برگزاری دویستوهفتادوششمین شب خاطره
سه راوی و خاطراتی از انقلاب، دفاع مقدس و سوریه
مریم رجبی
10 بهمن 1395
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهفتادوششمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره، عصر پنجشنبه هفتم بهمن 1395 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه مهدی رمضانی علوی، ماشاءالله شاهمرادیزاده و محمد صادق کوشکی به بیان خاطرات خود پرداختند.
اتفاقهای اسارت
آزاده جانباز، مهدی رمضانی علوی اولین خاطرهگو بود. او در سال 1361 به جبهه میرود و در آن زمان حدود چهل روز در منطقه سومار و پس از آن تقریباً دو ماه در منطقه گیلانغرب بوده است. چون محصل بوده، به کاشان بازمیگردد و سال بعد دوباره به جبهه میآید و در عملیات والفجر چهار در منطقه پنجوین عراق اسیر ارتش صدام میشود.
او خاطراتش را اینگونه آغاز کرد: «اولین جرقه من برای رفتن به جبهه، یکی از همکلاسیهای دوران دبستانم به نام شهید جعفر شهبازی علوی بود. او در عملیات تنگه چزابه شرکت کرد و بدنش با گلوله آرپیجی، دو نیم شد. یک نیم از بدنش را آوردند و نیم دیگر را 6 ماه بعد به خانوادهاش تحویل دادند. او هر شب در عالم خواب از من میپرسید که چرا به جبهه نمیروم؟ این خواب آنقدر تکرار شد تا سرانجام به جبهه رفتم.»
وی افزود: «در شب عملیات وقتی ما وارد دشت شیلر شدیم، در میدان مین دیدم یکی از بچههای بسیجی که یکی از پاهایش قطع شده، روی پای دیگرش ایستاده و میگوید: «بروید خدا نگهدارتان.» من با دیدن این رزمنده که با وجود قطع شدن یکی از پاهایش به دیگران اینچنین میگوید، یاد این سخن حضرت ابوالفضل(ع) افتادم که میفرمایند: «والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی.» وقتی ما به بالای تپههای مشرف به شهر پنجوین عراق رسیدیم، یک تیربارچی با فاصله حدود ده متر از ما بود و با وجود اینکه ما سه نفر آرپیجیزن بودیم و عراقیها اصلاً ما را نمیدیدند، نتوانستیم آن تیربار عراقی را بزنیم و گویا خدا میخواست که این تیربار بماند و ما صبح روز بعد از این تیربار علیه خود عراقیها استفاده کنیم.
من وقتی به بالای تپه رسیدم از پشت سر تیر خوردم و داخل کانالی افتادم. تا ساعت هفت صبح که بچهها در حال سنگر گرفتن بودند، خون از من میرفت. ساعت هشت صبح عقبنشینی شد و من به همراه چند مجروح دیگر در بین تپههای صعبالعبور گیر افتاده بودیم. هنگام عقبنشینی من به زحمت روی زانوهایم نشستم و گفتم که مرا نیز با خود ببرید. آنها مرا روی برانکارد گذاشتند، اما نتوانستند از روی تپه بالا بروند و من از بالا به پایین پرت شدم. دوباره تلاش کردند و مرا روی برانکارد گذاشتند و خواستند که به بالا ببرند، اما عراقیها رسیده بودند و به یکی از آن رزمندههای بالای سرم به نام آقای رضایی که لباس پلنگی داشت و از بچههای شهرضا بود، تیر زدند و او تا شب شهید شد.
در این اوضاع بقیه بچهها رفتند و من شب را تا صبح در جنگلی ماندم. صبح روز بعد با بچههای لشکر کرمان که برای عملیات آمده بودند، به منطقهای بالاتر آمدم و آنها نیز رفتند. دو شب آنجا ماندم و روز سوم، ساعت دو بعدازظهر عراقیها حمله کردند و تا بالای تپه آمدند و اطراف مرا به رگبار بستند. عراقیها قبل از اینکه بالای سر من بیایند، جنگل را آتش زدند. یک خشاب پیش دستم بود که پر از فشنگ بود و یک نارنجک و چون میدانستم اگر آتش به من برسد نارنجک منفجر خواهد شد، آن را به پایین تپه پرت کردم. به پهلو خوابیدم، وقتی آتش به زیر پهلویم رسید خودم را در آتش رها کردم. اطراف من آتش گرفت، اما من حتی ذرهای نسوختم. وقتی آتش تمام شد، عراقیها بالای سرم آمدند. من خودم را به مردن زدم. گفتند: بلند شو تا تو را به بیمارستان ببریم، ولی بلند نشدم. من را مینشاندند و به هر طرف رها میکردند، به همان طرف میافتادم. گلنگدن را کشیدند و تفنگ را روی شقیقهام گذاشتند، اما شلیک نکردند. پستههایی که در جیبم برای روز مبادا نگه داشته بودم را خوردند و پوستهایش را روی صورتم ریختند و رفتند.
حدود پنج تا ده دقیقه دیگر گروه دیگری از عراقیها آمدند و اینها هم باقیمانده پستهها راخوردند و آب روی صورتم ریختند. چون چند روز بود که آب نخورده بودم و از طرفی خون زیادی هم از بدنم رفته بود، بسیار تشنه بودم، گویا حرکتی کردم که آنها متوجه شدند زندهام و رفتند پشت درختان جنگل و منتظر ماندند. من وقتی که دیدم آنها رفتهاند، دستم را زیر سرم گذاشتم و رو به آفتاب خوابیدم. بعد از نیم ساعت آمدند و من دیگر نمیتوانستم خودم را به مردن بزنم. آب خواستم و آنان با اینکه دشمن بودند و از طرفی من اذیتشان کرده بودم و خودم را به مردن زده بودم، با قمقمه خودشان آب در دهانم ریختند و مرا به بیمارستان بردند. در آن بیمارستان سلیمانیه عراق 18 روز بستری بودم.»
وی از خاطرات 18 روزی که در بیمارستان بوده، اینگونه گفت: «ما هشت نفر در یک اتاق بودیم و من آن موقع به علت مجروح بودن پایم، اشک از گوشه چشمانم سرازیر میشد. سربازی به نام حسن که بالای سر من بود پرسید: مهدی چه شده؟ گفتم: پایم درد میکند. گفت: تو بسیجی هستی و بسیجی گریه نمیکند! یک سرباز دیگر کنار من بود که دائم سیگاری را روشن کرده، یک پک به آن میزد و پرت میکرد و میگفت: حاج همت! حاج همت! من از یکی از عراقیها پرسیدم: حاج همت چه کسی است؟ گفت: حاج همت، فرمانده سپاه محمد رسولالله(ص) است که اینها از او میترسند و من آنجا بود که عظمت حاج همت را فهمیدم.
از اتفاقات دیگری که در سلیمانیه عراق افتاد، آشنایی با فردی از روستای اشکاردشت چالوس به نام قربان بازرگان بود. او در دوران اسارت برای من تعریف کرد که شب عملیات ما را با لشکر امام حسین(ع) آوردند تا اطلاعات بگیریم و فردا شب وارد عملیات بشویم. میگفت تقریباً به مقر عراقیها رسیده بودیم و نزدیک بود تا کار تمام شود که ناگهان متوجه شدیم چهار عراقی به همراه یک سگ در حال آمدن هستند. سگ در جلوی آنها پارس میکرد و به سمت ما میآمد و چون نمیخواستیم آنها به هیچ وجه از عملیات باخبر شوند، تصمیم گرفتیم دو به دو در کنار جاده بایستیم و اگر سگ به پارس کردنش ادامه داد، آن را بکشیم. عراقیها داشتند میخندیدند و میرفتند، اما سگ هنگامیکه به ما رسید، نگاهی کرد و برای ما کله تکان داد و به دنبال عراقیها رفت. در نهایت ما از طرفی دیگر پایین آمدیم و شب بعد عملیات والفجر چهار شروع شد.»
رمضانی در ادامه سخنانش، خاطرات دوران اسارت را اینگونه بازگو کرد: «از بهترین ایام زندگیام دوران اسارت بود. همانطور که معراج حضرت یوسف در دل چاه و زندان بود، معراج حضرت یونس در دل نهنگ بود، معراج حضرت ابراهیم در دل آتش بود، معراج اسرا هم در دل اسارت بود. سال 1362 من شاگرد نهجالبلاغه استادی بودم به نام رضا رحیمی که بچه یزد بود. او کسی بود که به عنوان یک سرباز ارتش اسیر شده بود و هر باری که در دل شب برای نماز بلند میشدم، ایشان سر سجاده بود و حتی یک شب هم نشد که بر ایشان سبقت بگیرم. او چهار کلاس نهجالبلاغه داشت که در هر کلاس تنها یک ربع صحبت میکرد. تمام کتابهای حوزوی که صلیب سرخ برایمان آورده بود را مطالعه کرده بود. در زمان فراغت هم ساعتها و کفشهای بچهها را تعمیر میکرد. او به من گفت که باید خودت را برای ادامه اسارت آماده کنی. ما نیز از آن پس شروع کردیم؛ روخوانی، ترجمه و حفظ قرآن را کار کردیم. حدود 400 نفر حافظ قرآن داشتیم؛ از یک جزء تا 30 جزء، حتی در حفظ به جایی رسیده بودیم که میتوانستیم سوره بقره را از انتها به ابتدا به سرعت بخوانیم. سپس به سراغ نهجالبلاغه رفتیم و در اواخر اسارت، جلسههای مشاعره نهجالبلاغه داشتیم. در آسایشگاه ما که حدود 200 نفر بودیم، پنج قرآن داشتیم که تعدادی از آنها را به 30 جزء تقسیم کرده بودیم و تحویل همدیگر میدادیم و دو قرآن را به صورت کامل گذاشته بودیم برای آنان که میخواستند کل قرآن را ختم کنند. نهجالبلاغه را نیز به همین صورت به نامهها، خطبهها و حکمتها تقسیم کرده بودیم. ما در اردوگاه موصل چهار بودیم که بنیاد خیلی از برنامههای اسرا در آن را مرحوم ابوترابی گذاشته بود و روی در اردوگاه نوشته بودند: «حرس الخمینی.»
در اردوگاه ما، در دو طرف عراقیها با کابل میایستادند و به بچهها میزدند. یکی از اسرا در یکی از آن دفعاتی که کابل میزدند، چشمش ترکید و به بیرون افتاد. روز آخر که قطعنامه قبول شد، آن سربازی که او را زده بود آمد و از آن رزمنده طلب بخشش کرد و گفت: من از قیامت میترسم. آن رزمنده در جوابش گفت: دست و پای مرا میشکستی، چرا چشمم را کور کردی؟ من در ایران جواب مادرم را چگونه بدهم؟
در اسارت، 6 قاشق برنج سهمیه داشتیم و گوشتی که 10 سال قبل از تولدمان ذبح شده بود و گاهی در آن کرم پیدا میکردیم و حبوباتی که مخصوص مرغها بود. از غذای ناهار ،تکهنانی برای شام نگه میداشتیم، چون شام نمیدادند. اما با این وجود 400 نفر حافظ قرآن و نهجالبلاغه داشتیم و کسانی که مفاتیح را حفظ کرده بودند.»
پس از این خاطرهگویی، مجری، ماجرای شهادت آتشنشان، امید عباسی را تعریف کرد؛ جوانی که برای نجات جان دختر بچهای هشت ساله که در ساختمانی گیر افتاده بود، خود را به دل آتش زده و ماسک خود را به بچه داد تا او سالم بماند و اینکه بعد از مرگش کارت اهدای عضو او را بین وسایلش پیدا کردند و با اهدای اعضای بدنش جان سه نفر دیگر را نیز نجات داد. سپس فیلمی کوتاهی در ارتباط با فروریختن ساختمان پلاسکو و تلاشهای شبانهروزی نیروهای امداد پخش شد.
دختر پاسدار
راوی دوم برنامه، ماشاءالله شاهمرادیزاده، بازیگر کارگردان بود که با لهجه شیرین مشهدی، خاطرات خود را با زبان طنز و اینگونه شروع کرد: «من در دوران جنگ به سخنران جهنمی معروف بودم، زیرا هر شخصی که قرار بود سخنرانی کند و به هر دلیلی نمیآمد، میگفتند که جهنم! ماو سخنرانی خواهد کرد.
یک بار در زمان جنگ به مرخصی آمده بودم، گفتند که به دانشگاهی رفته و سخنرانی کنم. چون جوِ دانشگاه خیلی رسمی است، بسیار مضطرب بودم و نمیدانستم که چه چیزی بگویم. مجری گفت که خاطرهای شیرین و جالب از عملیات خرمشهر تعریف کن. من از ترس، دستانم سرد شده بود، چون من تا آن روز خرمشهر را ندیده بودم، میخواستم بگویم که از سردشت گذشتیم و وارد خرمشهر شدیم، متوجه شدم که ربطی ندارد، میخواستم بگویم که فلان کوهها را رد کردیم و وارد خرمشهر شدیم، متوجه شدم که باز هم ربطی ندارد. از طرفی چون مادرم همیشه از من میخواست تا راست بگویم، رو به حضار کردم و گفتم: میخواهم خاطرهای شیرین از عملیات خرمشهر برایتان تعریف کنم؛ زمانی که خرمشهر آزاد شد ما در کرمانشاه بودیم! بسیار خوش گذشت... .» مجری نامه نوشت که اینگونه نمیشود، پس خاطرهای شیرین از عملیات فاو تعریف کنید. من از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کند تا به داخل آن بروم، چون من فاو را هم ندیده بودم. ناگهان به یادم آمد که ما نزدیکیهای شلمچه بودیم و هر روز میگفتند که شب، عملیات است، ولی عملیاتی انجام نمیشد. ما به فرمانده گفتیم که چرا به عملیات نمیرویم؟ او گفت: هیچ کس صحبت نکند و صبح روز بعد در تاریکی ما را به اهواز بردند و تا حدود ساعت سه بعدازظهر آنجا ماندیم، سپس سوار هواپیما شدیم و تا شب در آسمان بودیم، جوری که گوشهایمان گرفته بود. اما خلاصه فرود آمدیم و وقتی از هواپیما بیرون خارج میشدیم، دیدیم که مردم با خوشحالی به سمت ما میآیند. ما در ابتدا گمان کردیم که در کشوری دیگر فرود آمدهایم، اما اندکی بعد متوجه شدیم که مشهد هستیم و این مردم از خانوادههای نیروی هوایی بودند که آنجا زندگی میکردند. وقتی از آنها علت خوشحالیشان را پرسیدم، گفتند که فاو آزاد شده است. در آن زمان ما به پودرهای لباسشویی فاو میگفتیم و در آن لحظه با خودم گفتم که چقدر بد که مردم برای یک پودر لباسشویی آنقدر خوشحالی میکنند. سپس با خودم فکر کردم که شاید کارخانه فاو عراق را گرفتهاند و علت خوشحالیشان این موضوع است! اما سرانجام در تلویزیون دیدم که در مورد عملیات آزادسازی فاو صحبت میکردند و آنجا بود که مسئله برایم روشن شد.»
وی در ادامه افزود: «من فکر میکنم جنگ 100 روز است که 90 روز آن را انسان پا روی «من» گذاشته و 10 روز دیگر را پا روی «مین» میگذارد. اگر انسان آن 90 روز را خوب طی نکند نمیتواند پا روی مین بگذارد، اما در صورتیکه آن 90 روز را خوب طی کند، دیگر پا روی مین نخواهد گذاشت، بلکه پا روی آسمان میگذارد. آن چیزی که از جنگ گفتهاند، تنها آن 10 روز است و چیزی از آن 90 روز برای بچههای امروز ما تعریف نکردهاند. به همین دلیل است که بچههای امروز فکر میکنند که یا ما نادان بودیم که وقتی میگفتند برو روی مین، میرفتیم و یا قدیس بودهایم و خدا انگار از آسمان گفته که فلانی برو شهید همت بشو و او اینگونه شهید همت شده است و یا گفته تو برو و شهید محمود کاوه بشو. من و شهید کاوه در مشهد بچه یک محله بودیم و با هم بزرگ شدیم و به جبهه رفتیم. در فیلم شهید کاوه که «شور شیرین» نام دارد، طراح صحنه و نویسنده بودم. من در واقع سعی کردم که از آن 90 روز قسمتهای طنزش را برای شما بگویم که هیچ کس یا نمیگوید و یا خوب نمیگوید.»
شاهمرادیزاده دو نمونه از خاطرات طنز جبهه را هم اینگونه بیان کرد: «اولی اینکه یک لشکر در عملیات خیبر میخواستند در فضای باز نماز بخوانند؛ وقتی حاجآقا عمامه و عبایش را بیرون از وضوخانه روی میخ میگذارد تا وضو بگیرد، یکی از رزمندهها لباس را میپوشد و به سر صف میرود تا به عنوان پیشنماز، نماز را شروع کند و چون غروب بود کسی چهره او را نمیدید تا تشخیص دهد که او پیشنماز نیست. نماز شروع میشود و نمازگزاران به رکوع میروند و چون رکوع طولانی میشود، همه بلند میشوند و میبینند که حاجآقا رفته است و پیشنماز ندارند. قشنگی جبهه به این بود که از آن هزار نفر نیرو حتی یک نفر آن شخص را به سردار قاآنی معرفی نکرد. ظرفیت شوخی در جبههها و در دوران جنگ بسیار بالا بود.
دیگری اینکه عراق در حومه قصر شیرین حدود سه تا چهار تپه را از ما گرفت. ما از حدود 4 صبح با آنها مقابله کردیم و حدود ساعت 9 صبح توانستیم که آن تپهها را پس بگیریم. در این میان حدود 28 نفر از آنان زخمی و اسیر شدند. یکی از آنان که حدود 110 کیلو وزن داشت از ناحیه ران زخمی شده بود. من سعی کردم که زخمش را پانسمان کنم تا خونریزی قطع شود، اما به این نکته توجه نکرده بودم که چون من شب قبل از آن جنگیده بودم و بعد از آن به مجروحان کمک کرده بودم، تمام لباسم خونی بود. چون کوله پشتیام را زیر مجروحان گذاشته بودم، طوری خون از آن میچکید که گویی سر بریده در آن دارم. چون بسیار لاغر بودم برای نشستن باید سرنیزه را از کمرم در میآوردم تا به آن مجروح کمک کنم و در آخر برای بریدن شلوارش قیچی بزرگی آهنی از کیفم درآوردم، غافل از اینکه همه این اتفاقات دست به دست هم دادند تا آن اسیر عراقی از شدت ترس گریه کرده و خواهش کند تا او را نکشم! تا زمانی که مطمئن نشد قصد کشتنش را ندارم و میخواهم پانسمانش را عوض کنم، همچنان فریاد میزد و گریه میکرد.»
وی در ادامه یکی دیگر از خاطرات معروفش را اینگونه بازگو کرد: «در جلسهای از تمام هنرمندان طناز ایران دعوت شده بود تا بیایند و به خاطر گلآقا یک دقیقه مردم را بخندانند، من نیز بودم و در آنجا این خاطره را گفتم که در نهایت آقای دهنمکی آمد و خواست تا این طنزها به شکلی در فیلمها گنجانده شوند. یک بار ما را از سقز به مریوان بردند و هیچ کس جز سپاه در آن شهر نبود. ما را به مدرسهای بردند و سپاه یک فلاسک چای به همراه یک جعبه قند آورد، ولی لیوانی نبود تا در آن چای بخوریم. برای همین هر نفر برای خود چیزی را پیدا کرد تا در آن چای بخورد. من نیز توپی پلاستیکی پیدا کرده و آن را نصف کردم تا از نصفه آن به عنوان لیوان استفاده کنم، اما وقتی برگشتم دیدم که صف گرفتن چای بسیار طولانی است. از ترس اینکه شاید چای تمام شود یک قدم به کنار صف رفتم و با صدای بلند شروع کردم به خواندن آهنگ چاییچایی و همچنان که میخواندم، قدمزنان به جلو حرکت میکردم تا خلاصه به ابتدای صف رسیدم و چای گرفتم و رفتم. از آن پس این آهنگ چاییچایی من معروف شد و بچهها دائم از من میخواستند که برایشان بخوانم و من چون حوصله دوباره خواندن را نداشتم، امتناع میکردم؛ تا یک زمانی که سرحال بودم و قبول کردم که برایشان بخوانم، آنان خواستند تا صدایم را ضبط کنند تا مجبور نباشند برای شنیدن دوباره این آهنگ به من اصرار کنند. آنها صدای مرا روی نوار آقای آهنگران ضبط کردند. یک روز که در مراغه با بلندگوی تبلیغات ارتش صدای آقای آهنگران را گذاشتم و با خیال راحت رفتم تا فوتبال بازی کنم، ناگهان صدای آهنگران قطع شد و شروع شد به خواندن آهنگ چاییچایی من. تا زمانیکه من به ضبط برسم و آهنگ را قطع کنم، کل آهنگ پخش شده بود.
در سنندج مشغول بازی کردن تئاتر بودیم، قرار بود که من از یک طرف وارد سن بشوم، آن وسط یک قوری و کتری باشد و من همانطور که وارد میشوم و آهنگ چاییچایی را میخوانم، دوستم سنگرها را خراب کند، اما وقتی مشغول خواندن آهنگ شدم، یک لحظه به دوستم نگاه کردم و دیدم روی صحنه در حال انجام حرکات موزون است. آنقدر خجالت کشیدیم که پشت سن رفتیم و ساکت گوشهای نشستیم، چون من مداح تیپ و آن دوستم قاری قرآن سپاه بود. خلاصه فرمانده آمد و گفت بلند شوید، کاملاً معلوم شد اگر انقلاب نمیشد، شما چهکاره میشدید.»
شاهمرادیزاده در ادامه گفت: «در ابتدا که به جبهه رفته بودیم، ما را روی کوه قوچاق در نزدیکی سقز بردند. ما بالای کوه بودیم که یک روزنامه و غذا آوردند که ما پیروز شدیم و بوکان آزاد شده است. ما 6 ماه بالای کوه بودیم و هیچ کس نیامد بگوید که از بالای این کوه روی کوه دیگری بروید! بعد از 6 ماه به سپاه سقز رفتیم و متوجه شدیم که تمام افراد فرق کردهاند. مثلا قبلاً شهید کاوه آنجا بود، اما بعد 6 ماه شهید طیاره در آنجا بود. شهید طیاره وقتی فهمید که 6 ماه را بالای کوه مانده بودیم تا دستوری برای جابهجایی بگیریم، ما را پاسدار کرد، زیرا نیروی خوبی بودیم.
یکی دیگر از رشادتهای طنازانه بچهها در جبهه این بود که ضامن نارنجک را میکشیدند و سمت نیروهای خودمان پرتاب میکردند، بچهها فرار میکردند و آنها میخندیدند. من همیشه از انجام این کار ترس داشتم و میخواستم حتماً این ضعفم را پر کنم. پس یک نارنجک 40 تیکه پیدا کردم که چاشنی نداشت، یک ضامن دروغین کنارش گذاشتم و رفتم داخل چادری که فکر میکردم فقط یکی از دوستانم در آنجا باشد، اما وقتی داخل شدم دیدم که عدهای از فرماندهان بر سر همین شوخی بچهها در حال صحبت هستند. من در آن لحظه گفتم که میخواهم از ضامن نارنجک برای زیپ پوتینم استفاده کنم و در همان حال که ضامن دروغین را کشیدم، از من به آرامی خواستند تا ضامن اصلی را نکشم و بیرون بروم و از ضامن دروغین طبق میل خودم برای زیپ پوتینم استفاده کنم، اما من ضامن را کشیدم و نارنجک را انداختم و همانطور که آقایان از ترس اشهدشان را میخواندند، من پشت سر هم میگفتم که چاشنی نداشت و آنها همچنان با ترس چادر را ترک میکردند و من همچنان میگفتم که چاشنی نداشت!»
شاهمرادیزاده در نهایت، عزیزترین خاطرهاش را اینگونه بیان کرد: «در بهداری بوبکتان، در 30 کیلومتری سقز بودیم و همه فکر میکردند که ما دکتر هستیم. نزدیک غروب، زنی با گریه و صورتی خونآلود از ناخن کشیدن، بچهای نیمهجان را به بهداری آورد و التماس میکرد تا کاری برایش بکنیم. بچه اسهال و استفراغ شدید داشت. مادر همچنان که گریه میکرد، بچه را گذاشت و رفت. ما در آن زمان رمزمان «یا مادر» بود و ایمان داشتیم تا زمانی که دستمان در دست حضرت زهرا(س) باشد، هیچگونه اتفاقی نخواهد افتاد. در آن لحظه در دلم گفتم یا مادر، خودت به این بچه کمک کن، چون اگر اتفاقی برایش بیفتد، خونهای بسیاری ریخته میشود و همه میگویند که پاسدار، بچه را کشت. خلاصه بچه را بغل گرفتم و با اینکه در کردستان از ساعت چهار بعدظهر به بعد ماشینی از جاده رد نمیشد، به سمت جاده رفتم که ناگهان دیدم وانتی از دور میآید. ماجرا را برای راننده تعریف کردم و او هم قبول کرد تا ما را به بیمارستان برساند. وقتی به بیمارستان رسیدیم، از من پرسیدند: پدر بچه هستید؟ گفتم: بله. گفتند: نامش چیست؟ گفتم: علی. گفتند که نمیشود، چون دختر است! گفتم پس نامش ملی است! آنها دو روز بچه را نگه داشتند و بعد مرخصش کردند و ما بچه را به روستا بردیم. پدر بچه نامش را «دختر پاسدار» گذاشت.
33 سال از این ماجرا گذشت و من به عشق این دختر، در هر مراسمی که میرفتم این خاطره را تعریف میکردم و حتی یک سریال هم به عشقش ساختم. تا اینکه دوباره به آن مناطق رفتم و در دانشگاه سنندج سخنرانی کردم و این داستان را نیز تعریف کردم. سه جوان در آخر برنامه آمدند و گفتند: هر چقدر که دلت میخواهد دروغ بگو، چون ما بچه همان روستاییم و چنین اتفاقی را تا الان نشنیدهایم. گفتم: دروغ نگفتم و این اتفاق برای 33 سال پیش است، یعنی حدود 11 سال پیش از به دنیا آمدن شما، پس طبیعی است که اطلاع نداشته باشید، بروید و تحقیقات کنید. روز بعد در همدان مراسم داشتم که آن سه جوان تماس گرفتند و گفتند که حرفهای شما درست بود. دختر شما الان 33 ساله است و خودش هم یک دختر دارد. 9 ماه از آن ماجرا هم گذشته و من سخت مشتاقم تا به دیدن دخترم بروم و او را برای زیارت به مشهد بیاورم و دلم میخواهد هرکجا که این داستان را تعریف میکنم او نیز همراهم باشد.»
پس از این خاطرهگویی، مستند «زمان به وقت موسیو ستبون» پخش شد. این فیلم روایتگر سرگذشت عکاسی فرانسوی به نام میشل ستبون است که بعد از گذشت 36 سال به ایران باز میگردد. عکس معروف امام خمینی(ره) در زیر درخت سیب در نوفللوشاتو مربوط به اوست. او معتقد است از زمانیکه عکسهایی را درباره انقلاب اسلامی ایران ثبت کرده، به عکاسی حرفهای تبدیل شده است. عکسهایی از او درباره انقلاب که دیده شده، کمتر دیده شده و یا اصلا دیده نشده، در کتابی توسط انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس گردآوری شده است. او این عکسها را رایگان و با عشق به ملت ایران تقدیم کرده است.
به افتخار ایرانیها
راوی سوم برنامه محمد صادق کوشکی بود. او کتاب «تاریخ مستطاب آمریکا» که نگاهی طنز به تاریخ آمریکا دارد را نوشته است. کوشکی در دویستوهفتادوششمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره خاطراتی از انقلاب، دفاع مقدس و روزهای خونین سوریه بازگو کرد.
در ابتدا خاطرات خود از انقلاب را اینگونه بیان کرد: «اولین تصویری که از انقلاب در ذهنم نقش بسته است به اوایل سال 1357 برمیگردد. من دانشآموز دوره ابتدایی بودم که با پدرم به راهپیمایی رفتم و دیدم که مردم با عصبانیت و خشم شعار میدهند. آن روز جنازه یک شهید تشییع میشد. به خاطر دارم که در آن زمان برای شهیدان تابوتی مانند تابوت امروزی درست نمیکردند و پیکر شهید را با کفن روی برانکارد میگذاشتند تا بهگونهای مردم را به هیجان بیاورند. مردم هم شعار میدادند: «قسم به خون شهدا، شاه تو را میکشیم.» پیکر این شهید هم مانند قایقی که بر روی رودخانه باشد، روی دستان مردم در حرکت بود.
وقتی بزرگترها میخواستند در مورد شاه، امام یا انقلاب حرفی بزنند، آن را طوری مطرح میکردند که بچهها نشنوند، چون اگر این حرفها را در مدرسه یا بیرون میگفتند، ساواک آنها را دستگیر میکرد. در واقع تا این حد ترس از ساواک وجود داشت، اما سال 1357 که راهنماییها شروع شد، این ترسها ریخت.
تصویر دومم از انقلاب زمانی بود که حکومت پهلوی در 13 آبان 1357، دانشآموزان را جلوی دانشگاه تهران به رگبار بست و آنها را به شهادت رساند. شب این ماجرا را در تلویزیون نشان دادند تا شاید مردم را بترسانند. روز بعد که به مدرسه رفتیم، خانم معلم مهربان و خندهرویمان را گرفته و اشکآلود دیدیم. معلممان آن روز درس نداد و رفت. از آبان سال 1357 کار ما این بود که به مدرسه میرفتیم و سرود شاهنشاهی را نمیخواندیم و از مدرسه بیرون میزدیم. در واقع و عملاً مدرسه رها شده بود. کار دیگری که بچهها در حد توان خودشان انجام میدادند این بود که عکسهایی که از شاه در ابتدای کتابهای درسیشان بود را میکندند و با آن تصویری مضحک درست میکردند و جلوی ماشینهای ارتشی میبردند و تکان میدادند. بعضی از سربازها میخندیدند و بعضی دیگر نیز دعوا میکردند.
ما امام جماعتی فعال و انقلابی داشتیم که همه را تشویق میکرد تا به راهپیمایی بیایند. بعد از آبان 1357 تقریباً هر روز با پدرم به راهپیمایی میرفتم و الان با خودم فکر میکنم که ایشان با این کارش چه خدمت بزرگی به من کرد، زیرا بسیاری از مردم بچهها را به دلیل گلوله و شلیک مأموران به راهپیمایی نمیبردند. من چند صحنه قشنگ از انقلاب در ذهنم دارم که این صحنهها به تنهایی برای من به معنی انقلاب است. راهپیمایی از صبح تا حدود ظهر طول میکشید. در یکی از این روزها، نزدیک ظهر که بسیار گرسنه بودم، با پدرم از کنار یک نانوایی رد شدیم و از پدرم خواستم تا یک نان برایم بگیرد، پدرم خرید، اما هنگامی که قصد رفتن داشتیم، دوباره به داخل نانوایی برگشت و هر چه که نان پخته در نانوایی بود را خرید و سپس رو به من گفت: وقتی تو گرسنه هستی، حتماً بقیه مردم نیز گرسنهاند و آن نانها را در بین مردم تقسیم کرد. دیگر اینکه حدود دی یا بهمن بود که دستفروشی در کنار خیابان دستههای گل نرگس میفروخت. مردی رفت و تمام گل نرگسهایش را خرید و بین افرادی که به راهپیمایی آمده بودند تقسیم کرد. این صحنهها، صحنههای بسیار قشنگی بودند، زیرا که مردم خود را یک خانواده میدانستند و علت اینکه مردم اصرار داشتند بعد از راهپیمایی در خیابان نمازشان را به جماعت بخوانند، الان میفهمم.
نزدیک خانه ما یک ساختمان ساواک وجود داشت که با وجود تیراندازی ساواکیان، مردم به آنجا حمله بردند و ویرانش کردند و با خود تجهیزاتی از داخل مانند قیچیهای بزرگ آوردند که گویا ابزار شکنجه بود.
تصویر ذهنی بعدی من از انقلاب میرسد به 12 بهمن که روز آمدن حضرت امام خمینی(ره) بود. در ابتدا تلویزیون لحظه پایین آمدن امام از پلههای هواپیما را نشان داد، اما ناگهان قطع شد و سرود شاهنشاهی را پخش کردند. مردم از این کار ناراحت شدند و به خیابانها و کوچهها ریختند و در آنجا شادیهایشان را با هم تقسیم کردند. این صحنه میرسد به صحنه 22 بهمن، با این خاطره که بچههای همسن و سال من به خانهها میرفتند و ملحفه میگرفتند تا برای مجروحان ببرند.
یک مرکز شهربانی نزدیک منزل ما بود که مردم حمله کرده بودند تا آن را بگیرند. روز بعد وقتی بیرون رفتیم دیدیم که کنار این مرکز، خونهای بسیاری ریخته شده و بسیاری از شهدا دست خود را در خونشان زده و به دیوارها مالیده بودند. جوی آبی که در کنار این مرکز بود و از آن به عنوان سنگر برای مبارزان استفاده میشد، تماما خونآلود بود و در آن سن دیدن این مناظر و هضم این اتفاقات برایم دشوار بود.
به خاطر دارم که یک عکس سیاه سفید از امام(ره) در ابعاد آ4 به دستم رسید که به همراه اخوی بزرگترمان اطراف آن را گل کشیدیم و به صورت پلاکاردی بزرگ درست کردیم تا در راهپیمایی در دست بگیریم، اما در هنگام ورود به داخل جمعیت، پلاکاردم به همراه سیل جمعیت گم شد و من تا آخر روز در بین جمعیت سر تکان میدادم تا پلاکاردم را پیدا کنم و این تنها چیزی بود که من در راه انقلاب دادم!»
کوشکی خاطرات خود را از دوران دفاع مقدس اینگونه بیان کرد: «من کلاس دوم راهنمایی بودم و در مدرسه ما پسرانی بودند که به دلیل اینکه چند بار مشروط شده بودند، از ما بزرگتر بودند. آنها در اواسط سال درس را رها کردند و به جبهه رفتند. من نیز بعد از آخرین امتحانم به سپاه رفتم تا برای رفتن به جبهه ثبت نام کنم، اما یکی از افراد سپاه به پدرم خبر داد و من نتوانستم آن سال به جبهه بروم. سال بعد عزمم را جزم کردم و اولین جعل اسناد دولتی را انجام دادم تا بگویم که من آموزش هم دیدهام. خلاصه به کمک یکی از افراد سپاه که ما را درک میکرد، راهی شدیم، اما وقتی به مقر اصلی اعزام رسیدیم، اسم مرا به همراه چند نفر دیگر صدا زدند و دیدم که پدرم جلوی در ایستاده و با آنان دعوا میکند که پسر من هنوز بچه است. من در آخر صف و نگران پشت بچهها قایم شدم و خلاصه آن برادران پدرم را راضی کردند که بعداً خودمان برش میگردانیم. در جبهه و بعد از سه ماه، من به اصرار یکی از بچهها برای خانوادهام نامه نوشتم و خبر سلامتیام را دادم، چون حتی در ذهنم هم نمیگنجید که پدر و مادرم نگرانم خواهند شد و البته برادر بزرگترم که زودتر از من به جبهه رفته بود از من بدتر بود و حدود چهار ماه نامهای نمیفرستاد.
در جزیره مجنون بودیم و دمای هوا بالای 40 درجه بود که یک کامیون بار هندوانه آوردند. مسئول تدارکات یک هندوانه متوسط را بین ده نفر قسمت میکرد و اینگونه شد که من و یکی از برادران تصمیم گرفتیم سهم خودمان از بیتالمال را برداریم! پس حدود ده تا دوازده هندوانه خوب را جدا کردیم و در گوشهای ریختیم. هر شب بالای سنگرمان میرفتیم و دو تا هندوانه میخوردیم و پوستش را پشت سنگر میانداختیم؛ به این حساب که کسی نخواهد دید. فرمانده متوجه میشود و دزد هندوانهها را پیدا میکند، اما به روی خود نمیآورد.»
وی درباره خاطرات سفر به سوریه هم گفت: «حدود چند ماه پیش توفیق شد که خدمت بچههای رزمنده حزبالله رسیدیم و به چند محور رفتیم. چند چیز در آنجا خیلی برایم جالب بود، یکی اینکه بنده به عنوان یک ایرانی به آنجا میرفتم و آنها بسیار اظهار لطف میکردند. تقریبا اکثر بچههای حزبالله این نکته برایشان خاص بود که بیایند و به من بگویند که اگر به قم و سر قبر آیتالله بهجت رفتی، از طرف ما نیز زیارت کن. بچههای حزبالله خیلی ایشان را دوست دارند. بحث بعدی این بود که برو به سیدالقائد (رهبر معظم انقلاب) بگو که ما هستیم، خیالشان راحت باشد و مبادا احساس کنند که تنها هستند.
در جایی دیگر پیرمردی موقر همراه بچههای حزبالله بود که وقتی فهمید ایرانی هستم، شروع کرد نوحه «با نوای کاروان» را از آقای آهنگران خواندن. جریان را پرسیدم، گفت: ما زمانی که شما میجنگیدید، آهنگران را بسیار دوست داشتیم و از طریق مختلف نوحههایش را پیدا میکردیم و آنقدر میخواندیم که میتوانستیم کامل به لهجه خودش بخوانیم و الان به افتخار بچههای ایرانی که در آنجا حضور داشتند این آهنگ را خواند.»
دویستوهفتادوششمین برنامه از سلسله نشستهای شب خاطره به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه هفتم بهمن 1395 در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.
تعداد بازدید: 8247
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3