گفت: «خب، یک چیز بسیار عجیب و غریبی اتفاق افتاده است؛ هنگامی که او شروع به صحبت کرد، در بخشهای اولیه مصاحبه مکثی کرد، شما به او کلمهای دادید، و [آن کلمه] پُلی شد برای رسیدن به انتهای مصاحبه، و در آخر مصاحبه، او با کلمات خودش جملات را پایان داد.» در واقع من نمیدانستم چه اتفاقی [در مصاحبه] میافتاد، اما من بخشی از روند آن بودم.
پس من با خود فکر کردم که بسیار خوب، من به همدلی رسیدم، و یا همدلی به هر میزانی همان نکته کلیدی در این دست مصاحبههاست. چه کسی میتواند در این زمینه، مصاحبهای عالی انجام دهد؟ این هیچ ارتباطی با سطح فکر آنها نداشت. بعضی از آنها بسیار روشنفکر بودند، برخی از آنها، همانطور که میدانید، افراد عادی بودند و [مطمئناً] هرگز ادعا نمیکردند که روشنفکرند، اما این (ادعای روشنفکری) به خاطر انرژی آنها بود. این انرژی سبب به وجود آمدن مصاحبه خیلی خوب و زندگیهای فوقالعاده میشود. من در این قضیه متقاعد شدم و این هیچ ارتباطی با انرژی جوانی ندارد، [زیرا] این افراد سن ۹۰ سالگی خود را سپری میکردند.
اولین کسی که با او مصاحبه کردم، جورج ابوت[10] ۹۷ ساله بود. او پر از نیروی زندگی بود. حدس میزنم این همان چیزی است که من به آن فکر میکنم؛ پر از زندگی بودن. بنابراین او اتاق [مصاحبه] را پر از [زندگی] کرد و ما گفتوگوی فوقالعادهای با هم داشتیم. او فرض میکرد که این مصاحبه یکی از سختترین مصاحبهها باشد که کسی انجام نداده است، زیرا به سکوت معروف بود و هرگز بیشتر از یک یا دو کلمه حرف نمیزد. به هر حال، انرژی او به روشهای دیگر نشان داده شد. او در ۱۰۲ سالگی دوباره ازدواج کرد، بنابراین، همانطور که میدانید، نیروی زندگی زیادی در خود داشته است. (خنده حضار)
اما پس از مصاحبه، یک زن با من تماس گرفت. صدای بسیار خشنی داشت. من نمیدانستم او چه کسی بود. گفت: «شما بودید که با جورج ابوت گفتوگو کردید؟» گفتم: «بله. ظاهراً من انجام دادم.» گفت: «من دوست قدیمی او، مورین استاپلتون[11] هستم و من هرگز نمیتوانم این کار را انجام دهم [یعنی با او گفتوگو کنم].» سپس خودش را به من رساند تا نوار را به او نشان دهم و ثابت کنم جورج ابوت واقعاً میتواند صحبت کند.
بنابراین، همانطور که میدانید، شما انرژی میخواهید، میخواهید نیروی زندگی را به دست بیاورید، اما در حقیقت شما میخواهید که آنها فکر کنند داستان ارزشمندی [در خود] دارند که میتوانند با دیگران در میان بگذارند. بدترین مصاحبهای که میتوانید داشته باشید، مصاحبه با افرادی است که متواضع[12] هستند. من هرگز با کسی که متواضع است پشت میز مصاحبه نمینشینم، زیرا چنین افرادی برای گوش دادن، پشت میز مصاحبه مینشینند و میگویند: «اوه، نه! تصادفاً پیش آمد!» همیشه چنین موقعیتی وجود ندارد که مردم را مجبور کنید تا اوقات خوبی با آنها داشته باشید.
بدترین مصاحبه من تاکنون، مصاحبه با ویلیام شیرر[13] روزنامهنگاری بود که «ظهور و سقوط امپراتوری هیتلر»[14] را نوشته است. این فرد، پسر هیتلر و گاندی را در عرض شش ماه ملاقات کرد و هر بار که از او میپرسیدم، او میگفت: «اوه، من فقط اتفاقی رفتم آنجا، چیز مهمی نبود.» این کار خیلی بدی است، من هرگز موافق مصاحبه کردن با یک فرد متواضع نیستم. آنها باید [نگاه خود را عوض کنند و] اینگونه فکر کنند که آنها کاری انجام دادهاند که باید دوست داشته باشند با دیگران در میان گذاشته شود.
با وجود همه موانع، در نهایت مصاحبه به پایان میرسد. همه ما شخصیت عمومی و خصوصی داریم و اگر همه آنچه شما قصد دارید از مصاحبهشونده دریافت کنید، مربوط به شخصیت عمومی است، هیچ منظوری در آن نیست، [بلکه] یک برنامه از پیش برنامهریزی شده است. بعضی از اطلاعات خصوصی هستند و همه ما در زندگی خود چنین اطلاعاتی داریم. ما خطوط بزرگ را میشناسیم، ما لحظات عالی را میشناسیم، ما میدانیم که قصد به اشتراک گذاشتن را نداریم و نکته این است که موجب خجالت هیچ کس نشویم. بعضی از شماها مصاحبههای قدیمی مایک والاس[15] را به یاد میآورید؛ [این مصاحبهها] سخت، تهاجمی و... است. [البته] آنها جایگاه خود را دارند.
من سعی میکردم آنها را به سمت حرفهایی بکشانم که خودشان هم احتمالاً میل به گفتن آنها را داشتند تا خود را از پیله خویش بیرون بیاورند و بیشتر افراد برونگرا اینگونه بودهاند. اجازه دهید یکی از بدترین و یکی از بهترین لحظات که در این سری از مصاحبهها اتفاق افتاده است را برای شما تعریف کنم. این هم مربوط به همان پیلهای است که اکثر ما داریم و بویژه افراد خاص.
یک زن عجیبی به نام کلیر بوث لوس[16] وجود داشت. او خیلی فعال بود. نمایشنامهنویس بود و او نمایشنامه فوقالعادهای به نام «زنان» را اجرا کرد. در زمانی که تعداد زنان مجلس سنا خیلی زیاد نبودند، او [یکی از اعضای سنا] بود. کلیر سردبیر مجله «ونتی فر»[17] و یکی از زنان فوقالعاده روزگار خودش بود. ضمناً، من او را «النور روزولتِ»[18] جناح راست مینامم. وی به نوعی یکی از طرفداران جناح راست بود و النور روزولت در جناح چپ قرار داشت. در حقیقت زمانی که ما مصاحبه را انجام دادیم، من یک پرتره زندگی برای او درست کردم. سه مدیر سابق آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا[19] (سیا) در برابر او زانو زده بودند و فقط از حضور او لذت میبردند. من فکر کردم که این [مثل درست کردن] یک قطعه کیک است، زیرا من همیشه مذاکرات اولیه را با این افراد برای فقط ۱۰ یا ۱۵ دقیقه انجام میدهم. قبل آن هرگز موضوع را با آنها در میان نمیگذاشتم، زیرا اگر از قبل صحبت میکردم، نمیتوانستم آنها را بهپای میز مصاحبه بکشانم. بنابراین من و کلیر گفتوگوی لذتبخشی [در این چند دقیقه] با هم داشتیم.
به هر حال، ما پای میز مصاحبه رفتیم. دیدنی بود. همه نگاهها به کلیر بوث لوس بود. او یک لباس مجلسی عالی به تن داشت. روز مصاحبه تقریباً ۸۰ ساله بود و آنجا من بودم و او. من وارد سؤالات شدم و او سنگهایی جلوی پایم میانداخت که باورنکردنی بود. من اساساً در آن مصاحبه معلق بودم. هر کدام از شما میدانید که چه چیزی در دنیای برنامههای رادیویی و تلویزیونی سبب نابودی در صحنه اجرا میشود؛ من در حال نابودی بودم. او به هیچ وجه، چیزی عایدم نکرد.
کمکم در روند مصاحبه، سردرگم شدم؛ فکر میکردم و همزمان هم صحبت میکردم. اصلاً با خودم فکر میکردم که گیر کردهام. وقتیکه ما تنها بودیم [در واقع] من مثل یکی از مخاطبان برای او بودم، ولی در آن لحظه، تبدیل به رقیبی برای او در [در دست گرفتن] مخاطبان شده بودم. در آنجا با مشکل روبهرو بودم و کلیر بوث لوس با من میجنگید. بنابراین، من [سعی کردم] از او سؤال بپرسم (نمیدانستم که چهجوری باید از آن مخمصه خودم را بیرون بکشم). از او سؤالی در مورد اوضاع نمایشنامهنویسی وی پرسیدم. دوباره، او به عمد، در عوض گفتن اوه، بله، من یک نمایشنامهنویس هستم و یا از ایندست حرفها، گفت: «اوه، نمایشنامهنویس، همه میدانند من یک نمایشنامهنویس بودم. اکثر مردم فکر میکنند که من یک بازیگر بودم [اما] من هرگز یک بازیگر نبودم.» اما من چنین سؤالی از او نپرسیده بودم. بعد از [این حرفها] اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «اوه! خب، زمانی من یک بازیگر هم بودم. یک جای خیریه در کانکتیکات[20] بود که من آن موقع یک نماینده زن در مجلس بودم و ازآنجا شروع کردم.» او همینطور ادامه و ادامه داد: «و بعد روی صحنه رفتم.»
سپس رو به من کرد و گفت: «شما میدانید که آن بازیگران جوان چهکار کردند؟ آنها مرا روی صحنه بردند.» او گفت: «آیا میدانید این یعنی چه؟» من گفتم: «دارم از شما یاد میگیرم!» (خنده حضار) نگاهی به من انداخت. زورآزمایی موفقیتآمیزی در نگاهش بود. سپس شرح فوقالعادهای از زندگی خود، واقعاً به آن نحوی که بود، ارائه داد.
من باید آن مصاحبه را تمام میکردم. [این کار] ادای احترام به کلیر بوث بود، یک شخص فوقالعاده دیگر. من از لحاظ سیاسی او را جذب نکردم، اما از طریق نیروی زندگی وی و شیوهای که مرگ به سراغ او آمد، او را جذب کردم. در سالهای آخر عمرش، تومور مغزی داشت. میتوان گفت که این یکی از وحشتناکترین شیوههای مردن است. تعداد اندکی از ما به چنین شام آخری دعوت میشویم.
او از درد زیادی رنج میبرد. همه ما این را میدانیم. خود را در اتاقش حبس کرده بود. همه [به دیدنش] میآمدند. خدمتکار از همه پذیرایی میکرد. سپس در یک لحظه بهخصوص، در باز شد و کلیر بوث با یک لباس زیبا و آرایشی کامل، به بیرون رفت. با شخصیت عمومی، زیبایی و نیروی عقلانیای که داشت در اطراف قدم زد، با همه صحبت کرد و سپس برگشت به داخل اتاقش و دیگر هیچ کس او را ندید. میخواست آخرین لحظات زندگی را در کنترل خود بگیرد و او این کار را بهطور عجیبی انجام داد.
حالا، شیوههای دیگری هم برای به سخن واداشتن یک شخص وجود دارد. این فقط یک شکل مختصر بود. [در واقع] در این مصاحبه زورآزمایی وجود نداشت، بلکه برای شخصی که درگیر آن است کمی تعجبآور است. من با استیو مارتین[21] مصاحبه کردم. خیلی از این قضیه نگذشته است. ما نشسته بودیم [پشت میز مصاحبه] و تقریباً اوایل مصاحبه بود که به او گفتم: «جناب استیو! میگویند که همه کمدینها دوران کودکی غمانگیزی دارند. شما هم همینطور بودید؟» به من نگاهی کرد، انگار که میخواست بگوید: «این شیوهای است که میخواهی فوراً حرفت را شروع کنی؟» سپس زیرکانه گفت: «دوران کودکی شما چطور بود؟» و من گفتم که: «[دوران کودکی] پر از کشمکشهاست، اما پر از عاطفه هم هست. او گفت: «پدرم مهربان و مشوقم بود و به خاطر همین است که من الان خندهدار نیستم.» (خنده حضار)
او نگاهی به من انداخت و سپس داستان غمانگیزی را نقل کرد. پدر او آدمی نابهکار بود. در واقع استیو یکی دیگر از [همان] کمدینها بود که دوران بچگی غمانگیزی را سپری کرده بود. بالاخره ما گفتوگو را تمام کردیم و رفتیم. خب، سؤال اینجاست، نکته کلیدی که این امکان را به ما میدهد تا ادامه دهیم چیست؟ حالا، اینها سؤالاتی جهت زورآزمایی است، اما میخواهم سؤالاتی که بیشتر مرتبط میشود با مسئله همدلی را به شما بگویم: در حقیقت، اغلب، سؤالاتی هستند که افراد در تمام زندگی خود منتظر بودهاند تا از آنها پرسیده شود. میخواهم به خاطر محدودیت وقت حداقل دو نمونه را برای شما تعریف کنم.
یک نمونه، مصاحبهای بود که من با یکی از زندگینامهنویسهای بزرگ آمریکایی انجام دادهام؛ شما او را میشناسید یا شاید نشناسید: دماس مالون.[22] وی سرگذشت توماس جفرسون را در پنج جلد به نگارش درآورده است. در حقیقت [دماسمالون] تمام زندگی خود را با توماس جفرسون[23] سپری کرده است. به خاطر همین، من از وی سؤال کردم: «آیا دوست دارید دوباره او را ملاقات کنید؟» او جواب داد: «بله، حتماً. در واقع من او را بهتر از هر کس دیگر که تا الان ملاقات کردهام میشناسم، زیرا من تمام نامههایش را خواندم.» بنابراین او از این که با وی ارتباط و تعامل ۵۰ ساله داشته، خیلی راضی بود.
من از او سؤالی [دیگر هم] پرسیدم. گفتم: «آیا هیچوقت جفرسون تو را ناامید کرده است؟» دماس مالون کسی بوده که زندگی خود را صرف رازگشایی جفرسون و ایجاد ارتباط با او کرده است. او به من پاسخ داد: «خب...! میخواهم با یک لحن جنوبی بگم...» دوماس اصالتاً اهل میسیسیپی بود. او گفت: «خب! البته خیلی هم میترسم. میدانید! من برای همه چیز مطالعه میکنم و گاهی اوقات جناب جفرسون مقداری راه حقیقت را برای من هموار میکرد.»
[دماس] میگفت او مردی بود که [در این راه] بیش از آن چیزی که آرزو میکرد داشته باشد، تلاش میکرد، زیرا چشمش به این نامهها افتاده بود. او میگفت: «من [آن نامهها را] درک میکنم. ما جنوبیها مثل یک سطح صاف عمل میکنیم، بنابراین زمانی که جفرسون علاقهای به مواجهه و مقابله نداشت، وقت [و مسیر] کافی برای جلو رفتن داشتیم.»
او گفت: «جان آدامز[24] خیلی صادق بود» و شروع کرد به صحبت کردن در مورد این قضیه. سپس مرا به خانه خود دعوت کرد. با همسر وی که اهل ماساچوست[25] بود، ملاقات کردم. او و همسرش ارتباط خوبی با توماس جفرسون و جان آدامز داشتند. همسر [دماس] در نیوانگلند زندگی میکرد و روحیه تندی داشت، و دماس هم شریک و یار شایستهای برای همسرش بود.
اما حقیقتاً مهمترین سؤالی که من همیشه پرسیدهام و همیشه وقتی که در مورد آن صحبت میکردم، مردم این سؤالم را به حساب گستاخی و مردمآزاری میگذارند، اما من با اطمینان میگویم که آن سؤالم درست بوده است، سؤالی بود که از اگنس دمیل[26] پرسیدم. او هنری در اوکلاهما[27] به وجود آورد که تئاتر آمریکا را تحت تأثیر خود قرار داد. من به او پیشنهاد [مصاحبه] دادم و قرار هم بود که چنین پیشنهادی به او بدهم. به من گفت: «به منزل من بیا.» او در نیویورک زندگی میکرد. گفت: «به منزل ما بیا و ۱۵ دقیقه با هم صحبت کنیم و سپس در مورد ادامه کار تصمیم خواهیم گرفت.»
بنابراین، من آمدم به منزل تاریک و نامرتب اگنس در نیویورک. او مرا صدا کرد. در بستر بود. من از این که او یکبار ۱۰ سال قبل سکته کرده بود، باخبر بودم. تقریباً همه زندگی خود را در بستر سپری کرده بود، اما من از نیروی زندگی حرف میزنم. حالت موهایش کج بود. او تقریباً برای این ملاقات آرایشی نکرده بود.
اگنس نشسته بود و دور و برش پر از کتاب بود. جالبترین احساس تعلّقی که در آن زمان داشت، وصیتنامهای بود که در کنار خود جای داده بود و از این مسئله ناراحت نبود. او با این قضیه کنار آمده بود. اگنس گفت: «من این وصیتنامه را در کنار بسترم میگذارم تا برای من یادآور مرگ باشد. من همیشه تغییرش میدهم، زیرا این کار را دوست دارم.» او به همان اندازه که به زندگی علاقه داشت، عاشقانه انتظار مرگ را میکشید. با خودم فکر کردم این همان شخصی است که من در این سری [مصاحبهها] به دنبال آن بودم.
اگنس دمیل قبول کرد. او آماده [مصاحبه] شد. البته بر روی صندلی چرخدار مینشست. نیمی از بدنش آسیب دیده بود و نیمی دیگر سالم. البته او خود را برای این موقعیت آماده کرده بود. زنی بود که از درد فیزیکی زیادی رنج میبرد. ما گفتوگو را شروع کردیم و من از او یک سؤال غیر قابل تصور پرسیدم؛ گفتم: «این که از داشتن زیبایی محروم هستید، مشکلی برای شما در زندگی ایجاد نکرده است؟»
همانطور که میدانید، از نظر مخاطبین که در مقابل مصاحبهشونده قرار دارند، این نوع سؤال یک نوع یورش محسوب میشود، اما [واقعیت این است] این نوع سؤال میتواند سؤالی باشد که همیشه در طول زندگی خود دوست داشت کسی از او پرسد. شروع کرد به صحبت در مورد دوران کودکی خود و زمانی که زیبا بود، ولی [ناگهان] ورق برگشت. اگنس الان از لحاظ فیزیکی شکسته شده است. او رو به مخاطبین، خود را توصیف کرد، از زمانی که یک دوشیزه بود، از موهای طلایی و گامهای چابک خود و غیره حرف زد. سپس گفت: «و اما [دوران] جوانی فرا رسید.» شروع کرد به صحبت در مورد چیزهایی که برای بدنش و صورتش اتفاق افتاده بود و این که چگونه او نمیتوانست دیگر روی زیبای خود حساب کند. سپس، خانواده او با وی مثل یک خواهر زشت در کنار آن یکی خواهر زیبا که همه درسهای رقص و پایکوبی را فراگرفته بود، رفتار میکردند. اگنس مجبور شد همراه با خواهرش با گروه همراه شود. در این مسیر، او تصمیماتی گرفت. اول از همه این که هنرش، حتی اگر به او پیشنهاد [اجرا هم] نشود، [باید به همه زندگی] او تبدیل شود. دوم این که، او به عنوان یک طراح، کارش را بهتر انجام میداد، هر چند فقط برای مدتی این کار را انجام داد، زیرا نگاه او [به آن] جدی نبود، اما از این که این قضیه (زشت بودن) را به عنوان یک واقعیت زندگی کنار گذاشته بود، بسیار خوشحال بود.
انجام این مجموعه [از مصاحبهها] مزیت فوقالعادهای داشت. موارد زیادی مثل این [موارد] وجود داشت، اما تعدادی از آنها در سکوت بودند. نکته اصلی همدلی بود، زیرا هر شخصی در زندگی خود منتظر افرادی دیگر است که از او سؤال بپرسند. آنها میتوانند در مورد شخصیتی که دارند و چگونگی زندگی و چیزی که هستند صادق باشند. من تشویق میکنم شما را که حتی اگر در کار مصاحبه نیستید، ولی [میتوانید] با دوستان و اعضای خانواده، خصوصاً اعضای بزرگتر خانواده خود، این کار را انجام دهید. خیلی متشکرم از شما.
[1] مارک پچر شغل خود را صرف تصدّی و ایجاد پرترههای مهم کرده است. وی مصاحبههایی با برخی از محبوبترین شخصیتها در تاریخ آمریکا به عنوان بخشی از مجموعههای فراوان برای مجله پرتره ملی اسمیتسونین (واشنگتن دی. سی) انجام داده است. وی راز و رمز مصاحبههای بزرگ را آشکار کرده است و ماجراهای فوقالعادهای از مصاحبت با استیو مارتین (بازیگر، کمدین، تهیهکننده، نویسنده و آهنگساز آمریکایی)، کلیر بوث لوس (سیاستمدار و دیپلمات آمریکایی) و سایرین به اشتراک گذاشته است. این متن، سخنرانی مارک پچر در همایش فناوری، سرگرمی و طراحی در دسامبر 2009 است.
[2] National Portrait Gallery
یک از موزههای مشهور جهان در زمینه هنر نقاشی است. این گالری در لندن قرار دارد و مجموعهای از عکسهای تاریخی بریتانیایی که از شهرت و اهمیت تاریخی برخوردار است در آن به نمایش گذاشته میشود.
[3] self-portrait
[4] youth-obsessed
[5] Barbara Walters
مجری و اهل ماساچوست آمریکا.
[6] Frost-Nixon
نام فیلم درام تاریخی به کارگردانی ران هاوارد، محصول سال ۲۰۰۸ آمریکا.
[7] empathy
[8] self-revelation
[9] William Fulbright
سناتور ایالات متحده آمریکا، اهل ایالت آرکانزاس و یکی از اعضای حزب دموکرات.
[10] George Abbott
هنرپیشه، کارگردان، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس آمریکایی.
[11] Maureen Stapleton
[12] modest
[13] William L. Shirer
ویلیام لارنس شایرر، روزنامهنگار و خبرنگار جنگ و مورّخ آمریکایی بود.
[14] Rise and Fall of the Third Reich
[15] Mike Wallace
سفیر سابق آمریکا در سازمان ملل متحد.
[16] Clare Boothe Luce
سیاستمدار و دیپلمات آمریکایی.
[17] Vanity Fair
مجلهایست پیرامون فرهنگ عامه، مد و سیاست که توسط کوند نست منتشر میشود. این مجله اولین بار در سال ۱۹۸۳ منتشر شد و در چهار کشور اروپایی و همچنین ایالات متحده آمریکا منتشر میشود.
[18] همسر فرانکلین روزولت، سیودومین رئیسجمهوری ایالات متحده و اولین رئیس کمسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد.
[19] Central Intelligence Agency(CLA)
[20] Connecticut
دانشکده هنرهای آزاد در ایالات متحده.
[21] Steve Martin
بازیگر، کمدین، تهیهکننده، نویسنده و آهنگساز آمریکایی.
[22] Dumas Malone
[23] Thomas Jefferson
سومین رئیسجمهوری آمریکا و نویسنده اصلی استقلال ایالات متحده.
[24] John Adams
دومین رئیسجمهوری ایالات متحده آمریکا؛ دوران ریاست جمهوری وی بین سالهای ۱۷۹۷ و ۱۸۰۱ بوده است.
[25] Massachusetts
[26] Agnes de Mille
[27] Oklahoma
تعداد بازدید: 6073
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3