چشم در چشم آنان(13)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
27 شهریور 1395
یکبار دیگر هم دندانم درد میکرد و باید کشیده میشد. مرا به درمانگاه دانشگاهشان بردند. آنجا مجهزتر بود. با ماشین مرا از زندان خارج کردند. برایم خیلی جالب بود که بعد از یک سال و اندی بیرون را میدیدم. در درمانگاه هم پزشکها سؤال میکردند کی هستی و از کجا آمدهای؟ فهمیده بودند که آدم معمولی نیستم. توضیح که میدادم، چند نفری جمع شده بودند دور هم و پچپچ میکردند. اول نمیگذاشتند سربازها داخل بیایند، ولی بعد که تهدید شدند، اجازه دادند سرباز یک گوشه بایستد. سرباز نمیگذاشت زیاد با من صحبت کنند. ولی متوجه شده بودم که موضوع برایشان خیلی جالب است. من هم با دست اشاره به دندانم میکردم و به انگلیسی با آنها صحبت میکردم و اینطور وانمود میکردم که در مورد درد دندانم صحبت میکنم. موقع بازگشت هم پیش خودم تصور میکردم که الان یکی از افراد انقلابیشان میآید و مرا آزاد میکند و... گاهی از اینجور خیالبافیها میکردم. ولی خیلی زود از ذهنم پاک میشد.
در راه بازگشت مردم را از قسمت جلو ماشین میدیدم. بقیه قسمتهای ماشین کاملاً پوشیده بود. نگاه میکردم ببینم اثری از جنگ در شهر هست یا نه. شهر شلوغ و بینظم بود. مردم درهم میلولیدند، اما خیلی عادی. به خاطر چند مورد حمله به زندان و تیراندازی شدیدی که اتفاق افتاده بود، فکر میکردم شاید انقلابی هم در اینجا صورت بگیرد، ولی اینطور نبود. خرابههایی میدیدم، ولی معلوم نبود اثر بمباران است یا نه. وقتی برگشتم به سلول، لحظه به لحظهاش را برای بچهها تعریف کردم. بعد احساس کردم آنها هم دلشان میخواهد دندانشان درد بگیرد تا بتوانند برای مدتی کوتاه به خارج از سلول بروند.
از نظر امکانات خیلی کمبود داشتیم. لباس نداشتیم. لباسمان فرسوده شده بود. خواهر آزموده بلوز بلندی داشت که زیاد کلفت هم نبود. پشت این بلوز ساییده شده بود و با پارگی فاصلهای نداشت. همینطور شلوارش. میبایست آن را وصله میزدیم، چون هر وقت از آنها لباس میخواستیم، میگفتند نداریم. یا میرفتند لباسهای مردانه میآوردند و میگفتند ما از این لباسها به زندانیهای زن هم، میدهیم، میخواهید بپوشید، نمیخواهید، چیز دیگری نداریم. یک سری پلاستیک جمع کردیم و با گازهایی که از کمک بهیارها میگرفتیم، این دو را روی هم گذاشتیم و شلوار و بلوز حلیمه را وصله زدیم. منظرة خیلی زشتی داشت، ولی مجبور بودیم.
آن سال معصومه درد سینهاش خیلی شدیدتر شده بود. وقتی صدای سرفههایش در زندان میپیچید، نگهبانها را هم به وحشت میانداخت. یک روز که پزشک برای معاینه سینه معصومه آمد، گفت نیاز به دکتر متخصص دارد. خانمی را آوردند. آن زمان طبقه بالا بودیم. با اینکه امکانات آنجا بیشتر و بهتر بود، گفت: «چرا برای خودتان تقاضای وسیله نمیکنید؟ شما هر روز باید دوش بگیرید.» گفتیم: «وقتی خودمان را میشوییم، باید همانطور خیس بایستیم تا خشک شویم.» گفت: «مگر حوله ندارید؟» گفتیم: «حوله پیشکششان. به ما یک دست لباس درست نمیدهند. وضع صابون وتایدمان را هم که میبینید!»
سر و صدا راه انداختیم که یا باید به ما امکانات بدهید یا باید آزادامان کنید برویم. از جریان صلیب سرخ آگاهی پیدا کرده بودیم و میدانستیم که دیگر حقمان است. بعد از مدتی یکسری لباس آوردند. دشداشههای زنانه و به اصطلاح خودمان «ماکسی»، ولی همه یقه باز بود و آستین کوتاه. بین آنها فقط یک لباس مناسب بود که حلیمه آن را برداشت. بعضی لباسهایی را که میآوردند، آنقدر زشت و زننده بود که آدم حتی برای استفاده از آنها در خانه هم کراهت داشت. مریم یکی دو تا از آن لباسها را نگه داشت و با تغییراتی که در آنها ایجاد کرد، گاهی در سلول استفاده میکرد تا مانتویش که در حال ساییده شدن بود، پاره نشود. زمستانها خیلی سرد بود. به خصوص که کف سلول سرامیک بود. در میزدیم و پتو میخواستیم. یک روز پتوی چرک و کثیفی آوردند. به نظر میرسید زمین را با آن پاک میکردهاند. بهتر از هیچی بود. آن را حسابی شستیم و زیر دو پتویی که داشتیم انداختیم. اما باز فایده نداشت. تمام بدنمان زخم شده بود.
آن روزها اوایل سال 61 بود. ساعت تحویل [سال] را در سلولهای بالا بودیم. تقویمی که در سلول پایین درست کرده بودیم، جای زیادی میگرفت. چون هر روز که میگذشت، یک علامت روی دیوار میزدیم. بعد روزهای هفته و ماه را مینوشتیم و فقط تاریخ روزها را عوض میکردیم. به این ترتیب تاریخ را در ذهنمان نگه میداشتیم. در ایران که بودم، همیشه در روزهای تولد افراد خانواده هدیهای برایشان تهیه میکردم. پدرم دی ماه به دنیا آمده بود. اولین دی ماهی را که در سلول گذراندم، برایم خیلی سخت بود. وقتی فکر میکردم که پدرم آن روز به یاد تولد سال قبل خواهد افتاد و هدیهای که برایش خریده بودم، به شدت ناراحتم میکرد. از به خاطر آوردن حالت او خیلی متأثر میشدم. فروردین ماه سال 61 بود. از خدا خواستم وسیلهای فراهم کند تا من امسال بتوانم یک عیدی و یک هدیه تولد حسابی به مادرم بدهم.
در همان روزها با بچهها صحبت میکردیم تا کاری کنیم از آنجا خارج بشویم. دیگر قانون را میدانستیم. و میدانستیم که جای ما آنجا نیست. اول با سربازها صحبت کردیم که ما جایمان اینجا نیست. شما خیلی ظالم هستید. گاهی هم برخوردهایی پیش میآمد. طوری که سربازی که با ما مهربانتر از بقیه بود، دیگر آن مهربانی سابق را نداشت. این صحبتها مدتها ادامه داشت. آنها هم تعجب کرده بودند که ما از کجا این چیزها را فهمیدهایم و چرا ناگهانی شروع به گفتن این حرفها کردهایم. تمام اخبار سلول را هم به مسئولان میدادند که مثلاً دخترها سر و صدا میکنند یا حرفهای جدید میزنند. به این ترتیب بود که جریان اعتصاب پیش آمد. به بچهها گفتم باید حرکتی داشته باشیم. باید با مسئولین صحبت کنیم و اگر جواب ندادند، اعتصاب کنیم. قبل از عید سه ماه در مورد اعتصاب فکر کرده بودیم. مسئله مهمی بود. اگر اعتصاب میکردیم و آنها جوابی نمیدادند، باید قطع میکردیم که این وضعمان را بدتر میکرد.
آنها معتقد بودندکه دخترها قاطعاند و هر چه بخواهند، میگیرند. حتی خود سربازها میگفتند شما هرچه بخواهید، به زور میگیرید. میگفتند ما با دیگران اینطوری نیستیم. تا حرف بزنند، چند تا سیلی میزنیم و کار تمام میشود. گفتیم خب ما را هم بزنید.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 4548
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3