با خاطرات عباس کیانی که در منطقه جنگی «رئیس توپ» بود
روز شکار میراژ ارتش صدام
مصاحبه و تنظیم: امین کیانی
06 اردیبهشت 1396
عصر یک روز سرد زمستانی، مهمان خاطرات عباس کیانی بودم. عباس یکی از رزمندگان دفاع مقدس است که به عنوان عضوی از ارتش جمهوری اسلامی ایران بیش از 2700 روز سابقه حضور در جبهههای جنوب و غرب کشور را دارد. «توپچی»ها به این دلیل که در خط اول نبردها نبودهاند، کمتر به خاطراتشان پرداخته شده است، اما یک توپچی توپ پدافندی 23 م.م به دلیل اینکه بیشتر از خدمه توپهای دیگر در معرض اصابت گلولههای جنگندههاست، گفتنیهای جذابی از درگیری این توپ با بمبافکنها و جنگندهها دارد. عباس در عملیاتهای متعددی به عنوان رئیس توپ فعالیت کرده است. به گفته خودش از میان همه عملیاتهایی که حضور داشته، والفجر هشت یک چیز دیگری است. پای خاطرات این کهنهسرباز از این عملیات مینشینیم.
■
مختصری از خودتان برای ما بگویید.
عباس کیانی هستم، فرزند حسن و متولد سال 1345 در محله اسدآبادی (کوروش سابق) خرمآباد. پدرم کارمند مخابرات بود، من هم مثل بقیه همسن و سالان خودم در کنار درس خواندن کار هم میکردم.
در چه سالی و در چند سالگی وارد ارتش شدید؟
پانزدهم دی سال 1362 به استخدام ارتش درآمدم. وقتی متولد 45ام سال 1362 میشود 17 سالم، درست است؟
بله، کاملاً درست است. چه شد ارتشی شدید؟
(با خنده جواب میدهد.) والله همیشه از دیدن آدمهایی که لباس نظامی بر تن داشتند و پوتین پایشان بود لذت میبردم، همیشه منتظر بودم سنم قانونی بشود و من هم بتوانم به استخدام ارتش درآیم. اینگونه خاطرات را فاکتور بگیریم و یکراست برویم سال 1364، والفجرهشت.
بله، بله، حتماً. بفرمایید شما کِی برای انجام عملیات والفجر هشت توجیه شدید؟
ما اصلاً برای عملیات والفجر8 توجیه نشدیم! اواخر دی سال 1364 از منطقه جنگی به موضِع استراحت منتقل شدیم و یگان تازه نفس جایمان را در خط گرفت. موضِع استراحتمان در سهراه شادگان بود. دو هفتهای آنجا بودیم. پانزدهم بهمن سال 1364 از موضِع استراحت به سمت منطقه اروندکنار حرکت کردیم. آنجا بود که متوجه شدیم در چند روز آینده ایران میخواهد عملیات کند، این را از تجربه عملیاتهای قبلی میشد فهمید. تغییر مکان و انتقال به موضِع استراحت و تأکید بر آمادهسازی تجهیزات و تعمیرات توپها حکایت از انجام عملیات داشت.
کمی برگردیم به عقب. یعنی شایع شد که قرار است عملیات انجام شود؟
خیر. چنین نشد. در ارتش خیلی به مسائل حفاظت اطلاعات اهمیت میدهند، اما از اوضاع متوجه شده بودم عملیاتی در پیش است. شاید تا یک ساعت قبل از عملیات، نگفتند عملیات است، اما تاکید میکردند توپها را تعمیر و نگهداری کنید و...
تاریخ حرکت از موضِع استراحت به منطقه عملیات کِی بود؟
15 بهمن 1364. به طرف منطقه اروندکنار حرکت کردیم و در آنجا مستقر شدیم.
در این عملیات شما در کدام یگان و لشکر بودید؟
لشکر 21 حمزه سیدالشهدا.
در چه رده سازمانی از لشکر بودید؟
رستهام توپخانه بود و رئیس توپ بودم؛ توپ پدافند 23م.م.
کل توپخانه لشکر به منطقه اروند منتقل شد؟
نه، آتشبار گردان 327 با توپ 105م.م مأمور بود. من پدافند بودم و برای حفاظت از این آتشبار مأمور شدم. با ماشین، وسایل و تجهیزاتمان را به منطقه بردیم. هر توپی یک ماشین دارد. خودرو توپکِش، مهمات و وسایل سنگر را هم جابهجا میکند. غروب، بعد از شام حرکت کردیم و در تاریکی مطلق شب به اروندکنار رسیدیم.
مواضع توپها را چطور تعیین کردید؟
جای توپهای 105 و توپخانههای سنگین را فرمانده آتشبار با استفاده از نفرات دیدهبان و با زاویهیاب و نقشهبردار و ... تعیین میکند، ولی ما پدافند بودیم و همیشه توپ پدافند باید در بلندترین و بهترین جای منطقه مستقر بشود، انتخاب جای توپ به عهده خودم بود.
پس توپ پدافند بیشتر از بقیه در تیررس است؟
بله.
در عملیات والفجر هشت در چه سمتی خدمت کردید؟
رئیس توپ پدافند 23 م.م بودم.
زمان استقرار تا شروع عملیات چطور گذشت؟
حدوداً چهار روز قبل از عملیات در منطقه مستقر شدیم. سنگر توپ و نفرات و... را مرتب کردیم. البته قبلاً در آن منطقه حاضر بودیم و آشنایی کاملی با منطقه عملیات داشتیم. هنوز نگفته بودند عملیات در پیش داریم، اما برایم مثل روز روشن بود عملیاتی در پیش است.
یعنی تا لحظه شروع عملیات چیزی به شما نگفتند؟
حدوداً 5پنج شش ساعت قبل از شروع عملیات ما را خواستند و گفتند که امشب قرار است عملیات انجام بشود. تا حدودی توجیه شدیم.
شما مستقل عمل کردید؟
پدافند ضدهوایی باید مستقل عمل کند. به محض ورود هواپیمای دشمن به منطقه در کوتاهترین زمان به طرف هواپیمای دشمن شلیک کند. اگر تعللی صورت گیرد هواپیما کار خودش را انجام میدهد. در این عملیات چون یگان درگیر شونده، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود، ما به یگانهای سپاه مأمور شدیم و نقش پشتیبانی نیروهای پاسدار را بر عهده داشتیم.
محل استقرارتان چقدر با رود فاصله داشت؟
حدود 250 متر با دهانه رود خروشان اروند فاصله داشتیم. داخل نخلستانهای اطراف رود مواضعمان را استتار کردیم. ما اولِ نخلستان بودیم و یکی دیگر از آتشبارهایمان کمی عقبتر، داخل نخلستان مستقر شد. آتشبار یکم هم طرفهای خسروآباد مستقر شده بود.
ساعت شروع و ابلاغ رمز عملیات را شرح بدهید؟
عملیات ساعت 22:10 با رمز مبارک یا زهرا(سلاماللهعلیها) شروع شد، اما چیزی به ما ابلاغ نشد. وقتی عقربههای ساعت روی 22:10 بیستم بهمن 1364 قفل شد، تمام توپخانه، کاتیوشاها و توپهای سنگین 135 و 130م.م همزمان شروع به تیراندازی کردند. فهمیدیم عملیات شروع شده است.
وظیفه شما چه بود؟
شکار هواپیما! صبح که سروکله هواپیماهای عراقی پیدا میشد کار ما هم شروع میشد. در واقع شروع عملیات برای ما پدافندیها صبح روز بعد بود. دقیقاً ساعت هفت صبح بود که هواپیماهای عراقی آمدند و مواضع را بمباران کردند. پنج فروند هواپیما با هم آمدند. البته ما به محض شروع درگیری در شب قبل، تا صبح در آماده باش کامل و بیصبرانه منتظر پذیرایی از جنگندههای عراقی مانده بودیم.
کارشما فقط روزها بود؟ شبها، استراحت مطلق بودید؟
هواپیماها مدام میآمدند و مواضع را بمباران میکردند. پدافند فقط روز کار میکرد. شبها به هیچ عنوان حق تیراندازی نداشتیم. البته شبها جنگندهها هم نمیآمدند که ما پذیرای آنها باشیم. شبها هم استراحت مطلق نداشتیم، تازه کار دوممان شروع میشد. از سر شب که هواپیماها نمیآمدند توپها را تمیز و مهمات نوار میکردیم برای فردا. زمان استراحتمان همان موقع خوردن شام بود، ناهار را که بیشتر وقتها سر توپ میخوردیم.
وضعیت خوراک چطور بود؟
خوراک عالی بود و به موقع میرسید.
از آتشبارهای خودی مورد اصابت قرار گرفتند؟
یادش بهخیر، در خدمه آتشبار دوممان ستوان دوم جوانی بود به نام ستوان غزنوی. بچه کرمان بود و تازه ازدواج کرده بود. اینها داخل نخلستان بودند، به همراه ستوانیار بیات، بچه ملایر که اواخر خدمتش بود و چندتا از سربازها. محل اجتماعشان را بمباران کردند. همگی شهید شدند و حدود 50 درصد آن آتشبار از بین رفت.
مواردی پیش میآمد که هواپیما را اشتباه بگیرید؟
یک توپ پدافند حدو 500 متری ما بود. خدمه آن بچههای سپاه اصفهان بودند و خیلی آموزش ندیده بودند. یک روز صدایم کردند که آقا توپمان خراب است، بیزحمت درستش میکنی؟ درستش کردیم. یک سنگر به شکل پناهگاه داشتیم. من داخلش بودم. نزدیک ظهر، سه فروند جنگنده از سمت فاو آمدند. سریع به سرباز توپم گفتم: «پدافند، هواپیما...» در عین ناباوری دیدم سربازم روی توپ نیست، مرتکب خلاف شده بود، اما خدا رحم کرد که پشت توپ نبود، چون که هواپیماها خودی بودند. خدا را شکر کردم. هواپیماهای خودی رمزی دارند که وقتی نزدیک میشوند برعکس میشوند. این رمز بین پدافند و هواپیماهاست که در دوره رئیس توپی، در حین آموزش هواپیماشناسی این موارد را هم میگفتند. هواپیماها نزدیک شدند و در ارتفاع پایین برعکس شدند. هواپیماها بعد از اینکه علامت دادند خودیاند اوج گرفتند. این یکی از خاطراتم از این عملیات است.
اخبار عملیات را چطور پیگیر بودید؟
بیشتر از طریق دیدهبانهای خط جلو اطلاعات میگرفتیم و از طریق رادیو هم پیگیر بودیم.
توپ شما جنگندهای هم شکار کرد؟
روز 22 بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بود. مثل هر روز هواپیماها آمدند. ده دقیقه، فاصله بین پروازهای آنها نبود. نزدیک ظهر بود. چند فروند جنگنده از دور نزدیک شدند، ارتفاع پروازشان پایین بود. توپ پدافند23 حداکثر تا 2500 متر را میتواند بزند. پشت توپ بودم و با کمک خدا یکی از هواپیماها را زدم. میراژ بود.
حال و هوا چطور شد؟
همه دور توپ جمع شدند و با تکبیر به ما تبریک گفتند.
عراقیها بیشتر چه جنگندههایی داشتند؟
بیشتر میگ، سوپر اتاندارد و میراژ داشتند.
چند ساعت خبری از هواپیماهایشان نبود، رفتم کمک بچههای توپ 105م.م. آتشبار ما به تمام توپها ماموریت داده بود که منطقه واگذار شده را بکوبیم. گرا داده بودند و آتشبار ما منطقه مشخص خودش را به شدت کوبید. بعد از دو ساعت دیدهبانها اعلام کردند آتشبار سوم گردان 327 که ما بودیم، حدود 90 درصد یگان موتوریای که مشاهده کردهاند از بین برده است. بعداً متوجه شدیم متعلق به گارد ریاست جمهوری عراق بوده که برای پشتیبانی از نیروهایی که در حال شکست بودند آمده بوده و در دم منهدم شده است.
کِی متوجه شدید فاو تسخیر شده است؟
29 بهمن اطلاع دادند فاو کامل آزاد شده و دست بچههای خودمان است و عراقیها تا پشت دریاچه نمک عقب رفتهاند. همه خوشحال بودیم و در پوست خودمان نمیگنجیدیم.
آتشبار شما هم به فاو رفت؟
بله. به آتشبار ما مأموریت دادند به فاو برویم. دستور آمد تمام وسایلتان را به فاو ببرید. به صف ایستادیم تا نوبتمان شد. با یدککِش رفتیم فاو. 25 اسفند وارد فاو شدیم، کمی از صبح گذشته بود که رسیدیم.
اولین اقدامتان هنگام رسیدن به فاو چه بود؟
بعد از استقرار توپها، میخواستیم سنگر برای توپمان درست کنیم. گونی سنگر نداشتیم. مقدار زیادی حلب جای روغن بود که خاک داخل آنها ریختیم و یک سنگر خیلی شیک درست کردیم.
محل استقرارتان کجا بود؟
از شهر فاو بیرون زدیم و نزدیک دریاچه نمک مستقر شدیم. یک سنگر خالی از نیروهای عراقی جا مانده بود که رفتیم داخل آن. یک جنازه عراقی آنجا بود. جنازه را دفن و سنگر را تمیز کردیم تا از آن استفاده کنیم.
خاطره جالبی از آن ایام دارید؟
بله. یک سرباز داشتیم که جدید آمده بود. دیدم سر تا پایش پلاستیکپیچ بود، مثل مومیایی. اگر دیرتر میرسیدم حتماً خفه شده بود. به او گفته بودند شیمیایی زدهاند، این بنده خدا هم آدم سادهای بود، میپرسد چهکار کنم شیمیایی نشوم، بقیه هم به شوخی پلاستیکپیچش کرده بودند.
یک روز هم که ماشین آیفا را برده بودم، در راه برگشت، در جاده آبادان به خسروآباد میخواستم از یک لودر سبقت بگیرم. وسط سبقت جاده تمام شد و پیچ پیچید و من نپیچیدم! افتادم توی یک چاله. هرچه کردم ماشین روشن نشد. یک ساعت ماندم تا یک کمپرسی از آنجا رد شد. خودش ایستاد و آیفا را بکسل کرد و آن را کشید بیرون. با یک ضربه به حرکت درآمدم و روشن شد. آمدم مقر. بعد که از پشت به ماشین نگاه کردم، دیدم اتاق آن کج شده بود. یک ستوان داشتیم که به همه چیز معترض بود. قضیه ماشین را که فهمید با توپ پُر آمد. داد و بیداد راه انداخت. توپ پدافند را حدود 40سانتیمتر بالا آورده بودیم و زیر آن گونی گذاشته بودیم. توپ در حالت حاضر به جنگ بود. ستوان مرتب میگفت که ماشین را خراب کردی و باید خسارت بدهی. مرتب امر و نهی میکرد. گفتم: ستوان بیخیال! در حین جروبحثمان هواپیماها آمدند. سریع پریدیم پشت توپ و گفتم: جناب ستوان، برو تو سنگر. پدال را فشار دادم و به هواپیماها شلیک کردم. هواپیماها که رفتند و اوضاع که آرام شد هرچه نگاه کردم خبری از ستوان معترض نبود. دنبالش گشتیم. دو تا پا زیر توپ دیدم. گفت: گروهبان بکشیدم بیرون. شکمش کمی گنده بود و گیر کرده بود. نمیدانم چطور رفته بود آن زیر. درآوردیمش. بنده خدا از ترس بریده بریده حرف میزد. گفت: هر کاری میخواهی بکنی بکن، بیخود میکند کسی بخواهد به تو ایراد بگیرد. گفتم: ستوان پس ماشین چی، خراب شده ها! گفت: بیخیال، به کارت برس، من رفتم!
تا کِی در فاو ماندید؟
تا ششم فروردین 1365 در فاو بودم. عید نوروز سال 1365 در فاو بودیم.
هواپیماهای عراقی فاو را هم میزدند؟
حملاتشان خیلی خیلی کم شد و ما فرصت بیشتری برای استراحت داشتیم. ششم فروردین عوضِمان آمد و ما برگشتیم اهواز و مرخصی آمدیم خرمآباد.
پس از برگشتن از مرخصی باز هم به فاو رفتید؟
نه. وقتی از مرخصی برگشتیم، به خط پدافندی واقع در شلمچه رفتیم.
خیلی متشکر از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید؟
خواهش میکنم. من هم از شما تشکر میکنم.
تعداد بازدید: 7448
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3