روایتی از عملیات مروارید
ماجرای تلاش بازماندگان ناوچه پیکان برای بقا در خلیجفارس
مریم اسدی جعفری
09 آذر 1395
هفتم آذر 1359 با نام «عملیات مروارید» گره خورده و یادآور حماسه «ناوچه پیکان» در نبرد انهدام دژ البکر و نابودی نیروی دریایی ارتش صدام است. این ناوچه تاریخی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که یکی از زبدهترین واحدهای نداجا در ماههای آغازین جنگ تحمیلی بوده، پس از اتمام عملیات مروارید مورد حمله قرار گرفته، منهدم میشود و ناخدا محمد همتی، فرمانده ناوچه پیکان و جمعی از یارانش برای همیشه جاودان شدند. اما تعدادی از تکاوران و نیروهای عملیاتی تا ساعتها در آبهای خلیجفارس دوام میآورند و در نهایت، توسط بالگرد به خاک ایران بازمیگردند. ناخدا دوم بازنشسته سعید کیوانشکوهی، فرمانده تیم عملیات ویژه در نبرد مروارید، پس از انهدام ناوچه پیکان توسط دشمن، بیش از چهار ساعت در آبهای خلیجفارس سرگردان بوده که خاطرات او درباره این اتفاق را در ادامه میخوانید. ناخدا کیوانشکوهی میگوید: «انهدام نیروی دریایی دشمن برای ممانعت از گسترش آنها در صحنه خلیجفارس و جلوگیری از قطع خطوط مواصلاتی دریایی اهمیت داشت. پیشبینی میکردیم، وقتی ایرانیها دوباره – بعد از عملیات شهید صفری- به سکوهای نفتی حمله کنند، صدام با نگاه مجنونگونه خودش، رکیکترین الفاظ را نثار فرماندهان نیروی دریایی خواهد کرد و نیروهایش هم از ترس اعدامها و تبعات بعدی و بدون درنظر گرفتن واقعیات صحنه، هر چه دارند را به دریا خواهند فرستاد. به ترتیبی که وقتی بازرسان صدام به امالقصر میروند، هیچ واحد شناوری در اسکله نباشد!»
تکمیل عملیات شهید صفری
یکی دو روز بعد از اجرای عملیات شهید صفری – شانزدهم آبان 1359- طراحی عملیات مروارید شروع شد تا دژ البکر به طور کامل منهدم شود. جزییات طراحی مروارید و هماهنگیهای ستادی لازم برای حضور نیروهای مختلف در این عملیات انجام شد. نیروی دریایی، تجربه بسیار خوبی در به کار بردن ادوات نیروی هوایی در جنگ دریایی داشت و خلبانان هوادریا نیز در ارتباط با این موضوع، واقعاً بسیار ورزیده بودند. اما افق دریایی مانند زمین نیست. یعنی آن شاخصی که خلبان باید خود را با آن وفق و تطبیق دهد، کاملاً متفاوت است. در زمین، کوهستان و دشت و رودخانه برای خلبان، نشانه هست، ولی افق دریا، در فضای دریایی گم است. بنابراین آمدن خلبانان و یا به قول خودشان خیس شدن پایشان، باید با تمرین انجام میشد. پس یک گفتمان بسیار اصولی و حرفهای، بین نیروی هوایی و مجموعه نیروی دریایی در دریا به وجود آمد تا از تکاوران در زمان حضور در دژ البکر پشتیبانی کنند.
من در عملیات مروارید، فرمانده تیم عملیات ویژه بودم. رحمان الفتی و سه نفر از تکاوران تیم S.B.S، ناصر سرنوشت و شهید محمود کوشا برای اجرای عملیات، داوطلب شدند. قرار بود که عملیات به صورت مخفیانه انجام شود و در صورت درگیری، از امکانات نیروی هوایی استفاده کنیم. صبح ششم آذر ماه 1359در حالی که ناوچه پیکان، به عنوان یک عنصر لاینفک از طرح در آنجا حضور داشت، با یکی از بالگردها به دژ البکر نزدیک شدیم؛ غافل از اینکه دشمن در آنجا حضور دارد. روی پلهای ارتباطی بین جزایر پایانه البکر بودم که دیدم چند دقیقه بعد، رحمان یا یک غواص عراقی برگشت و گفت: عراقیها روی سکو هستند. آن غواص، فرمانده سکو بود که برای سرکشی و چک کردن زیر سکوی البکر، از ترس خرجگذاری شدن آن توسط نیروهای ایرانی به آب زده بود.
اسیر شدن فرمانده سکو، یکی از نقاط مثبت عملیات مروارید بود. چون تا آن زمان از نیروی دریایی عراق، اسیر نداشتیم. وقتی برای گشتزنی میرفتیم، همیشه ناخدا یکم مصطفی مدنینژاد، فرمانده نیروی رزمی 421 با انگشتانش عدد یک را نشان میداد. مفهومش این بود که یک اسیر میخواهیم تا بتوانیم اطلاعات به دست آوریم و حالا یک اسیر داشتیم. در همان مرحله اول، تخلیه اطلاعاتی را شروع کردم. متوجه شدیم که 20 نفر هستند، سلاح سنگین و سیستم مخابراتی دارند و اسیر عراقی دائم میگفت: الان هواپیماهای عراقی به شما حمله خواهند کرد. اسیر عراقی را با بالگرد خلبان معتمدی به مقر فرستادیم. ناگهان به سمت ما تیراندازی شد. ما هم شروع به تیرندازی کردیم. در این بین، یک تیر به وسط پیشانی یکی از عراقیها خورد و 9 نفر دیگرشان وحشت کرده بودند. چون نمیدانستند، ما چند نفریم و فرمانده هم که نداشتند. یک وقت دیدیم که در حال حرکت دادن پرچم سفید هستند و پشت سر هم، روی پلهای ارتباطی با نگرانی به ما نزدیک میشوند. تکاوران ما آرپیجی داشتند و شلیک چند آرپیجی، توانایی مقاومت بیشتر را از آنها گرفت و تسلیم شدند. حالا ما 9 اسیر داریم و اطلاعاتمان کامل است و میدانیم که 10 عراقی دیگر در قسمت انتهایی دژ موضع گرفتهاند. هوا رفته رفته رو به تاریکی بود. آن 9 نفر را در همان نقطه فرود، در جایی پناه دادیم و تخلیه اطلاعاتی کردیم. در حین بازجویی عراقیها، دیدم که ارشد خودشان را به راحتی لو میدهند!
نبرد هوایی و دریایی تمامعیار در عملیات مروارید
با نیروی رزمی 421 ارتباط برقرار و آنها را از سلامتی خود و وضعیت مناسب سکوی البکر مطلع کردیم. ناوچه پیکان هم روی مدار بود و صدای ما را میشنید. کُدی بین خودمان گذاشتیم؛ به این معنا که ناوچه پیکان به سمت سکوی البکر حرکت کند و آنها هم حرکت کردند. پیکان، ساعت هشت و نیم پنجشنبه شب، ششم آذر 1359 به دژ البکر پهلو گرفت و توجیه صحنه نبرد انجام شد. از آنجایی که شهید همتی از من ارشدتر بود، از این به بعد تیم عملیات ویژه، به عنوان بخشی از کل عملیات، تحت فرماندهی شهید همتی قرار گرفت. نیازمندیهایمان را با او درمیان گذاشتیم. مثلاً غذا کم داشتیم. اما مقداری آب و نان و تخم مرغ با خودمان آورده بودیم که با اسرا تقسیم کردیم. شاید بیشترش را به اسرا دادیم. با هماهنگی شهید همتی، مهمات مورد نیاز را تأمین کرده و اسرا را به ناوچه پیکان منتقل کردیم. دستهای اسرا بسته بود، برای اینکه از روی دژ به روی عرشه پیکان بروند، یک پایم را روی ناو و یک پایم را روی دژ گذاشته بودم. بازوی اینها را میگرفتم و یکی یکی رد میکردم. وقتی بازوی یکی از آنها به نام ستار را گرفتم، دو دستم به هم نرسید! یک لحظه به خودم گفتم: اگر او خودش را یک تکان بدهد، من را به داخل دریا میاندازد! او ناوبانیار و غواص بود که پس از غرق شدن ناوچه پیکان، حدود 48 ساعت به همراه ناصر سرنوشت در آب دوام آورده بود.
ساعت 35 دقیقه بامداد، گزارش صحنه نبرد را نوشتم. البته این کاغذها از آب دریا بیبهره نبودهاند! اما بالاخره آن را با خودم آوردم. سپس با هماهنگی شهید همتی، ابراهیم محمدی، سهندانداز ناوچه پیکان به درخواست ما به سکو منتقل شد. سهند، یک موشک شانه پرتاب سطح به هواست که آن را روی دوش میگیرند و به طرف هواپیمای دشمن پرتاب میکنند. این موشک، حرارتی است و خودش را به طرف حرارت ساطع شده از موتور هواپیما میبرد و اگر هواپیما نتواند مانور لازم را انجام دهد، آن را ساقط میکند. ناوچه پیکان هم در میان حجم عظیم فولاد دژ البکر، کاملاً از دید رادار و موشک پنهان بود. دید چشمی و راداری ما نیز کل صحنه را پوشش میداد. پرچم ایران را از ساکم درآوردم. گفتم: یک داوطلب میخواهم که این پرچم را روی دکل ببندد. ناصر، پرچم را گرفت و 380 پله دکل اصلی البکر را بالا رفت و پرچم را در انتهای دکل به اهتزاز درآورد. در همین اثنا، هواپیماهای خودی و دشمن پیدا شدند و نبرد هوایی شروع شد.
نیروی هوایی، هواپیماهای F14 را خردمندانه در منطقه خورموسی آماده نگه داشته بود تا به محض بلند شدن هواپیماهای دشمن، آنها را با موشکهای فونیکس بزنند. هواپیماهایF4 ضد سطحی نیز موشک ماوریک حمل میکردند و هواپیماهایF4 تاپ کاور نیز از آنها حمایت میکردند. پیکان هم دوباره با واحدهای سطحی درگیر شد. ما هم تماشاچی و ناظر این اتفاق عجیب، جلوی چشمانمان بودیم. شاهد یک نبرد کامل و انهدام نیروهای دشمن و واحدهای شناور آنها بودیم. سهندانداز ما در دو یا سه مورد، به هواپیماهای دشمن تیراندازی کرد، اما تشخیص اینکه اصابت رخ داده یا نه، کمی سخت بود. ارتفاع هواپیماهای ما با پرچم، تقریباً یکی بود. نیروی هوایی معمولاً مخابرات بین هواپیما و رادار خودش را ضبط میکند. صدایی که من روی مدار میشنیدم، هیجان خاصی برای خلبانها ایجاد کرده بود. آنها برای حمله به دشمن سبقت میگرفتند. در این فواصل، یکی از هواپیماهای خودی پشت افق گم شد و یک شیء شعلهوری برگشت. گمان کردم هواپیمای ما مورد اصابت قرارگرفته و او را با قطبنمای خود دنبالکردم تا اگر خلبان اجکت کرد، موقعیت او را ثبت کنم و برای تجسس و نجات او برویم. ولی این شیء شعلهور به نظر میآمد که نزدیک و نزدیکتر میشود. در هندسه نظامی، وقتی زاویه چیزی ثابت است، این به آن معناست که شما هدف هستید! یکدفعه متوجه شدم که این یک موشک است که به طرف ما میآید. در آن لحظه، دچار یخزدگی عضلانی شدم و نتوانستم از جایم تکان بخورم. موشک آمد و چند ده متر پایینتر از جایی که من مستقر بودم، به یکی از پایههای سکو برخورد کرد. با تلفنهای صحرایی از سلامتی همدیگر با خبر شدیم. آنجا به خودم آمدم. در ضمیر ناخودآگاهم، همیشه خودم را فلانی خطاب میکردم. گفتم: «فلانی! فرصت داشتی که عکسالعمل نشان دهی، اما سر جایت ماندی. این بار اگر موشک دیدی، عکسالعمل نشان بده.» این تجربه در لحظه حمله دشمن به ناوچه پیکان به کمک من آمد.
ناوچه اوزای فراموش شده
رحمان الفتی گفت: اگر اجازه بدهید، برای پاکسازی گروه 10 نفر مستقر در دژ برویم. اما غافل از اینکه آنها شبانه با قایقهای خود دژ را ترک کردهاند. پیکان هم که دائماً در حال درگیری بود و فرصت نشد که از آنها بپرسیم که قسمت شمالی دژ را زدهاند یا نه. در همین حین، یک واحد موشکانداز دشمن در دید من قرار گرفت. گزارش کردم. ناصر را در ایستگاه استقرار پیکان نشانده بودم. گفتم: «ناصر به پیکان گزارش کن؛ سمت فلان، فاصله تقریبی فلان، شناسایی چشمی، ناوچه اوزای 2.» شناسایی چشمی، بالاترین رده شناسایی دریایی در قیاس با رادار و الکترونیک است که در آن، هیچ شک و تردیدی وجود ندارد. بار اول، حدود ساعت هشت و نیم صبح جمعه گزارش دادم. چندی بعد دوباره گزارش دادم. همراه با گزارش سوم گفتم: «ناصر چه شد؟ پیکان چه میگوید؟» ناصر گفت: «پیکان میگوید دارمش!» این حرف یعنی هدف مال من است و تو نگران نباش. الفتی و چهار تکاور میخواستند برای پاکسازی آن 10 نفر به طرف شمال سکو بروند. چهار تکاور به سمت شمال سکو رفتند و رفته رفته این ناوچه موشکانداز هم از دید من پنهان شد و به سکوی العمیه چسبید. دیگر نمیدیدمش و بعد هم کلاً فراموشش کردم. تصرف دژ انجام شد و دشمن را بیرون کشیدیم و جلوی چشم ما در حال نابودی بود. ما هم به عنوان تیم عملیات ویژه، کار خودمان را انجام دادیم. ما سکو را در اختیار داشتیم و دشمن منفعل بود، ولی با این حال، کنجکاوی میگفت، برویم ببینیم این 10 نفر چه میکنند. گمان میکردیم هنوز روی دژ هستند، در حالی که رفته بودند. الفتی و تیمش برگشتند و گفتند که گلولهای به مغز یک عراقی خورده بود و از آن 10 نفر هم خبری نبود. در این فاصله زمانی، ناوچه جوشن و 40 تکاور زبده به دریا اعزام شده بودند تا جای پیکان را بگیرند و ما دژ را برای استفادههای بعدی در اختیار نگه داریم.
متاسفانه سیاست بازیها و دخالتهای تودهایها اینجا خودش را نشان داد. تودهایها بنیصدر را به بوشهر دعوت کرده بودند تا ناخدا یکم معدوم بهرام افضلی، فرمانده وقت نیروی دریایی که مورد علاقه تودهایها بود را در کابینه نفوذ دهند و با توجه به دستاوردهای نیروی دریایی، او را به عنوان وزیر دفاع پیشنهاد کنند. این باند سیاسیکار، زمینهها را آماده کرده بود تا همانجا حکم وزارت دفاع فرمانده نیروی دریایی را بگیرند. افضلی یک مهندس دریایی بود، نه یک فرمانده دریایی. ما درس جنگ خوانده بودیم. مهندسان اغلب درس مکانیک و الکترونیک برای نگهداری تجهیزات داشتند و کمتر نسبت به عملیات جنگی، اطلاعات داشتند.
وقتی پیکان برمیگردد تا جایش را با جوشن عوض کند، همان سیاستبازان، استقبال تاریخی از پیکان میکنند. بنیصدری که حالا یک افتخار جدید هم در فرماندهی او به دست آمده که هیچ نقشی هم در آن نداشته! حالا آمده تا از این جریان، بهرهبرداری های لازم را بکند.
در چنین شرایطی ما در دژ منتظریم تا جوشن به جای پیکان بیاید و 40 نیروی تکاور برای ما بیاورد تا دژ را کاملاً تثبیت کنیم و در اختیار داشته باشیم و العمیه را بگیریم. این ذهنیت ماست. حوالی ساعت 11:30 الفتی و تیمش با اخبارش برمیگردند و میگویند که در شمال سکو چقدر تجهیزات هست. مقداری از مهمات را آوردند و مجدد رفتند تا مقدار دیگری بیاورند. بهخصوص موشکهای سهند به مقدار زیادی داشتند. مشغول این کارها بودیم که ناصر گفت: «پیکان گفته که البکر را تخلیه کنید.» گفتم: «چرا تخلیه کنیم؟ ما این کار را نمیکنیم.» این در حالی است که وقتی فرماندهی بالاتر دستوری میدهد باید به آن عمل شود. ما مانده بودیم که چه کسی این دستور را داده است؟ جروبحث شد – البته محترمانه- و در نهایت به تیم عملیاتی گفتم: برویم، اما نمیآمدند. قرار شد بپرسیم که پیکان میگوید برویم یا نیروی رزمی؟ گفتند: دستور نیروی رزمی است. با تعجب و حیرت مانده بودیم که چرا بعد از این همه زحمت و فشار که البکر را گرفتیم باید برویم؟ یک چیزی ته ذهنم میگفت که یک اتفاق سوء در حال تکوین است. به بچههای تکاور گفتم که بچهها بیایید برویم. اگر اتفاقی بیفتد، دیواری کوتاهتر از دیوار ما پیدا نمیکنند.
خداحافظی با ناوچه پیکان
ساعت 12:30 ظهر جمعه هفتم آذر، آخرین نفری بودم که دژ را ترک کردم و روی پیکان آمدم. به نظر من این اتفاق، ناشی از هیجانی بود که در بوشهر رخ داده بود. حالا تصور کنید که از آن ناوچه موشکانداز دشمن هم غافل شدهایم و آن را فراموشش کردهایم. ساعت 12:30 ناوچه پیکان، دژ را در حالی ترک کرد که در پشت سرش، تلی از فلزهای در هم پیچیده شده و واحدهای به قعر دریا رفته و غرق شدههای عراقی را رها کرد. ساعت یک ربع به یک بود؛ یعنی یک ربع از مسیر را طی کرده بودیم و تازه سرعتمان به حداکثر، یعنی30 گره دریایی رسیده بود و در حال برگشت به طرف بندر بوشهر بودیم که همان ناوچهای که فراموشش کرده بودیم، بیرون آمد. صبر کرد تا کمی دور شویم و دو موشک را همزمان شلیک کرد. شهید حسین حفیظی، توپچی و فرمانده دوم وقت ناوچه با مانوری که انجام دادند، دو موشک را منحرف کردند. من که آمدم روی پیکان، حقیقتاً مکدر بودم. چون بیخودی تصمیماتی گرفته شده بود که هیچ مبنای تاکتیکی نداشت و حالا نمیخواستم با اهالی پیکان ارتباطی داشته باشم. ابراهیم محمدی، سهنداندازی که همراه من بود، آمد و گفت که اگر میخواهی استراحت کنی، بیا باشگاه درجهداران جای من بخواب. یک لحظه گفتم بروم بخوابم، شب که نخوابیده بودم و غذای درست و حسابی هم نخورده بودم، خسته و مکدر هم که بودم. اما رفتم به پل فرماندهی. رفتم بالا. شهید همتی وسط پل فرماندهی ایستاده بود. من فقط در چشمانش نگاه کردم. قطعاً در چشمان من سوال و یک چرای بزرگ بود. او به من گفت: «سِر (sir) دیر شد.» افسران همدیگر را به زبان انگلیسی sir صدا میکردند. دو بار این را تکرار کرد. من هم نپرسیدم که چه چیزی دیر شد؟ باز آمدم روی پل فرماندهی. روی صندلی فرمانده ناوچه و بر روی عرشه نشستم. آن موقع، شهید همتی در پل فرماندهی بود. شهید حفیظی هم رو به روی من نشسته بود و درباره عملیات حرف میزدیم. ناگهان دیدهبان چپ اعلام کرد: موشک! موشک! من به طرف چپ برگشتم و حفیظی به طرف راست. دو تیر موشک در بال همدیگر، به صورت وحشتناکی سمت ما میآمدند تا ما را درو کنند. به خودم گفته بودم که فلانی! اگر این دفعه موشک دیدی عکسالعمل نشان بده. حالا برعکس اتفاق دژ البکر، در حال حرکت بودم تا جا بگیرم. حفیظی به داخل پل فرماندهی جهید و گفت: «سکان تمام به چپ.» ناوچه به طرف موشکها چرخید. این چرخش ناوچه به طرف موشک، موشکها را هم وادار به مانور کرد و در برابر این دو موشک، به جای اینکه ما را از وسط به دو نیم کنند و کسی از داخل این ناوچه زنده بیرون نیاید، جا خالی داده شد. موشک اول به آبفشان ناوچه برخورد کرد؛ یعنی جایی دور از ناوچه. اما موشک دوم به پاشنه، یعنی انتهای ناوچه اصابت کرد. جایی که اگر برای خوابیدن رفته بودم، هنوز در خواب بودم! کسانی که در آنجا بودند، وقتی خودشان را میکشاندند به این طرف، واقعاً صحنههای سنگینی از انسانهای قطعه قطعه شده اما زنده را میدیدیم. تحمل آن لحظه که همقطارانت را در این وضعیت میبینی، بسیار سخت بود.
حالا میدانستیم که موشک سوم هم خواهد آمد. در فاصله زمانی اصابت موشک دوم تا موشک سوم، من دیگر همتی و حفیظی را ندیدم. چون حفیظی بعد از دستور سکان تمام به چپ، از همانجا به اتاق عملیات ناوچه رفت و وضعیت ما را به نیروی رزمی اطلاع داد. من هیچکدام از افسران ناوچه پیکان را دیگر ندیدم، فقط یک تکاور و تعدادی از پرسنل ناوچه پیکان اطراف من ایستاده بودند که آشنایی چندانی با آنها نداشتم. چیزی که به خاطر دارم، این است که فعالیتهایی اتفاق افتاد. قبضه مسلسل ام ژ3 داشتیم؛ گرچه به درد زدن موشک نمیخورد، اما برای اینکه حداقل کاری شده باشد، آن را جابهجا کردیم. وقتی پرسنل دیدند حرکاتی صورت میگیرد، یکی گفت: میروم جلیقه نجات بیاورم. جلیقه نجاتها را پوشیدند. فقط سرنوشت و الفتی را برای یک لحظه دیدم که پس از انفجار موشکهای اول و دوم، از طرف راست ناوچه به سمت انتهای آن میرفتند. تکاوری از عملیات ویژه، پشت قبضه ام ژ3 را گرفت و دراز کشید و من هم به بالای پل پریدم تا نوار گلولهها را نگه دارم. به محض اینکه دستم را زیر نوار گلولههای ام ژ3 انداختم که صافش کنم، دیگر موشک سوم بسیار نزدیک بود و دقیقاً به توپ سینه و پل فرماندهی میخورد. بین 20 تا 30 ثانیه وقت داشتیم که خود را نجات دهیم. فریاد زدم: «ترک ناو... ترک ناو...!» اطرافیانم را برای پریدن در آب تشویق کردم. تکاور را بلند کردم و به داخل آب هل دادم. خودم هم آخرین نگاه را به موشک انداختم و قبل از اصابت موشک، به داخل آب پریدم. خودم را رها کردم که بروم زیر آب تا وقتی اصابت انجام میگیرد، موج انفجار مرا نگیرد. موشک، تکههای بالای ناوچه را کَند و بخشی از آن روی من افتاد و دیدم دارم زیر آب میروم. باز خطاب به خودم گفتم: «فلانی رفتی... .» خیلی حس عجیبی بود. هیچ حس نگرانی هم نداشتم. ناگهان تکههای ناوچه از من جدا شده بودند. به ما یاد داده بودند که به طرف نور شنا کنید. نور را پیدا کردم و خودم را بالا کشیدم. وقتی سرم را از آب بیرون آوردم، دیگر نفسی هم برایم باقی نمانده بود. فرصت کوتاهی برای برگشتن به دنیای زندگان داشتم. چون دور تا دورم جسد بود و در عین حال، یکی به فلانی گفت: وقایع را ثبت کن. ساعتم را نگاه کردم دیدم یک ربع به یک است.
مبارزه برای زنده ماندن
از آن به بعد، بحث بقای در دریاست. من جمعاً حدود چهار ساعت و نیم در آب بودم. شنا کردم تا نیروها را جمع و جور کنم. فکر میکنم 13 نفر زنده مانده بودند. دو نفر یک طرف رفته بودند که نمیدانستم که هستند؟ فکر میکردم عراقیهای اسیر بودند. یک قایق نجات برداشته بودند که باد میبردش. من و ناصر دنبالش کردیم که بگیریم و برشان گردانیم. چون آن قایق سالم بود. یکی دیگر از قایقهای نجات، ترکش خورده و نیمه شناور بود. ما به آن نرسیدیم و اجباراً برگشتیم و نیروها را جمع کردیم. قوانین دریایی میگوید ارشدترین افسر یا نفر در آب، فرمانده صحنه است. پس دوباره فرماندهی به عهده من افتاد و من هم مشغول شدم. یک طرف ناصر با ناوبانیار ستار؛ همان اسیر عراقی که دستان من دور بازویش را نمیگرفت، برای روحیه دادن به آدمها گویی به آب میزنند و یک مجروح پیکان را نجات میدهند. ستار و ناصر طناب این قایق نجات را گرفته بودند و به صورت شنا نشان میدادند که مثلاً دارند آن را به طرف ساحل هدایت میکنند. البته این کار، غیرممکن بود، اما در روحیه دادن به نیروها خیلی موثر بود. آدمها در آن شرایط، خودشان نیستند. دلداریها داده شد و به مجروحان رسیدگی شد. این حرکات ناصر و ستار که به ابتکار ناصر انجام شده بود و گفتن «یا حسین(ع)» و «یا علی(ع)» باعث شد نیروها از آن جو وحشتناک خارج شوند.
اعضای سازمانی یک ناوچه، ناوچه را مثل خانه خودشان میدانند و فقط برایشان یک واحد رزمی نیست. چون در آن زندگی میکنند، میخوابند، دوستانشان آنجا هستند و یک نوع همبستگی و وابستگی به همدیگر دارند. آنهایی که شهید شده بودند، افرادی بودند که سالها با هم در پیکان زندگی کرده بودند. پس آنها در شرایط روانی سنگینتری نسبت به ما بودند. من هم در آن لحظات، فقط و فقط به فکر حفاظت از این آدمها و مطمئن بودن از نجات بودم. در همین فکرها بودم که ناوچهای که ما را زده بود، رویت شد و حالا به ما نزدیک میشد؛ در شرایطی که نمیدانی شما را به رگبار میبندد و یا با شما چه خواهد کرد؟ چون خیلیهایشان را کشتیم. بعداً متوجه شدیم که پرسنل بازمانده سه ناوچه دیگر که مورد اصابت قرار گرفته بودند، روی آن واحد هستند. یعنی ممکن بود که اگر آن ناوچه هم نخواهد کاری بکند، بازماندگان دست به اقداماتی بزنند. خیلی چیزها از ذهنمان عبور کرد؛ اینکه مثلاً اسیرمان میکنند، شکنجهمان میکنند و... . ناوچه لحظه به لحظه به ما نزدیکتر میشد و هنوز هم خبری از نیروهای خودی نبود. صورتمان تا نیمه در آب بود و سینه ناوچه را میدیدیم که لحظه به لحظه به ما نزدیکتر و بزرگتر میشد. نگران بودم که اگر من اسیر شوم و با اطلاعاتی که دارم، ممکن است که دو سه روزی مقاومت کنم. در این فکر بودم که کُت نظامیام را دربیاورم. پیراهن زیرش مثل لباس آشپز ناوچه است. برای لحظاتی دیدم چارهای نیست. شاید باید بروم ستار (اسیر دشمن) را در آب خفه کنم. کار آسانی هم نبود. چون مرد قوی و غواص هم بود و در آب از من خیلی راحتتر بود. بعد هم از بقیه هم خواهش کنم که دو سه روزی تحمل کنند و لو ندهند و بگویند که من آشپز ناوچه هستم. تا آنها بفهمند که من فرمانده هستم، نیروی دریایی کدهایش را عوض میکند. برگشتم به پشت در آب خوابیدم. مشغول باز کردن دکمههایم بودم که کت را در آب بیندازم. مقداری خشاب داشتم و کاغذ پیامهایی که بین واحدها ردوبدل شده بود. اینها و کارت شناساییام را در جیب عقبم گذاشتم تا برای آخرین لحظه بیندازمشان. باز برگشتم به پشت خوابیدم تا کتم را دربیاورم که سفیدی شکم هواپیمای F4 را بالای سرم دیدم. بلافاصله برگشتم و دکمههایم را بستم.F4 هم گشت و یک موشک زد که نخورد و دومی را زد که خورد وسط ناوچه و در جا جلوی چشمان ما منفجر شد. خلبان آن هواپیما شهید عباس دوران بود و جا دارد که یک جایی از این خلبانان نیروی هوایی که در آن عملیات بودند، یاد شود.
زورق نجات
آنقدری طول نکشید. شاید حدود ساعت دو بعد بود که بالگرد آمد. قوانین میگوید که ارشدترین نفر، آخرین نفر بالا میرود. ما هم ایستادیم به شمردن آدمهایی که بالا میکشند. وقتی باد بالگرد به آب میخورد، سوزن آبی درست میکند. وقتی به چشم میخورند، نمیتوانی آن را برای مدت طولانی باز نگه داری. باید برای یک لحظه ببندی و دومرتبه باز کنی. به عدد 9 که رسیدم، حس کردم که ذهنم خیلی نمیکشد. بعدش نفهمیدم که 10 شد یا نشد؟ حالا در ذهن خسته خودم فکر میکردم که من را دیدهاند و رهایم نمیکنند. یک وقت دیدم رفت! غافل از اینکه مقداری آن طرفتر و دور از دید من، ناصر سرنوشت و ستار عراقی و یک مجروح از ناوچه پیکان، دور لایف رفت [life raft: شناورهای غیر فلزی و باد شوندهای که صرفاً جهت نجات سریع خدمه کشتی در مواقع اضطراری طراحی شدهاند و با کشیدن آنها در عرض کمتر از یک دقیقه به داخل آب افتاده و باد میشوند] غوطهور منتظر نوبتشان هستند که بالا بروند. ناصر گمان میکند که من بالا کشیده شدم و من گمان میکنم که او بالا کشیده شده است.
ناصر، شناگر خوبی بود و روحیه خوب و مسلطی داشت. من دغدغهای برای ناصر نداشتم. کوشا هم مجروح شده بود که صدایش درنیامد. من با او یکی دو بار چشم در چشم شدم، اما متوجه نشدم که ترکشی به نخاعش خورده است. به لبه لایف رفت آویزان بود. او چیزی نگفت و من هم چیزی نپرسیدم. از الفتی هم چیزی نپرسیدم. گفتم باید خودشان از پس خودشان بربیایند. همه رفتند و ما چهار نفر ماندیم. من هم جلیقه نجات درست و حسابی نداشتم. یک تکه چوب پنبه پیدا کرده بودم و آن را زیر شکمم انداخته بودم. خوب بود و با آن راحت بودم. حالا مسئولیتی هم نداشتم. خودم بودم و خودم و آن بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. پیش خودم فکر کردم که برگردم به طرف دژ البکر و شروع کردم به شنا کردن. میرفتم و در آب، خوابم میبرد. خسته بودم. خوابم که میبرد، به حالت عمودی درمیآمدم، آب که به صورتم میخورد، بیدار میشدم. دوباره میآمدم بالا، چوب پنبه را پیدا میکردم، زیر شکمم میگذاشتم و دوباره شنا میکردم.
رسیدم به 100 متری جایی که هدفم بود خودم را به آنجا برسانم. گویه شناور شماره 15 راهنمای اروندرود را دیدم. این گویهها راهنمای ورود به اروندرود هستند و برای راهنمایی کشتیها به کف دریا لنگر شده و ثابت هستند. کشتیها باید بین این گویهها قرار گیرند. هر کاری کردم دیدم به آن نمیرسم. زاویه حرکتم را عوض کردم که بلکه جریان من را ببرد، اما نشد. هر چه انرژی داشتم استفاده کردم، اما نشد. درست مثل اینکه کسی دستش را روی سینه من گذاشته باشد و به عقب هلم دهد. بگوید: برگرد! برگرد! راه رفته را برگشتم. دوباره برگشتم به طرف وسط خلیج فارس. چرا؟ نمیدانم! منطقاً نباید انرژیام را صرف میکردم، اما نمیدانم چه شد که برگشتم و شنا را ادامه دادم. وقتی موج بلند میشود و با آن بلند میشوی، افق دیدت کمی وسیعتر میشود. همینطور روی موج، افق را بررسی میکردم. یکجایی یک لکهای روی افق دریا دیدم. با ذهن خسته من، این لکه قابل تشخیص نبود. ولی آن را زورق نجات نامگذاری کردم. نمیدانم چرا قایق نه؟ چرا هزاران اسم دیگر نه؟ نگرانیام این بود که خورشید در حال غروب کردن بود و عملیات تجسس و نجات در تاریکی عملی نیست. بنابراین به طرف آن شنایم را ادامه دادم. حدود یک ساعت، یک ساعت و نیم در این مسیر شنا کردم. نزدیکتر که شدم، تشخیص دادم که این یک قایق نجات دریایی مربوط به ناوچه است.
مشکوک بودم که آیا این مال ماست؟ آیا همان قایق سالم پیکان است که فکر میکردم عراقیها سوارش هستند و از ما دورش کردند؟ به هر صورت برایم فرقی نمیکرد. فکر کردم به آن نزدیک میشوم و در فاصله مناسب میمانم. اگر بالگرد خودمان آمد، میروم سوار میشوم، اما اگر بالگرد دشمن آمد، این قایق میماند و سوار آن میشوم. یکی هم از داخل قایق برایم دست تکان میداد، اما من کماکان فاصلهام را حفظ کردم. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. بالگرد ما رسید. مدتی طول کشید که نفر اول و دوم را بالا بکشند. در این فاصله، من به سرعتِ خودم اضافه کردم و طناب نجات را به داخل آب انداختند. خواستم طناب را بگیرم، دیدم دستانم دیگر بالا نمیآید. با شنا خودم را در دایره طناب انداختم و خودم را قفل کردم و من را بالا کشیدند. وقتی رفتم بالا آن دو نفر، یک تکاور و مهناوی حمید زنگنه بودند. به بوشهر برگشتم. شب ما را در بیمارستان نگه داشتند. صبح روز بعد، با نیروی رزمی تماس گرفتم و درخواست برگشت به نیروی رزمی را دادم. برگشتم و دیدم که جریان بسیار پیچیده است و همه در حالت ماتم بودند. اولین چیزی که پرسیدم این بود که ناصر کجاست؟ گفتند پیدایش نکردند. به نیروها گفتم کاملاَ سلامت است. برگردید پیدایش کنید. ساعت 10 صبح شنبه هشتم آذر، ناصر را با ستار عراقی پیدا کردند. متاسفانه نفر مجروح پیکان ساعت 12 شب شهید شده بود. خاطره ناصر سرنوشت هم از زبان خودش شنیدنی است.
تعداد بازدید: 12629
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3