دویستوهفتادوپنجمین شب خاطره برگزار شد
بار دیگر بهنام محمدی و خاطرهگویی مدافعان خرمشهر
مریم رجبی
04 دی 1395
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهفتادوپنجمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره، عصر پنجشنبه دوم دی 1395 در حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه مهدی رفیعی، وهاب خاطری و سید صالح موسوی به بیان خاطرات خود از نوجوان سیزده ساله خرمشهری، شهید بهنام محمدیراد پرداختند و دیگر بار، روزهای دفاع مقدس را مرور کردند.
بچه اینجا
در ابتدا فیلم مستند «بچه اینجا» پخش شد که درباره زندگی بهنام محمدیراد است و در آن خاطراتی از زبان دوستان و هممحلهایهایش بیان میشود؛ سید صالح موسوی (مدافع هفده ساله خرمشهر در آن زمان و معروف به صالی که دوست صمیمی بهنام بود)، شاپور محمدیراد از برادران بهنام، محمد نورانی (مدافع نوزده ساله خرمشهر در آن زمان)، مهدی رفیعی از مدافعان خرمشهر، احمد حورسی از اعضای سپاه پاسداران خرمشهر ، وهاب خاطری و کریم بهی از مدافعان خرمشهر. آنان هر کدام از زبان خود سرگذشت بهنام و شخصیت پرجنب و جوشش را توصیف و اتفاقات دوران آشنایی خود را با او تعریف کردند تا به ماجرای شهادتش رسیدند.
بهنام با آن سن کمش با سختی، آب و مهمات برای آنان میآورد، فانوسهای شهر را روشن نگه میداشت، مجروحان را شناسایی میکرد، خبر شهادت بچهها را میآورد، حتی در آخر اسلحه نیز به دست گرفت. با آن سن کم به بیشترین حد ممکن، کمک میکرد و در آخر، 28 مهر سال 1359 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سینه، مجروح و در بیمارستان طالقانی به شهادت رسید.
فیلم «بچه اینجا» با کارگردانی امین قدمی و تهیهکنندگی داوود امیریان برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته شده است.
انتشار سرگذشت بهنام محمدیراد در ایتالیا
مهدی رفیعی، اولین خاطرهگو در دویستوهفتادوپنجمین برنامه شب خاطره بود. وی گفت: «از بزرگترین دغدغه فرمانده گروهمان، شهید رضا دشتیزاده آغاز میکنم که خیلی از بودن من در گروه راضی نبود. از شرکت من در عملیات، رضایت نداشت. مدام گوشزد میکرد که شما فقط اینجا نظارهگر جریانها باش و اینها را برای آیندگان تعریف کن.»
رفیعی افزود: «یک روز که از طرف مقرمان به طرف خرمشهر میرفتیم، من پشت وانت نشسته بودم. وهاب هم با 120 کیلومتر سرعت در حال حرکت بود که ناگهان یک میگ عراقی بالای سرمان آمد. نرسیده به پل، پریدم پایین. وهاب هم ترمز گرفت و بعد از صد متری ایستاد. من هم با آن سرعت، حدود 50 متر روی زمین کشیده شدم. در شرایطی هم پریدم پایین که پاهایم از روی وانت آویزان بود، پشتم به بقیه بچهها و تفنگ ژ3 به دستم بود. تنها شانسی که آوردم این بود که کلاهخود به سر داشتم.»
وی در ادامه گفت: «هربار دفتر خاطرات را باز میکنم چیزی به جز اندوه از دست دادن یاران و در ازای آن چیزی جز افتخار و شرافت حاصل نمییابم. این روزها، من با توجه به حیطه کاری که پذیرای مشاورین بعضی از دانشجویان شرق آسیا و اروپا هستم فرصتی برایم پیش آمده که میتوانم خاطراتم را برای دانشجویانم تعریف کنم. دانشجویانی که هرکدامشان میتوانند برای ملت ایران در کشورهای خودشان، سفرای بسیار خوبی باشند. اخیرا با چند ژورنالیست ایتالیایی و اسپانیایی آشنا شدم که دارم خاطراتم را به صورت قصه در اختیار آنها قرار میدهم و آنها به طور هفتگی چاپ میکنند. گاهی اوقات وقتی برای دانشجویان خارجی تعریف میکنم آنچه را که امروز دارند از طایفهای به نام آیسیس (داعش) میبینند، ما در جریان جنگ از ارتش صدام و حامیانش دیدیم. وقتی برای آنها تعریف میکنم که حتی به دختربچههای هفت هشت ساله ما هم تعدی میکردند، بعضیهایشان مانند ابر بهار اشک میریزند. وقتی به آنها میگویم بمبهای شیمیایی شما (کشورهای حامی صدام) جوانهای ما را، سردشت ما را به خاک و خون کشید، موشکهای دوازده متری شما کوچههای شش متری دزفول و بهبان ما را آماج هدف قرار میداد، سرشان را میاندازند پایین و ابراز شرمندگی میکنند.»
رفیعی توضیح داد که «قصه بهنام را تحت عنوان روز «بیستوهشتم» نوشتهام که فکر میکنم انشاءالله حدود سه ماه دیگر در یک نشریه ایتالیایی چاپ شود. اما امروز میخواهم یک خاطره کوچک از پرویز عرب، جوانی که خیلی با بهنام اختلاف سنی نداشت برایتان بگویم. یک شب با صالی و وهاب، بهروز قیصری، جمشید برون و امیر رفیعی در مدرسهای از آبادان دور هم جمع شده و نیمکتها را دور هم گذاشته بودیم و لوبیا چیتی میخوردیم. پرویز عرب آمد و از من خواست تا یک مقدار از خاطرات قبل انقلاب و زندان سیاسی و زندان کمیته مشترک ساواک برایشان تعریف کنم. چیزی حدود نیم ساعت صحبت کردم. حرفهایم که تمام شد پرویز به حالت شرمندگی درآمد و گفت: کاش ما آن موقعها سن و سالمان میرسید و میتوانستیم در آن فعالیتها شرکت داشته باشیم. گفتم: پرویز، شک نکن که روزی قصه این لحظات ما را دیگران میشنوند و غبطه خواهند خورد از اینکه چرا با ما نیستند، همچنان که ما غصه میخوریم چرا با امام حسین(ع) نبودیم؟»
مسابقهای در حضور آیتالله دستغیب
وی در ادامه گفت: «سراغ قصهای میروم که مربوط به خرمشهر نیست. همه رزمندگان و شهدا اهل یک طایفه و یک مکان بودند. به عبارت دیگر «لامکان» بودند. این قصه را «سید عبدالعظیم» نام دادهام. سال 1359 بعد از اینکه فوقلیسانسم را گرفتم، دانشگاهها تعطیل شدند و من ناگزیر به آموزش و پرورش رفته و استخدام شدم. آموزش و پرورش مرا به شهری به نام اِقلید فرستاد. شهری بسیار دورافتاده در شمال استان فارس که آن موقع متأسفانه مردم حتی نمیتوانستند اسمشان را به درستی تلفظ کنند. از آنجایی که مدام به جبهه رفت و آمد داشتم، من را مدیر یک هنرستان قرار دادند. ظاهراً مدیرها بود و نبودشان در گردش امور تفاوتی نداشت؛ من آن موقع این موضوع را فهمیدم. سال 1360 بعد از عملیات ثامنالائمه(ع) و شکست حصر آبادان، در بیستم مهر، تعدادی از بچههای هنرستان، حدود 37- 38 نفر را به پاوه که فرماندهاش حاج ابراهیم همت بود میبردم، ولی باید در راه ابتدا به شیراز میرفتیم.
میان دانشآموزان، سیدی به نام سید عبدالعظیم عظیمی بود. این پسر پای چپش را در کودکی و در سانحه تصادف با کامیون از دست داده بود و با دو عصای زیر بغل راه میرفت، اما بسیار فرز بود. ما را به اردوگاه عبدالله مسگر شیراز که امروز به نام امام حسین(ع) است، بردند. مسئول پادگان عبدالله مسگر، مانع سید عبدالعظیم شد و گفت: شما نمیتوانید بروید. صبح اول وقت بود. من گفتم: ناهار بخور و بعد برو. بعد از ظهر آقا [آیتالله] سید عبدالحسین دستغیب برای بسیجیهای داخل پادگان سخنرانی کرد. بعد از اتمام سخنرانی ایشان، عبدالعظیم رو به سید عبدالحسین گفت: پسرعمو، من میخواهم بروم جبهه، اما این آقایان مسئول اعزام نیرو به من اجازه نمیدهند. آقای دستغیب گفت: تو با این پایت میروی دست و پاگیر میشوی. عبدالعظیم در مقابل یک پیشنهاد عجیب داد. گفت: حاضرم با هر که شما بگویید مسابقه دو دهم و اگر باختم میروم و دیگر اصراری نمیکنم. آقا دستغیب گفت: «فرماندهتون کیه؟ عبدالعظیم مرا نشان داد و آقا گفت: با فرماندهتون مسابقه بده!
هیچ موقع در چنین موقعیتی قرار نگرفته نبودم و هرگز چنین مسابقه سختی نداشتم. در مسابقات مختلف حضور داشتم؛ تیراندازی، کشتی، فوتبال و... اما این مسابقه واقعاً عجیب بود. حریفم یک پا نداشت و قصد داشت ببرد تا به جبهه برود. صحبت و شرط آقا سید عبدالحسین هم بود و نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. قرار شد یک مسافت 200 متری را بدویم. من هم در شرایط جسمانی فوقالعاده خوبی بودم. ابتدا مسابقه را شوخی گرفتم. هر دو طرفش برای من باخت بود. اگر میباختم به عنوان یک فرمانده گروه 40 نفره خیلی شرایط برایم پیچیده میشد و اگر میبردم هم شرایط پیچیده و بدتری بود. ولی هرگز در هیچ مسابقهای من به قصد باخت شرکت نکرده بودم و فکر نمیکنم خداوند مرا برای باخت آفریده باشد. وقتی مسابقه شروع شد، ابتدای کار سعی کردم مدارا بکنم، اما دیدم نه، حریفم حریف است و با هر یک عصایی که میزند عین گوزن 50 متر به جلو میرود. به هر حال با فاصله چند گام، من زودتر از خط پایان رد شدم. سکوت بسیار وحشتناکی را در پادگان حس میکردم. سنگینی نگاه همه بچههایی که در پادگان حضور داشتند و حتی سید عبدالحسین داشت به شدت استخوانهایم را خُرد میکرد. وقتی از خط رد شده و روی دو زانو نشسته بودم، یک لحظه سرم را به عقب برگرداندم و دیدم عبدالعظیم عصا زنان به سمت در پادگان میرود. نگاهی به بچهها انداختم. نگاهشان جوری بود که انگار به صدام نگاه میکنند! بدجوری نگاهم میکردند. برای اولین و آخرین بار از برد خودم شرمنده شده بودم و هنوز هم شرمندگیاش را به دوش میکشم. همینطور که سید عبدالعظیم به سمت در میرفت، آقا سید عبدالحسین صدایش کرد و سپس رو به مسئول اعزام گفت: ایشونو اعزام کنید! مسئولیت شرعیاش با من. دیگر سید عبدالعظیم روی زمین نبود که روی دست بچهها بالا و پایین انداخته میشد. ولوله و شور و هیاهویی به پا شده بود. سید عبدالعظیم دیگر به خانه نرفت و آنقدر ماند و ماند تا در سوم خرداد سال 1361 در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید.
نسل بعدی هم با ما بود
دومین خاطرهگو در دویستوهفتادوپنجمین برنامه شب خاطره، وهاب خاطری بود. او با معرفی مهدی رفیعی صحبت خود را آغاز کرد و گفت: «ایشان از نیروهای قبل از انقلاب و از بچه حزباللهیهای خرمشهر است. ایشان آن زمان برای اینکه نرود سربازی، شناسنامهاش را با پسرعمویش عوض کرد و در جریان مبارزات، ساواک ایشان را دستگیر کرد و برایش حبس ابد برید که سپس با پیروزی انقلاب آزاد شد. نزد همه ما به خاطر سن و سابقهاش قابل احترام است. آن زمان تنها خانواده درجه یک، یعنی پدر و مادر میتوانستند به ملاقات بروند و از آنجا که ایشان شناسنامهاش را عوض کرده بود، مادر و پدرش هم نمیتوانستند به ملاقاتش بروند.»
وی افزود: «انصاری رفت یک سلامی خطاب به امام حسین(ع) عرض کند. گفت: در جنگ کنار شما بودم و در زخمی شدنها بودم. اینها را به عنوان سلام عرض کرد و کسی آن میان به اعتراض گفت: چه میگویی؟ تو کجا بودی؟ امام حسین(ع) کجا بود؟ جواب داد: من از پیامبر شنیدهام هر که را دوست بداری، با او محشور و در اعمالش هم شریک خواهی شد. در خطبه 12 امیرالمومنین(ع) بعد از جنگ جمل، کسی بعد از پیروزی گفت: ای کاش برادرم کنارم بود و در این پیروزی شریک میشد. حضرت فرمودند: دل برادرت با چه کسی است؟ آیا با ماست؟ وی گفت: بله. امام فرمودند: او هم با ما شریک و در کنار ما بوده است. کسانی که هنوز به دنیا نیامدهاند، آنها هم اگر دلشان با ماست، با ما شریک هستند.» خاطری با این مقدمه، ادامه داد: «موضوعهای دفاع مقدس و انقلاب را باید به نسل بعدی انتقال دهیم. نسل بعدی اگر ما را دوست داشته باشد، انگار با ما بوده است.»
او خاطراتش از خرمشهر را اینگونه ادامه داد: «از آن رو که اعزام نیرو کم بود نمیتوانستیم از صبح تا شب بجنگیم و شب را هم آنجا سپری کنیم. چون ممکن بود خوابمان ببرد و اسیر شویم. تصمیم گرفته بودیم برگردیم به مقر، استراحت کرده و صبح دوباره به محل برگردیم. شب، هنگام نماز بود، من کنار رضا دشتی نشسته بودم. رضا گفت: وقت نماز است، نماز را به جماعت بخوانیم. چند نفر از دوستان مخالفت کردند، چون به لحاظ نظامی نمیشد همه بچهها را جمع کرد. اگر یک توپ میخورد به صف بچهها، همه تلف میشدند. گفته شد هر که میخواهد جماعت بخواند و هر که میخواهد انفرادی. پیشنماز هم شهید حقیقی بود که فردای همان روز شهید شد. در صف اول، من کنار پنجره ایستاده بودم که موقع نماز یک توپ پشت پنجره خورد و موج انفجار آن داخل آمد و من را کاملاً تکان داد. بعد از نماز، همان دوستان مخالف اعتراض کردند. رضا همیشه حالتی داشت که قبل از جواب دادن، کمی مکث میکرد. گفت: میدانید چرا تصمیم گرفتم نماز جماعت بخوانیم؟ من ترسیدم ترس بچهها بر مکتب غلبه کند. میخواستم این را تمرین کنیم و بدانیم خدا هم یاری میکند. دقت کردید که آخرین توپ بود و بعد هم سکوت شد. جریان مقاومت خرمشهر مظلوم است. همه بچههای ما مظلوم بودند. رضا دشتی از مهدی رفیعی خواست که برو میان مردم مظلومیت ما را به همه اعلام کن.»
مقاومت خرمشهر
سومین خاطرهگو در دویستوهفتادوپنجمین برنامه شب خاطره، سید صالح موسوی بود که گفت: «آن جماعتی که در خرمشهر مقاومت کردند به عقیده من برگزیده بودند، یعنی خدا خواست که اینها باشند تا تاریخ مقاومت از اینجا کلید بخورد. ما را در سال 1358 گرفته بودند و اسیر کرده بودند تا ببرند عراق و حسابمان را برسند. تازه انقلاب پیروز شده بود. در خرمشهر به مقر ما حمله کردند. شلیک کردند و ما را به سفارت آمریکا بردند. من کوچک بودم. یکی از آنها به فارسی، اما با لهجه عربی به من گفت: بچه جون تو الان باید مدرسه باشی پدرسوخته! و فحش رکیک داد. من حمله بردم به سمتش که از پشت پنجره مرا به رگبار بستند.»
وی افزود: «اولین رئیس جمهور یعنی بنیصدر، خیانتکار بود. بعضی میگویند خیانت نکرده، اگر خیانت نکرده بود که بهنام محمدی، رضا روحانی، محسن شمشیری، رضا کریمپور، امیر مجید خیاطزاده و هزاران نوجوان دیگر که پرپر شدند برای چه باید داخل جنگ میشدند؟ در آن شرایط سخت نیز بچهها خاک و آشغال چپاندند در دهن عراقیها. بچهها با دست خالی میآمدند با عراقیها درگیر میشدند و اسلحههاشان را میگرفتند و مبارزه میکردند. مهماتی نداشتیم. چه نیرویی باعث شد که بایستند و مقاومت کنند؟ اکثر پدر و مادرهای این بچهها مقلد امام خمینی(ره) بودند. در بازار خرمشهر نیز که وارد میشدی حدود الهی را رعایت میکردند. اینها صداقت داشتند، مرد بودند و رو بازی میکردند، حرمت ناموس یکدیگر را حفظ میکردند و به چیزی که اعتقاد داشتند عمل میکردند. بعد از انقلاب اولین گروه حزبالله خرمشهر تشکیل شد. هرکس از طرفی داشت کشور را میبلعید، بنیصدر از یک طرف، گروه مجاهدین خلق از طرفی دیگر و... ولی ما میدانستیم که خیانت شده، میدانستیم که عدهای منتظرند جریان فکری امام تعطیل شود تا کشور را بگیرند. مسئله اصلی، حفظ تمامیت ارضی، ناموس و شرافت کشورمان بود، اینها را میدانستیم که با دست خالی از امکانات، محکم ایستاده بودیم.»
ماجرای دهم مهر
سید صالح موسوی به درخواست مجری برنامه، ماجرای دهم مهر 1359 را اینگونه بازگو کرد: «صبح دهم مهر، رضا دشتی، محمد نورانی و قاسم قاسمزاده پیش استاندار رفتند و خواستند سد را باز کند تا آب بیاید پشت خاکریز و جلوی تانکهای عراقی را بگیرد. آنجا سیلی محکمی به رضا دشتی میزنند و بچهها را با چشم گریان بیرون میکنند. رضا موسوی که پس از محمد جهانآرا، فرمانده سپاه خرمشهر شد، صبح زود پیش من آمد. من یک رادیوی کوچک برای برقراری ارتباط با جهان اطراف داشتم. رضا موسوی جدی، قاطع و بانظم بود. بچهها خواب بودند. از جاده شلمچه به سمت کشتارگاه صدای جیرجیر تانک شنیده میشد. کمکم تانکها آمدند در جاده کشتارگاه، رضا رادیو را به سینه خاکریز زد و گفت: این تانکها برای چه اینجا هستند؟ گفتم: آمدهاند ما را قیچی کنند. ناگهان تانکها برجکها را سمت ما گرفتند. فرار کردیم و گفتیم بچهها نیز عقب بکشند.
گلولههای تانک، بچهها را تکه تکه میکردند. اینها میخواستند شهر را قیچی کنند. به سمت پلیس راه رفتیم. یک دیوار کوتاهی بود و چند سرباز آنجا ایستاده بودند. به جاده خرمشهر اهواز رسیدیم. تانکها به سمت دیوار گلوله میزدنند و بچهها را میکشتند و وسط خیابان میریختند. آنجا را دور زدیم و من دیگر رضا را ندیدم. پشت استادیوم رفتیم. دیدم که جوانهای محصل که در واقع نیروهای مردمی بودند،تکه تکه شدهاند. حالم خراب شد. به سمت خانه جوانان و میدان راه آهن رفتم و یک تعداد نیرو جمع کردیم و در حال توضیح نحوه دفاع بودیم که ناگهان علی حیدری (علی کُناری) من را کشید، دیدم تانک پشت سرمان بوده است. نهیب زدم به خودم، به یکباره آدم دیگری شدم. رو به بچهها گفتم: یا اینها از جنازه ما رد میشوند یا شکستشان میدهیم و تاکید کردم که این را تا آخرین لحظه به خاطر داشته باشید که اگر اینها از روی جنازه ما رد شوند، ناموس برای کشور نمیگذارند. عباس بهرامی، حاج محمد نورانی، تقی محسنیفر، علی حسینی و محمدرضا کاظمی را در خانه جوانان دیدم و با هم صحبت کردیم. رفتم کنار مسجد راه آهن نشستم؛ بچهها داد زدند: چه میکنی؟ نمان آنجا. تانکها بررسی میکردند که چه کنند. دیدم بهنام محمدی از میان آن همه آتش گلوله از طرف بلوار به این سمت میدود، محمد نورانی از طرف دیگر. دو ایرانی گوشه انبار گیر افتاده بودند. بهنام را که با آن سن دیدم بهپا خواستم. سمت میدان رفتم و اللهاکبر گویان شلیک کردم. محمد نورانی و بچهها از بالای دیوار به سمت تانکها نارنجک پرتاب میکردند. آن عراقیهایی که زنده ماندند فرار کردند.
ما به اذن الله با 20 نفر در دهم مهر ماشینهای جنگی عراقیها را نابود کردیم. رضا با خواندن نماز جماعت میخواست بگوید هیچ چیز بالاتر از نماز نیست. محمد جهانآرا میگفت: اگر شهر سقوط کند، نگران نباشید دوباره شهر را پس میگیریم، مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند، ما بمانیم و نمانیم مهم نیست؛ مهم این است که مکتب باقی بماند.»
دویستوهفتادوپنجمین برنامه از سلسله نشستهای شب خاطره به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه دوم دی ماه ۱۳۹۵ در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.
تعداد بازدید: 8530
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3