با چهار روایت
تاریخ شفاهی 12 بهمن 1357
میرزاباقر علیاننژاد
12 بهمن 1395
با گذشت حدود چهار دهه از پیروزی انقلاب اسلامی، متاسفانه شاهد تولید کتابهای مرجع درباره روزهایی که نقطه عطف پیروزی انقلاب اسلامی بودند، نیستیم. یکی از این روزها، روز ورود امام خمینی(ره) به ایران است و یکی از منابع اصلی برای تدوین کتاب درباره این رخدادهای تاریخی، منابع تاریخ شفاهی هستند.
با نگاهی به تصاویر بهجا مانده از روز استقبال تاریخی مردم از امام خمینی(ره) دیده میشود که بسیاری از انقلابیون آن روزها، یا به شهادت رسیده و یا از دنیا رفتهاند. هر چند خاطرات برخی از این افراد ثبت و منتشر شده است، اما از خاطرهنگاری جمعی و موضوعی حوادث مهم غفلت شده است. در این نوع خاطرهگویی، حوادث از زوایای مختلف مورد بررسی قرار میگیرند و خاطرات انقلابیون و حاکمان آن دوران میتواند نقاط تاریک این روزها را روایت کند.
در اینجا به تاریخ شفاهی 12 بهمن 1357 در خاطرات منتشر شده از برخی انقلابیون میپردازیم که دیدههای چهار نفر از یاران امام در روز ورود ایشان است.
■
وقتی هواپیما وارد آسمان تهران شد
صادق طباطبایی از همراهان امام خمینی(ره) در نوفللوشاتو در خاطرات خود از پرواز انقلاب مینویسد: «وقتی هواپیما به پرواز درآمد، در دل همه ما شور و ولوله عجیبی بود، بعضیها سالها بود که به ایران نیامده بودند. خود من دوازده سال بود که از ایران دور بودم. به توصیه امام غذای مسافران یکسان بود. در هواپیما جنب و جوش خاصی وجود داشت. یک ساعتی که از پرواز گذشت قسمت بالای هواپیما را آماده کردند و امام به آنجا رفتند و یکی از همراهان هم روی پلهها مستقر شد که افراد متفرقه بالا نروند تا امام بتواند استراحت کنند. بعد از مدتی من رفتم بالا، ایشان مشغول نماز بودند. در فاصله نمازها، پهلوی ایشان نشستم و مقداری با هم صحبت کردیم. من اجازه گرفتم که یک خبرنگار و فیلمبردار بالا بیایند و در این لحظات گفتوگویی انجام دهند. امام پذیرفتند و من به آقای پیترشولاتور، گزارشگر و مفسر کانال دوم تلویزیون آلمان اطلاع دادم و او به همراه آقای ترکم کافمن که فیلمبردار او بود آمدند و مقداری از عبادتهای امام تصویر برداشتند و دو سه تا سؤال هم از امام کردند. در این فاصله آقای محتشمی آمد بالا و یک یادداشتی به امام داد و گفت نقل است که به هنگام دلهره و اضطراب این دعا خوانده شود و پایین رفت. وقتی ایشان رفت، امام آن یادداشت را بدون آن که به آن نگاه کنند، تا کرد و زیر پتوی خود گذاشتند و نشان دادند که چقدر اضطراب و التهاب دارند! حدود 20 دقیقه این خبرنگاران فیلم گرفتند و رفتند. حاجاحمدآقا آمد بالا و روی کاناپهها دراز کشید.
شاید یک ساعتی به اذان صبح مانده بود؛ من دو مرتبه نزد امام رفتم. وقتی دوستان در قسمت پایین اعلام کردند وقت نماز صبح شده، نماز خواندیم. قبلاً هم از خلبان سؤال کرده بودند که قبله کدام طرف است. گفته بود اگر چند دقیقه صبر کنید تا حدود یک ساعت دیگر قبله چنین حالتی را خواهد داشت.»
سیدصادق طباطبایی
صادق طباطبایی درباره ورود هواپیما به فضای تهران و فرود آن میگوید: «اقیانوس مردم از پنجههای هواپیما دیده میشد. در آسمان ایران بلندگو اعلام کرد که وارد فضای ایران شدهایم. بعدها معلوم شد که بین سران ارتش اختلاف نظر وجود داشته که هواپیما را به نقطه دیگری ببرند یا نبرند، پایین بیاورند یا نه. وقتی هواپیما وارد آسمان تهران شد در امتداد خیابان آزادی پرواز کرد. اقیانوس عظیم مردم دیده میشد. به نظرم هواپیما یک بار قصد فرود آمدن کرد اما فرودش عملی نشد. علت آن را به خاطر ندارم، لذا دور زد و مجدداً پایین آمد و نشست. وقتی هواپیما در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست و در جایگاه خود مستقر شد، دور تا دور آن را نیروهای انتظامی و پلیس محاصره کردند، ولی اعلام شد برای حفظ امنیت است. صادققطبزاده یک لحظه رفت پایین و تشری زد که از دور هواپیما متفرق شوند. یک ربع تا بیست دقیقه بعد آقای پسندیده و آقای مطهری آمدند داخل هواپیما، صحنه دیدار امام و آقای پسندیده خیلی شیرین و جذاب بود. متاسفانه دوربین آنجا نبود که آن لحظات را ثبت بکند. آقایان به امام برنامههای تدارک شده و نحوه حضور اقشار مختلف در سالن فرودگاه را شرح دادند و گفتند انبوه مستقبلین از فرودگاه تا بهشت زهرا به هم پیوسته است. آنجا هم پیشنهاد شد که امام با هلیکوپتر به بهشت زهرا بروند، ایشان نپذیرفتند و گفتند قبلاً راجع به این مسئله در پاریس صحبت شده است، ولی با بقیه برنامهها مخالفتی ابراز نکردند. فقط تاکید داشتند حتیالمقدور طوری باشد که برای مردم مزاحمتی ایجاد نشود.
نحوه خروج پرصلابت امام از هواپیما و ورود با شکوه ایشان به میهن را ملت ایران دیدهاند. هنگام پایین آمدن از پلهها سرمهماندار هواپیما دست ایشان را گرفت و از هواپیما پایین آمدند. پشت سر امام آقای مطهری و لاهوتی بودند. به خبرنگاران گفته بودیم به خاطر احتیاط بیشتر از پای هواپیما تا محل ورود امام به سالن فرودگاه یک دالانی تشکیل دهند که هم راحتتر بتوانند فیلم و عکس تهیه کنند و هم یک دیوار حفاظتی به وجود بیاید.
لحظه ورود به سالن و التهاب ناشی از سالهای دوری از ایران و دوری از قوم و خویشها و دوست و آشنا همه یک طرف، حضور با صلابت و پرشکوه امام در میان سیل مشتاقان و آن فضای آکنده از شور و شوق و حماسه واقعاً تکاندهنده بود که با هیچ زبان و بیانی نمیتوان آن را توصیف کرد. شاید نیمساعت، سه ربع در فرودگاه بیشتر نماندیم، اما لحظات تاریخی و به یاد ماندنی آن هیچگاه فراموشم نمیشود، زیرا از زمره حوادثی بود که در مدت عمر انسان کمتر ممکن است پیش آید.
وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم و طنین آیات قرآن بلند شد، احساس عجیبی به همگان دست داد. من یک لحظه در کُریدور بالای سالن، آقای پیترشولاتور را دیدم که تحتتاثیر استقبال بینظیر ازامام، بهتزده بود. ما هم همینطور، تحتتاثیر آن فضا و پلاکاردها و قرآن و سرود قرار گرفته بودیم. آیه «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما» و سرودِ خمینی ای امام و... لحظاتی شیرینی بود که هرگاه به یاد میآورم منقلب میشوم.
در سالن ورودی فرودگاه نمایندگان اقشار مختلف مردم در مکانهای از قبل تعیینشده حضور داشتند، از جمله نمایندگان اقلیتهای مذهبی. آن وسط را هم نرده کشیده بودند. از پلهها که آمدم پایین، حالت بهت و حیرتی داشتم، گویی فضا در ذهن من آن چیزی نبود که با چشم میدیدم، مثل یک رویا بود، از آن سو صلابتی را که در چهره امام وجود داشت، میدیدم، آن جلال و ابهت و آن هیبت و عزم و اراده و تسلط بر خود، مجموعه صفاتی که در مردان الهی میتوان سراغ گرفت و همگان در وصف آن فرو ماندهاند.
به هر حال، بلافاصله بعد از ورود امام و پخش آیاتی از قرآن و اجرای سرود، میکروفن برای امام فراهم کردند و ایشان سخنرانی کوتاهی ایران کردند که ابراز تشکر از اقشار مختلف مردم بود.»[1]
شبی که مطمئن شدیم
مرحوم حجتالاسلام اکبر هاشمی رفسنجانی از اعضای شورای انقلاب اسلامی در آن ایام، در خاطرات خود از روز ورود امام خمینی(ره) به کشور چنین مینویسد: «سرانجام هواپیمای حامل حضرت امام، در فرودگاه تهران به زمین نشست و به میلیونها نفر از مردم تهران که برای استقبال از ایشان از ساعتها قبل به انتظار نشسته بودند، آرامشی خاص داد. این لحظاتی بود که ما واقعاً قلبمان به شدت میتپید؛ در آن تکهراهی که امام از پایین هواپیما تا آن سالنی که بنا بود صحبت کنند آمدند، برای ما مثل یک عمر، طول کشید.
مرحوم حجتالاسلام اکبر هاشمی رفسنجانی
در هنگام سخنرانی امام در فرودگاه، در عقب جمعیت با شهید بهشتی در نقطهای که بتوانیم نظارتی بر حاضران داشته باشیم با یک فاصلهای ایستاده بودیم و مواظب جریان امور بودیم. امام در این سخنرانی ضمن تشکر از همه اقشار مردم و دعوت همگان به وحدت کلمه، تاکید فرمدند: «ما پیروزیمان وقتی است که دست تمام این اجانب از مملکتمان کوتاه شود و تمام ریشههای رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون برود.»
بعد از حرکت امام به سمت بهشت زهرا که در میان پرشکوهترین استقبال تاریخ صورت گرفت، ما به منزل آیتالله موسوی اردبیلی رفتیم و با تماسهای تلفنی که از قبل هماهنگ کرده بودیم، حرکت امام را در این مسیر کنترل نمودیم.»
حجتالاسلام اکبر هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود از نگرانیهای روز 12 بهمن 1357 چنین مینویسد: «مهمترین لحظهای که در این روز ما را در اوج شادمانی، بسیار رنج داد، ساعاتی بود که مطلع شدیم که دوستان ما پس از پایان مراسم بهشت زهرا، امام را گم کردهاند و اطلاعی از ایشان ندارند. این دوستان اطلاع دادند که امام بعد از سخنرانی مهمشان در بهشت زهرا و اعلان تصمیم به تعیین دولت، از هنگام ترک آنجا، دیگر دیده نشدهاند. این زمانی بود که ما عمیقاً نگران و دلواپس امام شدیم، حدس میزدیم که رژیم اقدامی کرده است، این جزو پیشبینیهای ما بود که رژیم بر اساس طرحی از پیش تهیه شده در نقطهای امام را برُباید و به نقطهای نامشخص برده و زندانی کند. خیلی مواظب بودیم که این اتفاق نیفتد. خبر مهم این بود که هلیکوپتری از محل سخنرانی ایشان پرواز کرده و بعد از آن، مردم ایشان را ندیدهاند. هیچ کس هم به ما نمیگفت چه اتفاقی افتاده است. قطع برنامه پخش مستقیم ورود حضرت امام از تلویزیون، بر این نگرانیها افزود و شک و تردید ما و نگرانیهایمان را افزایش داد. بر ما خیلی سخت گذشت؛ از هرجا و هر کس که به نظر میرسید، پرسوجو کردیم، تا اینکه اولین خبر رسید که امام سالم در یک نقطهای از تهران در منزل یکی از بستگانشان هستند. باور نمیکردیم، فکر میکردیم دارند ما را فریب میدهند. خیلی تلاش کردیم تا به واقعیت برسیم. فکر میکنم سرانجام صدای امام را خودمان از طریق تلفن شنیدیم تا آرام گرفتیم. البته بعضی از همراهان در ستاد نسبت به صحت این موضوع هم شک کردند و گفتند که رژیم دارد ما را فریب میدهد، ولی با اطلاعاتی که به دست آوردیم، همان شب مطمئن شدیم که امام کاملاً سالم هستند و خیال ما راحت شد.»[2]
در خیابانهای خلوت تهران
حجتالاسلام علیاکبر ناطق نوری از انقلابیون فعال در این روز، در خاطرات خود از ورود امام خمینی(ره) به ایران میگوید: «توزیع کارت استقبال بیشتر دست بچههای نهضت آزادی بود که با روحانیت خوب نبودند. یک عدد کارت مثل همه مهمانان به من دادند. من هم صبح با ماشین پیکان آبی خود راه افتادم و جلو بیمارستان امام خمینی(ره) آمدم که جای پارک ماشین در آنجا نبود. ماشین را در کوچهای داخل آن خیابانی که منتهی به بیمارستان امام خمینی(ره) میشود، پارک کردم. با اتوبوسهایی که تدارک دیده شده بود، مثل همه مردم به فرودگاه رفتم. در سالن فرودگاه، هر قسمتی را برای اصناف و گروههای مختلف در نظر گرفته بودند. درست مثل نمایشگاه، اقلیتهای مذهبی، خانمها، کارمندان دولت، روحانیت، اصناف، هر کدام یک قسمت فرودگاه بودند. وقتی هواپیمای حامل امام در فرودگاه نشست، مرحوم مطهری از طرف جامعه روحانیت به عنوان خیرمقدم به امام، داخل هواپیما رفت. از باند فرودگاه تا سالن، امام را با یک بنز آوردند. در عکسهای مربوط به استقبال، آقای صباغیان دیده میشود. این آقایان همه جا را قبضه کرده بودند، لذا پریدم و تریبون را گرفتم و با بلندگو مردم را هدایت کردم تا امام بتواند صحبت کند.
حجتالاسلام علیاکبر ناطق نوری
بعد از پایان مراسم، وقتی امام خواست تا سوار بلیزر شود، دید یکی از این آقایان، نمیدانم یزدی یا صباغیان، داخل ماشین نشسته است. امام خطاب به او فرمود که بفرمایید پایین. هوشیاری و دقت امام در مسائل خیلی عجیب وغریب بود. آدم احساس میکرد که امام قبلاً یک دوره در عالم رهبری کرده بوده و این دومین باری است که رهبری میکند. امام به عنوان کسی که چندین سال در خارج کشور در تبعید بوده، حالا به عنوان فاتح وارد کشور شده بود و همه هموغم ایشان این بود که چطور اوضاع را جمعوجور کند. این آقا به امام گفت: «ما باید مراسم را اداره کنیم.» امام فرمود: «تشریف بیاورید پایین.» لذا امام جلو بلیزر نشست و احمدآقا هم عقب و آقای رفیقدوست هم به عنوان راننده در کنار ایشان قرار گرفت تا عدهای نتوانند از قرارگرفتن کنار امام استفاده ابزاری و بهرهبرداری بکنند. امام که حرکت کردند، دیدم وضعیت غیرعادی است، لذا من هم سوار ماشین جیپ توانیر که بیسیم هم داشت شدم و به سمت ماشین امام حرکت کردم. فاصله ما با ماشین امام یک ماشین بود و آن هم ماشین فیلمبرداری تلویزیون بود. جمعیت در طول مسیر مانند اقیانوس موج میزد. برنامه این بود که امام بیاید جلوی دانشگاه، آنجا سخنرانی کند و سپس ادامه مسیر بدهد. وقتی که نزدیک دانشگاه شدند، دیدند اصلاً سخنرانی و برنامههای سابق، عملی نیست؛ بنابراین برنامه بههم ریخت. ماشین در اثر هجوم جمعیت، جلو دانشگاه، توقف زیادی کرد و خیلی معطل شدیم.
امام داخل ماشین با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت میکرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریک میشدند. آقای رفیقدوست میگفت که در آن هنگام امام میخواست از ماشین پیاده بشود. ولی من قفل مرکزی ماشین را زده بودم و هر چه امام تلاش میکرد در ماشین را باز کند، نمیتوانست. هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود، تا این که شما را روی کاپوت ماشین دیدم و پس از آن مقداری خیالم راحت شد.
در نتیجه فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمیخورد، جوش آورده بود. این ماشین شده بود یک تکه آهن قراضه و نمیشد ماشین را هُل داد. اصلاً یک سناریوی عجیبی بود. یک وقت دیدیم یک هلیکوپتر آمد و نزدیک ما نشست. چون در کمیته استقبال بحث آماده کردن هلیکوپتر مطرح بود، لذا من منتظر بودم که هلیکوپتر بیاید و در واقع هلیکوپتر جزو برنامه بود. فاصله ماشین امام تا هلیکوپتر حدود 100 متر بود. شاید یک ساعت و نیم طول کشید تا با هُل دادن، ماشین حامل امام به نزدیک هلیکوپتر رسید. علت آن هم این بود که به پشت سریها داد میزدیم که به جلو هُل بدهند، جلوییها هم به عقب هُل میدادند. در نتیجه ماشین جای اولش بود. آقای محمد طالقانی از کشتیگیران خوب در این موقع آنجا بود. او خیلی کمک کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کردیم.
نکته جالب این بود که من روی بلیزر بودم و پروانه هلیکوپتر هم کار میکرد. هیچ حواسم نبود که ممکن است هلیکوپتر سرم را ببرد. به هر حال ماشین امام به نحوی در کنار هلیکوپتر، در سمت راننده، بغل هلیکوپتر واقع شد. آقای رفیقدوست در را که باز کرد در اثر ضربهای که خورد بیهوش شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفیقدوست را ندیدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمیشد که پیاده بشود، لذا پریدم داخل هلیکوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همینطوری امام را کشیدم به داخل هلیکوپتر و گفتم: «ببخشید آقا، چارهای دیگر نیست.» احمدآقا هم پرید داخل هلیکوپتر. از خصوصیات ایشان این بود که در هیچ شرایطی امام را تنها نمیگذاشت. آقای محمد طالقانی هم سوار شد. جمعیت هم ریختند سوار شوند که نگذاشتیم. خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را میشناختیم نه او ما را میشناخت. به این دلیل که هلیکوپتر جزو برنامه بوده است، مطمئن بودیم.
هلیکوپتر میخواست بپرد، اما مردم به آن آویزان شده بودند. وضعیت خیلی خطرناک بود. خلبان گفت: «ممکن است هلیکوپتر منفجر بشود، نمیتوانم بپرم. اما مگر میشود بگویی مردم آویزان نشوید.» گفتم: «آقا ببین هر کاری که خودت میخواهی بکن ما که بلد نیستیم.» خلاصه با زحمت، هلیکوپتر پرید. امام و احمدآقا و آقای محمد طالقانی و بنده داخل هلیکوپتر بودیم. بعد از این که آمدیم روی آسمان، نمیدانستیم چه کار کنیم و برنامهای هم نداشتیم. خلبان یک دور بالای قطعه 17 جایگاه سخنرانی زد و گفت: «خیلی شلوغ است، نمیشود بنشینیم. میشود به مدرسه رفاه برویم.» گفتم: «آقا امام اصلاً از فرانسه به خاطر شهدای 17 شهریور اینجا را انتخاب کرده، حالا تو میگویی نمیتوانم بنشینم برویم رفاه! چارهای دیگر نیست باید بنشینی.» چند بار دور زد و مردم هم نگاه میکردند و نمیدانستند که چه کسی داخل هلیکوپتر است. سرانجام هلیکوپتر در محوطه باز نشست.
به امام عرض کردم: «شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم؛ در حالی که نه عمامه داشتم و نه عبا. نیروهای انتظامات ریختند و گفتند که آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم: «یک جو غیرت میخواهم. غیرت به خرج بدهید. دستهایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست.» در همین لحظه درِ هلیکوپتر باز شد. یک دفعه مردم حضرت امام را دیدند و ریختند که شلوغ کنند، لذا از مسیری که تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یک داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم که باید خم میشدیم. لذا به امام عرض کردم: «آقا خم شوید باید از زیر برویم چارهای نداریم.» موقع ورود امام به جایگاه، مشکل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت، مرحوم شهید مطهری یک سخنرانی کوتاهی کرد. امانی، پسر شهید امانی، به عنوان فرزند شهید، برنامهای اجرا کرد و حضرت امام سخنرانی تاریخی خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش میکردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمدآقا گفت: «بدون عمامه و عبا، بغل دست امام هستی، بد است.» گفتم: «مرد حسابی در این کشمکش از کجا عمامه و عبا پیدا کنم.» آقایان مرحوم شهید صدوقی، مرحوم شهید مفتح، شهید دانش منفرد و آقای معادیخواه و بادامچیان و حمیدزاده و انواری در جایگاه حضور داشتند.
سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلیکوپتر برویم.» هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودیم که هلیکوپتر بلند شد، اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتر بود دیگری را پرت میکرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمدآقا ماندیم. پهلوانان زیادی آنجا بودند، هر کدامشان عبای امام را میگرفتند و به سمت خودشان میکشیدند. عمامه امام از سرش افتاد. یک عکس قشنگی از امام از اینجا گرفته شد که چشمهای امام به طرف آسمان است و بنده میفهمم که امام دیگر تسلیم حق شد و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیقدوست میگفت که در طی مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا در اثر ازدحام جمعیت خیلی نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش؛ هیچ حادثهای رخ نمیهد.»
در این لحظات حساس از بس که مردم را هُل میدادم مچهای دستم از کار افتادند و یقین حاصل کردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا میرود و مأیوسانه فریاد میکشیدم: «رها کنید، امام را کشتید.» کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چطور شد که ایشان به جایگاه بازگشت. واقعا عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت! خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده و بیحال، سرش را به طرف پایین برده. شاید 20 دقیقه امام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آنجا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمدآقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد. عبا را کشیدم و گفتم: «آقا عبا نمیخواهید.» عبای امام را زیر بغلم گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو» گفت: «کجا؟» گفتم: «از بهشت زهرا بیرون برو.» کمک ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگهای قبر ماشین حرکت کرد و آژیر میکشید و از بلندگوی آمبولانس میگفتم: «بروید کنار، حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.» اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکهتکه میکردند.
از بهشت زهرا که بیرون آمدیم بدنه ماشین از بس که به این نرده و سنگها خورده بود، له شده بود. یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلیکوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعاً گل بود نشست، ما هم با آمبولانس خودمان را به هلیکوپتر رساندیم. مجددا جمعیت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلیکوپتر کنیم. در حین حرکت میگفتیم: کجا برویم؟ و احمدآقا گفت: «برویم جماران.» چون جماران نزدیک کوه بود و درخت زیاد داشت، هلیکوپتر نمیتوانست بنشیند. خلبان برگشت با یک شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی.» گفتم: «میخواهی ما را داخل لانه زنبور ببری.» گفت: «پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان امام خمینی(ره) پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم که کجا برویم. به خلبان گفتم: «جناب سرگرد میتوانی بیمارستان هزار تختخوابی بروی؟» گفت: «هرجا بگویی پایین میروم.» گفتم: «پس برویم بیمارستان.» خلبان گفت: «اتفاقاً این بیمارستان به اسم خود آقاست.»
هلیکوپتر در محوطه بیمارستان نشست. در اثر صدای تقتق هلیکوپتر تمام پزشکها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. تصور میکردند درگیری و کشتاری شده و عدهای را آوردهاند. وقتی پیاده شدم پزشکان میپرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است؟» من سریعاً درخواست آمبولانس کردم. یکی از پزشکان گفت: «اینجا بیمارستان است آمبولانس را برای چه میخواهی؟» گفتم: «ما یک بیمار داریم باید جایی او را ببریم.» گفت: «خوب همینجا بیمارستان است.» گفتم: «خیر، نمیشود بیمار ما اینجا باشد، باید او را ببریم.» آقایان رفتند یک برانکارد آوردند من آن را پرت کردم و گفتم: «ما آمبولانس میخواهیم، شما برانکارد میآورید؟» پزشکی به نام دکتر صدیقی گفت: «آقا من یک ماشین پژو دارم، بیاورم؟» گفتم: «بیاور.» ایشان ماشین را آورد نزدیک هلیکوپتر. در هلیکوپتر را که باز کردیم، تا این پرستارها و پزشکان امام را دیدند همه فریاد کشیدند و با هجوم آنها بساط ما به هم ریخت. خانمی دست امام را گرفته بود و میکشید و گریه میکرد. با زحمت خانم را جدا کردیم. امام و احمدآقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد. من خودم را روی سقف پرت کردم و ماشین تند میرفت. گفتم: «آقا این قدر تند نروید.» احمدآقا که فکر میکرد جا ماندهام، گفت: «ا تو هستی؟» گفتم: «پس چه؟ من که رها نمیکنم» راننده ماشین را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتی رسیدیم به بنبستی که صبح ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم. دیگر خودم راننده بودم و احمدآقا هم پهلوی من نشست.
سه نفری در خیابانهای تهران راه افتادیم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پیکان در خیابانهای خلوت تهران بود. احمدآقا گفت: «برویم جماران.» امام فرمود: «خیر.» عرض کردم: «آقا برویم منزل ما.» فرمود: «خیر.» سؤال کردیم: «پس کجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای کشاورز.» من قبلاً یک منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود که اینها از فامیلهای امام هستند. آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمدآقا میدانست که در جاده قدیم شمیران و خیابان اندیشه زندگی میکند. به جاده قدیم شمیران جلوسینما صحرا آمدیم. ماشین را کنار زدم. امام هم داخل ماشین بودند. احمدآقا دنبال آدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسانپرسان جلو منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه آمدیم. احمدآقا گفت: «همین خانه است.» در منزل را زدیم، پیرزنی در را باز کرد، پیرزن اصلاً داشت سکته میکرد و باورش نمیشد خواب میبیند یا بیدار است و قصه چیست؟
وارد منزل شدیم. امام داخل آشپزخانه رفت وجویای احوال تمام فامیلها بود. از شدت خستگی زیر چشمهای امام کبود شده بود. ما نماز ظهر و عصر را با امام به جماعت خواندیم. یک غذای سادهای این پیرزن آورد. در موقع غذا خوردن امام برگشت به احمدآقا گفت: «این آقای ناطق فامیل ماست.» احمدآقا گفت: «چه فامیلی؟» امام گفت: «ایشان داماد آقای رسولی است.» حواسش خیلی جمع بود که پس از چند سال تبعید میدانست چه کسی با کی ازدواج کرده است.
پس از صرف غذا امام فرمودند: «یک عبایی برای من پیدا کنید.» لذا من رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و سه عبا گرفتم؛ یکی برای خودم، یکی برای احمدآقا و یکی هم برای امام آوردم. جالب اینجاست که همه آقایان علما و اعضای کمیته استقبال امام را گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که امام را با هلیکوپتر کجا بردهاند. نگران بودن که حکومت، آقا را برده باشد. همین نهضت آزادیها از طریق دولت پیگیری کرده بودند. ساواک جواب داده بود که بیمارستان هزار تختخوابی و سوارشدن ایشان در یک پژوی نقرهای را خبر داریم، اما بعد رد آنها را گم کردهایم. این خیلی عجیب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود، لذا احمدآقا به کمیته استقبال تلفن زد و گفت: «حسین آقا را بگویید بیاید تلفن را بردارد.» حسین آقا نیز آمده بود و احمدآقا از خوف این که ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد، به حسینآقا گفت: «ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود.» احمدآقا آقای کشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسین آقا دیده بود. سه ربعی نگذشته بود که آقای پسندیده هم آمد. من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد نزدیک غروب به منزل رفتم. شب، مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای کشاورز به مدرسه رفاه بردند.»[3]
در مسیر 34 کیلومتری
محسن رفیقدوست که رانندگی خودرو حامل امام خمینی(ره) را در این روز بر عهده داشت در خاطرات خود میگوید: «صبح زود از خواب برخاستیم و ماشین بلیزر را روشن کردم و پس از خواندن «آیتالکرسی» و «وان یکاد»، به سوی فرودگاه به راه افتادم. ساعت شش به فرودگاه رسیدم. هنوز کسی نیامده بود، ولی دیدم که دو نفر پاسبان از نیروهای خودمان دم در فرودگاه ایستادهاند که آنها را مرخص کردم. چون قرار نبود آن روز کسی در آن مکان باشد. چون برای استقبالکنندگان کارت فرستاده بودیم و قرار نبود هر کسی به داخل فرودگاه راه داده شود، نیروها را دم در متمرکز کردیم. ما فرودگاه را سامان داده بودیم که کمکم مهمانهایمان هم آمدند.
محسن رفیقدوست
روز 12 بهمن، هواپیمای حامل حضرت امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. قبل از اینکه امام از داخل ترمینال بیرون بیایند، دیدم که مجاهدین خلق در میان روحانیون ایستادهاند، به همین دلیل روی پلهها رفتم و گفتم: صف اول باید روحانیان باشند. برای این که کارم را تکمیل کنم، رفتم دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود گرفتم و به صف اول آوردم و به این ترتیب، مجاهدین خلقیها و منافقین به صفوف دوم و سوم رفتند.
ما پیوسته اخبار مربوط به فرود هواپیما را از برج مراقبت میگرفتیم و با آنها در ارتباط کامل بودیم. وقتی هواپیما به زمین نشست، ابتدا قرار نبود کسی به روی باند برود و فقط آقای مطهری رفتند و با ایشان هم [امام] پایین آمدند. بعد از آن امام به سالن کوچکی که در چند متری محوطه باند بود و ما به زور آن را خالی نگه داشته بودیم، تشریف آوردند. ازدحام جمعیت بهگونهای بود که مدام افراد غش میکردند و میافتادند. از افرادی که غش کرد، شاهحسینی از اعضای جبهه ملی بود. (مسئول بازار جبهه ملی) شلوغی به حدی بود که نه توقف امام در آن مکان کوچک میسر بود و نه امکان این که امام را از این مکان بیرون ببریم وجود داشت. چون مردم بیرون میآمدند و نمیگذاشتند امام سوار ماشین که دم در پارک شده بود شوند؛ بنابراین تصمیم گرفتم امام را دوباره به باند ببریم تا بعد ماشین را به سوی باند بیاوریم و امام همانجا سوار شوند. امام به سوی باند بازگشتند و چند دقیقه صحبت کردند و بعد فرمودند: «وعده ما، بهشت زهرا». من هم پریدم ماشین را کنار باند آوردم. همان زمان که من ماشین (بلیزر) را میآوردم دیدم که امام و حاج سیداحمدآقا سوار یک بنز شدند که مال نیروی هوایی بود. بلافاصله رفتم و ضمن عرض ادب گفتم که آقا شما قرار است در این ماشین بنشینید. آقا فرمودند: «چه ضرورتی دارد؟» عرض کردم که این ماشین کوتاه است و جمعیت زیاد. بنابراین ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفتهایم که مردم بتوانند شما را ببینند. در همین هنگام شهید عراقی به کمکم آمدند و به امام گفتند: آقا شما تشریف بیاورید عقب این ماشین (بلیزر) سوار شوید؛ بنابراین امام از آن ماشین پیاده شدند و در ماشین ما نشستند.
ما قرار گذاشته بودیم در ماشین بلیزر، آیتالله مطهری در صندلی عقب کنار امام بنشیند و بغل دست من حاج احمدآقا بنشینند. هاشم صباغیان هم بیسیم به دست پشت سر امام بنشیند تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری وقتی که امام سوار ماشین شدند گفتند که نمیآیم و سوار نشدند و خودشان به بهشت زهرا رفتند، ولی آقای هاشم صباغیان عقب بلیزر نشسته بود. وقتی که امام خواست سوار شود من گفتم که آقا عقب ماشین سوار شوید که امام فرمودند من میخواهم جلو بنشینم. دم در ماشین، امام رو به من کردند و با اشاره به صباغیان گفتند: «بهجز احمد و من، کس دیگری در این ماشین نباشد.» آقای صباغیان گفتند که من ماموریت دارم اما امام قبول نکردند و بالاخره فرمودند پیاده شوید و آقای صباغیان پیاده شد.
بعد از آن که امام همراه احمدآقا سوار ماشین شدند به طرف بهشت زهرا به راه افتادیم. گروه اِسکورت، آن چنان که سازماندهی کرده بودیم، در دو طرف ماشین قرار گرفتند و من در وسط آنها بودم. این گروه (اسکورتها) تا دم فرودگاه کارشان طبق برنامه بود، ولی همین که به خارج از فرودگاه رسیدیم همه چیز به هم خورد. چون مردم ماشین امام را احاطه کرده بودند و میان ماشینهای اسکورت و ماشین ما فاصله افتاده بود. بدین ترتیب دیگر اگر اسکورتها هم بودند، فایدهای نداشت.
اولین جایی که ماشین توقف کرد در میدان فرودگاه بود. مسیر باند تا میدان فرودگاه را که دویست متر بیشتر نبود به دلیل ازدحام مردم به زحمت طی کردیم. همین که در میدان متوقف شدم فهمیدم که اگر لحظهای در حرکت تردید کنم اصلاً نمیتوانم امام را به بهشت زهرا برسانم. چون هر آن ازدحام جمعیت بیشتری میشد؛ بنابراین تصمیم گرفتم به هیچوجه توقف نکنم و هر گونه توقف اجباری را بشکنم و به راه خود ادامه دهم.
در طول مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا امام آرام در ماشین نشسته بود، در حالیکه لبخند محبتآمیز بر لبانشان بود و مدام به احساسات مردم با لبخند و تکان دادن دست پاسخ میدادند. در بعضی از مسیرها، امام اسم مسیر یا مکان خاصی را میپرسید و من جواب میدادم. اولین جایی که امام پرسید میدان انقلاب بود که فرمود اینجا کجاست و من گفتم میدان انقلاب در حالی که قبل از آن، به آن میدان، 24 اسفند میگفتند. وقتی که به دانشگاه تهران نزدیک شدم جمعیت متراکم بود و ازدحامشان بیشتر. حضرت امام آنجا هم پرسیدند: «اینجا کجاست؟» و من گفتم که دانشگاه تهران است. ایشان فرمودند: «مگر قرار نیست ما برویم دانشگاه و پایان تحصن علما را اعلام کنیم؟» من گفتم که اکثر علما به فرودگاه آمده بودند؛ گذشته از این نمیشود توقف کرد و باید حرکت کنیم و ایشان موافقت کردند.
جلو دانشگاه تهران، تراکم جمعیت به حدی بود که اصلاً ماشین روی دست مردم بود و در اثر فشار مردم به چپ و راست میرفت، ولی همین که یک لحظه احساس کردم ماشین از دست مردم رها شد، پدال گاز را گرفتم و حرکت کردم و به خیابان امیریه پیچیدم. یکی از نکات جالب در مسیر، این بود که عدهای به اصطلاح مسابقه دو ماراتن گذاشته بودند و من هر لحظه آنها را کنار ماشین میدیدم. نکته دیگر این که در میدان منیریه، یکی از بچههای آن منطقه دستگیره ماشین را گرفته بود و مرتب قربانصدقه امام میرفت و به شاه و کس و کارش فحشهای رکیکی میداد که من مدام نهیاش میکردم، ولی امام میفرمود که حالتش طبیعی نیست و من هم یکباره ترمز کردم و دستگیره ماشین از دست او رها شد.
شیرینترین جملهای که من از امام شنیدم در خیابان یادآوران (شهید رجایی فعلی) است که آن زمان منطقهای بسیار محروم بود. وقتی امام آنجاها را با آن محرومیت دیدند رو به سید احمدآقا کردند و گفتند: «ببین احمد، من با این مردم کار دارم.» در آنجا، جلو من مینیبوس رادیو و تلویزیون بود و پشت سرم یک بنز بود. مردم فکر میکردند امام در بنز است، بنابراین به سوی بنز هجوم میآوردند و یکباره میدیدند که ماشین حامل امام دور شده و بعد میدویدند. گاهی من خودم با اشاره به مردم میفهماندم که امام در این ماشین نشستهاند. در طول مسیر، چهار، پنج بار در تنگنا قرار گرفتم. بعضی مواقع مردم روی ماشین میرفتند و اطراف ماشین را احاطه میکردند و باعث میشد هوا کمتر به ماشین برسد و گرم شود. در این موقع کولر ماشین را روشن میکردم، ولی زود میبستم چون میترسیدم که امام سرما بخورند. یکی دوبار هم امام فرمودند که کولر را باز کنم. یکی دو بار احساس میکردم که دستهایم از شانههایم جدا میشود و در اختیار بدنم نیست، ولی هر بار که امام میفرمودند: «آرام، آرام، اتفاقی نمیافتد»، مثل این که یک ظرف آب سرد به سرم میریختند و آرام میشدم و حرکت میکردم.
در طول مسیر، هیچجا جمعیت کم نمیشد و من تخمین میزنم که بین شش تا هشت میلیون نفر در این مسیر 34 کیلومتری از امام استقبال میکردند. وقتی که به بهشت زهرا رسیدم دیگر در آنجا مردم گاهی خودشان ماشین را حرکت میدادند و فرمان گاهی از دستم خارج میشد. لحظه به لحظه تراکم جمعیت بیشتر میشد تا این که به نقطه آخری رسیدیم که امام پیاده شدند و دیگر ماشین هم خاموش شد. از قرار معلوم بچهها هماهنگ کرده بودند که هلیکوپتر بیاورند و در پانصد متری آخرین محل توقف بلیزر قرار دهند و در باقی مسیر، امام را با هلیکوپتر بردند. من از این مسئله خبر نداشتم و اصلاً نمیدانستم که قرار است هلیکوپتر بیاورند.
حاج سیداحمدآقا در همان انتهای خیابان شهید رجایی بیهوش شده بود و بعد از مدتی به هوش آمده بود. حال من هم یک بار به هم خورده بود، ولی امام کاملاً سالم و با نشاط بودند. وقتی که به بهشت زهرا رسیدیم من و حاج سیداحمدآقا نشسته بودیم که امام خواستند در ماشین را باز کنند. من قبل از آنکه به فرودگاه بیایم میلهای را کار گذاشته بودم که اگر دستگیره هم باز میشد، در ماشین باز نمیشد و باید آن اهرم را فشار میدادی تا در ماشین باز شود. وقتی امام دیدند در ماشین باز نمیشود فرمودند که در ماشین را باز کنم. قرار بود معظمله به قطعه هفده تشریف ببرند. مردم اطراف ماشین ازدحام کرده بودند و ممکن بود اگر امام پیاده میشد، جان ایشان به خطر بیفتد؛ بنابراین در برزخ عجیبی گیر کرده بودم. از یک طرف امام مدام با دستگیره ماشین ور میرفتند و اصرار میکردند که در را باز کنم و از طرف دیگر بیرون را میدیدم، ولی جرأت سرکشی از دستور امام را نداشتم. آنجا متوسل به حضرت زهرا(س) شدم که نجاتم دهد. یک باره دیدم آقای علیاکبر ناطق نوری بدون عبا و عمامه روی دست مردم به طرف ماشین آمدند. من در طرف خودم را باز کردم و به او گفتم: به ایشان (امام) بگویید بیرون نروند. ایشان رفتند و سلام علیکی با امام کردند و گفتند که چند لحظهای منتظر بمانید تا نزدیک هلیکوپتر برویم و امام هم مدام اصرار میکردند که زود باشید مردم را بیشتر از این در قطعه هفده منتظر نگذارید. در همان حال، با هماهنگیای که صورت گرفت هلیکوپتر نزدیک بلیزر آمد، ولی چون ماشین خاموش شده بود، فشار مردم آن را از هلیکوپتر دور میکرد تا این که عدهای از جوانان، یاکریم گویان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلیکوپتر بر زمین گذاشتند و عدهای از آشنایان هم دور ماشین حلقه زدند. آقای ناطق نوری رفتند بالای پله هلیکوپتر و من هم امام را بغل کردم و دستش را به دست آقای ناطق دادم و امام داخل هلیکوپتر رفت و بعد احمدآقا هم وارد شد. در آنجا یکی از جوانها پایش را روی سینه من گذاشت و داخل هلیکوپتر رفت. خستگی رانندگی در مسیر متراکم و درد سینه آن ضربت باعث شد من بیهوش شوم و دیگر قضایا را نفهمیدم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم برادران صالحی و دکتر عارفی - پزشک مخصوص امام - دارند به من تنفس میدهند و امام هم فریاد میزنند: «من دولت تعیین میکنم؛ من توی دهن این دولت میزنم.»
بعد از آن که به هوش آمدم، همراه با برادرها به مدرسه رفاه برگشتیم تا اوضاع را مرتب کنیم و دیگر بعد از آن من در قضایا نبودم تا این که امام به مدرسه رفاه تشریف آوردند.»[4]
[1] طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی دکتر صادق طباطبایی، جلد 3، تهران، عروج، 1388، صص 211-213.
[2] هاشمی رفسنجانی، اکبر، کارنامه و خاطرات سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸: انقلاب و پیروزی، زیرنظر محسن هاشمی؛ [بهاهتمام] عباس بشیری، تهران، دفتر نشر معارف انقلاب، ۱۳۸۳، صص163-165.
[3] ناطق نوری، علی اکبر، خاطرات حجتالاسلام والمسلمین علیاکبر ناطق نوری، تدوین مرتضی میردار، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۲، صص 153-155.
[4] رفیقدوست، محسن، خاطرات محسن رفیقدوست، تدوین: داوود قاسمپور، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1383، صص 139-141.
تعداد بازدید: 9065
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3