نبرد هور - 2
خاطرات سرهنگ عراقی احسان العلوی
ترجمه: عبدالرسول رضاگاه
30 اردیبهشت 1396
پس از جلسه 3 ساعته، به محل کار خودم – گردان سوم تیپ – بازگشتم. هنوز دست به کاری نزده بودم که تلگرافی از قرارگاه تیپ به دستم رسید که هرچه سریعتر خود را به قرارگاه تیپ برسانم! مجدداً برگشتم. سرهنگ ستاد هانی الحیالی در انتظار ما بود. از فرمانده تیپ خبری نبود. در خلال صحبتهای هانی فهمیدم که از طرف استخبارات آمدهاند و او را بردهاند! بیچاره را روز بعد در مقابل نمایندگی تیپ مستقر در بغداد اعدام کردند! بعدها پیبردم که عضو شبکه کودتا بوده است. شبکه فوق، از افسران عالی رتبهای تشکیل شده بود که قبل از هر اقدامی لو رفت.
روز سوم، سرهنگ جواد سلمان، به عنوان فرمانده تیپ در منطقه حاضر شد. او در آغاز، تمام فرماندهان گردانها و گروهانها را جمع کرده، مذاکرات متعددی انجام داد؛ هر چند که موافق شیوه دیگران نبود. روش وی، نقطه مقابل فرمانده قبلی بود. همیشه سعی میکرد نیروهای تحت امر خود را در حالت هوشیاری و توجه دائمی نسبت به خطرات احتمالی حمله دشمن قرار دهد. شخصاً با سنگرهای کمین تماس میگرفت و ضرورت مراقبت و هوشیاری را تذکر میداد. سربازان، شبها را از شدت ترس بیدار میماندند. چنین تصور میشد که هر آن منتظرند اتفاقی بیفتد. من هم از آنها مستثنی نبودم. اگر خللی در یکی از مواضع ایجاد میشد، فرمانده مسئول، سرنوشتی مشابه با فرمانده سابق تیپ میداشت.
به زودی با الحاق واحدهای جدید به موضع دفاعی شرهانی، پی بردم وضعیت محور عملیاتی، از حالت عادی خارج شده است. البته قبل از محلق شدن نیروهای جدید، گردهماییها و ترددهای زیادی انجام شده بود. فرمانده لشکر 14 در یکی از این جلسات عنوان کرد که مواضع ما بار دیگر مورد تهدید است و احتمال هجوم ایرانیها تقویت شده است.
وضعیت جدیدی بر مواضع ما حکمفرما شد و این از مدتها قبل قابل پیشبینی بود. یگانهای زرهی، توپخانه و موشکهای زمین به زمین در منطقه مستقر شدند. واحد نیروهای مخصوص و کماندویی هم به این تشکیلات اضافه شد. در واقع، یک حالت آمادهباش تمام عیار همهجا را فرا گرفت.
فرمانده تیپ از شدت خوشحالی بال در آورده بود. با اینکه میدانست خطر در کمین نشسته، هر جا میرسید، میگفت: «در خواب دیدم مقابل رئیسجمهور ایستادهام و او مدال شجاعت را بر سینهام نصب میکند.»
رفتار ابلهانه او برای من تازگی داشت، هر چند درباره این حماقتها زیاد شنیده بودم. به فرمانده تیپ گفتم: «قربان، در حین نبرد چه کسی ضامن پیروزی ما خواهد بود؟»
او فوراً پاسخ داد: «برادر، در طول عمر، تنها یک فرصت پیش میآید. تیر تو یا به هدف میخورد، یا به خطا میرود! جنگ، فرصت مناسبی است که تو شایستگی خودت را نشان بدهی. این فرصت برای همه ما مغتنم است. به پشت سر نگاه کن. اینها به کمک ما آمدهاند؛ حتی اگر تمام بچهها بمیرند، اینها هستند!»
با این حرفها مطمئن شدم همه ما مانند مهرههای شطرنج هستیم، مهرههایی که برای خودکامگی افسران حقیری مثل او به به بازی گرفته شدهایم. مهره پیاده فکر نمیکند؛ آنها برای پیشبرد بازی به خدمت گرفته میشوند و تنها این خودشان هستند که باید در این وادی مرگ به فکر نجات جان خویش باشند.
هنگامی که درگیری آغاز شد، گردان یکم در لحظات اولیه متحمل شکست عجیبی شد. بیش از چهل کشته آنها روی زمین مانده بود. بعضی از اجساد چنان متلاشی شده بود که قابل شناسایی نبودند.
شب هجدهم بهمن سال شصتویک، شب سختی بود. در آن شب بسیار تاریک و ظلمانی، آسمان گرفته بود و گاهی باران میبارید. مقر گردان در عقب نیروها واقع بود. به وسیله تلفن و بیسیم با گروهانها در ارتباط بودیم. ستوانیار مهدی العانی را به عنوان رابط خود و گروهانها[1] تعیین کرده بودم.
مساحت زمین بسیار ناهموار تحت اختیار گردان ما تقریباً 2 کیلومتر مربع بود؛ بنابراین برای ایجاد موانع، مشکل چندانی نداشتیم. خوشبختانه در ترددها و عبور و مرور نیز کمترین تلفات بر واحدهای ما تحمیل میشد. سنگرهای کمین و استراق سمع و نیروهای گشتی هم کمتر صدمه میدیدند.
این مأموریت بر عهده گروهان یکم گذاشته شد. سروان صلاح عبدالباسط، فرمانده گروهان یکم به تحکیم مواضع پرداخت و اعلام کرد که احتیاج به اسلحه سنگین جهت پشتیبانی نیروها دارد. فوراً توپ SBG6 برای مقابله، به واحدهای زرهی ارسال شد. او همچنین مواضع خود را با موشکهای ضد بالگرد استرلا استحکام بخشید. از لحاظ سلاح دستی هم چیزی کم نداشت. یکی از افسران ممتاز به نام ستوان خلیل ابراهیم نیز همراه نیروی کمین، امکان آتش به موقع توپخانه را مهیا کرد. همچنین سعی کردیم که ذخیره غذای سربازان، در سنگرها انبار شود.
ساعت هشت شب، سروان صلاح عبدالباسط با من تماس گرفت و گفت: «سنگرهای استراق سمع، تجمع نیروهای ایرانی را در مقابل مواضع ما گزارش کردهاند.»
بلافاصله موضوع را به فرمانده تیپ گزارش کردم. سرهنگ هانی از من خواست که به همه نیروهای گردان اعلام آمادهباش کنم. خودش نیز با سایر فرماندهان گردانها تماس گرفت و همین دستور را صادر کرد. در همین اثنا متوجه شدیم ستوان ناجی البصری – فرمانده دسته نیروهای کمین گروهان یکم – به سمت نیروهای ایرانی گریخته است! فرار این افسر به سمت نیروهای ایرانی برایمان گران تمام میشد؛ چرا که تمامی اطلاعات نحوه استقرار موانع و نیروها لو رفته بود.
فرمانده تیپ، گروهی را برای تحقیق و بررسی موضوع تشکیل داد. من هم به خاطر انتخاب این ستوانیار توبیخ شدم. نامههای سرّی به کلیه واحدها فرستاده شد و از فرماندهان خواسته شد تا افسران اهل بصره را تحت نظر و مراقبت داشته باشند و نقشههای کلیدی و مهم میدان نبرد را به آنها نسپارند.
فردای آن شب، ازدحام خودروها و نیروها غیر قابل وصف بود. حضور فرماندهان عالیرتبه در مواضع بیسابقه بود. هواپیماهای تجسسی، با تهیه عکس و نقشه، اطلاعات کاملی از محور درگیری تهیه کردند. ستادهای عملیات تیپها بلافاصله نقشهها و تصاویر دقیق را تکثیر و توزیع کردند. چیزی که تعجب مرا برانگیخت، این بود که نیروهای ایرانی، از ساقط کردن بالگردهای شناسایی ما پرهیز کردند و از فرصت به دست آمده استفاده نکردند. گویا در استتار به سر میبردند که هیچ حرکتی از خود نشان نداده بودند. تنها دلیلی که بر اساس تجربیات گذشته به ما نشان میداد که ایرانیها امشب قصد اجرای عملیات را دارند، آتش سنگین توپخانه آنها در هنگام ظهر بود. این کار برای ثبت تیر و تعیین خط آتش انجام میشد.
ساعات روز به سختی میگذشت و ترس و دلهره، هر چه بیشتر بر ما مستولی میشد. در همان لحظات، با خانوادهام تماس گرفتم؛ اما درباره وقایع منطقه صحبتی نکردم. حدود یک ساعت با پسر کوچکم محمد صحبت کردم.
افسران با عذرها و بهانههای گوناگون قصد گرفتن مرخصی و ترک جبهه را داشتند. من نیز میخواستم چنین کنم که صدای زنگ تلفن، رشته افکارم را برید. گوشی را که برداشتم، فرمانده تیپ گفت: «تمام مرخصیها لغو شده است؛ مخصوصاً امشب که اعلام آمادهباش صددرصد هست. همه باید در پستهای خود با هشیاری مراقب اوضاع باشند...»
ادامه دارد.
[1].فرماندهان گروهانها عبارت بودند از: 1_ سروان صلاح عبدالباسط، فرمانده گروهان یکم. 2_ سروان عبدالحسین یعقوب، فرمانده گروهان دوم. 3_ سروان صگبان الحلّی، فرمانده گروهان سوم. 4_ ستوان یکم موحان نوری، فرمانده گروهان چهارم. 5ـ سروان رمزی مروان، فرمانده گروهان ارکان. 6ـ سرگرد فلاح فواز الدلیمی، فرمانده گروهان قرارگاه.
تعداد بازدید: 5209
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات