همسفر با سه اثر
خاطرات همدانیها از آن سالها و این سالها
محمدعلی فاطمی
فائزه ساسانیخواه
مریم کریمبخش*
11 بهمن 1395
بخش کتاب سایت تاریخ شفاهی ایران، در این نوبت مسافر استان همدان شده است. نویسندگان این متن سه کتاب خاطره از آن دیار را مورد توجه قرار دادهاند که هر سه در سال 1395 به چاپ نخست رسیدهاند؛ «خس بیسر و پا: سفرنامه اربعین 1436ه.ق»، «به نام خدا محمد بروجردیام مصاحبه نمیکنم: خاطرات قدرتالله شهبازی» «من مادر دوم تورجم: خاطرات خودنوشت فرزانه تیموری».
نبرد عاشورایی 72 غواص
متن کتاب «خس بیسر و پا: سفرنامه اربعین 1436ه.ق» از حمید حسام است و بخشی از عکسهای آن از پوریا پاکیزه و بهزاد علیپور. این کتاب در حوزه هنری استان همدان آماده و توسط انتشارات سوره مهر در 228 صفحه به چاپ رسیده است.
در این سفرنامه از چند منظر، وقایعنگاری دیده میشود؛ اشاره به حماسه حسینی، یادآوری خاطرات دفاع مقدس و شهیدان آن در طول مسیر با دیدن مناطق عملیاتی و روبهرو شدن با کسانی که حرف و سرگذشتشان یادآور آن دوران است و اکنوننگاری راوی از حرکت خود به سوی کربلا.
از زاویهای دیگر، این سفرنامه در رفتوآمد راوی بین بیرون و درون او نوشته شده است. او که اهل مطالعه و قلم و رزمنده سالهای دفاع مقدس است، در سفرنامه اربعین از هر چه دیده، نوشته است، اما همان دیدهها راهی هم به گذشته و درون او گشودهاند و به موازات خاطراتی را در ذهنش زنده کردهاند که آنها هم روی کاغذ آمدهاند.
نمونهای از نوشته چنین است: «سرحال میشوم و به راه میافتم. با دفتر و قلمی که این روزها خیلی مونسم بودهاند، مینویسم. چشم میگردانم و سوژههای بکر و بدیعی را که کم نیستند، شکار میکنم. اول چشمم به یک طلبه عراقی میافتد که شاید دوازده، سیزده سال بیشتر ندارد. عبا و عمامه بر تنِ او گریه میکنند. میان عبا گم شده و همین قامت او را دیدنی کرده است. درست مثل بسیجیهای نوجوان خودمان که همقد سلاحشان بودند. دیرزمانی است که سلاحها در کنار ارتفاع بلند معرفت نوجوان و جوانهای شیعه، کوتاه آمدهاند؛ از همان صبح عاشورا که قاسمبنالحسن(ع) وقتی به میدان رفت نوک شمشیرش روی زمین میکشید و یا آن زمان که حضرت علیاکبر(ع) عمامه جدش رسول خدا را روی سر گذاشت و عازم قتلگاه شد.
با طلبه نوجوان که اهل نجف است، عکس یادگاری میگیرم، خداحافظی میکنم و میرسم به کاروانی از اعراب که مثل کاروان اسرا دستهایشان را با طناب به هم بستهاند. جلودارشان چند مرد پیر و میانسال است و پشت سرشان قریب بیست زن. حلقهای ایجاد کردهاند که وسطشان خالی است. آن وسط، اطفال با لباسهای مندرس و کفشهای ساده و بیشتر دمپایی در حرکتند. پیرمردی به عربی اشعاری رجزگونه میخواند و بقیه بر سر و سینه میزنند.
دیدن این صحنه که چیزی شبیه تعزیهخوانیهای خودمان است، حرکت روندگان را کُند میکند و اشکها را جاری و من با دیدن این طناب که دستبهدست کاروانیان گره خورده است، به شب عملیات کربلای چهار در خرمشهر میروم. «هنگامی که ستون 72 غواص لشکر انصارالحسین(ع) برای اینکه از امواج وحشی اروند عبور کنند، هر کدام دستشان را داخل یک حلقه طناب کردند و وقتی زنجیر 72 غواص به میانه راه اروند رسیدند، لوله تیربارهای دشمن روی آب خوابید و انگشتهای بعثیان روی ماشه رفت. دیدن این صحنه از این سوی آب، آتش به جانمان میزد و غواصها نه راه پس داشتند و نه راه پیش. آنها راه جلو را انتخاب کردند و سرهایشان را به خدا سپردند و به خط مستحکم دشمن در ساحل جزیره امالرصاص زدند. آنچه آن شب گذشت، یک نبرد عاشورایی برای 72 غواص بود که یک اربعین، یعنی چهل شبانهروز تمرین برای رسیدن به این شب را طی کرده بودند.»
به خودم میآیم. فریاد غریبانه و یا زینب(س) روندگان، هنگام دیدن کاروان شبیه اسرا؛ از سالهای جنگ، اروند و غواصها دورم میکند و پشت سر کاروانِ دربند، حرکت میکنم و ذکر «یا زینب(س)» میگیرم و کمکم چشمانم بارانی میشود. کتابچه «زیارت اربعین» را باز میکنم و میخوانم. این زیارت اربعین خواندن در ظهر اربعین، در نزدیکی کربلا، لذتی به جانم میریزد غیر قابل توصیف.» (صص 123 – 125)
کتاب «خس بیسر و پا: سفرنامه اربعین 1436ه.ق» دو مجموعه عکس به عنوان ضمیمه دارد. این عکسها هم یاریگر متناند و هم لحظههایی از سفرند.
همراهی با فرماندهان
کتاب «به نام خدا محمد بروجردیام مصاحبه نمیکنم: خاطرات قدرتالله شهبازی» پس از نزدیک به 40 ساعت مصاحبه توسط سید حسین موسوی، در نهایت، توسط سید میثم موسویان در 412 صفحه و 28 فصل تدوین شده است. این کتاب به عنوان نتیجه یکی از طرحهای تاریخ شفاهی در همدان، سال 1395 به همت حوزه هنری استان همدان و انتشارات سوره مهر وارد بازار کتاب شد. روایت کتاب، خطی است و در مجموع چهار دوره از زندگی قدرتالله شهبازی را روایت میکند: کودکی و نوجوانی، حضور او در ارتش و فرار از آن، پیروزی انقلاب اسلامی، عضویت در سپاه پاسداران و حضور در جبهههای غرب.
فصل اول زندگی پسر یتیمی را روایت میکند که در نهاوند متولد و در خرمشهر بزرگ میشود. خواننده در این فصل با پسری تنها و سختی کشیده، اما پخته و روی پا ایستاده روبهرو میشود که باید از عهده مخارج زندگیاش برآید.
فصل دوم به حضور وی در ارتش میپردازد. خواننده با راوی همراه میشود و به مکانهای مختلف سرک میکشد و در قالب خاطرات شخصی وی با رفتار، روحیات و منش نیروهای ارتشی دوران پهلوی بیشتر آشنا میشود. بازگویی خاطرات همچنین زمینهای را فراهم میکند تا مخاطب، فضای سیاسی را هم بهتر بشناسد: «من یک چیزی را خیلی زود متوجه شدم و آن این نکته بود که از گروهبان تا سرلشکر، نباید برای تعمیر چیزی حتی به یک پیچ دست بزند. انگشتهای آن دست که به پیچی رفته، دانهدانه قلم میکردند. به نحو بسیار واضح و وحشتناکی سیاست به سمت وابستهسازی ارتش به مستشاران و تیم فنّی خارجی بود.»(صص 62 و 63)
در فصلهای سوم، چهارم، پنجم و ششم راوی هنوز در خدمت ارتش است، اما در فصل ششم، حادثهای باعث میشود تا او از ارتش فرار کند و برای زندگی مخفیانه به شهر دیگری سفر کند. راوی در تمام طول دوران بازگویی خاطراتش از ارتش سعی کرده انصاف را رعایت کند و نقاط مثبت و منفی را در کنار هم قرار دهد: «خداحافظ استواری که من خبر داشتم تمام خمس حقوقت را برای آقای خمینی در عراق میفرستی... .»(ص114)
فصل هفتم کتاب به خاطرات دوران پیروزی انقلاب اسلامی و چگونگی تغییرات ذهنی راوی و گرایش وی به انقلاب اشاره دارد. در فصل هشتم، قدرتالله شهبازی از علت عضویتش در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میگوید. از این فصل تا فصلهای پایانی روایتها بیش از هرچیز در اختیار جنگ و دفاع است و خواننده کمتر با صحنههای پشت جبهه روبهرو میشود. البته روایت شهبازی منحصراً از جبهههای غرب کشور و جنگهای نامنظم و چریکی است. راوی راننده ماشینهای سنگین حامل مهمات است و به دلیل اعتمادی که فرماندهان به او دارند، ماموریتهای مهمی به او محول میشود.
فصل دهم به ماجراهای نبرد سپاه و ارتش و دیگر نیروهای انقلاب با گروهکهای ضد انقلاب و پاکسازی مناطق از وجود آنها میپردازد: «گفتند که سه تا جنازه کنار پلی آهنی گذاشته شده. قبل از اینکه ما برسیم بچههای پایگاه ارتشی آن سه گونی غرق به خون را دیده بودند. هیچ کس هم جرات نمیکرد نزدیک گونیها برود. چون پیکرها را تله میکردند. برادرها دویدند سمت پیکرها. در گونیها را باز کردند و خدای من، هیچکس دشمنش را اینطور نبیند. باورکردنی نبود که هیچ حیوانی قدرت داشته باشد که چنین جنایتی بکند. گند بزنند به حقوق بشری که آمریکا ازش دَم میزند و حالا اینها جیرهخوارش بودند. بچههای تعاون شهدا، این پیکرهای توی «روغن داغ سرخ شده» را به عقب منتقل کردند.»(ص261)
در این کتاب، نهتنها جنایتهای گروهکها تشریح میشود، بلکه ظلم و ستم آنها نسبت به مردم نیز بیان میشود. اشاره به پیوند ارتش و سپاه برای ریشهکن کردن پایگاه گروهکها، نقش گروههای جهادی، تبلیغات منفی نیروهای ضد انقلاب در کردستان علیه نیروهای انقلابی، روحیه رزمندگان قبل از پاکسازی مناطق، احتیاط و دقت نیروهای انقلابی نسبت به استفاده از اموال بیتالمال، رفتار فرماندهان جوان با نیروهای زیردست، مقایسه رفتار نظامیان قبل و بعد از انقلاب در جایجای متن دیده میشود: «آخر چه معنی دارد که فرماندهان قرارگاهی در ارومیه، در ارومیه نباشند و حالا بین 600 نفر بچه بسیجی آنقدر بپلکند و نگران جان نیروهایشان باشند و با آنها شوخی کنند و با آنها دعا بخوانند و با آنها گریه کنند، آن هم توی چشم منی که سرلشکر امین افشار را دیده بودم که دویست دانشجوی دکتری را کرده بود توی دستشویی عمومی و مجبورشان کرده بود که توالت را بشویند.»(ص157)
وجهه متمایز جبهه غرب با دیگر جبههها، سرمای شدید و محوطه کوهستانی است. سرمایی که تاثیر آن در لابهلای خاطرات دیده و مظلومیت و ایثار چریکهای جوان بارها و بارها به مخاطب گوشزد میشود: «سرما امان همه را بریده بود. سرمای چهل تا پنجاه درجه زیر صفر. ادوات یخزده، آدمها یخزده، زمین و آسمان یخزده... .»(ص 267)
روایت شهبازی از روزهای حضور در جبهههای غرب کشور، بهانهای میشود تا خواننده کتاب با پنج نفر از فرماندهان جوان، نامدار و شهید دوران دفاع مقدس، محمد بروجردی معروف به مسیح کردستان، ناصر کاظمی، محمود کاوه، علی قمی و محمدعلی گنجیزاده آشنا شود و آنها را از زبان کسی که سالها در کنار آنها زندگی کرده بهتر بشناسد و با چهره غیررسمی و خودمانی آنها روبهرو و مانند راوی با آنها انس بگیرد. نام کتاب نیز برگرفته از جمله شهید بروجردی در گفتوگو با یک خبرنگار است: «به نام خدا، من محمد بروجردیام و مصاحبه نمیکنم... .»(ص277)
درست است که این کتاب، روایتی از صحنههای رودررویی با دشمن است و خط مقدم را روایت میکند، اما راوی ضمن بیان سرگذشت خود در دوران جنگ، با بیان خاطراتی از همسر و خانواده همسرش، جایگاه ویژه آنها را به مخاطب یادآور میشود.
سرانجام در فصل 28 که فصل پایانی است به شهادت محمود کاوه پرداخته میشود که آخرین فرمانده بازمانده از آن پنج نفر است. همچنین سال 1365 با روزهای آخر مصاحبه با راوی در سال 1392 پیوند میخورد و کتاب با روایت دردمندانه راوی از حسرت دیدار با پدر شهید محمود کاوه و حرفهای در دل مانده از آن شهید به پایان میرسد.
کتاب شامل ضمایم پنج نقشه از پاکسازی مناطق سنندج، مهاباد، پیرانشهر- اشنویه، سردشت- پیرانشهر و سردشت- مهاباد، تعدادی عکس از راوی و همسنگرانش، سند چارت تشکیلاتی تیپ ویژه شهدا در بدو تاسیس و نیز زندگینامه شهیدان محمد بروجردی، محمود کاوه، محمدعلی گنجیزاده، علی قمی و ناصر کاظمی است.
خاطرات خواهر سه برادر شهید
کتاب «من مادر دوم تورجم: خاطرات خودنوشت فرزانه تیموری» با بازنویسی سید مهرداد (میثم) موسویان، سال 1395 در 132 صفحه توسط دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان همدان و انتشارات سوره مهر منتشر شده است. رئیس حوزه هنری استان همدان در آغاز کتاب یادآور شده که این مجموعه در پی اجرای طرحهای تاریخ شفاهی، این کتاب را ارایه میکند.
در این کتاب روایت خواهری آورده شده که تنها دختر خانواده است. برادرانش یکی پس از دیگری به مبارزات انقلاب ورود میکنند و پس از آن به جبهههای دفاع مقدس راهی میشوند. در این بین برادر کوچکتر، تورج، که بر اساس نوشته راوی، از کودکی حکم خواهر کوچکترش را داشته هم راه باقی برادرها را پیش میگیرد.
متن این کتاب، در واقع خاطرهنگاری خواهری است که تمام زندگیاش برادرانش و جمع گرم و صمیمی خانوادهاش بوده است. خواهری که به تبعیت از برادران بزرگترش و تحت تاثیر صحبتهای آنان پیشه معلمی را برگزیده و حالا خاطراتش را به تحریر درآورده است.
کتاب دارای سه فصل کودکی، نوجوانی و جوانی است. این فصلها به 54 بخش کوتاه تقسیم شدهاند. فصل کودکی، به سبب نظامی بودن پدر خانواده، در خانههای سازمانی ارتش میگذرد. رفته رفته هوای اهواز بر مریضی پدر فائق آمده و بنابراین آنها به همدان کوچ میکنند. راوی از مدرسه رفتنش در همدان و خیالات کودکی میگوید تا سرمای سخت همدان و اولین تجربه گرم شدن با کرسی و بارش برف که در اهواز هرگز سابقه نداشته و آخر شبهایی که با تورج بر پشت بام دراز میکشیدند و از آرزوهاشان میگفتند.
سپس به دوره نوجوانی میپردازد و عکسهای یادگاری را ضمیمه میکند. راوی، که همان خواهر تورج است، ازدواج میکند و به تهران میرود و دیگر تنها، تماس تلفنی از راه دور برایش میماند و دریایی از دلتنگی.
پس از به شهادت رسیدن یکی از برادرها، بهمن، کتاب در آخرین صفحهها به رفتن تورج میرسد. «تورج هم به جنگ رفت... حالا کسی نبود که زنگ بزنم و برایش درد دل کنم.»(ص122) خواهرانه از دلشورههای دمادمش میگوید، چیزی که باعث میشود انتقالی بگیرد و به همدان بازگردد. وقتی برمیگردد با سکوت خانه و عکس تورج مواجه میشود. پدر میگوید که تورج دیگر برنمیگردد: «تورج جاویدالاثر است.»(ص124) خواهر با تمام اندوهی که دارد مینویسد: «تورج مثل همیشه ساکت و بیصدا بود و همینطور هم شهید شده بود. بعدها شهادت ایرج هم عزادارمان کرد... اما من همیشه به دنبال پیکر تورج ماندم. همیشه هر وقت پیکری تشییع میشود، بین اسامی دنبال تورج تیموری میگردم. آخر من مادر دوم تورج تیموری هستم.»(ص124)
_______________________________________________________________________
* کتابهای مطرح شده در این متن، به ترتیب توسط این نویسندگان معرفی شدهاند.
تعداد بازدید: 6107
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3