صدای بال ملائک(15)


16 اردیبهشت 1396


مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش پنجم

حالا دیگر به کرمانشاه برگشته بودیم. فکر آقای فرصتی فرکانس‌های ذهنم را اشغال کرده بود. سری به محل کارش زدم، ببینم خبری از او هست یا نه. آنجا که رفتم، رفقای او از من بی‌خبرتر بودند: «آقای فرصتی که با شما بود!»

ـ شما طوری‌تون نشده حاج آقا؟!

ـ نه... من طوریم نیست.

و بعد به فکر فرو رفتم...

بغض، گلویم را گرفته بود و نگرانی به دلم چنگ می‌زد. با خود می‌گفتم: هیچ کس از او خبری ندارد. خود من هم که تا قلب منافقین با او بودم و بعد از آن معلوم است با او چه می‌کنند!

این فکرها اضطراب درونی‌ام را افزایش می‌داد و خاطراتم را با او، مثل فیلم، جلو چشمانم نمایش می‌داد.

نقطه‌های کور، ذهنم را پر کرده بود و ابهام، اندیشه‌ام را که یک‌دفعه صدای برادری که به آنجا آمد، مثل زنگ شادی در گوشم پییچید:

ـ حاج آقا! آقای فرصتی مجروح شده، بردیمش بیمارستان.

برق شادی توی چهره‌ام دوید و اضطراب دلم، جای خود را به هیجان شوق دیدار داد.

بر تخت بیمارستان

در راهرو قدم می‌زدیم. قلبم برای دیدنش می‌دوید که پس از چند روز دوباره، صدایی آشنا رشته افکارم را پاره کرد: «‌حاجی محسنی را شهید کردند... حاج محسنی را منافقا کشتند.»

پرستارهایی که او را به اتاق عمل می‌بردند، با تعجب پرسیدند:

ـ حاجی محسنی کیه که این‌‌قدر می‌گه حاجی محسنی؟!

و بچه‌هایی که همراه من بودند، با اشاره به من، رو به فرصتی کردند و گفتند:

ـ ببین حاجی محسنی از ما هم سالم‌تره.

***

فرصتی را از اتاق عمل بیرون آوردند. با دیدنش، شادی در اندامم تقسیم شد. سختی جراحت هنوز بر چهره‌اش بود. به هوش آمد و من، زمانی خستگی‌ام به کلی برطرف شد که بار دیگر، خود را در کنار او می‌دیدم، هر چند با حالتی مجروح، بر تخت بیمارستان آرمیده بود.

آرام، پیشانی‌اش را بوسیدم. ساعتی بعد، شرح قضایا را از خود او خواستم:

ـ آقای فرصتی! چه‌جوری شد زنده موندی؟ حتماً خیلی بهت رسیدند.

ـ نه بابا! اونا به کسی می‌رسند؟! ما رو گوشه بیمارستان انداختند، نه مداوایی، نه سرکشی‌ای، حتی برای زخم کتفم هم کاری نکردند. یه پیرمرد، کمی «مرکورکروم» روش ریخت.

بسیجی‌ها و پاسدارهای مجروح، گوشه و کنار افتاده بودند و هیچ کس به آنها رسیدگی نمی‌کرد، فقط به مجروح‌های خودشان خوب می‌رسیدند. دو سه روزی آنجا بودم و در این مدت تنها همراه ما، گرمای مرداد ماه اسلام‌آباد بود و زخمی که بر تن داشتیم و...

روز سوم که شهر داشت از دست آنها خارج می‌شد و فهمیده بودند باید گور خود را گم کنند، به سراغ ما آمدند، البته نه برای سرکشی و رسیدگی، که برای زدن تیر خلاص. چهره‌های غریب و مجروح، یکی پس از دیگری در کمال مظلومیت و در فضایی آکنده از غربت جان می‌دادند، آن هم به دست نامردترین و پلیدترین افراد روزگار. صحنه دردناک و وحشت‌آوری بود. مجروحانی که چند روز از جراحت و درد زجر کشیدند و تاکنون چهره مهربان پرستاری را هم ندیده بودند، آن روز یک‌باره خود را روبه‌روی بی‌عاطفه‌ترین چهره‌ها، بی‌حال و بی‌رمق می‌دیدند و خود را برای شهادت مهیا می‌کردند. در آن هنگام، از لحظه‌ها خون می‌بارید و قساوت تکثیر می‌شد و با شلیک هرگلوله، پارچه‌ای سفید، سرخ می‌شد. خون جاری شده از تخت‌خواب‌ها بر کف اتاق، سند شهادت‌های سراسر افتخار را بر زمین سنگدل حکاکی می‌کرد.

آقای فرصتی، آهی عمیق، به عمق دلش کشید و ادامه داد:

ـ من هم آخرهای اتاق بودم و در انتهای صف شهادت. با پرواز هر پرنده زخمی، به هنگامه پر کشیدن نزدیک‌تر می‌شدم، ولی گویا تقدیر چیز دیگری بود. بی‌رحم‌ها چنان سرمست جنایت بودند که فرصت را غنیمت شمردم و از صحنه قساوت گریختم، ولی این پایان کار نبود. برای دور ماندن از چشم دژخیمان باید جای مناسبی به چنگ می‌آوردم. سریع چشمانم را به دنبال مخفی‌‌گاهی، این طرف و آن طرف دواندم، تا این‌که اتاقی کوچک، نگاهم را مثل آهن‌ربا ربود. بی‌درنگ خود را به همان‌جا رساندم و در را از پشت بستم. ساعتی بعد وقتی حس کردم. در بیمارستان، اثری از جانی‌ها نیست، آهسته و با احتیاط، از اتاقک بیرون آمدم. حدسم درست بود. همه پا به فرار گذاشته بودند. قبل از هر چیز، سری به اتاق مجروحان زدم، به امید آن که کسی را زنده ببینم، اما در همان لحظه ورود، صحنه‌ای که یک‌باره با آن روبه‌رو شدم، در جا مرا خشکاند و سراپایم را سرشار از تأثیر کرد. کرکس‌ها – این به اصطلاح مُنجیان خلق – رفته بودند، ولی هنوز اثر چنگال خون‌ریزشان چشم خلق را می‌آزرد. با روبه‌رو شدن با آن صحنه، کربلا و قتلگاه عاشورا در ذهنم تداعی شد.

فرصتی کمی مکث کرد و انتظار نگاهم را با ادامه صحبت‌هایش این گونه پاسخ داد:

ـ یکی سینه را به سینه زمین چسبانده بود و چون امواج توفانی عشق که در ساحل وصل آرام می‌گیرند، آرمیده بود. دیگری منصوروار سَر بردارش، بین تخت و زمین آویزان بود. خون از سیمای گلگونش گذشته، از محاسنش قطره‌قطره بر زمین می‌ریخت، اما دیگران...

آهی کشید و ادامه داد:

ـ جگر‌گوشه‌های امام، سینه‌شان چون کبوتری که هدف تیر صیاد قرار گرفته باشد، چاک خورده بود و خون فوران زده، بر پیراهن خاکی بسیجی‌شان، خطوط سرخ مقاومت را ترسیم کرده بود. و بعضی‌ها که گویا در آخرین لحظه، ناله جراحت‌شان، با لبیک به «ارجعی» یکی شده بود، با دهان گشوده – که خود فریادگر مظلومیت‌شان بود – سر به بستر شهادت نهاده بودند. سکوت سنگینی، فضای اتاق را از ترانه پروازهای غریبانه پر کرده بود. احساس می‌کردم صدای پر و بال زدن فرشتگان را که فوج فوج برای بدرقه روان‌های پاک، تا اقامت‌گاه قدس هجوم می‌آورند، می‌شنوم، فرشتگانی که از یکدیگر سبقت می‌گیرند و با هم به نجوا می‌پردازند. احساس می‌کردم فضای اتاق، در ازدحام پرده‌داران ملکوت است.

همراه با هر کلمه که آن را به دشواری از معبر دهانش عبور می‌داد، دانه‌ای شفاف، از گوشه چشمش، روی گونه‌اش می‌لغزید. چشمانش را بست تا نگاهم به حلقه اشک‌هایش گره نخورد، اما می‌دیدم باز قطره‌های گرم، برای بیرون آمدن‌شان، پرده پلک‌ها را کنار می‌زنند، گویا درد و داغ بیش از آن بود که بر زبان آورده می‌شد.

از شنیدن حرف‌هایش، غصه‌ها بر دلم تلنبار شد و بغضی فشرده در گلویم تولد یافت و کینه و نفرتم نسبت به این جانیان پست، بی‌حد و مرز شد و با قلبی آکنده از مظلومیت بسیج و مالا‌مال از تنفر نسبت به عروسکان خوش‌رقص غرب، زیر لب، همین را گفتم:

ننگ‌تان باد، ننگ‌تان

این بود دفاع از خلق‌تان؟!

 

پایان

 

صدای بال ملائک(14)



 
تعداد بازدید: 5308


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.