صدای بال ملائک(3)


09 بهمن 1395


خیزاب‌های خونین / راوی ع ـ ص

جاری اروند، یله در آرامش ساحل، زمزمه‌کنان می‌گذشت و سینه نقره‌فامش، در پرتو منورّهایی که هر از چندگاه در آسمان گُر می‌گرفت، می‌درخشید. در آن سوی شط، جزیره امّ‌الرّصاص عراق قرار داشت که در حاشیه ساحلی آن، انبوه نخل‌های خاموش و سر در گریبان، تنگاتنگ ایستاده بودند و دیوار سبزفامی را ایجاد کرده بودند که در این ساعت شب، تیره و سیاه به چشم می‌آمد و در این سو که ساحل خودی بود، رزمندگان گردان غوّاصی حضرت ابوالفضل(ع) در آخرین دقایقی که به آغاز عملیّات مانده بود، وسایل و تجهیزات‌شان را محکم می‌کردند و یا در خلوت روحانی خویش، مناجاتی را زیر لب زمزمه می‌کردند و صدای گریه بی‌اختیارشان، با زمزمه شط در می‌آمیخت. همه در این اندیشه بودند که باید لختی دیگر تن به جریان سرکش اروند بسپارند و به مواضع دشمن یورش برند.

تا آن لحظه، شط، آرام و رام می‌نمود و نسیم خنک شبانگاهی، نرم و بازیگوش، شاخ و برگ نخل‌های صبوری را که چند روزی بود، تن در باران یک‌ریز زمستانی شسته بودند، نوازش می‌داد و بوی خیس نخلستان را به مشام می‌رساند. تنها چیزی که آرامش نخلستان را می‌آشفت، آتش نسبتاً سنگینی بود که دشمن از غروب آفتاب شروع کرده بود و کمی غیر عادّی می‌نمود. از وقتی هوا تاریک شده بود، هر از چندی، فروزش چند منوّر، فضا را روشن می‌کرد، رگبار گلوله‌های رسام پر طنینی شنیده می‌شد و تصویر سرخ‌فام‌شان بر آیینه امواج می‌شکست؛ امّا بچّه‌ها بی‌اعتنا به همه اینها، در پشت خاکریز نشسته بودند و هر لحظه، آغاز عملیّات را انتظار می‌بردند. دل‌شان می‌خواست هر چه زودتر بال بگیرند و خود را به آن سوی اروند برسانند. بچّه‌های دسته‌ای که مسئولیت آنها با من بود، با چشمان‌شان که اشتیاق و امید به شهادت و پیروزی در آن موج می‌زد، می‌پرسیدند:

ـ پس عملیات کی شروع می‌شود؟

شاید ساعت 9 شب بود که سرانجام انتظارها پایان یافت و بچّه‌ها که کفش‌های مخصوص غوّاصی را به پا کرده بودند، آهسته‌آهسته، خود را روی آب امواج اروند رها کردند. بچّه‌های دسته ما با یک آرایش ستونی، در حالی که همگی به پشت، روی آب دراز کشیده بودند و دست‌هایشان را به هم داده بودند تا جریان پرشتاب رود، آنها را از یکدیگر جدا نکند، آهسته پا می‌زدند و به سوی ساحل نا‌شناخته دشمن شنا می‌کردند. در پشت سر ما و در میان آبراه‌ها و جوی‌های بزرگی که آب اروند را به نهرهای دل نخلستان می‌برد و همچنین بر ساحل اروند، قایق‌های زیادی در میان برگ‌های نخل و علف‌های رودخانه استتار شده بود که می‌بایست بعد از شکسته شدن و پاکسازی خط اوّل دشمن، با سرعت، نیروهای پیاده را برای پشتیبانی و ادامه عملیّات، به آن سوی اروند برسانند، امّا آرامش اروند دیری نپایید، کم‌کم هوا طوفانی شد و امواج بلندی که از هر سو بر می‌خاست، توانست آرایش ما را مختل کند.

روح سرکش و مغرور شط، اندک‌اندک، خودش را نشان می‌داد. خیزاب‌های موج بر چهره و پیکر ما فرو می‌ریخت که به پشت، روی آب خوابیده بودیم و از طریق دهان نفس می‌کشیدیم.

آب وارد دهان و گلوی‌مان می‌شد، از این رو بعضی از بچّه‌ها به شدّت سرفه می‌کردند و نفس کشیدن برای‌شان دشوار شده بود، امّا عشق به رسیدن، همه این مشکلات را آسان می‌کرد و بچّه‌های دسته با چشم‌های‌شان، آن سوی ساحل را می‌کاویدند و همچنان صبور و مصمّم شنا می‌کردند.

هنوز به میانه راه نرسیده بودیم که درگیری و تبادل آتش، در دو منطقه واقع در سمت راست و چپ ما آغاز شد. انگار یگان‌های دیگر زودتر از ما به منطقه رسیده و با دشمن درگیر شده بودند. با این حساب، ما نیز باید هر چه زودتر، خود را به ساحل می‌رساندیم. به همین دلیل، به سرعت پا زدن و شنا افزودیم، امّا چیزی نگذشت تا دشمن که در هوشیاری کامل به سر می‌برد، چندین منوّر در بالای سرمان شلّیک کرد. هوا اینک مثل روز روشن شده بود و بلافاصله تیربارهای دشمن شروع به کار کردند و به دنبال آن، خمپاره‌ها، آرپی‌جی‌ها و توپ‌های 106 میلی‌متری، ساحل را زیر آتش گرفتند. در آن لحظات، رگبارهای دوشکا طوری از نزدیکی ما می‌گذشتند که احتمال قوی می‌دادیم ما را بر سطح صاف آب دیده باشند و اکنون آسمان، شهاب باران شده بود و گلوله‌های رسام انگار می‌خواستند شط را به آتش بکشند.

در این شرایط بحرانی، بچّه‌های دسته، همچنان صبور و بی‌اعتنا به سوی نخستین هدفی که باید آزاد می‌شد، می‌شتافتند. این هدف، یک کشتی متروکه و قدیمی بود که در 200 متری ساحل عراق به گل نشسته بود و احتمال می‌رفت محل دیده‌بانی و کمین دشمن باشد. بچّه‌ها به سادگی از دیواره آن بالا رفتند و وقتی متوجّه شدیم دشمن در آنجا کم‌ترین حضوری ندارد، از آنجا با سرعت، به طرف مواضع دشمن در ساحل اروند شتافتیم. بچّه‌های تخریب، با یاری دیگران، موانعی را که در روبه‌رو داشتیم، از میان برداشتند که عمدتاً از چند ردیف سیم خاردار و موانعی معروف به «هشت‌پر خورشیدی» تشکیل می‌شد.

بدین ترتیب، راه برای حمله به نخستین مواضع دشمن که یک کانال مستحکم بود، آغاز شد. در اینجا بچّه‌های دسته ما که به همراه برادران [واحدهای] تخریب و اطلاعات عملیات حدود 20 نفر بودند، با یک سازماندهی مجّدد، با گذشتن از موانع و پشت سر گذاشتن یک منطقه نیزار باتلاقی، به طرف دشمنی که معلوم بود پیش از عملیّات ، نسبت به آغاز عملیّات آگاه شده است و اکنون در اوج آمادگی بود، هجوم بردند. بچّه‌ها در همین دقایق اوّل توانستند بیش از 150 متر از این کانال را پاکسازی کنند. درگیری در نقاط دیگر خط، کم‌وبیش ادامه داشت. همه تلاش می‌کردند با پاکسازی کامل خط اوّل، راه را برای نیروهای پیاده باز کنند تا آنها با قایق‌های تندرو، عرض رودخانه را بدون مزاحمت و آسیب تیربارهای دشمن پیموده، نیروهای پشتیبانی و اسلحه و مهمّات لازم را به خط برسانند، امّا دشمن که خود را برای چنین شبی آماده کرده بود، هنوز در مواضع سنگرهای مستحکم خویش، با مسدود کردن دو سوی کانال و موضع‌گیری در آن مقاومت می‌کرد کار از نبرد خیلی نزدیک و پرتاب نارنجک، به درگیری تن‌به‌تن کشیده و این‌گونه بود که بچّه‌ها با مهمّات محدودی که به غنیمت گرفته بودند، یک‌نفس می‌جنگیدند و هر لحظه تلفات بیشتری بر دشمن وارد می‌کردند. عراقی‌ها از طرفی مجبور بودند در کانال، با ما درگیر باشند و از طرفی، ساحل ایرانی اروند را زیر آتش داشته باشند تا مانع از تردّد قایق‌ها بر سطح آب شوند و به همین دلیل، پهنه اروند، به خاطر تبادل آتش، تبدیل به یک دریای آتش شده بود و کمتر قایقی می‌توانست از آن عبور کند. آن شب، ما با یک امتحان بزرگ الهی مواجه شده بودیم. من به عنوان یک روحانی، وظیفه داشتم به همه روحیّه دهم، امّا ایمان بچّه‌ها بالاتر از آن بود که احتیاجی به وعظ من داشته باشند. من در آن تاریکی متلاطم شب، با مردانی مواجه بودم که متهورّانه برای خاموش کردن یک تیربار و منهدم کردن یک سنگر مستحکم، با تمام جان و تن‌شان جهاد می‌کردند و خود را به دریای بلا و آتش می‌زدند. یکی از اینها آر‌پی‌جی‌زنِ شجاعی بود که برخاست و در میان سایه‌های شب گم شد، دیگر تنها صدای شلّیک‌هایش را می‌شنیدم و پس از چندی، در پرتو منورّی که روشن شد، پیکر پاکش را دیدم که در نبردی نا برابر، به خون نشسته است.

ساعت نزدیک 2 بامداد بود که از ناحیه پا مجروح شدم. تا آن ساعت، حدود 10 نفر، یعنی نیمی از بچّه‌ها شهید و مجروح شده بودند. حتّی مجروحان نیز می‌جنگیدند و آنها که توان رزم را به خاطر خونریزی از دست داده بودند، دیده‌بانی می‌کردند تا دشمن از سمت دیگری، ما را غافلگیر نکند، امّا خستگی، گرسنگی، مجروحیت و سرمای هوا که استخوان را می‌سوزاند و از همه دردناک‌تر، وضعیت مجروحان که مظلومانه بر زمین افتاده بودند و در آن شرایط نمی‌توانستیم به آنها کمکی کنیم، بیش از هر چیز توان‌فرسا بود.

با نزدیک‌تر شدن به صبح، دشمن هر لحظه از دو طرف فشار می‌آورد و همچنان خط خودی را زیر آتش داشت. دیگر ما هیچ امیدی به رسیدن کمک و تغییر اوضاع نمی‌توانستیم داشته باشیم. اینجا بود که با مشورت با برادران اطلاعات عملیّات تصمیم گرفتیم آن کانال را ترک کنیم و به داخل نیزار برگردیم. این کار، تنها راه ممکن بود، ولی دل‌مان به سادگی به این کار رضایت نمی‌داد. خیلی‌ها ترجیح می‌دادند بمانند و به شهادت برسند و یک گام به عقب نیایند، و شاید عدهّ‌ای همین کار را می‌کردند... سر انجام با آن که غرور پاک بسیجی بودن، ما را سرزنش می‌کرد، با اکراهِ تمام، به طرف نیزار عقب نشستیم، در حالی که احساس می‌کردیم گام‌ها ما را شماتت می‌کنند.

در میان نیزار، آنجا که چولان‌های بلند، در گل‌ولای نرم ساحل روییده بودند، آب شور، جراحت پایم را می‌سوزاند و از دیگر سو تازیانه سرد زمستان، بی‌رحمانه بر تن‌های مرطوب ما می‌نشست. در این میان، یکی از بچّه‌هایی که شدیداً موج گرفته شده بود، خود را بی‌اختیار به این‎سو و آن‌سو، در میان گل‌ولای می‌افکند و سر و صدا می‌کرد.

سر و صدای او باعث می‌شد دشمن، محل ما را کشف کند و همان حوالی را به رگبار ببندد. در اینجا بیش از هر کار دیگری باید تماس با خطوط عقب را که مدّت‌ها پیش قطع شده بود، برقرار می‌کردیم، ولی هر چه با بی‌سیمِ‌ دستی و تلفن گِن که همراه داشتیم، ور رفتیم، جواب نداد. دیگر از هر گونه تماسی هم ناامید شده بودیم.

هوا داشت گرگ‌ومیش می‌شد. عراقی‌ها در تاریک‌‌روشنِ سپیده‌دم، ما را می‌دیدند و از هر سو، ما را به رگبار کالیبر و ضدهوایی بسته بودند. دیگر تنها راه چاره، حرکت به سوی آن کشتی متروکه بود که یا حسین(ع)‌ گویان، در حالی که گلوله‌ها از کنارمان می‌گذشتند، خود را به آنجا رساندیم و در طبقه زیرین آن پناه گرفتیم. عراقی‌ها که متوّجه حرکت ما شده بودند، کشتی و اطراف آن را به خمپاره بستند، امّا چون در طبقه زیرین بودیم، چندان تأثیری نداشت.

نماز صبح را همان‌جا بدون تیمّم و وضو – به امید قبولی – خواندیم، چون نه خاک برای تیمّم داشتیم و نه وضعیت لباس غوّاصی اجازه وضو گرفتن می‌داد. من در بین نماز، از فرط خستگی به خواب رفتم. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم که ناگهان با نعره یک خمپاره که روی عرشه کشتی منفجر شد، از خواب پریدم و نماز را از نو خواندم. بعد از نماز، به بالای کشتی آمدم تا سر و گوشی آب بدهم. هوا کاملاً روشن شده بود و اروند، با حزنی اندوه‌بار، جاری بود. خمپاره‌ها هنوز اطراف را می‌کوبیدند و هر حرکتی دشوار می‌نمود، ولی ماندن هم صلاح نبود، زیرا نه این کشتی، کشتی حضرت نوح بود و نه این طوفان، به این زودی آرام می‌گرفت. هر لحظه ممکن بود حوادث دیگری روی دهد. ناچار دل به دریا زدیم و با توکّل به خدا، شناکنان به سمت ساحل خودی به راه افتادیم. در بین راه، جراحت پایم – با توجّه به این که کار غوّاصی عمدتاً به کمک پاها انجام می‌گیرد – خیلی اذیّتم می‌کرد. آتش دشمن نیز همچنان می‌بارید و رگبارهای دوشکا، آسمان را هاشور می‌زد و خط سیر گلوله‌ها به صورت ضربدری در هم فرو می‌رفت، امّا اروند، بر خلاف دیشب، آرام بود و محزون.

سرانجام با توانی اندک که در تن داشتم، خود را به ساحل رساندم، یا شاید اروند، مرا نرم‌نرمک به ساحل افکنده بود. برادران بسیجی که با قطع شدن تماس، یقین کرده بودند که من به شهادت رسیده‌ام، وقتی دوباره مرا زنده در میان خود می‌دیدند، ابراز محبّت می‌کردند و با فریاد، به دیگران خبر می‌دادند که:

ـ حاج آقا زنده است... حاج آقا برگشته...

و من هرگز آن همه مهربانی و صفای آنها را از یاد نخواهم برد.

 

***

برای کسانی که پیروزی و شکست را تنها با معیارهای مادّی صرف می‌سنجند، عملیّات کربلای 4 یک عملیّات ناموفّق جلوه می‌کند، آن‌چنان که کربلای امام حسین(ع)‌ در نظر آنان، یک حرکت پیروزمندانه نیست، ولی اگر معیار پیروزی را در انجام وظیفه بدانیم، قطعاً قضاوت دیگری باید کرد و من به عنوان کسی که شاهد گوشه‌هایی از این نبرد مقدّس بوده‌ام، شهادت می‌دهم که بسیجیان و رزمندگان ما، در این عملیّات و همه حمله‌های دیگر تا آخرین حد توان، شجاعانه و مردانه ایستادند و بارزترین صحنه‌های حماسه و عشق را آفریدند.

امواج خونین اروند، گواهان من‌اند!

 

صدای بال ملائک(2)



 
تعداد بازدید: 5221


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.