عباس جهانگیری و خاطراتی که از دفاع مقدس به یاد دارد - بخش نخست
از اردوی جهادی تا بلندیهای حاجعمران
مهدی خانبانپور
06 بهمن 1395
تماس که گرفتم فکر نمیکردم خیلی زود موفق به دیدار او بشوم. ولی وقتی کارم را توضیح دادم خیلی زود استقبال کرد و مرا پذیرفت. در یک عصر پاییزی به دفترش رفتم. حدود ساعت 16 شروع به صحبت کردیم و زمانی که از او جدا شدم دقایقی از ساعت 20 گذشته بود. واقعاً گذر زمان را متوجه نشده بودم. فقط زمانی برای اقامه نماز مغرب توقف کردیم. گفتوگوی خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با مهندس عباس جهانگیری را بخوانید.
■
لطفاً خودتان را به خوانندگان معرفی کنید.
عباس جهانگیری هستم. متولد 17 اسفند 1343. منزل ما در محله قصرالدشت تهران بود. من که دو، سه ساله بودم، رفتیم انتهای خیابان دامپزشکی و محلهای بهنام قنبرآباد. سالهای سال در آنجا زندگی کردیم و هنوز هم منزل پدری من همانجاست.
برویم به سالهای تحصیل، کجا تحصیل کردید؟
ابتدایی را در مدرسه عاصمی خواندم، روبهروی دانشگاه شریف بود. بعد راهنمایی را در مدرسه مازیار که پشت مدرسه عاصمی بود ادامه دادم. کلاس دوم راهنمایی بودم که انقلاب شد. کلاس سوم را هم در مدرسه مازیار خواندم. کلاس اول نظری آمدم مدرسه خوارزمی، در خیابان قدس، پایینتر از خیابان انقلاب. طرح شهید رجایی اجرا شد. قرار بود هر کس نزدیک منزل خودش به مدرسه برود. من هم مجبور شدم در نزدیکی منزل خودمان یک مدرسهای پیدا کنم. رفتم مدرسه ای به نام مفید که میگفتند مدرسه مذهبی است. آقای دانش (فخرالدین احمدی دانش آشتیانی، وزیر کنونی آموزش و پرورش) با من مصاحبه کرد. اول من را فرستادند گروه تجربی. من گفتم علاقهام به رشته ریاضی است. بعد از دو هفته من را به کلاس ریاضی فرستادند. سال 1362 دیپلم گرفتم و بهمن همان سال، در دانشگاه علم و صنعت، در رشته مهندسی صنایع قبول شدم و تا سال 1369 درسم طول کشید. آن سال لیسانس گرفتم و همان سال در آزمون فوقلیسانس، در دانشگاه تربیت مدرس قبول شدم و سال 1373 فارغ التحصیل شدم. از سال 1375 عضو شرکت پگاه شدم و الان بیست سال است که در صنایع شیر پگاه فعالیت میکنم.
میخواهم برگردم به دوران تحصیلتان؛ اولین سالی که رفتید جبهه، کلاس چندم و چند ساله بودید؟
اولینباری که رفتم جبهه، تابستان پس از سال تحصیلیای بود که سوم نظری بودم. در یک اردوی جهادی ما را به سمت اسلامآباد غرب بردند.
پس سابقه اردوهای جهادی برمیگردد به سالهای دفاع مقدس.
بله. یادم هست ما را به روستایی به نام سروآباد بردند. در قروه مستقر بودیم و ما را برای ساخت توالت و حمام به روستا میبردند. این روستا کردنشین بود و برای من خیلی جالب بود. اگر اشتباه نکنم تابستان سال 1361 بود. یک پسر بنایی از همدان آمده بود. یک عدهای هم از قم بودند و ما هم از دبیرستان مفید تهران رفته بودیم.
چه کسانی از دوستان شما در این سفر همراهتان بودند؟
من بودم، آقای دکتر مرادی بود، اگر اشتباه نکنم، خاوهای بود، سعید زاغری که از ما کوچکتر بود، یک دوست دیگر که بعدها همکار شهید آوینی شد. ایشان از ما خیلی جوانتر بود، فامیلیاش یادم نیست. پسر خیلی خوبی بود. از بچههای مفید بود و بعدها هم با آقای آوینی همکار شد. ما رفتیم در این روستا و کار کردیم. در طول اردو یکبار ما را بردند و منطقه را نشانمان دادند. اتفاقاً توپ خورده بود به مقرشان و عدهای شهید شده بودند. اولین باری بود که به خط میرفتم.
خانواده موافقت نمیکرد که من به جبهه بروم و 40 ـ 45 روز دوره آموزشی ببینم. من کشتی فرنگی میگرفتم و وضع بدنیام بد نبود و بدنم ورزیده شده بود. یک روز صبح زود رفتم پایگاه مقداد، چون باید از آن پایگاه میرفتیم. گفتم: داداش! پرونده من را بیاورید، میخواهم اعزام مجدد بروم!
گفت: اسم؟
گفتم: عباس جهانگیری فرزند اسماعیل.
این بنده خدا رفت بین پروندهها شروع کرد به گشتن، حدود پنج دقیقه گشت. با حالت شرمندگی آمد و گفت: معذرت میخواهم پرونده شما اینجا نیست.
گفتم: یعنی چی اینجا نیست؟
گفت: الان درستش میکنم.
گفتم: چهکار میکنی؟
یک پوشه ویک فرم مشخصات آورد، من پُر کردم. نوشته بود کجا آموزش دیدید؟ من هم نوشتم در مسجد محلهمان. این بنده خدا اصلاً اینها را نخواند و خیلی عذرخواهی کرد و یک کارت اعزام به جبهه داد. فرم من را داخل پوشه گذاشت. من نتوانستم همان موقع بروم اما آن کارت و شماره پرونده برای من ماند. یک هفته یا ده روز بعد از آن آمدم و اعزام شدم.
اخیراً در شبکههای اجتماعی بچههای دوره ما عکسی گذاشتند که من، شهید صالحی، دکتر کرمی، دکتر آسایی و مهندس تقدیری با هم اعزام شدیم و به منطقه رفتیم. این بچهها همه آموزش دیده بودند. شهید صالحی و دکتر آسایی که سابقه جبهه داشتند و دکتر کرمی و آقای تقدیری سابقه عملیاتی داشتند. ولی من فقط در مسجد اسلحه باز و بسته کرده بودم.
بعد از عملیات والفجر دو ما را برای پدافندی بردند. عملیات تمام شده بود و ما رفتیم به بلندیهای حاجعمران و جایگزین نفرات شدیم. یکسری خاطرات جالبی بین ما به وجود آمد که به مرور، به آنها میرسیم.
پس بدون آموزش رفتید؟ خانواده را چطوری راضی کردید؟
البته دروغ هم نگفته بودم. گفتم مسجد محل آموزش دیدم. خانواده هم نفهمیده بودند. ساک که بستم مادرم گفت: کجا؟
گفتم: داریم میرویم مشهد.
هر کسی التماس دعا گفت. البته در ذهنم مشهد، یعنی محل شهادت بود که مثلاً دروغ نگفته باشم. البته بعدها فهمیدند. وقتی رسیدیم، پانزده روز بعد نامه فرستادم که من اینجا (جبهه) هستم. در آن 23 ماه جبهه فقط یکبار خداحافظی کردم. هم درس میخواندم و هم منطقه میرفتم.
همان سال 1362 دانشگاه قبول شدید؟
اولین سال بعد از بازگشایی دانشگاهها بود؛ بعد از انقلاب فرهنگی. یکسری که قبلاً امتحان داده بودند و قبول شده بودند، مهر ماه رفتند دانشگاه، ما که سال 62 کنکور دادیم، بهمن آن سال دانشگاه رفتیم.
از اولین اعزام بگویید؟
اولین بار ما را به پیرانشهر بردند؛ به یک پادگانی به نام پَسوه. از پادگان پَسوه رفتیم مرز تمرچین و در مدرسهای که برای عراقیها بود. از آنجا شبانه تجهیز و در خط مستقر شدیم؛ در یک ارتفاع حدوداً 2800 متری، مثل توچال. ارتفاع بلندی بود. کوه را شکاف داده بودند و تا بالا جاده زده بودند.
در این مدرسه اتفاق جالبی برای ما افتاد. ما منزلمان نزدیک میدان آزادی بود. هواپیما که می آمد تا در باند بنشیند، از دور یک چراغی میدیدی که روشن و بیحرکت است تا در باند مینشست. من از بچگی اینها را دیده بودم. عراقیها منور زده بودند و منور روشن بود. من به شهید صالحی گفتم: «ببین حمید، این هواپیما عجب بچه پرروییه، با چراغ روشن آمده اینجا!» حمید شروع کرد خندیدن و این را برای من دست گرفته بود. حمید صالحی از بچههایی بود که در گروه جنگهای نامنظم، در کنار شهید چمران هم جنگیده بود. از تابستان بعد از کلاس دوم نظری جبهه رفته بود. خندید و گفت: «فلان فلان شده این منوره، هواپیما چیه، اگه بیاد اینجا که میزنندش.» از اینجا سوتیهای من شروع شد.
ایستاده از راست: شهید حمید صالحی، مهندس محمد تقدیری، ناشناس، عباس جهانگیری
نشسته از راست: دکتر بهزاد آسایی، شهید علی بلورچی، دکتر رضا کرمی
دکتر آسایی، دکتر مجید مرادی، دکتر کرمی و آقای مهندس تقدیری هم همه جبهه رفته بودند. یکجوری گروهبندی کردیم که من و شهید صالحی در یک گروه افتادیم و بقیه دوستان دوتا دوتا با هم بودند. پاسبخش که تقسیم میکرد، با هم بودیم. من و شهید صالحی شروع میکردیم به پاس دادن. مثلاً قرار بود حمید مراقب من باشد. یک ناراحتی خونی داشت و در شرایط خاص بدجور خوابش میگرفت. در دورهمیهای دوستانه، خواب رفتن حمید خودش یک قصه بود. خلاصه ما دو تا را فرستادند روی یک شیار تا از آنجا محافظت کنیم و پاس بدهیم. از آنجا، هفت هشت روز پیش از آن تکی (حملهای) کرده بودند و نیروهای مخصوص ریاست جمهوری عراق آمده بودند بالا، تا از شیار داخل شوند و همه را دور بزنند. پاس بعدی دکتر آسایی و مهندس تقدیری بودند. حمید خوابش میگرفت و کلهاش به یک طرف میافتاد. من بیدار بودم، ولی چیزی متوجه نمیشدم. مُدام به حمید میزدم که بیدار شود و حمید یک چیزی میگفت و من یک چیزی جوابش را میدادم تا خوابش نبرد. البته حمید وارد بود و سوتیهای من را میگرفت. خدابیامرز یک روز خوابیده بود. من هم نفهمیده بودم. داشتم نگاه میکردم. یکدفعه برگشت به من گفت: «اون گونی را بَردار بگذار آن طرف!» فهمیدم دارد خواب میبیند.
آن شبهای خاطرهانگیز برای ما گذشت. یک شب هم که خدا خیلی به ما رَحم کرد. آنقدر رحم کرد که هر وقت یادش میافتم پشتم تیر میکشد. آن شب حمید خوابید. من بیدار بودم و داشتم پاس میدادم. دیدم صدا میآید. اول توجهی نکردم. بعد دیدم نه واقعاً صدا میآید. رفتم حمید را بیدار کردم. گفتم: «اینجا یکسری سر و صداست، انگار کسی میآید.» حمید رفت روی خاکریز. شهید صالحی کاملاً مسلط بود. مقابل خاکریز یک شیب بود. گفتم: «کمی در عرض خاکریز برم جلو؟ صدا از آن جاها میآید.» حمید گفت: «تو برو، اسلحه و نارنجکت را هم ببر و ببین چه جوریه؟» ده بیست قدم که از حمید دور شدم دیدم دارد صدا میآید. دیگر نمیتوانستم به او هم چیزی بگویم. من تا آن موقع نارنجک نینداخته بودم. فقط در فیلمها دیده بودم که چهکار میکنند. من حتی پین نارنجک را صاف نکردم. انگشتم را انداختم داخل حلقه، دیدم نمیتوانم بکشم. در خیالم گفتم یعنی تو زور نداری! نمیدانستم باید پین صاف شود. خلاصه به هر سختی بود، بدون اینکه پین را صاف کنم، هر چه زور داشتم زدم تا پین صاف شد و حلقه درآمد. نارنجک را پرتاب کردم آنجا که صدا میآمد و نشستم و شمردم: یک، دو، سه، چهار، پنج... نه، ده... آمدم پیش حمید و گفتم: «یکی دیگر بده، هنوز صدا میآید.» گفت: «آن یکی را چهکار کردی؟» گفتم: «انداختم.» گفت: «چرا به من نگفتی؟» گفتم: «مگر چی شده؟ چه ربطی دارد؟ تو این طرفی من آن طرف.»
حمید یک نارنجک دیگر آماده کرد و انداخت. نارنجک تقریباً همان جایی که من انداخته بودم افتاد. باور کنید ترکشهای نارنجک روی خاکریز را جارو میکردند. یعنی اگر نارنجک قبلی منفجر شده بود، حمید صالحی آبکش شده بود، چون من نمیدانستم وقتی منفجر میشود چه اتفاقی میافتد. وقتی این ترکشها را میدیدم که زوزهکشان رد میشوند، کُپ کردم. اصلاً آن شب نمیتوانستم حرف بزنم.
عراقیها آمده بودند؟
کاملاً صدا میآمد، حمید هم مطمئن شده بود که صدا میآید. صبح که بیدار شدیم کسی نبود. حالا یا حیوانی بود یا گشت شناسایی عراقیها آمده و بعد از آن انفجار برگشته بود یا دیده بودند که ما حساس شدهایم و برگشته بودند. در همین شبها که فکر کنم هفده هجده شب بود، لودری آمد و میخواست جاده را عریض کند تا ماشینها راحت رد شوند. یک تراشه به کوه زده بودند؛ یک طرف خاکریز بود و یک طرف هم بدنه کوه. جادهای درست شده بود و میخواستند آن طرف را عریض کنند. سنگرهای ما هم همان جایی بود که خاکریز شده بود. از مهندسی آقای تقدیری بگویم که ایشان در آن هوای واقعاً سرد، با چهارتا گونی و یکسری مشما سنگری درست کرده بود. جوری که در آن سرما، میتوانستی داخل سنگر راحت و بدون پتو بخوابی. بعضی وقتها مسئول محور، مدتی که وقت داشت بخوابد، در سنگر ما استراحت میکرد. چون آخرین سنگر هم بود، وقتی میآمد سر بزند، میآمد داخل سنگر میخوابید.
یک شب من و شهید صالحی در سنگر خوابیده بودیم. آن شب فکر کنم دکتر آسایی و مهندس تقدیری پاس میدادند. این سنگر یک بدنه خاکی داشت که بچهها آن را کنده بودند. بدنه سمت چپ آن هم گونی خاک بود. دو نفر که میخوابیدیم، شانه به شانه میشدیم؛ شانه حمید به سمت خاکی سنگر چسبیده بود و شانه من به گونیها. من با یک صدای مهیبی بیدار شدم. گونیهای خاک به شانه من فشار میآوردند. از خواب که پریدم رفتم سمت در سنگر. دست حمید را هم گرفتم و کشیدم. حمید خواب بود و بیدار بشو هم نبود. چون شب بود، راننده لودر سنگر را نمیبیند و چرخ آن آمده بود روی گونیها. آقای تقدیری هم هر چه داد میزند که «آهای اینجا سنگر ماست و داخلش آدمه» راننده لودر نمیشنود. از آن به بعد هر وقت لودری میآمد، میرفتیم سینهکش کوه میخوابیدیم تا کار را تمام کند و برود. بعد از ده پانزده روز که اینجا بودیم، رفتیم پادگان ابوذر، سرپلذهاب.
در آن مدت به عملیاتی نرفتید؟
آنجا فقط پدافند بودیم و بعد از سه ماه هم برگشتیم. دانشگاه که شروع شد، عملیات خیبر هم شروع شد. به همدیگر خبر دادیم و هشتم و نهم اسفند رفتیم برای عملیات خیبر. در این عملیات آقای دکتر مرادی، حمید صالحی، آقای میناپرور و مرتضی ابراهیمی بودند.
دومین اعزامتان و اینکه در عملیات مجروح شدید...
بله. ما را دو سه روزی در پادگان دوکوهه مستقر کردند. اگر اشتباه نکنم ما را به گردان بلال بردند. شهید همت آمد آنجا و سخنرانی کرد. یک مرحله از عملیات خیبر را انجام داده بودند و حاجی برگشته بود و داشت گردانهای دیگر را تجهیز میکرد.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 7961
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3