با خاطرات بهزاد آسایی، رزمنده دفاع مقدس و عضو هیئت علمی دانشگاه - بخش پایانی
بچههای مدرسه مفید
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: الهام صالح
01 دی 1395
از راست: دکتر بهزاد آسایی، دکتر رضا کرمی، مهندس محمد تقدیری، مهندس عباس جهانگیری، شهید حمید صالحی، پیرانشهر عملیات والفجر ۲
در بخش نخست خاطرات بهزاد آسایی، از نخستین حضور او در جبهههای دفاع مقدس خواندیم تا مجروحیتی که باعث شد بتواند در همه امتحانهای خرداد ماه سال 1361 شرکت کند و باز به جبههها برگردد. او گفت: «هویزه برای من یک تغییر بزرگ بود. هویزه یک مرکز آموزش حرفهای بود»، زیرا در آنجا روزی چهار پنج ساعت، مین خنثی میکرد. آسایی از همرزمان شهیدش یاد کرد و خاطره گفت و به ایامی رسید که وزیر آموزش و پرورش اکنون کشور با او مصاحبه کرد تا در یکی از دبیرستانهای تهران پذیرفته شود: «پرسید: چرا الان آمدی؟ گفتم: خب، من جبهه بودم. ایشان بلافاصله قبول کرد؛ یعنی من همان سوم مهر وارد مدرسه مفید شدم.» ادامه خاطرات این رزمنده دفاع مقدس و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران را بخوانید.
■
شما در عکسی که از دانشآموزان مدرسه مفید موجود است، با افرادی هستید که حالا همه از نخبههای کشور شدهاند.
بستگی به این دارد که نخبه را چه تعریف کنیم، ولی بله.
کسانی که الان چهرههای برجستهای هستند...
نخبههایی که شهید شدند...
میخواستم درباره با آن شهدا صحبت کنیم و آن عکس را هم به ما بدهید.
بله، عکس دبیرستان را دارم.
چند نفر از این بچهها شهید شدهاند؟ و باقی که زندهاند...
استاد دانشگاه هستند، یا کارخانه دارند، یا کار دارند بالاخره. از آن جمع سی و شش نفره فکر کنم هفت هشت نفر شهید شدند.
این تعداد، آمار کلاستان است؟
بله، بیست، بیست و پنج درصدشان شهید شدند که آدمهای دیگری هم از دانشگاههای شریف، تهران و علم و صنعت داشتیم.
همه کلاس در دانشگاه قبول شدند؟
آن موقع قبول شدن در دانشگاه، خیلی سخت بود و دانشگاه آزاد و اینجور چیزها هم نبود. همه قبول شدند. فقط یکی دو نفر رشته خوب قبول نشدند، مثل شهید بلورچی که انصراف داد و بعد در رشته بهتری پذیرفته شد. شهید بلورچی، دانشجوی رشته الکترونیک دانشگاه شریف شد.
شما در رشته برق دانشگاه تهران قبول شدید؟
بله، من برق (قدرت) تهران قبول شدم. آن موقع به خاطر شرایط انقلاب فرهنگی اینطور شد که به جای مهر، در ماه بهمن دانشجو گرفتند.
یعنی ترم دوم؟
یعنی ما مهر قبول شدیم، اما دانشجو نگرفتند. خلاصه، سال 1362 با این بچهها بحث این بود که چهکار کنیم؟ کنکور بدهیم؟ یا جبهه برویم؟ یک عده از دوستان ماندند، همسن و سال بودیم، اینها با همان سال سوم دبیرستان توی جنگ ماندند، اما ما امتحان دادیم. آنها سپاهی و سردار شدند و الان بازنشسته هستند. ساکن خیابان هاشمی بودند و جنگ را به اینکه درس بخوانند ترجیح دادند.
بچههای جنوب تهران؟
بله، بچههای جنوب تهران و خیابان هاشمی.
هیچ موقع پدرتان نگفت جبهه نرو؟
دفعه اول که به جبهه رفتم، از مادرم اجازه گرفتم. خب بالاخـره پدر و مادر بودند و نمیخواسـتند بروم، ولی من میرفتم و دیگر برایشان عادی شده بود. دفعه اول مشکل بود.
که کسب اجازه کنید؟
بله، که مادرم اجازه داد. کنکور که تمام شد، شاید دو روز نکشید که ما همه به جبهه رفتیم. عکس آن هم هست که به منطقه عملیاتی والفجر 2، حاج عمران و پیرانشهر رفتیم. همیشه تقریباً با هم میرفتیم. آن موقع مدرسه ما جوری بود که معمولاً تا سه و چهار بعد از ظهر میخواندیم و تا هشت و نه شب برای کار گروهی میماندیم. سهشنبه هر هفته هم در خانه یکی از بچهها جلسه داشتیم. آقای دانش، آقای رفیعی، آقای دکتر ظفرقندی یا آقای مظفری درس اخلاق میدادند و قرآن، تفسیر و نماز میخواندیم. شیرینی، میوه، شامی یا آش میخوردیم، بعد میرفتیم. این دوره میچرخید و هر هفته در خانه یک نفر برگزار میشد. دوستی ما تقریبا 24 ساعته شده بود، مثل برادر عهد اخوت خواندیم و در همان سال چهارم دبیرستان همه برادر شدیم.
آن موقع بچههایی که به مدرسه مفید میآمدند، جزو چه قشری بودند؟
از جنوب شهر داشتیم، از بالای شهر داشتیم، اینجوری نبود که گزینشی منطقه خاصی باشند.
میخواهم بگویم از لحاظ عمومی جامعه چطور بودند؟ تمکن مالی داشتند؟
آن موقع، مدرسه مفید که پولی نمیگرفت. میگفتند هر کسی میخواهد پول بدهد، اما خیلیها ندادند. مثلاً پدر من کلاً هزار تومان داد. موقع ثبتنام پولی نمیگرفتند، فقط گزینش این بود که کسی که در این مدرسه درس میخواند مسلمان باشد، حتی معدل خوب هم مطرح نبود. بیست تا بیست و پنج درصد بچهها مال جنوب شهر بودند. هنوز هم با آنها ارتباط دارم و ارتباطمان همچنان محکم و پابرجاست. بگذریم. سال 1362 کنکور دادم. تیر ماه به ارومیه و از آنجا به پیرانشهر و حاج عمران و تیپ سیدالشهدا(ع) رفتیم. چون میخواستیم با هم باشیم به دو گردان رفتیم، دو گردان بغل هم در پدافندی منطقه عملیاتی والفجر 2 در ارتفاعات 2519. بیست روزی در حاج عمران بودیم. اگر خواستید داستان آن را هم تعریف میکنم.
بفرمایید.
در سنگر ما، شهید صالحی، همدورهمان و شهید بلورچی بودند. در گردان کناری (که نوک پدافند بود) شهید کریمیان، دکتر کرمی که استاد دانشگاه خواجهنصیر است، آقای مرتضی میناپرور که کارخانهدار است و آقـای عـباس جهانـگیری که سالهاسـت روی پروژهای در آفریقا کار میکند، بودند. صالحی سال چهارم رشته مکانیک دانشگاه تهران بود که شهید شد. شهید بلورچی هم سال چهارم رشته الکترونیک دانشگاه شریف بود. حدود بیست روز تا یک ماه ماندیم و پدافندی که تمام شد، از پیرانشهر به سرپلذهاب و پادگان ابوذر رفتیم. فکر میکنم یک ماهی هم آنجا بودیم و من دوباره دوستان واحد تخریب را پیدا کردم. (با خنده) همانجا از پادگان ابوذر جدا شدم و دوباره رفتم واحد تخریب تیپ سیدالشهدا(ع). آقای عبادی گفته بود بروم آنجا و تخریبچی اطلاعات عملیات تیپ شدم. خدا بیامرزد، شهید حاج عبدالله نوریان هم آنجا بود. او فرمانده ما بود. شهید کُرد، فرمانده اطلاعات عملیات تیپ و شهید رستگار هم فرمانده تیپ بودند.
این تیپ سیدالشهدا(ع) همان تیپی است که بعد به لشکر ده سیدالشهدا(ع) تبدیل شد؟
بله. رفتم سرپلذهاب. در کنار رودخانه قورهتو و کوه آهنگران تقریباً هر شب میرفتم شناسایی. روزها میرفتم دیدگاه منطقه را نگاه میکردم و شبها هم حدود هفده تا بیست هزار قدم راه میرفتیم. از تپه و رودخانه و نیزار و دو سه تا میدان مین رد میشدیم و میرفتیم تا پشت عراقیها. هر شب، پله پله معبرهای مختلف را شناسایی میکردیم که ببینیم نیروها را از کجا ببریم. با ارتشیهایی که آنجا بودند، شام را میخوردیم و راه میافتادیم و نزدیک صبح برمیگشتیم. این وسط هم داستانهای مختلفی برایمان رخ میداد.
مثلاً چه داستانهایی؟
مثلاً یک شب که به سنگرهای نگهبانی برگشتیم، نگفته بودند که ما جلو هستیم. وقتی جلو بودیم تیراندازی نمیکردند؛ حواسشان بود که نزنند. اما یک شب که سلانهسلانه و خسته برمیگشتیم به سمت جاده خودمان و پنج نفر بودیم، شروع کردند با ژ3 رگبار زدن. خلاصه پریدیم بغل جاده و آرامآرام رفتیم. گفتیم: چرا میزنی مرد مومن؟ ما خودی هستیم. (با خنده) گفت: کسی به من نگفته. فهمیدیم سیم تلفن او قطع بوده و هیچ کس نیامده به او خبر بدهد که نفرات جلو هستند. بدجوری رگبار زد. آن خط هم خیلی آرام بود. خطی بود که یک تعداد از عراقیها سهمیه توپ داشتند، یک تعداد هم ایرانیها. باید هر روز این سهمیه را میزدند. صبحها دید ما روی عراقیها خوب بود و از ساعت ده تا یازده ما میزدیم. عصرها که دید آنها خوب بود، از ساعت چهار تا پنج میزدند. این زمانها هم قراردادی نانوشته بود. از ساعت ده تا یازده عراقیها پیدایشان نبود، از ساعت چهار تا پنج هم از ما کسی نبود. بقیه آن را آزاد بودیم، والیبال بازی میکردیم، چون اگر قرار بود همهاش در سنگر باشیم خسته میشدیم. ما از دیدگاه، همه عراقیها را میدیدیم، اما به سمتشان تیراندازی نمیشد. آزاد رفت و آمد میکردند، برعکس آن هم بود.
خیلی سخت بود بیست هزار قدم رفتن و بعد از سه چهار میدان مین رد شدن و توی آن بوتهزار و نیزار و رودخانه، به میدان مینها دست نزدن. حق نداشتیم دست بزنیم. مینها را خنثی نمیکردیم و چاشنیها را برنمیداشتیم. از روی سیم تلهها رد میشدیم و از سیم توپیها بدون اینکه پارهشان کنیم عبور میکردیم. پشت آنها مین منور بود که با چه بدبختی از روی آنها رد میشدیم. روز اول میگفتم خدایی باید از روی این سیـم خاردارها رد بشـویم؟ بعد که رفتیم، دیدیم راحت است و رد شدیم. خلاصه هر شب به مرور جلوتر میرفتیم. یک روستایی در شیار کوه بود که دیده نمیشد، ولی ما به آنجا میرفتیم. درخت لیـموشـیرین داشـت، هر شب یک لیموشیرین میکندیم و میخوردیم. کمکم زمستان شد و هوا سرد بود. باید موقع عبور از رودخانه کفشهایمان را درمیآوردیـم، بعد میرسیدیم به نیزار و از آن هم باید رد میشدیم. در این بوتهزارها و نیزارها مین بود، بعد هم بلافاصله میدان مین شروع میشد. آن سمت رودخانه هم عراقیها بودند که سنگر کمین داشتند. بین دو تا سنگر کمین که توی شیار کوه بودند، صد تا صد و بیست متر فاصله بود. ما چهار نفر بودیم و بین این سنگـرها یک راهی بود که افراد کمین میآمدند و از آن راه نمـیتوانسـتیم برویم، باید از میدان مین رد میشدیم. از سنگرها که عبور میکردیم، دوباره یک میدان مین بود و میرسیدیم به خط اصلی عراق. یک شب که از این دو سنگر رد میشدیم، عراقیها ایستاده بودند. سیگار میکشیدند و حرف میزدند. ده دقیقه بود رد شده بودیم که سر و صدا شد. دوربین مادونقرمز داشتیم، ولی حق نداشتیم از آن استفاده کنیم تا دوربین توی دوربین نیفتد. فکر کردیم ما را دیدهاند. بعد شهید کیانپور، سرتیممان، با دوربین نگاه کرد. اسمش را شنیدهاید؟
نه...
فکر میکنم بعد از شهید کُرد، مسئول اطلاعات لشکر ده شد و در عملیات کربلای 4 اسیر و همانجا شهید شد. مانده بودیم چهکار بکنیم؟ درگیر بشویم یا نه. تصمیم گرفتیم درگیر بشویم. (با تاکید) حتی برای اینکه اسلحههای کلاشمان صدا نکنند، بند کفش به آنها انداخته بودیم و اسلحهها از ضامن خارج بودند تا درگیر بشویم. شهید کیانپور با دوربین نگاه کرد و گفت: چهار تا این سمتاند، شش تا آن سمت، هشت تا... دور تا دور ما عراقی بود و سنگر کمین هم پایین بود؛ یعنی وسط میدان مین و دورتادور هم عراقی. در صورت درگیری حتماً شهید میشدیم. پنج تا ده دقیقه که گذشت، آرام شدند. فهمیدیم که دارند پست عوض میکنند. ساعت 12 پستشان عوض میشد.
سر و صدا به خاطر پست عوض کردن بود؟
آدمها که حرکت میکردند، داشتند پست عوض میکردند، داشتند به سمت سنگر کمین میآمدند، ما فکر کردیم که به سمت ما میآیند، ولی جای نفرات قبلی آمدند. این یکی از شبهایی بود که داشتیم. جریان یک شب دیگر را هم بگویم؟
بله، حتماً!
یکی دیگر از شبها از رودخانه رد شدیم و رفتیم کانالی را شناسایی کنیم. از میدان مین هم رد شدیم. چهار نفر بودیم و دو نفر را پشت میدان مین گذاشتیم. فکر میکنم من و شهید کیانپور رفتیم. من جلو میرفتم که جای مینها را به او بگویم. همانجا من یک مین جدید دیدم که تا آن وقت ندیده بودم. فقط نگاهش کردیم، رد شدیم و رفتیم دم کانال. من همینجوری چهار دست و پا توی کانال را نگاه میکردم که یکدفعه صدای یک سنگ مثل صدای گلوله آمد. صدا را که شنیدم، سرم را بلند کردم، دیدم پنج شش متری آن سمت کانال، سنگر کمین است. دوباره صدا را شنیدم. حدس زدم که فکر کردهاند من حیوانم. چهار دست و پا برگشتم و گفتم: برادر کیانپور بیا برویم. از میدان مین برگشتیم.
عراقیها اصلاً فکر نمیکردند که شما بتوانید تا آنجا بروید.
نمیدانم، ولی چهار دست و پا رفته بودیم که متوجه ما نشدند. چون آنجا حیوان هم زیاد بود و این حیوانها روی مین هم میرفتند. یکی از شانسهایمان این بود که وقتی مین منفجر میشد، آنها مینها را چک میکردند که ببینند دست خورده یا نه. قرار بود اینجا عملیات بشود و ما حق نداشتیم که مینها را خنثی کنیم. یک شب دیگر هم از این رودخانه گذشتیم و از نیزار رد شدیم. من در بوتهزار داشتم پامرغی میرفتم. میدان مین بدی بود. در نگاه اول سیم خاردار نداشت و ما نفهمیدیم که وارد میدان مین شدهایم. بعد دیدیم که سیم خاردار آن روی زمین خوابیده. همینطور که داشتم پامرغی میرفتم، پایم را روی گوشه یک بوته گذاشتم که منفجر شد و دو سه متر پرتم کرد آن طرفتر. پوتینی که پایم بود پارهپاره شد. وسط میدان مین بودیم و عراقیها هم جلو بودند. من موجی شده بودم و اصلاً نمیدانستم عراقیها کجا هستند. عراقیها شروع کردند به منور زدن، ولی تیراندازی نکردند. باز فکر کرده بودند که یک حیوان روی مین رفته. خلاصه، بچهها من را بالا کشیدند. پایم متورم شده بود. به آن دست زدم و دیدم قطع نشده، ولی خیلی باد کرده بود. با کمک بچهها برگشتم و نباید لو میدادم که زخمی شدهام، چون اگر لو میدادم عملیات لو میرفت. رسیدیم به سنگر، من را با موتور به پادگان ابوذر بردند و از آنجا به بیمارستان. تحت نظر بودم، یعنی حق نداشتم با هیچ کس تماس بگیرم. پای چپم تا حدود یک ماه و نیم متورم بود، اما اجازه ندادند برگردم تهران. دو سه هفته در بیمارستان ماندم تا بهتر شدم و دوباره برگشتم به مقر تیپ. ایندفعه حاج عبدالله من را فرستاد منطقه عملیاتی والفجر 4. رفتیم مریوان، پنجوین و کانیمانگا. پای من متورم بود و نمیتوانستم پیاده راه بروم، ولی هر طور بود رفتم. باز هم با واحد اطلاعات عملیات بودم که رستمی و آقای کیانپور هم بودند.
چقدر طول کشید؟
فکر کنم شش ماه. فکر میکنم آبان 1362 بود که در این ماه، نتایج کنکور آمد و گفتند بیایید مصاحبه. دانشگاه امام صادق(ع) قبول شده بودم و دانشگاه تهران. نمیدانستم کدام را انتخاب کنم. فکر میکنم آقای باقریکنی با من مصاحبه کرد که در دانشگاه امام صادق(ع) قبول شدم، ولی رشته برق دانشگاه تهران را انتخاب کردم.
از بهمن ماه هم رفتید سر کلاس؟
بله، از بهمن سال 1362 رفتم سر کلاس.
این دانشجو بودن و جبهه رفتن را چطور هماهنگ کردید؟
ما دانشجوها خیلی با ترس و لرز میرفتیم جبهه. چیزی نمیگفتند، ولی امکاناتی نداشتیم. اینجوری بود که هر وقت عملیات بود بچهها خبر میدادند و ما برای عملیات میرفتیم. تخریبچی حرفهای شده بودم و اطلاعات عملیات آموزش میدادم. بعضی وقتها میرفتم قرارگاه خاتم و قرارگاه کربلا یا تیپ 110 و تیپ سیدالشهدا(ع). بعضی وقتها هم با بچهها میرفتم گردان پیاده، مثلاً یکی دو بار رفتم لشکر حضرت رسول(ص). چون کمی کارم تخصصیتر شده بود، برای عملیات تخریب میرفتم. گاهی با پانزده نفر، شش ماه میرفتیم واحد ضد زره. حاضر نبودیم از هم جدا بشویم، پانزده شانزده نفر با هم میرفتیم دوره.
از همدورهایهای دانشگاه بودند، یا همدورهایهای مدرسه مفید؟
نه، همدورهایهای مفید که سال دو و سه دانشگاه هم بودند.
دورههایی که قبلاً داشتید، همچنان ادامه داشت؟
بله، هنوز هم ادامه دارد.
هنوز هم ادامه دارد؟!
بله، مثلاً الان ماهی یک بار، دو ماه یکبار برگزار میشود. جلسات هفتگی در دوران دانشگاه همچنان ادامه داشت، بعد که اعضا متأهل شدند، جلسات کمکم تبدیل شد به ماهی یکبار، ولی همیشه ادامه دارد.
استادانتان هم در این دورهها شرکت میکنند؟
بله، ما هنوز ارتباط داریم. در همه جلسات نه، ولی در بعضی از عروسیها و مراسم، میبینیمشان.
تیمتان هم با هم ارتباط دارند؟
بله، یکی دو ماه پیش عروسی دختر یکی از دوستانمان بود، همه بودند. ارتباطمان خیلی قویتر از این حرفهاست که قطع شود. یک تیم سی و شش نفره را فرض کنید که هشت نه نفر از آنان شهید شدند.
هر پانزده نفر با هم رفتید لشکر 27.
بله، اما فقط از دوره ما نبودند. هفت هشت نفر از دوره ما بودند؛ ما دوره سه بودیم. دورههای چهار و پنج و دورههای دیگر هم بودند. حالا ما پانزده نفر رفته و همه هم دانشجو بودیم. مسئولین میگفتند: نمیشود، هر پانزده نفر با هم شهید میشوید. باید تقسیمتان بکنیم، مثلاً هر سه نفر به یک گردان بروید. ولی ما میگفتیم: همه باید در یک گردان، یک گروهان و یک دسته باشیم. (با خنده) گفتند: نمیشود. ما هم اعتصاب کردیم و رفتیم حسینیه پادگان دو کوهه. شبها هم همانجا میخوابیدیم.
به هیچ کدام از گردانها نرفتید؟
نه. بعد مذاکره کردند که حالا بیایید حداقل بگذاریمتان توی یک گردان، ولی در سه گروهان. گفتیم: نمیتوانیم! آخر به این راضی شدند که در یک گروهان و سه دسته باشیم (با خنده)، اما در یک دسته نه. قبول کردیم. سال 1363 هم عملیات بدر انجام شد. فکر میکنم آن موقع رفتم تیپ 110 خاتم. به قرارگاه کربلا هم رفتم. از میان سه چهار اسکله سکوی نفتی دشمن، میخواستند العمیه را منفجر کنند.
در جنگ پیش آمد که کاری در زمینه رشته درسیتان انجام بدهید؟ مثلاً ایدهای به ذهنتان رسیده بود؟
نه زیاد، فقط دنبال این بودیم که در واحد تخریب مثلاً چاشنیهای انفجاری با سیم را با کلید و خازن منفجر کنیم؛ از این کارهای خیلی ساده. من سال دو و سه دانشگاه بودم، هنوز خیلی تخصص نداشتم که بتوانم کاری کنم. بچههایی که به واحد مخابرات رفته بودند تعمیر بیسیم و کارهایی شبیه این را انجام میدادند. خلاصه اینکه به دانشگاه میرفتم، درس میخواندم و باز به جبهه برمیگشتم. یک ترم، سی و پنج واحد داشتم. چون ترم قبل از آن در دانشگاه نبودم، تنها امتیازی که به من دادند این بود که گفتند میتوانی دو ترم را با هم امتحان بدهی. سی و پنج واحد داشتم، یعنی یک چهارم واحدهای لیسانس.
آن هم در رشته مهندسی!
در عملیات والفجر 8 (فاو) در سنگر، کتاب مدار میخواندم. (با خنده)
کتابهایتان را هم با خودتان به جبهه میبردید؟
بله، بچهها کفرشان درمیآمد. در گرما و شرجی، در سنگر، حتی موقع شیمیایی شدن منطقه جنگی کتاب میخواندم و حتی بهتر میخواندم، چـون جز جنگیدن با دشمن، هیچ کار دیگری نداشتم. وقتی برمیگشتم نمرههایم هم بهتر میشد. یادم است در یک درس، از بچهها جزوه گرفتم. من بیست شدم و کسی که جزوه را از او گرفته بودم هجده نوزده شده بود.
نتیجه آن ترم چه شد؟
چیزی نشد، همه درسها را پاس کردم و در عرض یک ترم، یک چهارم درسهای لیسانس پاس شدند.
معدلتان چند شد؟
یادم نیست، ولی معدل کل 37/16 شد.
معدل لیسانس؟
بله. معدل فوق لیسانس هم 17 و خردهای شد. این معدل با جبهه و جنگ و سختگیریهای دانشگاه تهران بود. آن موقع نسبت به حالا خیلی سخت میگرفتند. یعنی دوره لیسانس هم خیلی سخت بود. در دانشگاه با شهید حسین جلاییپور همکلاس بودم. شهید صالحی هم در دانشگاه تهران بود.
اینها همدورهایهای شما بودند؟
بله، آقای فرهود کاظمی که هست، برق خواند. دکتر مرادی، استاد دانشگاه تهران بود. شهید منصور کاظمی که سال چهارم دبیرستان نبود، رفته بود مدرسه نیکان، ولی سالهای قبل از آن مدرسه مفیدی بود و او هم در همه جلساتمان شرکت میکرد. با این پنج شش نفر در دانشگاه با هم بودیم. سال اول و دوم که درسها عمومی بودند، چه داستانهایی با هم در دانشگاه داشتیم. جبهه با هم بودیم، دانشگاه با هم بودیم، جلسه با هم بودیم. جلسات هفتگیمان حتی تا سالهای بعد از جنگ هم حفظ شده بود. در دی سال 1364 شهید حسین جلاییپور به مکه رفت. او خیلی شیطنت داشت، اما وقتی برگشت کاملاً عوض شده بود. با هزار التماس از پدر و مادرش اجازه گرفت در پشت جبهه کمک کند، اما به خط مقدم نرود. ولی با تیم راویان، قسمت شد که خودش را به خط برساند. در عملیات کربلای 4 (دی 1365) شهید شد. او خیلی رفیق من بود، خیلی شوخ و شیطان بود. بچهها ناراحت بودند. چهلم ایشان بود که جلسه هفتگی در خانه ما برگزار شد. من به این در و آن در زدم و از یکی از دوستانمان (یکی از اینهایی که در عروسیها فیلمبرداری میکردند) خواهش کردم و یک دوربین گرفتم. نورافکن هم نداشتیم. خودمان با یک لامپ هزار، مقوا و آلومینیوم، نورافکن درست کردیم. در خانه ما آشی آماده شده بود و از همه بچهها در چهلم حسین جلاییپور فیلمبرداری میکردیم. این فیلم، تاریخساز شد. بچهها آش میخوردند و شوخی میکردند و بعد هم فیلم تشییع جنازه حسین جلاییپور را دیدند. حدود بیست و شش نفر از جمعمان بودند. آن موقع رحمانی، رستمخانی و یکی دو تا از بچههایی که قبلاً بینمان بودند شهید شده بودند؛ فیلمش هست. (با بغض) در فیلم معلوم است که شهید میشوند. من هم این را میدانستم که شهید خواهند شد و این در و آن در زدم و دوربین فیلمبرداری آوردم. باید خودت فیلم را ببینی، من نمیتوانم توضیح بدهم. (با بغض) فکر میکنم شهید کاظمی، شهید کریمیان، شهید بلورچی و شهید صالحی در فیلم هستند، پنجمی هم شهید فیض است که نبود. شهید بلورچی در فیلم میگوید که در عملیات بدر چه اتفاقاتی افتاد و او گفته: خدایا شهیدم کن! حالا اینها فیلمبرداری میشود. آنان حدود یک ماه بعد شهید شدند، پنج شش نفر در یک شب. (با بغض) فیلم خیلی جالبی است. چیز عجیب و غریبی است که این فیلم ماندگار شده است.
با خاطرات بهزاد آسایی، رزمنده دفاع مقدس و عضو هیئت علمی دانشگاه - بخش نخست
تعداد بازدید: 9470
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3