صدای بال ملائک(6)
01 اسفند 1395
سهراه سرنوشت/ راوی: سید یوسف مطهری
دستور فرماندهی، کوتاه بود و صریح:
ـ بچهها وسایلشان را جمع کنند و آماده حرکت باشند.
تا اینجا عادی بود. هرگاه میخواستند گردان را به مرخصی بفرستند، همین کارها را میکردیم و بعد از تحویل دادن خط به گردان دیگری، به طرف پادگان به راه میافتادیم. هنوز به مقر گردان نرسیده، بچهها آنقدر سر و صدا و تیراندازی میکردند که همه گردانها خبردار میشدند که ما برگشتهایم و دنباله راه تا خانه با صدای یکنواخت قطار همراه میشد، اما اینبار نمیدانم در صدای مسئول دسته که این خبر را ابلاغ میکرد، چه نسیم اشتیاقی بود که با شنیدنش، در دلم، تمنایی ریشه گرفت: «یعنی میشود ما را از این منطقه، به منطقه عملیات کربلای پنج ببرند؟»
این چند روزی که رادیو مارش میزد، دل توی دلمان نبود. بچهها همهاش توی سنگر جمع میشدند و گوش میکردند، یا برای پیروزی رزمندگان دعا میکردند. همین دیروز بود که سید منصور میگفت: «مگر گردان ما چه گناهی کرده که ما باید 35 روز آزگار در این خط پدافندی بمانیم و از عملیات محروم شویم؟!»
گفتم: «خدا را چه دیدی، شاید عملیات، ما را هم طلبید...»
ـ بابا گفتن نگید، یعنی نگفتهاند که بگید. اصلاً به شما چه مربوطه، آخرش به یه جایی میریم.
صدای یکی از بچههایی بود که ته اتوبوس نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند. به دنبال این جمله، صدای خنده بقیه در اتوبوس پیچید. راننده اتوبوس با شنیدن صدایشان، زیر چشمی و گذرا نگاهی به آیینه ماشین انداخت و آنها را برانداز کرد.
رو کردم به برادر عبیری که در کنارم نشسته بود و نگاهش را به دوردست مبهم افق دوخته بود و گاه زیر لب، زمزمهای با خود داشت:
ـ برادر عبیری! وقتی به سهراه خرمشهر – اهواز برسیم، معلوم میشود کجا میرویم. اگر به طرف اهواز رفتیم، معنیاش مرخصی است و اگر به طرف خرمشهر، یعنی عملیات.
نگاه نافذش را از پهنه افق برگرفت و با لبخندی، حرفم را تأیید کرد و دوباره نگاه آرامش را به ناپیدای افق دوخت.
به نزدیکی سهراه سرنوشت رسیده بودیم. دیگر صدای خنده بچهها از ته اتوبوس شنیده نمیشد و هر لحظه سکوت غلیظتری بر فضا سایه میافکند. هر چه به سهراه خرمشهر – اهواز نزدیکتر میشدیم، دلها با التهاب بیشتری میتپید. یواش یواش بچهها سرک میکشیدند تا بیرون را بهتر ببینند. وقتی اتوبوس به نزدیکترین فاصله تا سهراه رسید، همه بچهها و حتی برادر طلبهمان شیخ الاسلامی، با آن پای مصنوعیاش، کاملاً سر پا ایستادند. نگاه بچهها، با هیجان بین دو فلش تابلو راهنمای جاده در نوسان بود.
ناگهان طنین صلواتهای مکرر بچهها به سکوت پایان داد. راننده اتوبوس، با تعجبی هرچه بیشتر، از توی آیینه، هیجان بچهها را از نظر گذراند، دندهای چاق کرد و راه خود را در مسیر راست، به سوی خرمشهر ادامه داد. لحظهای بعد، نوای حنجره گرم برادر عبیری، دلها را صفا میداد:
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
کاروانی میرود تا در ره حق جان دهد ...
و ...
راننده اتوبوس، درحالیکه با گوشه آستین، اشکهای درشتش را پاک میکرد، بر سرعت خود افزود و سرانجام بعد از چند ساعتی که از شب گذشته بود، به منطقه نخلستانی حاشیه خونینشهر رسیدیم.
***
شب نخلستان، شب عجیبی بود. در هر گوشه، قامت نخلی آتش گرفته، میسوخت و گاه در اثر ترکشهای پیاپی میشکست و فرو میافتاد.
این همه انفجارهای ممتد و بیفاصله، صدای ترکیدن تاولهای چرکین بر پوسته خاک بود.
در این غوغا، ستون بچهها بیاعتنا به سوتهای ممتد خمپارهها از میان گردوغبار و دود ناشی از انفجارهای پیدرپی و دیواره آهنین ترکش و آتشها میگذشت.
زمین در قسمتی از مسیر، آنگونه گلآلود بود که انگار میخواست گامهایمان را در خود ببلعد و در این میان، برادر روحانی شیخالاسلامی، با پای مصنوعیاش، مشکل بزرگتری داشت، معلوم بود پای مصنوعی، پابهپایش نمیآید. با زحمت زیاد، پایش را از گلولای نخلستان بیرون میکشید و گامی فراتر میگذاشت و تازه پای سالمش در گلولای میماند. به خاطرم آمد پیش از این نیز دو برادرش شهید شده بودند.
چندمین ترکش که بر پیکرش نشست، لختی درنگ کرد. خواستم کمکش کنم که گفت: «چیزی نیست، یک جراحت جزیی است! یک ترکش طلایی!»
گفتم: «با پای مصنوعی راه رفتن، باید خیلی مشکل باشد.»
گفت:
ـ مگر این پاست که میبردِمان؟!
وقتی به چند متری سنگر عراقیها رسیدیم، تیرهای هوایی سرباز عراقی که به طرف خودشان شلیک کرد، آغازگر درگیری بود. لحظهای بعد، گلولههای رسام، آسمان نزدیک بالای سرمان را پر کرد... و درگیری نزدیک با شدت ادامه داشت. هنوز چند تیربار دشمن مقاومت میکرد. عبیری شجاعانه قامت راست کرد، در حالی که آرپیجیاش را بر شانه جابهجا میکرد. با لمس چکاننده، موشک فضا را شکافت و مستقیماً به طرف سنگر تیربار دشمن رفت، اما هنوز گلوله به هدف نرسیده بود که برادر عبیری به خاک افتاد... گلولهای قلبش را متلاشی کرده بود. لحظهای بعد، سیمای آرام او در پرتو مهتابگون منورها، در آرامشی وسیعتر فرو رفته بود. او، اولین شهید آن شب بود.
هوا که روشن شد، بچهها با دیدن قیافه غبارگرفته و پیکر آغشته به خاکوخون و درد یکدیگر و آن بادگیرهای گلآلود که در اثر بر خورد با سیمهای خاردار پارهپاره شده بودند، خندهشان گرفت. چه قیافهای پیدا کرده بودیم!
در آن سپیدهروشن دلپذیر، نماز صبح را با تیمم و همراه با تجهیزات کامل و با همان سر و وضع، در جزیره تازه آزاد شده بوارین خواندیم ... و چه نماز با صفایی بود!
تعداد بازدید: 5750
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3