خاطراتی که به یاد دکتر محمدعلی ابوترابی بیان شدند
اورژانسها را به خط مقدم بردیم
مریم رجبی
08 بهمن 1396
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهشتادوهشتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه پنجم بهمن 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه بهزاد رستگاری، حسینعلی نجفیان و نصرالله فتحیان به بیان خاطرات خود از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و درباره مرحوم دکتر محمدعلی ابوترابی پرداختند.
آموزش مراقبتهای اولیه به مردم
دکتر بهزاد رستگاری نخستین خاطرهگوی برنامه بود، وی از دوستان و همرزمان مرحوم دکتر محمدعلی ابوترابی[1] بود. او گفت: «شهرمان پر از غوغا بود و از هر طرف صدای گلوله میآمد، این صدا همه را عاصی کرده بود. گاهی از بعضی کوچهها و خیابانها صدای شیون بلند میشد و به طور مداوم برای تنها اورژانس شهرمان مجروح میآمد؛ این همه قصاوت، کینه و خشم به این مردم، به چه علت بود؟ تعداد پزشکان و کادر پرستاری بیمارستان ما بسیار کم بودند و همه نگران بودند و نمیدانستند که با این همه مجروح چه کنند که ناگهان انگار وسط اورژانس روشن شد و دیدم که مرد بلند قامتی، روپوش سفید پوشیده و به کمکمان آمده است. من نزدیک رفتم و دیدم که او دکتر ابوترابی است، انگار همه انرژی گرفته بودیم، خستگی را فراموش کرده و به فرمان او شروع به کار کردیم. چند ساعت از کار ما گذشت که تلفن بیمارستان زنگ خورد و گفتند: به آقای دکتر بگویید که به خانهاش نیاید، آنجا را گلولهباران کردهاند. دکتر رفت، اما زمانی رفت که همه چیز آرام شده بود.
دکتر، پناهگاه مجروحان و مردم بود. وقتی انقلاب پیروز شد، او ما را جمع کرد و گفت: بیایید و به مردم یاد بدهید که چگونه در بحرانها از خودشان مراقبت کنند. او میخواست تا روش مراقبتهای اولیه را به مردم آموزش بدهیم. چند نفری مأمور شدیم و مردم را به سالن اجتماعات یک دبستان دعوت کردیم و مراقبتهای اولیه را به آنها آموزش دادیم. او ما را کنترل میکرد. ما موارد آموزشی را به دکتر ارائه میکردیم، او تأیید میکرد و سپس ما آنها را به مردم آموزش میدادیم. همه میدانید که انقلاب ما در حال شکلگیری بود که جنگ شروع شد؛ یک جنگ نابرابر. وجود مجروحان در جنگ بدیهی است و مجروح نیز به پزشک نیاز دارد؛ پس دکتر ابوترابی به سمت جبههها شتافت و ما از عملیات محرم به بعد در خدمت او بودیم.»
وی افزود: «در عملیات بیتالمقدس، در شهر سوسنگرد و بیمارستانی مشغول کار بودیم. ما سه روز کار کرده و بسیار خسته و گرسنه شده بودیم، با بچهها قرار گذاشتیم که به مقر جهاد سازندگی برویم و آنجا غذایی بخوریم و سیر شویم. مدرسهای که جهاد نجفآباد در آن مستقر بود را پیدا کردیم. زمانی که وارد مدرسه شدم، دیدم شخصی کنار شیر آب نشسته و در حال شستن لباسهایش است، نزدیک رفتم و دیدم دکتر ابوترابی است. سر تا پایش خونی شده و حتی داخل کفشهایش نیز خون بود. پرسیدم: «آقای دکتر کجا بودید؟» گفت: «در تپههای الله اکبر بودم، آنجا تنها کار میکردم.» بعد از آن عملیات، ما با او همراه و یک تیم شدیم. برای تمام عملیاتها دکتر را صدا میکردند و دکتر نیز ما را صدا میکرد. خاصیت جنگ این بود که گاهی بچهها دلگیر و افسرده میشدند، مخصوصاً در کار ما که مدام با آه و ناله، زخم و مجروح سر و کار داشت، اما دکتر ابوترابی نمیگذاشت که حتی اندکی احساس افسردگی کنیم؛ به محض این که بیکار میشدیم، سعی میکرد ما را با معارف اسلامی، حدیث و آیات قرآن آشنا کند و یا بعضی اوقات، بازیها و شوخیهای جالبی را انجام میداد که ما بانشاط میشدیم.»
توجه و محبت بسیار به مجروحان
رستگاری ادامه داد: «در تیم پزشکی ما، عدهای از دوستان ثابت و عدهای متغیر بودند. طبق قوانین جنگ، اورژانسهای پزشکی، دور از خط مقدم تشکیل میشوند، ولی ما در جنگ، اورژانسها را به داخل خط مقدم بردیم، حتی در بعضی از عملیاتها، جلوتر از خط مقدم بردیم، جایی که بعداً قرار بود به آنجا برسیم. آقای دکتر ابوترابی و تیمش همیشه این همت را داشتند و این اورژانسها را تحویل میگرفتند. یکی از ویژگیهای آقای دکتر این بود که زمانی که به یک مجروح میرسید، با محبت و توجه، حال روحی آن مجروح را بهتر میکرد و به او انرژی میداد. با محوریت آقای دکتر، کارهای بزرگی در اورژانس صورت میگرفت. اجازه نمیداد کسی بگوید خسته شده است، خودش دائم در اورژانس راه میرفت و تمام تختها را کنترل میکرد.
به یاد دارم در عملیات والفجر مقدماتی، ما در اورژانس 11 تا 12 تخت داشتیم و هر تختی یک تعداد مسئول برای انجام کارها داشت، آقای دکتر راه میرفت و همه را کنترل میکرد که مبادا کسی اشتباه کند. وقتی عملیات جلو رفت، یک اورژانس که جلوتر بود را به ما تحویل دادند. عملیات بسیار سختی بود و مجروحان بسیاری آمدند. من یک لحظه از اورژانس بیرون آمدم و دیدم که در تمام محوطه اورژانس، مجروحان خوابیدهاند و وسیلهای که اینها را به عقب ببرد، نیامده است. نگرانی آقای دکتر این بود که مبادا مجروحی به داخل اورژانس بیاید و کارش درست انجام نشود؛ به همین دلیل اصلاً نمیگذاشت که ما به فکر کارهایی باشیم که به ما مربوط نمیشد و سعی میکرد همه ما را متوجه مسئولیتها و کارهای خودمان کند. من داشتم پای قطع شده رزمندهای را میبستم که رانندهای آمد و گفت: تعدادی شهید آوردهام. انگار یک نفرشان شهید نیست، میآیی نگاهی به او بیندازی؟ گفتم: شهید و غیر شهید فرقی نمیکند، او را بردار و به داخل بیاور. آن شخص رفت و فرد مجروح را آورد. دیدم جفت پاهای او روی مین رفته و له شدهاند. او را به داخل اورژانس آوردم و روی تخت خواباندم. هیچ علائم حیاتی نداشت. لولهای در مجرای تنفسیاش گذاشتیم و ماساژ قلبی و تنفسی دادیم که او را احیا کنیم. آقای دکتر از آنجا رد میشد. به او گفتیم: انگار فایدهای ندارد! گفت: الان سرتان اندکی خلوتتر است، کارتان را ادامه بدهید. ما حدود 20 دقیقه کار احیا را روی جوان مجروح انجام میدادیم که یک لحظه دیدم، یکی از عروق پای قطعشدهاش تکان خورد. گفتم که ادامه بدهند. به نوبت ماساژ و تنفس میدادیم. یواشیواش دیدم دستش که رها بود، جمع شد. دکتر گفت: ادامه بدهید و ما ادامه دادیم تا از پاها خون بیرون زد. کمکم مجروح، به خاطر لولهای که در مجرای تنفسیاش بود، ناآرامی میکرد، آن را درآوردیم. من از او پرسیدم: «پسر جان اسمت چیست؟» گفت: «اکبر» و ناگهان تمام اورژانس یکپارچه گفتند: اللهاکبر. آن جوان اکنون زنده است، دو پا ندارد و سه بچه دارد.
دکتر ابوترابی
عملیات والفجر مقدماتی، عملیات سختی بود. اورژانس نجف اشرف و چند اورژانس دیگر در یک مسیر بودند و عقبنشینی شده بود. بسیاری از اورژانسها جمع کردند و رفتند، اما ما جمع نکردیم، دکتر آمد و گفت: هر کسی که میخواهد، برود، من اینجا هستم. تیمی همراه ما بودند که به دلیل خبرهای بدی که میآمد، نگران شده بودند. یک مجروح را آوردند و به محض این که او را روی تخت خواباندند، داد زد: چرا نشستهاید؟ الان همه شما را میگیرند، فرار کنید. دکتر گفت: تا زمانی که مجروح در اینجا هست، من هم هستم. ما هم بودیم، ما به فرمان دکتر کار میکردیم.»
از دهان عزرائیل فرار کردی!
رستگاری گفت: «یکی از سختترین لحظات ما در عملیاتها، در عملیات کربلای پنج بود. آن عملیات بسیار وسیع بود و محل استقرار ما بین خرمشهر و اهواز بود، ولی اورژانسمان در خط و در شلمچه بود. جایی به نام سه راه مرگ وجود داشت؛ جایی که از سه طرف در دید دشمن بود و از همه طرف آن را میزدند. خاکریزی به نام خاکریز زوجی داشتیم و رزمندگان دو طرف خاکریز موضع گرفته بودند. ما در دهانه این خاکریز زوجی، یک اورژانس در بدترین و سختترین شرایط زده بودیم. از همه طرف گلوله میآمد. بسیاری از مجروحان دچار موجگرفتگی شده بودند. مجروحی که دچار موجگرفتگی شده بود، برای ما از هزار مجروح دیگر بدتر بود. یکبار آقای پیری به پست امدادی ما آمد. او یکسری حرکاتی را مدام تکرار میکرد. ناگهان دیدم یکی از مسئولان پست امداد ما از پشت سر او را محکم گرفته و بلند داد میزند که کمک کنید. آن مجروح موجی داد میزد: اینها عراقی هستند، حمله کنید! نارنجکی را در دستش گرفته و ضامن آن را کشیده بود و میخواست روی پتویی بیندازد که ما مجروحان را روی آن مداوا میکردیم. به هر زحمتی بود او را روی زمین خواباندیم و آرامبخش به او تزریق کردیم و نارنجک را از دستش گرفتیم.
بعد از عملیات، از آن پست امداد، به عقب برگشتیم. آنجا دکتری با ما همراه بود به نام مصطفی صادقی. تقریباً مسن بود و طی طرحی، او را یک ماه برای کمک به جبهه فرستاده بودند. آنقدر در تیم ما به او خوش گذشته بود که میگفت دیگر به عقب نمیرود و همینجا میماند. یک روز نزدیک ظهر، ما لباسمان را که خونی بود، عوض کردیم تا نماز بخوانیم. ناگهان خمپارهای پشت اورژانس به زمین خورد و منفجر شد. قبل از این که برای نماز آماده شوم، دیده بودم چند نفر با لاستیک یک آمبولانس که پنچر شده بود، درگیر بودند. بیرون آمدم تا به مجروحان کمک کنم. دیدم دکتر صادقی وضو گرفته و ایستاده است. خاک زیادی به علت انفجار آن خمپاره در هوا بود. دکتر گفت: خاک باید بنشیند تا ببینیم که برای بقیه چه اتفاقی افتاده است. یکی دیگر از بچههای دانشگاه به نام آقای اکبر آذری هم همراهمان بود. سه نفری در کنار هم قرار گرفته بودیم که یک خمپاره دیگر، دقیقاً جلوی ما خورد. اولین ترکش آن به مغز آقای صادقی خورد، چند ترکش در شکم آقای آذری فرو رفتند و چند ترکش به شکم و دست من خوردند. ما را بردند و آقای دکتر بالای سرم آمد. پرسیدم: چه شده؟ گفت: چیزی نیست عزیزم، معدهات پاره شده است! قبل از این، جوانی که به او وزیر نیرو میگفتیم و در واقع مسئول موتور برقمان بود، ترکشی به آئورت شکمیاش خورده بود و از او خون میرفت. خودش مدام میگفت: من الان شهید میشوم و 10 دقیقه بعد روی تخت به شهادت رسید؛ این موضوع در ذهن من بود و گمان میکردم من هم کارم تمام میشود که خدا این را نخواست. بعد از مجروحیت که آقای دکتر برای عیادت به منزلمان آمد، با خنده گفت: «از دهان عزرائیل فرار کردی!»
ترکش مأمور
رستگاری بیان کرد: «عملیات خیبر نیز از عملیاتهای سخت ما بود. یک روز به یک شهرک در جزیره مجنون که برای عراقیها بود، رفتیم. آنجا یک سالن سینما داشت که آن را به اورژانس تبدیل کردیم. روز سومی که ما در آنجا کار میکردیم، تمام منطقه را با توپ زدند. شهید احمد کاظمی گفت که همه به عقب بروند، خواستیم به عقب برگردیم که دیدیم از همهجا توپ میزنند. آقای دکتر ترکش خورد، همه پراکنده شدیم و خودمان را به پُستی که قبلاً آنجا بودیم، رساندیم. با یک قایق خودمان را به جایی که محل استقرار قبلیمان بود، رساندیم. یکی دو ساعت بعد آقای دکتر آمد. بسیار خندان و بانشاط بود، ترکشی از روی پوست شکمش گذشته بود. او میخندید و میگفت: «نفهمیدند کجا را باید بزنند، ترکش مأمور هنوز نیامده است.» او بلند شد و به سر کارش رفت.»
وی در پایان گفت: «موضوع علم پزشکی، انسان است، اما انسانی میتواند به انسان بپردازد که خودش انسان باشد. آن پزشکی که در مکتب اسلام بزرگ شده باشد و با معارف اسلامی آشنایی داشته باشد، انسان کاملی است، او انسانی است که به واقع به موضوع علمش رسیدگی میکند و آن را میپروراند. من میدانم که در روز قیامت، زمانی که دکتر ابوترابی بیاید، افراد بسیاری نزد خدا میآیند و میخواهند تا دکتر را مورد غفران خودش قرار بدهد.»
ماجرای آتش زدن خانه!
حسینعلی نجفیان، داماد دکتر محمدعلی ابوترابی، دومین خاطرهگو در دویستوهشتادوهشتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس بود. وی گفت: «یکی از دوستان نقل کرد که قبل از انقلاب نارنجکی در دست یکی از مبارزان منفجر شد و دنبال دکتر میگشتند. در آن زمان دکترها زیر بار نمیرفتند که در آن وضعیت به منزل شخصی که در دستانش نارنجک منفجر شده است، بروند. من رفتم و به آقای دکتر گفتم که فلانی در فلان خانه است، دکتر رسید و پس از معاینه دستها گفت که انگشتهای این بچه عفونت کرده و باید قطع شوند. پرسیدند که چگونه باید وسایل را تهیه کنیم؟ دکتر گفت که وسایل تهیه میشود و با کمک دیگران در منزل و نه در بیمارستان، انگشتان دست آن فرد را قطع کرد.»
نجفیان ادامه داد: «11 محرم، در سال 1357، چون اوج قیام مردم نجفآباد بود، نظام شاه نمیتوانست مردم را کنترل کند. بنابراین دست به یک تهاجم ویژه زد و گارد را به داخل شهر نجفآباد آورد. گارد در میدان شهر و منطقهای از بیرون شهر خیمه زد. در این زمان هجوم به بسیاری از شخصیتهای شهر نجفآباد شروع شد، از جمله به خانه دکتر ابوترابی که پایگاه مداوای مجروحین و پناه مبارزان بود. همسر دکتر ابوترابی نقل میکند که با آقای دکتر تماس گرفتند و گفتند که مجروحان بسیاری را به بیمارستان آوردهاند، به همین دلیل در همان زمان آقای دکتر به بیمارستان رفت؛ زمانی که در حدود 15 نفر در منزل دکتر بودند. در بین آن 15 نفر، کسانی بودند که با خانواده دکتر هیچ نسبتی نداشتند و تنها مجروحان را به خانه دکتر آورده بودند و چون شهر شلوغ بود، از خانه بیرون نرفته بودند. دکتر آنها را به داخل زیرزمین خانه هدایت کرده بود. در حیاط هم درختان کاجی وجود داشتند که پشت آنها پیچک داشت. عدهای پشت آنها پنهان شده بودند. پس از رفتن دکتر، دو نفر آمدند و در زدند. چون کسی در را برایشان باز نکرد، در را به رگبار گلوله بستند و به همهجا شلیک کردند. همسر دکتر را چنان میترسانند که به حالت غش میافتد. آنها اسلحه را روی سینه این زن گذاشتند وگفتند: بگو شوهرت کجاست؟ فرزند کوچک دکتر، مجید، خودش را روی سینه مادر انداخت و گفت: با مادرم کاری نداشته باشید. یکی از آنها تفنگ را بلند کرد و گفت: میخواهم خانه را آتش بزنم! به سمت کرسی شلیک کرد و با این که چند نفر زیر کرسی بودند، گلولهها به کسی اصابت نکرد. سپس بخاری نفتی را روی کرسی وارونه کرد و آن را آتش زد. همین کار باعث شد که همه از زیر کرسی بلند شوند و به سمت بیرون فرار کنند. در همین حین دو کپسول گاز را باز کرد که کل خانه منفجر شود. مادر مجید نقل میکند که در این زمان مجید به سمت آشپزخانه دوید و شیرهای هر دو کپسول گاز را بست. با این آتشسوزی، سیمهای برق اتصالی کردند و برق منزل رفت. مردم وحشتزده از خانه خارج شدند. نکته جالبی که وجود دارد این است که بچههای کوچکی که در زیرزمین بودند، همه تیمم کرده و میخواستند زمانی که توسط گاردیها کشته میشوند، با وضو باشند.»
نجفیان در پایان گفت: «آقای دکتر عاشق سید حسن نصرالله بود. وقتی به لبنان دعوت شد، من توفیق داشتم و به همراه او به مارونالرأس رفتیم. آقای دکتر وقتی گلستان شهدا و سپس فضای شهرشان را دید، گفت: من در لبنان یک چیز فوقالعاده میبینم، در اینجا معنی انسان بودن و پاک بودن را میفهمم، پاک بودن ما در شهر خودمان هنر نیست، در این شهر و کشور پاک بودن هنر است. سید حسن برنامههایی داشت و دکتر نتوانست با او ملاقات کند و عشق این دیدار در دل دکتر ماند. زمانی که خدمت سید حسن رسیدم، گفتم: پدر خانم من، بسیار دلش میخواست شما را ببیند. به یاد ندارم که او شبی را بدون خواندن نماز و دعا برای شما و حزبالله صبح کرده باشد. همیشه میگوید که برای آزادسازی قدس لحظهشماری میکند و این شدنی است. سید گفت که از این موضوع بسیار ناراحت شده است و ما باید به او اطلاع میدادیم تا همدیگر را میدیدند. سید حسن قرآنی را به عنوان هدیه، برای دکتر امضا و ارسال کرد و گفت که به دکتر بگوییم او هم دعاگویت است و به نفس شماست که اینجا میجنگند.»
گوشهای از فداکاری پزشکان
خاطرهگوی سوم دویستوهشتادوهشتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، سردار نصرالله فتحیان، مدیر برگزیده جهادی و مسئول بهداری رزمی در سالهای دفاع مقدس بود. وی که دوست و همرزم مرحوم ابوترابی هم بوده، گفت: «10 سال پیش در همین برنامههای شب خاطره که در محضر آقا (آیتالله سید علی خامنهای، رهبر انقلاب اسلامی) تشکیل شده بود، حضور داشتم. در آن جلسه از من خواستند که خاطرهای از جامعه پزشکی دفاع مقدس بیان کنم. من خاطره برخورد دکتر ابوترابی با فرزند شهیدشان را گفتم که نشان میداد پزشکان و جامعه پزشکی ما چه روحیهای در آن مقطع نورانی داشتند.
یکی از عملیاتهای بزرگ بهمن ماه، عملیات والفجر هشت بود که در سال 1364 اتفاق افتاد. من مسئول بهداری این عملیات بودم. یکی از بزرگترین مسائل در همه جنگها، مجروحان هستند و پیچیدهترین راه برای حل این مسئله، آمدن گروههای پزشکی به منطقه جنگی است. معمولاً در تمام جنگها مجروحان را خدمت پزشکان میبرند، اما در دفاع مقدسمان پزشکان نزد مجروحان آمدند. این کار برای جامعه پزشکی هزینه داشت، اما آنها این هزینه را پذیرفتند. یکی از بیمارستانهایی که در دوران دفاع مقدس نقش برجستهای داشت، بیمارستان حضرت فاطمه زهرا(س) است. ما این بیمارستان بتنی را برای عملیات والفجر هشت مهیا کردیم. این بیمارستان دارای 60 تخت اورژانس، 10 اتاق عمل، 30 تخت اورژانس مصدومان شیمیایی و 20 تخت ریکاوری بود و تحت شرایط حفاظتشده که فقط چند نفر میتوانستند تردد کنند، ظرف مدت شش ماه و فقط شبها تا صبح ساخته شد. خلاصه، تیمهای پزشکی رسیدند و عملیات، صبح زود آغاز شد. این بیمارستان صحرایی چندین بار مورد حمله قرار گرفت. در هیچ جنگی بیمارستان را نمیزنند، اما دشمن ما تمام مقررات را به هم ریخت.
دکتر ابوترابی
یکبار تیم پزشکی در حال انجام عمل جراحی بودند که بیمارستان هدف قرار گرفت و من اینجا شهادت میدهم که تیم به کار خودش ادامه داد. این بیمارستان با اروند رود حدود 10 دقیقه فاصله داشت. بیمارستان را در روز 13 اسفند بمباران شیمیایی کردند؛ به همین دلیل این روز در تاریخ جنگ، روز مقاومت جامعه پزشکی نام گرفته است. در این بمباران، همه پرسنل بیمارستان که بیش از 700 نفر بودند، مصدوم شدند. این بیمارستان باید تخلیه میشد و از طرفی انتقال مجروح از جبههها، همچنان ادامه داشت. ظرف مدت کمتر از 24 ساعت، تمام بیمارستان تخلیه و پاکسازی شد و مجدداً باید تیمهای پزشکی میآمدند. خبر این بمباران در همهجا پخش شده بود و پزشکان جرأت نمیکردند به آنجا بیایند. یک گروه از اصفهان رسیده بودند، ولی برای آمدن دو دل بودند. من با آنها صحبت کردم و گفتم: این بیمارستان، مرکز اصلی رسیدگی به مجروحان ماست، مطمئن باشید که آنجا پاک شده است. آنها پرسیدند: خودت هم میآیی؟ گفتم: بله، من هم میآیم. این تیم را بردم و بعد خبر رسید کادر پزشکی عملیات امداد را شروع کرد، اما دوباره هدف قرار گرفت و جلوی بیمارستان بمبی که بیش از 800 کیلو وزن داشت، انداختند، طوری که جلوی اورژانس بیمارستان گودال 10 متری ایجاد شده و دو آمبولانس با تمام مجروحان آنها، جلوی بیمارستان منهدم شدند. در بمباران دوم، موتور برق بیمارستان را هم زدند و خاموشی کامل بر بیمارستان حاکم شد. من از در پشت وارد بیمارستان شدم و دیدم که تیمهای پزشکی و پرستاری با چراغقوه، در حال مداوای مجروحان در اورژانس هستند. دوستان تلاش کردند و برق را راه انداختند و بیمارستان دوباره به کار خود ادامه داد. چهار روز بعد دشمن روی اورژانس بیمارستان راکت انداخت. روی این بیمارستان بتنی خاک ریخته و روی خاک، دالهای انفجاری گذاشته شده بود. زمانی که راکت به دال انفجاری برخورد کرد، دال، ضربه راکت هواپیما را گرفت و باعث شد که اورژانس شکاف برندارد، اما لرزش زیادی در حد یک زلزله شش یا هفت ریشتری ایجاد کرد. جامعه پزشکی در این شرایط بیمارستان نیز مقاومت کردند. در طول دفاع مقدس، بیش از صد هزار نفر از جامعه پزشکی در اورژانسهای خط، بیمارستانهای صحرایی و پستهای امداد توفیق حضور پیدا کرده بودند و جامعه پزشکی در آن دوران، خوش درخشید.»
دویستوهشتادوهشتمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه پنجم بهمن 1396 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده سوم اسفند برگزار خواهد شد.
[1] خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا): پیکر مرحوم دکتر محمدعلی ابوترابی، پدر اولین شهید بیسر نجفآباد که خود نیز از جانبازان دفاع مقدس و اولین پزشک جراح عمومی این شهر بهشمار میرفت، پس از تشییع بر دستان مردم نجف آباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد. پیکر مرحوم دکتر ابوترابی از مقابل مطب او تا باغ ملی تشییع و پس از اقامه نماز توسط حجتالاسلام و المسلمین مصطفی حسناتی، امام جمعه نجفآباد به گلزار شهدای این شهر انتقال و در محل یادمان شهدا و در کنار قبر شهید محسن حججی، شهید مدافع حرم به خاک سپرده شد. دکتر ابوترابی پزشک ایثارگر، متعهد، بصیر و از پیشکسوتان بهداری دفاع مقدس، متولد سال 1313 در شهرستان نجفآباد بود که حوالی ساعت 8 صبح روز شنبه 11 آذر 1396 در بیمارستان شهید محمد منتظری نجفآباد، در سن 83 سالگی درگذشت. مجید تنها فرزند پسر این پزشک متعهد و انقلابی، سال 1361 در عملیات رمضان، در حالی که دانشآموز دبیرستان شهید منتظری محسوب میشد، به شهادت رسید. این دبیرستان با تقدیم بیش از 230 شهید به عنوان «شهیدستان» کشور شناخته می شود. از دکتر ابوترابی سه دختر به یادگار مانده است. دکتر ابوترابی به یاد مجید، تنها پسرش که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بود، دبیرستانی دخترانه در انتهای خیابان فردوسی نجفآباد ساخته است. (http://www.irna.ir/fa/News/82752107)
تعداد بازدید: 5418
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3