چشم در چشم آنان(23)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
13 آذر 1395
آن شب ما را به اتاق قبلی برگرداندند. جلو در اتاق را به اندازه یک پله بالا برده بودند تا اگر دوباره بارانی گرفت، به داخل نیاید. نفری یک پتوی دیگر هم به ما دادند. آن سال زمستان در مدتی که اوضاع جنگ، مقداری آرامش پیدا کرده بود و حملهای پیش نیامده بود، عراق مرتب تبلیغ میکرد ما رفتارمان با اسرا انسانی است و در ایران با اسرا بدرفتاری میشود. این تبلیغات هم بیشتر در کشورهای عربی انجام میشد، چون از آن کشورها کمک و نیرو میگرفتند. ما حتی اسیر مصری یا سودانی هم در ایران داشتیم.
به بچهها گفتم اینها الان خبرنگاران را به اتاق افسرها میبرند، در آنجا تخت و امکانات بیشتری هست. فیلمی هم از نمای بیرون میگیرند و میروند. اگر راست میگویند، آنها را بیاورند و ما را نشان بدهند. و امکاناتی را که داریم! گفتم باید داد و فریاد کنیم و آنها را متوجه خود کنیم. زمانی که خبرنگارها وارد اردوگاه شده بودند در اتاق ما را بستند و معلوم بود که نمیخواهند بفهمند ما اینجا هستیم. اردوگاه ساکت بود. شروع کردیم به داد و فریاد کردن به فارسی. گفتیم اگر انسان باشند، منعکس میکنند، اگر نه ما وظیفهمان را انجام دادهایم. همینطور شعار میدادیم و میگفتیم شما اگر خبرنگار هستید، بیایید اینجا. شما باید رسالت خبرنگاریتان را به انجام برسانید. ما ایرانی هستیم، چرا باید اینجا باشیم؟ به ناحق اینجاییم.
عراقیها سخت دستپاچه شده بودند. یکی از سربازها همینطور که به اتاق فرمانده میرفت گزارش بدهد، با عصبانیت حالیمان میکرد که بعد خدمتتان میرسم. آنها خبرنگارها را تنها فرستاده بودند تا بگویند آزادید هر جا که خواستید بروید. البته آنها هم از خودشان بودند و مسلماً واقعیتها را اگر هم میدیدند، نشان نمیدادند. با رفتن سرباز صدای آهنگی از بلندگوهای اردوگاه بلند شد. تا میتوانستند صدایش را زیاد کردند. طوری که ما هرچه فریاد میزدیم، صدایمان به آنها نمیرسید. اما مشخص بود که به بودن زنی یا زنهایی در آنجا پی بردهاند.
خبرنگارها که رفتند، فرمانده آمد. معلوم بود که از دست ما کلافه و عصبانی است. گفت بلایی سرتان بیاورم که حالتان جا بیاید. حالا مهمان که میآید، سر و صدا میکنید. روز بعد آمدند جلو پنجرهای که داشتیم یک ورقه آهنی جوش دادند. سربازی که این کار را میکرد یاسین نام داشت. آدم ملایمی بود. آن روز در اتاقمان باز بود. رفتم بیرون با صدای بلند شروع به خواندن آیه شریفه قل جاءالحق... تا آخر آیه کردم. و آنها مسخره میکردند که حق کیه؟ باطل کیه؟ بعد گفتم: «چهکار میکنی؟» گفت فرمانده گفتند. شما چرا سر و صدا کردید؟ گفتم: «مگر اینها نیامده بودند اسرا را ببینند؟ ما هم اسیر بودیم، چرا نشانمان ندادید. شما یا ما را پنهان کردهاید یا باید ولمان کنید برویم.» گفت برنامه اینطور نبوده. از کاری که میکردند به شدت خشمگین شده بودم. گفتم: «فکر نکنید با این کارها میتوانید صدای ما را خفه کنید. ما صدایمان روز به روز بیشتر و بیشتر خواهد شد. هرچه فشار شما بیشتر بشود، صدای ما هم بلندتر خواهد شد. شما همه دشمن ما هستید. فرقی نمیکند که یاسین باشد یا فرمانده یا هرکس دیگر.»
میدانستند که وقتی عصبانی میشویم، باید آرامتر بشوند. گفت شما ساکت باشید، من درست میکنم. فرمانده او را هم بازخواست کرده بود که تو که مسئول آنها بودی، چرا چنین اتفاقی رخ داد؟ بعد هم رفت و گفت من نمیخواهم مسئولیت دخترها را داشته باشم. بعد سربازی آمد به نام یوسف که او هم بعد از مدتی رفت. بعد از او چند سرباز دیگر آمدند و از دست ما فرار کردند و رفتند تا بالاخره سربازی آمد به نام حمزه. روز اول که آمد لباس سربازی پوشیده بود و یک دستمال گردن سفید بسته بود. عطر و ادکلن هم زده بود. خیلی بدجنس به نظر میآمد. گفتم بچهها پوزهاش را باید به خاک بمالیم که این هم گورش را گم کند. اتاق کاملاً تاریک شده بود. به بیرون هم دیگر هیچ راهی نداشتیم. حدود ده سانتیمتر از بالا و پایین آهنی که نصب کرده بودند، باز بود. هوا و نور فقط از همان قسمت وارد و خارج میشد.
بعدها صلیب سرخ هم که آمد، تعجب کرد و گفت این برای چیه؟ جریان را تعریف کردیم و گفتیم اگر حق ما را بدهند، سر و صدا نمیکنیم. گفت من صحبت میکنم. گفتیم برای ما زیاد مهم نیست. مدتی گذشت. حدود چهار ماه بعد یکسری دیگر خبرنگار آوردند. به بچهها گفتم باید دوباره شروع کنیم. اگر ساکت باشیم، فکر میکنند با این ورقه آهنی توانستهاند ما را ساکت کنند. اکثر اوقات در اردوگاه ضبط روشن میکردند و نوارهای ایرانی یا عربی میگذاشتند. آن روز هم با تجربه قبلی که داشتند، همین کار را کردند و وقتی خبرنگارها وارد شدند، صدای آن را تا جایی که میشد بلند کردند. فکر میکنم خبرنگارها از کشورهای غربی آمده بودند. حمزه کنار پنجره قدم میزد و با نگاهش میگفت خب، باز هم سر و صدا کنید!
به بچهها گفتم صبر میکنیم، وقتی نزدیک ما رسیدند، شروع میکنیم. وقتی خبرنگارها از نزدیکی اتاق ما رد میشدند، شروع کردیم به شعار دادن و سرودهای انقلابی خواندن. آنها به طرف اتاق ما نگاه میکردند و معلوم بود میخواهند بدانند جریان چیست. فرمانده که با آنها بود، سریع آنها را به طرف دیگری کشاند و با اشاره به سربازها گفت صدای ضبط را بالا ببرید. طوری شده بود که فکر میکنم صدای همدیگر را هم نمیشنیدند. البته ما میدانستیم که آنها نخواهند گذاشت که خبرنگارها از بودن ما بویی ببرند و ماهیت خبرنگارها هم برایمان مشخص بود، ولی همینقدر که احساس میکردند که ما با این تنبیه آرام نمیگیریم، برایمان رضایتبخش بود. اینبار هم رفتند و ورقه آهنی دیگری آوردند و روی قبلی زدند. این یکی بزرگتر بود و تمام قسمتهای باز را هم پوشاند. فرمانده آمد و گفت در اتاقشان را باز نمیکنید. فقط یک ساعت صبح و یک ساعت بعد از ظهر حق بیرون رفتن دارند. بعد از مدتی ما فقط شنیدیم که یک سری خبرنگار دیگر آمدند و رفتند. آنها را طوری آورده و برده بودند که از جلو آسایشگاه ما رد نشوند.
با آهنی که جلو پنجره زده بودند، آفتاب هیچ راه ورودی نداشت. زمستان سرد و کشنده بود. اما باز تحمل میکردیم و قبول داشتیم که باید مبارزه کنیم. [چراغ] علاءالدینی داشتیم که هر موقع میخواستیم میدادیم برایمان از سهمیه نفت آشپزخانه پر میکردند. در طول زمستان هر سه هفته یا هر ماه یکبار آبگرمکن اردوگاه را روشن میکردند تا بچهها حمام کنند. اما چون ما به حمام بیشتری احتیاج داشتیم، با فرمانده صحبت کردیم و گفتیم: «شما خودتان هر بیست روز یک بار حمام میکنید؟ ما واقعاً مشکل داریم. این درست که با کمبود آب روبهرو هستیم، ولی به ما ربطی ندارد. شما باید ما را تأمین کنید.» فرمانده دستور داد ما هر وقت به حمام احتیاج داشتیم، برایمان آب گرم کنند. اما هیچ وقت عمل نکردند. یا میرفتند از سهمیه نفت بچهها آبگرمکن را روشن میکردند. ما میبایست سریع حمام کنیم، چون آب خیلی زود سرد میشد. افسرها با قوطیهای شیرخشکی که از فروشگاه میخریدند، چیزی شبیه المنت درست کرده بودند و یواشکی این را به ما رساندند و گفتند مواظب باشید عراقیها نفهمند. آب را طوری ببرید به حمام که بخارش بلند نشود. ما به کمک آن وسیله هفتهای یک بار حمام میکردیم. هر آسایشگاه یک سطل و یک تشت داشت. برق هم که بود، این را میگذاشتیم داخل سطل پر آب و آب ]را[ گرم میکردیم.
هر وقت صلیب سرخ میآمد، یکی از افسرها هم برای ترجمه میآمد. البته من خودم متوجه میشدم و میتوانستم نیازمان را از نظر زبان تأمین کنم، ولی برای اینکه با افسرها و دیگر اسرا ارتباط برقرار کنیم، میگفتم نه، من یکسری مسائل را نمیتوانم بگویم. باید مترجم بیاید. افسرها هم چون زیاد مبارز نبودند، اعتماد عراقیها را جلب کرده بودند. عراقیها هم زیاد نسبت به آنها سختگیری نمیکردند. این بود که هر دفعه یکی از آنها میآمد یا اطلاعات میآورد یا خبرهایی از ایران میداد یا چیزی برایمان میآوردند. آنها حدود 6 دینار حقوق میگرفتند، ولی به بقیه یک تا یک و نیم دینار میدادند. افسرها همیشه پولشان را پسانداز میکردند و به بقیه میدادند. گاهی هم برای ما میفرستادند. هر چه میگفتیم نمیخواهیم، گوش نمیکردند. میگذاشتند و میرفتند. البته اینها را که میگویم، مربوط به سال 1362 میشود. ما در سال 1361 هیچ چیز نداشتیم. مجبور بودیم با همان حمام سه هفته یکبار بسازیم. فقط گاهی با یک کتری آب جوش که از آشپزخانه میگرفتیم، حمام میکردیم.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 4794
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3