دویست‌وهشتادمین شب خاطره دفاع مقدس

خاطره‌گویی کاریکاتوریست بین‌المللی و سرباز عراقی

مریم رجبی

17 خرداد 1396


به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویست‌و‌هشتادمین برنامه از سلسله برنامه‌های شب خاطره، عصر پنجشنبه چهارم خرداد 1396 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه محسن زعیم‌زاده، سید مسعود شجاعی طباطبایی و تیمول دردوش به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران پرداختند.

خانه خاطرات در اِزای آزادی خرمشهر

داوود صالحی که مجری برنامه بود، با این متن و خاطره مراسم را آغاز کرد: «دو سه روز بیشتر از خرداد نگذشته بود، عملیات آن‌قدر با سرعت پیش‌روی کرده بود که در این روز‌های آخر نظامی‌ها پیاده وارد شهر شده بودند و در کوچه پس‌کوچه‌های شهر دنبال ساختمانی می‌گشتند که هم در آن پناه بگیرند و هم بتوانند در آن با دیده‌بانی به ساختمان‌های مجاور مسلط باشند.

فرمانده رو به سربازان کرد و گفت: بین شما کسی هست که این محله را خوب بشناسد؟ در جمع یک نوجوان 15 ساله بود که دستش را بالا گرفت و گفت: آقا من این محله را خوب می‌شناسم. این شهر من است و اینجا محله من است. با این که سن‌وسالش کم بود، اما باید به او اطمینان می‌کردند. او جلو راه افتاد و بقیه پشت سرش حرکت کردند. نوجوان وقتی دید که در حال ایفای یک نقش مهم است و همه به او توجه می‌کنند، از خود و خاطراتش تعریف کرد. از پدر و مادرش گفت که دو سال پیش در خانه، جلوی چشمانش توسط سربازان عراقی به گلوله بسته شده بودند. از خانه‌شان گفت که بسیار دوستش داشت، چون تمام خاطرات خانوادگی و پدر و مادرش را در آن خانه داشت. دائم با خودش تکرار می‌کرد که خدا کند این روز‌ها هرچه زودتر تمام شود، من به خانه بروم و در آن یاد و خاطره پدر و مادرم را زنده کنم.

گرم گفت‌وگو بود که یک نفر خبر داد در این حوالی، ساختمانی پیدا شده که آخرین پایگاه استقرار سربازان عراقی است. بند دل این نوجوان پاره شد. او نشانی را خوب می‌شناخت. از پله‌ها بالا رفت و از داخل دوربین نگاه کرد. بله، آخرین سنگر سربازان عراقی، خانه خاطره‌های این نوجوان بود. اشک در چشمانش حلقه زد. دستان بی‌قرارش را به هم می‌فشرد. نگاهی به بالا و سپس نگاهی به پایین می‌انداخت و در دلش در حال گرفتن تصمیم بزرگی بود. به سرعت به سمت آرپی‌جی‌زن رفت و هدف را نشان داد. آرپی‌جی‌زن یک نگاه به رزمندگانی انداخت که صورت‌شان غرق اشک بود، یک نگاهی به فرمانده که سرش را پایین انداخته بود و به نوجوانی غیور که چشمانش زل زده بود به ساختمان تا تخریب آن را ببیند. چند لحظه مکث کرد. نوجوان روی بلندی رفت و فریاد زد: «الله اکبر» و آرپی‌جی‌زن مجبور شد که گلوله را شلیک کند. لحظاتی بعد خانه آرزوهای آن نوجوان با خاک یکسان شد.»

دیدار با حاجی بخشی

اولین خاطره‌گوی دویست‌وهشتادمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، محسن زعیم‌زاده بود. او گفت: «سوم خرداد روز آزادسازی خرمشهر است. شهری که 578 روز دست عراقی‌ها بود. در آن روز‌ها شهر را با خاک یکسان کردند، اما دلاورمردان این مرز و بوم آن را از دست بعثی‌ها درآوردند. امروزه بعضی از ما عراقی‌ها را افرادی بی‌عرضه، پست و ذلیل توصیف می‌کنیم، طوری که فرزندان‌مان در ذهن‌شان سؤال پیش می‌آید که چطور هشت سال ما مشغول جنگ با چنین افراد بی‌کفایتی بودیم؟! اما واقعیت این است که اگر ایمان، فداکاری و ایثار رزمندگان نبود، مقاومت غیر ممکن بود.

فردی عراقی را اسیر کردیم. او رو به ما کرد و گفت: می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم که چه بلایی بر سرتان آوردم و چه بلایی بر سرم آمد! او گفت: وقتی که به خرمشهر حمله کردیم، خانه به خانه را خراب می‌کردیم و جلو می‌آمدیم. به یک خانه رسیدم و صدای بچه‌ای را شنیدم. از هم‌رزمانم خواستم تا آن خانه را خراب نکنند. وارد خانه شدم و دیدم که بچه‌ای دو سه ماهه در قنداق گریه می‌کند و پدر و مادرش نیز به شهادت رسیده‌اند. من یک لحظه در دلم گفتم که خدایا من شیعه‌ هستم و فرزندی نیز ندارم، این بچه را ببرم و بزرگش کنم. با هزاران مشکل این بچه را داخل جعبه مهمات گذاشتم و به بصره آوردم. حدود یک هفته باید در بصره می‌ماندم تا پس از آن مرخصی بگیرم و به طرف بغداد حرکت کنم و بچه را به همسرم تحویل دهم. در آن یک هفته بچه را در سنگر نگه می‌داشتم و تنها برای آب و غذا دادن، او را بیرون می‌آوردم و سپس به داخل سنگر می‌بردم. شب آخری که در بصره بودم و قرار بر این بود که فردا مرخصی گرفته و به طرف بغداد حرکت کنم، فرمانده نزد من آمد و پرسید: این یک هفته چه‌ کاری می‌کردی؟ چرا از خرمشهر برگشتی؟ بند دلم پاره شد، اما در پاسخش گفتم: مأموریت تمام شد و الان قصد دارم به مرخصی بروم. سیلی محکمی به من زد و گفت: دروغ نگو! دوباره سؤالش را پرسید و من همان پاسخ را دادم که لگد محکمی خوردم. این‌بار با صدای بلند‌تر سؤالش را تکرار کرد و من پاسخ قبل را دادم. من را به باد کتک گرفت و به سمت صندوق مهمات برد. پای بچه را گرفت، سر بچه به سمت پایین بود. همان‌طور که او را در هوا می‌چرخاند، سرش را به بلوک‌های کنارمان زد! ما با دشمنی طرف بودیم که به بچه دو سه ماهه نیز رحم نمی‌کرد.»

وی با اشاره به این که در جبهه‌های دفاع مقدس، بیشتر رزمندگان شهید، قبل از شهادت‌شان می‌دانستند که شهید خواهند شد، افزود: «در برابر اتفاقاتی که ما دیدیم، چیزی جز امداد الهی نمی‌توانست پاسخ‌گو باشد. به عنوان مثال آن سخن امام خمینی(ره) که فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد کرد؛ اگر تقوای رزمندگان و چنگ زدن‌شان به ریسمان الهی نبود، خرمشهر هرگز آزاد نمی‌شد.

زمانی که رمز عملیات گفته و عملیات شروع شد، من دیدم یکی از دوستان پشت خاکریز سربند‌ها را زیر و رو می‌کند. از او پرسیدم که دنبال چه چیزی می‌گردد؟ گفت که من مادر ندارم، دنبال سربند «یا فاطمه‌الزهرا(س)» می‌گردم که وقتی شهید شدم، مادرم مرا در آغوش بگیرد. به خدا قسم که نیم ساعت بعد در میدان نبرد دیدم که تیر خورده و می‌گوید السلام علیک یا فاطمه‌الزهرا(س). ما حتی در وصیت‌نامه شهدا می‌خواندیم که زمان، محل و نحوه شهادت‌شان را نوشته بودند. مثل حضرت قاسم(ع) که شهادت را از عسل شیرین‌تر می‌دانستند، رزمندگان ما به شیرینی شهادت رسیده‌ بودند. برای نمونه می‌توانم به ذبیح‌الله بخشی‌زاده (حاجی بخشی) اشاره کنم. زمانی که تانک به پشت ماشین حاجی بخشی زد، سه نفر در ماشینش بودند. بعد از اصابت گلوله توپ، خودش در حالی‌ که دچار موج‌گرفتگی شده بود از ماشین پیاده شد و به طرف تانک عراقی‌ها حرکت کرد. بچه‌ها او را گرفتند و مانع شدند. سه نفر دیگر که در ماشین بودند، سوختند. یک نفر از آنها دامادش آقای نادر نادری بود. کل این ماجرا تا رسیدن آمبولانس، فیلم‌برداری شد.

یکی از روز‌های قبل از عملیات، پسر دوم حاجی بخشی رو به من کرد و گفت که من امروز شهید می‌شوم! من گفتم که تو هنوز بچه‌ای و شهید نخواهی شد. عطرش را برداشت و به لباس بچه‌ها زد. گفتم این کار را نکن چون ممکن است بوی عطر در منطقه بپیچد! او دوباره گفت که من شهید خواهم شد! اندکی از عملیات گذشته بود که رو به او کردم و پرسیدم: تو که قرار بود شهید شوی؟! گفت: خاطرجمع باش که قبل از برگشتن به عقب شهید خواهم شد. آرپی‌جی‌زن بود و کوله‌ آرپی‌جی روی دوشش بود. هنگام پرسیدن این سؤال حدود 10 متر از او فاصله داشتم. چند لحظه بعد یک خمپاره به او خورد و پس از آن من حدود یک ساعت در تلاش بودم تا تکه‌های بدنش را جمع کنم و به خانواده‌اش تحویل بدهم. عباس، نام پسر دوم حاجی بخشی بود. از حاجی بخشی پرسیدم که از عباس چه خبر؟ گفت: نمی‌دانم، همین اطراف بود. این در حالی بود که عباس شهید شده و ما پیکر او را با خود آورده بودیم. رو به حاجی کردم و گفتم: حاجی! برادر و پسرت شهید شده‌اند، اگر عباس هم شهید شود چه می‌کنی؟ گفت: خودش خواسته است، به من ربطی ندارد. ان‌شاءالله هرچه که خیر است اتفاق بیفتد. از او خواستم تا از ماشین پیاده شده و با هم در فاو قدم بزنیم. وقتی قدم می‌زدیم او را به سمت جسد پسرش بردم. پرسید: چه شده؟ گفتم: یک نفر از بچه‌ها شهید شده و می‌خواهم او را ببینی. با این که اجساد داخل پلاستیک بودند، گفت: بوی عباسم می‌آید. گفتم: نه، عباس شهید نشده است. او در پاسخ گفت: بله، بوی عباسم است. گفتم: بله، عباس است. پلاستیک را کنار زد و گفت: دیدی بابا؟ من می‌گفتم که تو زودتر از من خواهی رفت و تو قبول نمی‌کردی؟ حالا که رفتی من را هم با خودت ببر.

هر عملیاتی به نام مبارک یکی از ائمه(ع) بود، امکان نداشت که رزمندگان نیز مانند همان معصوم شهید نشوند. اگر به نام مبارک فاطمه‌الزهرا(س) بود، بچه‌ها از ناحیه پهلو و صورت مجروح و شهید می‌شدند. اگر به نام مبارک قمر بنی‌هاشم(ع) بود، از ناحیه دست زخمی می‌شدند. زمانی هم نبود که در منزلی را بزنم و مادری بعد از سلام و احوال‌پرسی، زودتر نگوید که: خبر شهادت پسرم را آورده‌ای؟ او دیشب به من گفت که شهید خواهد شد.»

کاریکاتور صدام، روی ماشین‌های خاکی

راوی دوم دویست‌و‌هشتادمین برنامه از سلسله برنامه‌های شب خاطره دفاع مقدس، سید مسعود شجاعی طباطبایی، کاریکاتوریست بین‌المللی بود که فروردین 1396 به عنوان چهره سال هنر انقلاب اسلامی برگزیده شد.

او این‌چنین بیان خاطرات خود را آغاز کرد: «وقتی یک کاریکاتوریست بخواهد خاطره تعریف کند، تصور کنید که چه اتفاقی خواهد افتاد! دوست عزیزمان مطلبی در مورد آقای نادر نادری فرمودند. جا دارد که بگویم من چند سال توفیق این را داشتم که در تبلیغات پایگاه و عملیات خیبر خدمت نادر نادری باشم. شهید نادر نادری برای اولین بار در کردستان حضور پیدا می‌کند و مورد تهاجم دشمن قرار می‌گیرد. اولین بار بوده که صدای شلیک توپ را از نزدیک می‌شنیده و طبق تعریف خودش احساس کرده بود که زمین و زمان به لرزه در آمده است. وقتی از این شرایط بیرون آمد، مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت. پایش از ناحیه ران قطع شده بود. ایشان می‌گفت: پایم را دیدم، اما هیچ احساسی نداشتم. به سختی خودم را به پایم رساندم و آن را بغل گرفتم. بعد از مدتی که آمبولانس رسید و من را داخل ماشین گذاشتند، پا از دستم رها شد، با صدای بلند داد زدم: پام، پام! گفتند: تو که پایت قطع شده است! گفتم: نه، بیاوریدش! چون بسیار شتاب داشتند، وقتی که پا را داخل آمبولانس گذاشتند و می‌خواستند در را ببندند، پا لای در ماند و من دوباره گفتم: پام، پام! پرسیدند که باز چه شده است؟ گفتم: پایم لای در مانده است. وقتی به بیمارستان رسیدم، خونی را به من تزریق کردند که گفتم: مال بد بیخ ریش صاحبش؛ زیرا روز قبل آمدم خون اهدا کردم و امروز خون خودم را به خودم زدند!»

وی با اشاره به این که در جبهه‌های جنگ فضای سخت و دلخراشی حاکم نبود، بلکه غالباً رزمندگان شاد بودند، افزود: «اولین شبی ‌که در سوریه کنار بچه‌های فاطمیون و مدافع حرم بودم، نیمه‌های شب از خواب بلند شدم و دیدم که بچه‌ها مشغول خواندن نماز شب هستند. حال عجیبی به من دست داد، بلند شدم و به آنها پیوستم. ساعت اینجا، حدوداً یک ساعت و نیم با آنجا تفاوت دارد. شب دوم بلند شدم و آنها را برای نماز صبح بیدار کردم. بچه‌ها زمانی متوجه شدند زود بیدار شده‌اند که نمازشان را خوانده بودند!

بچه‌ها با دوستان کارگزینی رابطه خوبی نداشتند، زیرا آنها بسیار افراد خشک و رسمی بودند. یکی از مسئولان کارگزینی یک‌بار به چادر ما آمد و ما قبل از آمدنش هماهنگ کرده بودیم که وسط صحبتش، با یک اشاره دست همگی خشک و بی‌حرکت شویم و با یک حرکت دست، دوباره به حالت عادی برگردیم. تصور کنید که آن بنده خدا با حس و حال مشغول حرف زدن است و ناگهان می‌بیند که همه خشک شده‌اند.»

این راوی در ادامه خاطرات خود از دوران دفاع مقدس گفت: «زمانی در پایگاه امیدیه آن‌قدر شلوغ بود که جا برای تعدادی از بچه‌ها نبود. یک تعداد از ما را نزدیک پادگان دوکوهه فرستادند و آنجا چادر زدیم. من صبح متوجه شدم در رودخانه‌ای که کنارمان است، ماهی‌ها بسیار آرام حرکت می‌کنند. من دست انداختم و به راحتی توانستم آنها را بگیرم. خوشحال شدم و به سرعت تعدادی از آنها را گرفتم و برای بچه‌ها آماده کردم. از آنجایی که خودم به ماهی علاقه نداشتم، نخوردم. اما گویا به علت این که یکی از گردان‌ها بالاتر از ما چادر زده بودند و لباس‌های‌شان را در آب شسته بودند، ماهی‌ها مسموم شده بودند. به همین علت بچه‌ها چند روز در بیمارستان بستری شدند. همه از من می‌پرسیدند که چرا همه مریض و من سالم هستم؟!

در آن روز‌ها من نیز مانند بقیه بچه‌ها وصیت‌نامه می‌نوشتم، اما به اقتضای کاریکاتوریست بودنم، متن وصیت‌نامه‌ام اندکی متفاوت بود. وقتی آن را برای شهید نادر نادری خواندم، از ته دل می‌خندید. مثلاً نوشته بودم: پسرم، تلاش کن در راه کوشش!...»

وی افزود: «در عملیات نصر هفت قرار بود تعدادی از رزمندگان در خاک عراق حضور پیدا کنند. تعدادی نیز از طریق مرز عملیات را انجام بدهند و در نهایت به هم بپیوندند و یک اتفاق خوبی انجام بشود. بچه‌ها از مدت‌ها قبل منتظر بودند. شب عملیات هوا ابری بود و امکان ورود به خاک دشمن فراهم می‌شد. ما باید از زیر پایگاه‌های عراقی‌ها و منافقین رد شده و چیزی حدود 250 کیلومتر که حدوداً یک هفته پیاده روی بود را می‌گذراندیم. من به شدت سرما خورده بودم و برای ادامه این مسیر به بهداری رفتم و خواستم که از آمپول ب کمپلکس و ب 12 یک جفت به من تزریق کنند. خدا را شکر نتیجه‌بخش بود و حالم خوب شد. ما یک سری ادوات و وسایل داشتیم که بار قاطر کرده بودیم. رسیدیم به جایی که باید از زیر پایگاه‌ها رد می‌شدیم. من از فرط خستگی دُم قاطر را گرفته بودم که ناگهان با چشمان خودم دیدم یک آرپی‌جی از وسط پاهای قاطر رد شد. چند بار به زمین خورد و آن طرف‌تر منفجر شد.

در مسیرمان رودخانه‌ای بود که موقع رفتن آبش تا زیر زانو و موقع برگشتن تا بالای سرمان بود. در آن شرایط خاص ما فقط می‌دویدیم و گاهی زمین می‌خوردیم، اما در منطقه‌ای که شیب داشت، من موقع پایین آمدن قل ‌خوردم و ناگهان متوجه شدم که پشت من قاطری نیز در حال افتادن و قل خوردن است. خدا را شکر زود متوجه شدم و خودم را کنار کشیدم. اگر متوجه نمی‌شدم، خبر شهادتم زیر بدن قاطر بسیار ناگوار بود!

رضا برجی [عکاس و مستندساز] در یکی از همان انفجارها دچار موج‌گرفتگی شده و حالتش غیر طبیعی شد. در آن لحظه اسلحه را به سمت چند عراقی که همراه‌مان بودند، گرفت. من لوله اسلحه را سمت خودم گرفتم و گفتم که اگر قصد کشتن آنها را دارد، باید اول مرا بکشد. با این کارم اندکی به خودش آمد و خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.»

سید مسعود شجاعی طباطبایی در ادامه از روزهایی گفت که در عملیات کربلای پنج به عنوان عکاس حضور داشته است: «از بچه‌های اطلاعات عملیات خواستم تا من را به جاهایی که خاص هستند ببرند تا عکاسی کنم. در نهایت آن عکس‌ها هم مورد استفاده اطلاعات عملیات قرار بگیرد و هم در تاریخ ثبت شود. فیلم‌های آن موقع یا 24‌تایی و یا 36‌تایی بودند و معمولاً آخر این فیلم‌ها چند قطعه فیلم اضافه بود که به آنها جایزه می‌گفتیم. آن روز من 36 عکس را رد کردم و مدام بیشتر و بیشتر شد و حتی به چهل‌و‌خُرده‌ای رسید. متعجب شدم. نگاه کردم و دیدم فیلم جا نخورده است. در واقع از ابتدا هیچ عکسی نگرفته بودم! چون آن بندگان خدا بسیار زحمت کشیده بودند، به روی خودم نیاوردم و گفتم که عکاسی من تمام شده است و می‌توانیم برگردیم. بعد از آن روز من طوری از بچه‌های اطلاعات عملیات فاصله گرفتم که تا مدت‌ها دست‌شان به من نرسد.

در همین عملیات به دنبال سرویس بهداشتی بودم. در نهایت جایی را پیدا کردم، اما بعد از چند لحظه صدایی شنیدم. دوستی با لهجه اصفهانی می‌گفت: برادر! برادر! آنجایی که شما نشسته‌ای، هم در دید ماست و هم در دید عراقی‌ها!

من بعد از عملیات بدر بسیار علاقه داشتم که در آن منطقه بمانم. وقتی فهمیدند که جایی نیست، من را به قسمت تدارکات فرستادند و شاگرد راننده شدم. آنجا هر روز دو نخ سیگار می‌دادند. من در آن زمان سیگاری نبودم. آن راننده عزیز اصرار می‌کرد که این سیگار خوب است و در نهایت من بعد از کشیدن چند نخ، اندک‌اندک سیگاری شدم. وقتی به تهران برگشتم، پشت در خانه بودم که ناگهان مادرم در را باز کرد. من از هول، سیگار خاموش نشده را به داخل جیب پیراهنم انداختم. مادرم با تعجب پرسید که چرا از داخل جیبم دود بیرون می‌آید. این جریان باعث شد که مادرم از سیگاری شدنم خبردار شود. پس از آن ماجرا مستقیم به پایگاه‌مان رفت و به مسئولان گفت که شما در آنجا پایگاه انسان‌سازی دارید یا جایی ساخته‌اید که بچه‌های‌مان را سیگاری کنید؟! گویا پس از این ماجرا سهمیه‌های سیگار را قطع کردند.»

وی درباره تعدادی از عکس‌هایش که به نمایش درمی‌آمدند، گفت: «برادران فلسطینی و افغانی نیز در جنگ حضور داشتند و در حال حاضر بچه‌های فاطمیون که در سوریه هستند، افغانند. آن‌قدر بچه‌های مخلص و دوست‌داشتنی هستند که حاج قاسم سلیمانی در موردشان گفته‌اند: من اینها را هر جایی خرج نمی‌کنم. جاهایی که سر بزنگاه است، اینها را وارد عمل می‌کنم که با یک عزم عجیبی ورود پیدا کرده و نفس دشمن را بگیرند.

روی ماشین‌های خاکی با انگشت کاریکاتور صدام را می‌کشیدم و تا حدی بچه‌ها خوش‌شان می‌آمد که برای این کار در صف می‌ماندند.

در عملیات کربلای یک، یکی از دوستان از من خواست تا از او عکس یادگاری بگیرم. از فیلم دوربینم بسیار کم مانده بود، به همین دلیل گفتم که شرمنده‌ام و فیلمم در حال اتمام است. همچنین از دهانم ناگهان بیرون آمد و گفتم: من دنبال سوژه‌ و اتفاق خاص هستم. او در جواب گفت: حتماً باید شهید شوم تا از من عکس بگیری؟ من بسیار شرمنده شدم، به سمتش رفتم و بوسیدمش. چفیه‌اش را بالای سرش بست و مدال غنیمتی عراقی را به سینه‌اش زد. از او عکس گرفتم. چند قدم که از او فاصله گرفتم، خمپاره‌ای کنارش خورد و به شهادت رسید.

این عکس [دیگر] تصویر نوجوان 12، 13 ساله‌ای است که با اصرار توانسته بود به جبهه راه پیدا کند، اما بعد از جلب رضایت و آمدن به جبهه، خمپاره‌ای در سنگر خورد و صورتش پر از دود و ترکش حاصل از خمپاره شد. نزدیکش رفتم تا کمکش کنم. اصلاً نمی‌دانم که چطور توانستم عکس بگیرم. صدایی شنیدم که با حسی عجیب می‌گفت: آقا آمدم! زمانی ‌که به او رسیدم، به زمین افتاد. نیروهای امدادگر را صدا زدم، اما وقتی آنها رسیدند شهید شده بود. وقتی او را بلند کردم تا به معراج‌الشهدا ببرم، گویا فرشتگان با بال‌هایشان زیر پیکر او را گرفته بودند، هیچ وزنی نداشت. بچه‌های ما بعد از خوردن تیر و ترکش، بسیار آرام بودند و سعی می‌کردند با خواندن قرآن و دعا خود را تسکین دهند، برعکس نیروهای عراقی که بسیار فریاد می‌زدند.

در عملیات کربلای‌ پنج در جاده‌ای می‌رفتیم که ناگهان کنار یک موتور سوار در حال حرکت خمپاره خورد. او به کنار جاده پرت شد. به سمتش رفتم. تمام بدنش پر از ترکش بود و از سینه‌اش به شدت خون می‌آمد. سعی می‌کردم تا قبل از رسیدن بچه‌ها و انتقالش به بیمارستان صحرایی، حواسش را پرت کنم، اما او مدام از من می‌خواست که برایش قرآن بخوانم تا تکرار کند. من قرآن خواندم و او تکرار کرد و تا به بیمارستان برسد، شهید شد.»

در این قسمت از برنامه شب خاطره دفاع مقدس فیلمی از عملیات بیت‌المقدس هفت پخش شد که سید مسعود شجاعی طباطبایی در آن بود. او درباره این فیلم، این‌گونه توضیح داد: «بچه‌های گردان کمیل مانند بچه‌های فاطمیون بودند که همه‌جا به خط می‌زدند و خط را می‌شکستند و هیچ کس جلودارشان نبود. ما نیز به همراه آنها بودیم. به جاده‌های بصره رسیدیم و سپس اعلام کردند که جلوتر نروید. متأسفانه آنجا یک اشتباه تاکتیکی رخ داد و آن این بود که جلوی دو لشکر نجف و کربلا را گرفتند و عقبه ما را هم بستند. وقتی این اتفاق افتاد مجبور شدیم که به عقب برگردیم. چون تدارکات نرسیده بود و گرما بسیار به بچه‌ها فشار می‌آورد، غالب بچه‌ها به علت گرمازدگی و تشنگی به شهادت رسیدند. سال 1367 در شلمچه، عراقی‌ها احساس کردند که نیروهای ما کم‌رنگ ظاهر می‌شوند و باید کاری بکنند، اما رزمندگان تودهنی محکمی به آنها زدند. مخصوصاً گردان کمیل که بخش اعظم قسمت‌هایی که در دست عراقی‌ها بود، آزاد کرد. در نهایت می‌خواستیم برویم و سیلی محکمی برای آخرین بار بزنیم که نشد و مجبور شدیم برگردیم. در این فیلم، راننده نفربر یک پلاستیک آب داشت که بچه‌ها هر کدام به قدری که فقط دهان‌شان خیس شود از آن استفاده کردند. آنجا من از همه سالم‌تر به نظر می‌آمدم، اما وقتی برگشتم چند روز در بستر بیماری بودم.»

در ادامه برنامه 15 دقیقه از مستند 50 دقیقه‌ای «سیاه» پخش شد. این مستند برای اولین بار در دویست‌وهشتادمین برنامه شب خاطره به نمایش درآمد.

خاطرات سرباز عراقی

تیمول دردوش یک سرباز عراقی دوران جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران بوده است. او به سومین راوی خاطرات، در دویست‌وهشتادمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس روی صحنه آمد. این اولین بار در این برنامه است که خاطرات جنگ از زبان یک سرباز عراقی گفته می‌شود. خانم رنجبر، مترجم و امین قدمی، کارگردان مستند «سیاه» هم به همراه تیمول دردوش به روی صحنه آمدند.

امین قدمی، قطعه‌ای از خاطرات تیمول را این‌گونه بیان کرد: «علت آمدن تعداد بالایی از سربازان عراقی به سمت ایران این بود که آنان دل‌شان با ایران بود و نمی‌خواستند با ایران بجنگند. حتی گاهی فرمانده عراقی به نیروهایش دستور می‌د‌اد که تسلیم ایرانی‌ها بشوند.»

تیمول بعد از سلام و احوال‌پرسی از حاضران خواست تا به یک سرباز عراقی که مجبور بود در جنگ شرکت کند، به چشم یک مظلوم نگاه کنند نه یک ظالم. امین قدمی از تیمول پرسید: در اولین روز‌هایی که وارد خرمشهر شده بود، اوضاع شهر چگونه بود؟ و چند روز از اشغال خرمشهر گذشته بود که وارد آنجا شد؟ او گفت: «در سال 1980 میلادی مصادف با سال 1359 شمسی خرمشهر به اشغال عراقی‌ها در آمد و در سال 1982 عراقی‌ها از خاک خرمشهر بیرون رفتند. من حدود دو ماه آخر از اشغال خرمشهر در آنجا بودم. زمانی‌که وارد خرمشهر شدم در یک بیمارستانی که در کنار رود کارون بود مستقر شدم. فرمانده ما هر روز به همراه سربازان گردان برای آب‌تنی می‌رفتند. یک روز از فرمانده خواستم تا به سمت ایرانی‌هایی که آن طرف رود هستند شلیک کنم، زیرا سکنه خرمشهر در حال گریز از شهر بودند. فرمانده قبول کرد، اما من طوری شلیک کردم که فقط آنها مطلع شوند و فرار کنند. وقتی‌که فرمانده از من پرسید که توانستم کسی را بکشم؟ گفتم: بله؛ با چشمان خودم دیدم که همه را کشتم! من همیشه این اطمینان را به سربازان و هم‌رزمانم می‌دادم که هیچ وقت ایرانی‌ها بی‌علت به کسی شلیک نمی‌کنند و به عنوان مثال اگر بخواهیم آب از کارون برداریم، هیچ وقت مورد اصابت گلوله قرار نمی‌گیریم. با این حرف‌هایم بین گردان شایعه شده بود که ایرانی‌ها من را دوست دارند و به من شلیک نمی‌کنند.

من در طول زمان جنگ دو بار خواستم فرار کنم. یک‌بار سعی کردم که به سمت خاک ایران فرار کنم، اما در نیمه راه به یاد خانواده‌ام افتادم که در نبود من نیروهای بعثی چه بلاهای سنگینی بر سرشان خواهند آورد و برگشتم. بار دیگر می‌خواستم به سمت خاک اروپا بروم. با هزار سختی توانستم نسخه پزشکی بگیرم و اثبات کنم که از ناحیه چشم مشکل دارم. این نسخه باعث شد که من را از خط مقدم به عقب برگردانند.

من هم به خرمشهر، خونین‌شهر می‌گفتم، زیرا آنجا شبیه شهری مرده شده بود که ساکنانش در آن نبودند. این مسئله تأثیر بسیار منفی بر روحیه سربازان عراقی می‌گذاشت.»

تیمول دردوش در ادامه گفت: «چهار ماشین سلاح شیمیایی از بغداد به سمت بصره حرکت کردند. قرار بر این بود که شهر‌های جنوبی را بمباران کنند. من نگهبان قسمتی بودم که آن سلاح‌ها باید چند‌ روز در آنجا نگهداری می‌شدند. من به همراه راننده‌های آن ماشین‌ها سلاح‌ها را خالی کردیم. قرار بود که هرچه‌ سریع‌تر آنها را به دست نیروهای خط مقدم برسانند. تنها کاری که در آن میان از دست من برمی‌آمد این بود که برای چند ساعت هم که شده راننده‌ها را معطل کنم تا دیرتر آن سلاح‌ها به دست نیروهای خط برسند و ایرانیان زمان بیشتری داشته باشند. این کار باعث شد که راننده‌ها به علت تخلف و تأخیر در انجام وظیفه‌شان بازداشت شوند.

زمانی که شدت حملات زیاد شد، ترس بر سربازان ما حاکم شده بود. یکی از سربازانی که با ما در جنگ حضور داشت، از انگلیس آمده بود و در حال گرفتن مدرک دکترا بود، ولی به اجبار صدام آمده و در جنگ شرکت کرده بود. او بسیار ناراحت بود و گریه می‌کرد. می‌گفت: من امام خمینی را دوست دارم و هیچ دشمنی با ایران ندارم. در نهایت به شکل عجیبی تیری به قلبش می‌خورد و کشته می‌شود.»

در پایان، امین قدمی آخرین خاطره از گفته‌های تیمول دردوش را این‌گونه بازگو کرد: «عراقی‌ها در خرمشهر چیزهای بسیاری از خانه‌ها می‌دزدیدند. من تنها دو چیز دزدیدم؛ گردن‌بندی که با لوله سرُم درست شده بود و پماد ضد درد برای پدرم که مریض بود. وقتی پماد را به پدرم دادم بسیار عصبانی شد و گفت: خجالت نمی‌کشی؟! اینها را آورده‌ای که من را خوب کنی؟! اینها را بردار و ببر به همان جایی که برداشته‌ای. بسیار خجالت‌زده شدم و آنها را برگرداندم.» (چند سال بعد از این ماجرا، استخبارات ارتش صدام پدر او را به شهادت رساند.)

دویست‌وهشتادمین برنامه از سلسله برنامه‌های شب خاطره دفاع مقدس به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه چهارم خرداد 1396 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده اول تیر برگزار می‌شود.



 
تعداد بازدید: 5649


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.