چشم در چشم آنان(22)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
06 آذر 1395
این اتاقها مخصوص افراد خاصی بود که جهت تنبیه به آنجا برده میشدند. هر آسایشگاه یکی از این اتاقها داشت. فردی که جزو افراد ثابت یکی از این اتاقکها بود، سرگرد محمدی بود. بقیه را گاهی میبردند. گاهی برای راه رفتن یا هوا خوردن و همینطور برای گلدوزی به پشت محوطه آشپزخانه میرفتیم. در آنجا هیچکس نبود. بعد از مدتی آنجا را هم خودمان تعطیل کردیم و سعی کردیم از بچههای آشپزخانه فاصله بگیریم. چون خیلی انسانهای وارستهای نبودند. البته نه با همه، بلکه با آنهایی که میبایست ارتباط پیامی داشته باشیم، ارتباطمان برقرار بود.
زمانی که ما طبقه بالا بودیم و شب عاشورا آن اتفاق پیش آمد و بعد هم ما را آوردند پایین، حالت بچهها تغییر کرده بود. آنها نیروی بیشتری گرفته بودند و حالت تهاجمی پیدا کرده بودند. در ابتدا یکی از خواهرها میگفت حرکت ما اشتباه بوده، گفتم انشاءالله که نبوده باشد و وقتی از طرف برادرها پیام آمد که این بهترین حرکت بوده که در این اردوگاه انجام شد، خیالم راحت شد و خوشحال شدم. علیرغم اینکه خیلی از امتیازها را هم ما و هم برادرها از دست دادیم و آنها تنبیه جسمانی هم شدند و از آن تاریخ در آن اردوگاه تنبیههای روانی و روحی برایمان آغاز شد، اما همیشه خوشحال بودم، چون میدانستم به خاطر چه چیز امکانات بهتر را گرفتهاند.
وقتی از طرف ایران حملهای صورت میگرفت، برخورد عراقیها هم نسبت به اسرا شدت میگرفت. بچهها را میآوردند در حمام پشت اتاق ما با کابل میزدند. بیشتر موقع خوابمان این کار را میکردند. صدای ناله بچهها آزاردهنده بود. یکبار فرمانده اردوگاه عوض شد. فردی بود به نام محمودی. آدم بد ذاتی بود. به ما میگفت هر کاری دارید، به خودم بگویید. جلو اسرا میآمد با ما خوش و بش میکرد که البته ما خشک برخورد میکردیم. میگفت من در ساواک ایران بودم و همه نوع شکنجهای را در آنجا یاد گرفتهام. شاید برای ترساندن ما میگفت. حمله که میشد بچهها را میآورد جلوی پنجره اتاق ما و آنها را آنقدر میزد تا به امام فحش بدهند. میگفت شما باید به خواهرهایتان فحشهای ناموسی بدهید. بیشتر بچههای بسیجی را میآورد. اما آنها هیچ وقت چنین کاری نمیکردند. یا لختشان میکرد و سیگار به بدنشان میچسباند. چند بار توی توالتی که مخصوص ما بود، دیدم که خون زیادی ریخته است. نمیدانم چه کسی در آنجا شکنجه شده بود. یا برای وحشت ما اینکار را کرده بودند. خیلی دردآور بود. اگر خودمان کتک میخوردیم، خیلی بهتر از دیدن آن صحنهها بود. شکنجه متداول بود. ممکن بود در یک هفته هر شب این برنامه اجرا شود. به خصوص اگر حمله یا شکستی در کار بود، تلافیاش را سر بچهها درمیآوردند.
آن سال زمستان فرا رسید. زمستانی بسیار سخت. عراق زمستانهای خیلی سرد و خشک و تابستانهای هلاککننده دارد، بهخصوص برای ما که به هوای آنجا عادت نداشتیم. خود عراقیها هم میگفتند که چنین زمستان سردی تا به حال نداشتهاند. اتاق ما رطوبت زیادی داشت. با وجود دیوارهای سیمانی رطوبت از سیمان هم عبور کرده بود و کف آن دائم خیس بود. امکانات ما هم فقط چند پتو بود که یکی را میانداختیم زیرمان. میگفتند شما برای ما حکم افسرها را دارید و ما امکانات افسرها را به شما میدهیم. برایتان تخت میآوریم، اما ما چون میخواستیم همردیف بقیه اسرا باشیم، چیزی بیشتر از آنچه آنها داشتند، نمیخواستیم. از طرف دیگر امکانات که بیشتر میشد و آدم رفاه بیشتری که داشت، ممکن بود خیلی از مسائل از یادش برود. تازه آنها اگر امتیازاتی میدادند، در مقابل، خواستههایی داشتند. به همین خاطر قبول نکردیم تخت داشته باشیم. گفتیم همان تشکهای ابری که به بقیه دادهاید، کافی است.
وقتی در موصل بودیم، ملحفه خواسته بودیم و صلیب سرخ گفته بود بهشان بدهید. آنها هم دادند. ملحفهها را با خودمان آورده بودیم و جای چادر نماز استفاده میکردیم. گاهی هم جای پرده. در اتاق بالا که بودیم، پنجرهاش مشرف به اتاق نگهبانی بود. سربازها راحت میتوانستند اتاق ما را ببینند. برای همین پرده میزدیم و شبها که چراغ خاموش بود، پرده را کنار میزدیم. یک شب برای نماز شب بلند شدم. جای من کنار پنجره بود و هر کدام از ما در همان جای خود نماز میخواندیم. آن شب مریم هم برای نماز بلند شده بود. نور بیرون به داخل اتاق افتاده بود و آنها وقتی ما بلند میشدیم، میتوانستند ما را ببینند. چون ملحفه سفید روی سرمان انداخته بودیم، سربازی سرباز دیگر را صدا کرد و با حالت تعجب گفت بدو بیا ارواح، ارواح. آن شب کلی خندیدم. این موضوع تا مدتها برایمان به عنوان یک جوک درآمده بود.
در آن زمستان وضع اتاق طوری شده بود که وقتی پتوها را بلند میکردیم، زمین خیسِ خیس بود. مثل این بود که همان موقع زمین را شسته باشیم. همه پا درد گرفتیم. [چراغ] علاءالدینی برایمان آورده بودند. علاءالدین به خاطر رطوبت هوای اتاق خوب نمیسوخت. در ضمن به خاطر بسته بودن درها میبایست کتری روی آن میگذاشتیم و این باعث بیشتر شدن رطوبت میشد. شبها علاءالدین را خاموش میکردیم. لباس گرم هم نداشتیم. صلیب سرخ هر چند ماه یکبار میآمد. وقتی آمد کف زمین را نشانش دادیم. گفتیم همه پا درد گرفتهایم. یکی از بچهها پا درد شدیدی داشت و ممکن بود این درد به کلیه و دیگر اعضای بدنمان هم بزند. گفتند خب، شما تخت قبول نمیکنید. گفتیم شما خودتان نگاه کنید ببینید اینجا تخت جا میگیرد؟ مگر اینکه تخت چهار طبقه بیاورید که آن هم به سقف میخورد. لباس گرم خواستیم. گفت سعی میکنم اجازه بگیریم و برایتان بیاورم. اما تا او برود و اجازه بگیرد و لباس تهیه کند و بیاورد، زمستان به آخر رسیده بود. گفتیم لااقل چند تا پتوی دیگر به ما بدهید، اما قبول نکرده بودند. وقتی صلیب سرخ با آنها در میان گذاشت، یک سری کارتن آوردند که ما آنها را زیر پتوها پهن کردیم.
زمستان به هر شکلی بود، سپری شد. نزدیک بهار هوا بهتر شده بود. یک روز باران شدیدی آمد. کف اتاق ما نسبت به فضای بیرون یک مقدار پایینتر بود. آن روز بارندگی آنقدر شدید بود که در چند دقیقه سیل راه افتاد. اتاق ما پر از آب شده بود. باران عجیبی بود. من در ایران هم چنین بارندگی ندیده بودم و هنوز هم ندیدهام. خود عراقیها هم تعجب کرده بودند که در آن بیابان این آب چطور راه افتاده. آب همینطور در اتاق ما بالا میآمد. تمام وسایلمان خیس شده بود. داد و فریاد کردیم. آمدند در اتاق را باز کردند و گفتند بیایید بیرون. رفتند فرمانده را بیاورند. یک سری از وسایلمان را هم آوردیم بیرون. فرمانده که آمد، ما را برد در یکی از اتاقهای انتهای آسایشگاهها، شبیه اتاق اولی و گفت شب اینجا باشید تا بعد. ولی اینجا موقتی است. شب را با همان پتوهای خیس و وضع بدی که داشتیم، صبح کردیم. صبح فرمانده آمد. آن زمان فرمانده همان محمودی بود که به ظاهر ملایم و در باطن آدم کثیف و بد ذاتی بود. وقتی به ما میرسید، شروع میکرد به خوشرفتاری و میگفت فاطمه چطوری؟ یا معصومه خوبی؟ میخواست بگوید من با شما خیلی خوبم. بارانی که شب قبل آمده بود، اسرای دیگر را هم به زحمت انداخته بود، اما نه به اندازه ما. گفتیم ما دیگر به آن اتاق برنمیگردیم. گفت جای شما همانجاست. بروید بعد هم میدهم برایتان درست کنند.
آن روز را ما در همان اتاق بودیم. از پنجره بیرون را نگاه میکردیم. بچهها میرفتند و میآمدند. مهدی طحانیان هم در بین اسرا بود. از لحاظ فکری واقعاً در سطح بالایی بود و قابل ستایش. اعمال و رفتار و مبارزهاش در بین مبارزان آنجا بی نظیر بود. او 12 سال بیشتر نداشت. کفشی که به او داده بودند، مثل قایق بود. پالتویش تا روی پاهایش میآمد و آستینهایش را چند بار تا میزد. چهرة نورانی و روحانیای داشت. همینطور که او را نگاه میکردم، در این فکر بودم که او الان باید در آغوش مادر و پدرش باشد، سر کلاس درس باشد. اما آنجا بین اسرا بود و چقدر زیبا، رو در روی عراقیها میایستاد و مبارزه میکرد. در همین فکرها بودم که متوجه محمودی، فرمانده اردوگاه شدم. به طرف مهدی میرفت. چشمش به پنجره ما بود. وقتی ما را دید که نگاهمان به بیرون است، با مهربانی دست روی شانة مهدی گذاشت و گفت چطوری؟ تو پسر منی؟ هر چی میخواهی بگو. چی میخواهی؟ محمودی یکی از کردهای عراق بود که فارسی خوب صحبت میکرد. تقریباً نزدیک ما بودند و صدایشان کاملاً شنیده میشد. مهدی خودش را کنار کشید و گفت من چیزی از شما نمیخواهم. فرمانده گفت کفشی، لباسی. حرفش را قطع کرد و گفت هیچی نمیخواهم. احتیاجی ندارم. گفت تو مثل پسر منی. مهدی گفت نه تو پدر منی نه من پسر تو. این حرفها را با غرور میگفت که واقعاً برای کسی که آن لحظه در آنجا بود، خیلی جالب بود. پسر بچهای که شکنجههایی را که میدادند، میدید و خودش هم مورد شکنجه واقع میشد، طوری که گاهی بیهوش میشد، ولی ابهتش را، عظمت انقلابی و اسلامیاش را حفظ میکرد.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 4989
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3