با رحیم قمیشی، از شکست حصر آبادان تا سالهایی که مفقود به شمار میآمد
هیچکس نمیدانست که زنده هستم
سارا رشادیزاده
17 شهریور 1395
رحیم قمیشی، متولد استان خوزستان، از نخستین روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، داوطلبانه عازم جبهههای دفاع مقدس شد. در تاریخ چهارم دی سال ۱۳۶۵ و در آغاز عملیات کربلای 4 به اسارت ارتش صدام درآمد و 4 سال از عمر خود را در این وضعیت سپری کرد. آنطور که معاون گردان کربلا از تیپ یک لشکر 7 ولیعصر(عج) در مرور خاطرات خود میگوید، او و همراهانش تا آخرین لحظه قبل از اسیر شدن، هیچ تصوری از اسارت نداشتند و پس از رویارویی با نیروهای دشمن هر لحظه منتظر شهادت بودند. گفتوگوی خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با قمیشی را در ادامه میخوانید.
■
خودتان را معرفی کنید.
من رحیم قمیشی هستم و سال 1343 در شهرستان اهواز به دنیا آمدم.
شما در شهری به دنیا آمدید و بزرگ شدید که از همان نخستین روزهای شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران درگیر جنگ شد، به ما بگویید روزهای نخست جنگ در اهواز چگونه بود؟
آن روزها من 16 ساله بودم و قرار بود در پایه تحصیلی سوم دبیرستان ادامه تحصیل بدهم. روز 31 شهریور ماه سال 1359 در حال آماده شدن برای ورود به مدارس بودیم که جنگ شروع شد. در روزهای نخست هنوز نمیدانستیم جنگ دقیقا چه معنایی دارد، هرچند که ما در اهواز زندگی میکردیم و زودتر از بقیه شهرها سنگینی بار جنگ را احساس کردیم. در آن دوران تصور ما از جنگ و توپ و گلوله چیزی مانند فیلمهای سینمایی قدیمی بود و فکر میکردیم برای آنکه زخمی یا مجروح شویم، حتما باید گلوله توپ، مستقیم به ما برخورد کند.
از چند ماه قبل از شروع جنگ درگیریهایی در خرمشهر آغاز شده بود، آیا شما به عنوان شهروندان اهوازی در جریان این بمبگذاریها و درگیریها قرار گرفته بودید؟
ما میدانستیم که تحرکاتی در مرزها صورت گرفته و اوضاع چندان عادی نیست، اما بنابر شرایط سنیمان زیاد به این مسائل توجه نداشتیم. علاوه بر این اهواز با خرمشهر فاصله داشت و ما زیاد در جریان درگیریهای خرمشهر قرار نمیگرفتیم. وقتی جنگ شروع شد به هیچ وجه نمیتوانستیم باور کنیم که جنگ آغاز شده است، به طوری که تا پایان جنگ همیشه فکر میکردیم حداکثر تا یک یا دو ماه آینده جنگ به اتمام خواهد رسید.
در تمام مدت 8 سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در اهواز سکونت داشتید؟
بله، ما همچنان در اهواز ماندیم، البته با شدت گرفتن حملات و بمبارانها خانوادهام برای مدتی به روستاهای اطراف اهواز رفتند و بعد از 4 یا 5 ماه دوباره به اهواز بازگشتند.
شما عضو نیروهای مردمی داوطلب بودید یا به طور سازماندهی شده وارد جبهههای نبرد شدید؟
در همان روزهای نخست جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، من به همراه دوستانم به مسجد محله مراجعه کردیم و بعد از آموزش کار با اسلحه و مهمات جنگی قرار شد به جبهههای نبرد اعزام شویم، اما کمی بعد اعلام کردند که به دلیل سن و سال پایینمان باید برای مدتی در مسجد حضور داشته باشیم و پُست (نگهبانی) بدهیم. علاوه بر این اهواز به نوعی منطقه جنگی به شمار میآمد و میتوان گفت حتی همان زمانی که در مسجد پُست میدادیم، به نوعی در جبهه نبرد حضور داشتیم، چرا که در روزهای نخست جنگ نیروهای عراقی تا منطقه «دبحردان» در نزدیکی اهواز پیشروی کرده بودند. اما نخستین بار برای عملیات ثامنالائمه(ع) و با هدف شکستن حصر آبادان در جبهههای نبرد حضور یافتم.
چه کسی فرماندهی شما را به عهده داشت؟
در آن عملیات هنوز بهطور رسمی سازماندهی نشده بودیم و بیشتر نیروهای مردمی و داوطلب حضور داشتند. هنوز در قالب گروهان و گردان دستهبندی نشده بودیم و به صورت گروههایی با تعداد متغیر در عملیاتهای ابتدای جنگ شرکت میکردیم؛ اما روند سازماندهی نیروها از عملیاتهای بعدی مانند عملیات طریقالقدس که حدود دو ماه بعد انجام گرفت، جنبه جدیتری به خود گرفت. من در عملیات طریق القدس که در سال 1360 به منظور فتح بستان و با مشارکت و همکاری سپاه و ارتش صورت گرفت، تحت فرماندهی شهید خانچی حضور یافتم که اتفاقا ایشان در همان عملیات به شهادت رسید. علاوه بر این دوستم نیز در همین عملیات به شهادت رسید و آنجا بود که برای نخستین بار واقعیت جنگ را از نزدیک لمس کردم.
درباره عملیات طریق القدس بیشتر بگویید.
ما در عملیات طریق القدس یک گروه 20 نفره بودیم که بدون هیچ مهمات پیشرفتهای پیشروی میکردیم و پیشرفتهترین اسلحههای ما آرپیجی 7 و کلاشینکف بودند، اما بچهها با دست خالی و توکل بر خدا همچنان پیشروی میکردند تا جایی که از محوری که فرماندهان انتظار داشتند هم جلوتر رفتیم. به جایی رسیدیم که تانکهای عراقی دست از عقبنشینی برداشتند و لوله تانکها را به سمت ما برگرداندند و شروع به شلیک کردند. آنجا بود که تازه متوجه شدیم بیش از حد پیشروی کردهایم، آن هم در شرایطی که تنها 3 اسلحه آرپیجی داشتیم و مقابلمان حدود 20 تانک عراقی ایستاده بودند. بسیاری از گلولههای آرپیجی به هدف نمیخورد و شانس خود را برای مبارزه از دست میدادیم.
کمکم نگران شدیم و تصمیم گرفتیم عقبنشینی کنیم، کمی برگشتیم تا توانستیم پشت جاده آسفالته سنگر بگیریم. یکی از دوستانمان به نام حسین احتیاطی که از بچههای مسجد جزایری اهواز بود، به طور خودجوش سازماندهی ما را برعهده گرفته بود و داشت به ما میگفت چگونه و از چه مسیری عقبنشینی کنیم تا کمترین تلفات را داشته باشیم. بعد از مدتی که در جای امنی مستقر شدیم، دیدم از سر صف با لبخند به تک تک نفرات نان میدهد و پیش میرود. آن روز ما همه گرسنه بودیم و با خوشحالی نان را خوردیم، دو سه دقیقه بعد ما را صدا زدند که باز هم جایگاه خود را تغییر دهیم و به عقبتر بازگردیم. من هم 50 متری عقب رفتم که دیدم دو نفر از بچهها کنار یکدیگر نشستهاند. کمی جلوتر رفتم و دیدم حسین سر بر زانوی دوست دیگرمان به نام عظیم امیردزفولی گذاشته و گویا به خواب رفته است. عظیم فریاد میزد و میگفت: «حسین بیدار شو!» و مدام او را تکان میداد، در حالی که تیر به شقیقه حسین خورده بود و ایشان به شهادت رسیده بود. من که تا آن موقع شهیدی را از نزدیک ندیده بودم کمی جلوتر رفتم تا ببینم شهید از نزدیک چه شکلی میشود؛ دیدم حسین با آرامش به خواب رفته، اما دهانش کمی باز بود و تکهای نان لای دندانهایش مانده بود. این صحنه که حسین گرسنه و بدون خوردن لقمهای نان به شهادت رسیده بود، برایم بسیار دشوار بود، اما تانکها به ما رسیده بودند و عظیم در چنان شوکی فرو رفته بود که حاضر نبود جنازه حسین را رها کند و مدام اصرار میکرد که باید او را با خود ببریم. همان موقع ماشین یکی از نیروهای ایرانی از دور ظاهر شد و سریع پیکر حسین را پشت ماشین گذاشتیم و به عقب برگرداندیم.
در مجموع در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
من در عملیات فتحالمبین، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر، بدر و در نهایت کربلای 4 شرکت کردم که در همان عملیات هم به اسارت نیروهای عراقی در آمدم. البته این را هم بگویم که در 6 ماه نخست جنگ جزو نیروهای بسیجی به شمار میآمدم و مرتب به جبهههای نبرد میرفتم و برمیگشتم، اما بعد از مدتی به عنوان نیروی رسمی سپاه پاسداران در جبهههای نبرد حضور یافتم و در عملیاتهای متعدد شرکت کردم، چرا که مدام با کمبود نیرو مواجه بودیم و به همین دلیل در بیشتر عملیاتها شرکت میکردیم.
درباره روند عملیات کربلای 4 و اینکه چگونه به اسارت نیروهای عراقی درآمدید هم برایمان توضیح دهید.
ما اعضای تیپ یک از لشکر 7 ولیعصر(عج) بودیم و فرمانده ما حاج اسماعیل فرجوانی بود. درباره ایشان بخواهم بیشتر توضیح دهم، در عملیات رمضان از ناحیه پا مجروح شده و در عملیات بدر نیز دست راستش را از دست داده بود. فرجوانی همیشه مصمم بود که در آینده دکتر میشود، به طوری که وقتی دستش در عملیات قطع شد باز هم میگفت من در آینده دکتر میشوم، اما دکتر جراح نمیشوم. فرجوانی در ابتدای عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
در آن عملیات ما به همراه یک گردان دیگر در حال عملیات بودیم، اما عملیات قطع شده بود و ما بیخبر از این موضوع همچنان میجنگیدیم. شب بود و متوجه بودیم از سمت چپ نیروهای کمکی به سوی ما میآیند، وقتی نزدیکتر شدند فهمیدیم بعضی از آنان پیشانیبند دارند و غریو شادی در میان گردان پیچید. وقتی نزدیک شدند رگبار را به روی ما باز کردند و با تلفات بالا خودمان را به نزدیکی اروند رود رساندیم. اما آنقدر تلفات بالا بود که من به همراه چند نفر تصمیم گرفتم بایستیم و جلوی عراقیها را بگیریم، تا بقیه به عقب برگردند.
ما یک ربع مقاومت کردیم و گلولههایمان تمام شد، همان زمان ما را دستگیر کردند. ما واقعا منتظر بودیم به رگبار بسته و شهید شویم، ما را کنار دیوار گذاشتند تا رگبار را شروع کنند، من به خاطر آوردم که باید اشهد بگویم، اما از شدت سنگینی و فشار آن لحظهها به جای اشهد، شروع کردم به اذان گفتن و چند باری تکرار کردم. بعد ناگهان به خودم آمدم و گفتم: «چهکار میکنم؟ مگر میخواهم نماز بخوانم؟» داشتم با خودم فکر میکردم و در همان حال به بغل دستیام گفتم: «شهادتین را چگونه میگفتیم؟» او هم که از شدت سنگینی و فشار آن لحظهها در حال خود بود گفت: «من چه میدانم شهادتین کدام بود، ولم کن، الان شهید میشویم... .» در همان لحظه رگبار شروع شد و دو نفر از ما بلافاصله به شهادت رسیدند. منتظر بودیم ما هم شهید شویم که ناگهان فرمانده نیروهای عراقی اعلام کرد تیراندازی را قطع کنند، چرا که دستور آمده بود ایرانیهای دستگیر شده باید به اسارت دربیایند. ما حتی تصور اسارت هم نداشتیم، مطمئن بودیم در بدترین حالت به شهادت میرسیم.
تا چه زمانی در اسارت ماندید؟
من در سال 1365 اسیر شدم و تا سال 1369 در اسارت نیروهای عراقی ماندم. در تمام آن چهار سال جزو مفقودان به شمار میآمدیم و نیروهای عراقی نمیخواستند ما را آزاد کنند، اما بالاخره در سال 1369 با دردسرهای زیاد توانستیم از اسارت آنها رها شویم.
چرا شما را رها نمیکردند؟ شما هم جزو آن 160 نفر مخالف معروف بودید؟
بله ما جزو افرادی بودیم که به دلیل مواردی از جمله شورش و موارد مشابه به محکومیتهای 99 تا 400 ساله محکوم شده بودیم، اما هنوز حکم نهایی برای ما صادر نشده بود. وقتی خبر آزادی اسرا رسید، قرار شد ما هم همراه بقیه اسرا آزاد شویم. همه با هم بر هشت اتوبوس سوار شدیم و به سوی مرز رفتیم. از این تعداد دو اتوبوس را که از شورش کردهها بودیم، به عراق برگرداندند و اعلام کردند که تبادل تمام شده! ما هنوز در عراق مانده بودیم، اما بالاخره چند ماه بعد ما را هم مبادله کردند و به ایران بازگشتیم.
لحظه ورود به ایران چه احساسی داشتید؟
غریبی دشوار است، اما وقتی بدانی در جایی غریب افتادهای که حتی نزدیکترین افراد زندگیات از زنده بودن تو بیخبر هستند، اوضاع دشوارتر میشود. وقتی بعد از 4 سال به ایران بازگشتم هیچکس نمیدانست که من زنده هستم و من هم هیچ اطلاعی از زنده بودن اعضای خانوادهام نداشتم و تازه پس از بازگشت متوجه شدم پدرم 5 ماه پس از اسارت من فوت کرده است.
تعداد بازدید: 39410
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3