عبدالرضا طرازی از چند عملیات مهم و شهید دستواره گفت
آمبولانس حمل بیسیم و جعبه جادویی کد و رمزها
سارا رشادیزاده
06 مرداد 1395
مرور خاطرات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از زبان بیسیمچیها، دریچهای تازه به فضای آن را به روی مخاطبان میگشاید. بیسیمچیها به عنوان نزدیکترین افراد به فرماندهان و حافظ رمزهای هر عملیات جزو نیروهای حساسی بودند که بود و نبود آنان بر روند عملیاتها تاثیر مستقیمی داشت. عبدالرضا طرازی، بیسیمچی عضو لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) که در عملیاتهای بدر، خیبر، والفجر ۸ و بسیاری از عملیاتهای ۸ سال دفاع مقدس حضور داشته، از خاطرات خود از روزهای عملیات و همراهی با فرماندهان، با سایت تاریخ شفاهی ایران سخن گفته است.
درباره خودتان بگویید و اینکه چطور شد که سر از جبهههای نبرد درآوردید؟
عبدالرضا طرازی، متولد یک فروردین ۱۳۴۵ هستم. در آغاز دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هنوز به سن قانونی نرسیده بودم و بسیج مساجد به من اجازه اعزام به جبهههای نبرد را نمیداد. در آن دوران، بسیج چند مسجد زیر نظر بسیج یک مسجد به عنوان پایگاه اداره میشدند و زمانی که من با مخالفت بسیج مسجد محله خودمان مواجه شدم، تصمیم گرفتم از طریق پایگاه اصلی وارد عمل شوم. من با هزار زحمت توانستم مسئول پایگاه بسیج اصلی را پیدا کنم، اما ایشان هم متوجه شد که هنوز به سن قانونی نرسیدهام و با اعزام من مخالفت کرد. در نهایت باز هم ناامید نشدم و به پایگاه مالک اشتر در خیابان خاوران مراجعه کردم و در صف اعزام نیرو ایستادم تا ببینم مراحل اعزام به چه صورت است و چه مدارکی لازم است.
وقتی متوجه شدم چه مدارکی مورد نیاز است، به دنبال تهیه مدارک رفتم و از آنجایی که میدانستم باز هم به خاطر سنم اجازه اعزام نخواهم داشت، سنم را در شناسنامه دستکاری کردم، اما در جمع و تفریق اشتباه کردم و به جای آنکه سنم را بیشتر کنم، چند سالی هم کوچکتر شدم. به همین دلیل یک بار دیگر شناسنامه را دستکاری کردم، اما با این حال وقتی میخواستم مدارکم را به مسئول اعزام تحویل دهم، شناسنامه را به سرعت از دست وی گرفتم، چرا که به جمع و تفریقی که انجام داده بودم چندان اطمینان نداشتم و علاوه بر این لحظه آخر متوجه شدم که سنم را به عدد تغییر دادهام، اما به حروف هیچ تغییری صورت نگرفته است.
خلاصه این مورد را نیز درست کردم و دو روز بعد وقتی که برای تحویل مدارک رفتم، منتظر بودم تا من را به پادگان بفرستند و در آنجا کمی کار با اسلحه را بیاموزم، چرا که تا آن لحظه هنوز اسلحه را از نزدیک لمس نکرده بودم. آن روز کمی منتظر ماندم و بعد از مسئول اعزام پرسیدم: «من را به کدام پادگان میفرستید؟» و مسئول اعزام در پاسخ به من گفت: «شما به منطقه میروید، اما دقیقا نمیدانم به کدام پادگان فرستاده میشوید.»
نفر وسط: عبدالرضا طرازی
کمی گیج شده بودم، اما زیاد سوال و جواب نکردم، چرا که میترسیدم ماجرای دستکاری شناسنامه لو برود. در راهرو پایگاه ایستاده بودم و برگه سایر اعزامیها را میخواندم، آنجا متوجه شدم که مسئول اعزام اشتباه کرده و بدون آموزش من را به جبهه میفرستد، چرا که برگه اعزام من مانند برگههای افرادی است که قرار است دوباره به منطقه جنگی اعزام شوند. من هم که از خدا خواسته بودم، حرفی نزدم تا بتوانم سریعتر به جبهه بروم. این خبر را به دوستانم در بسیج محله رساندم، اما هیچکس باور نمیکرد. به هر حال روز اعزام دوستانم آمده بودند و مدام میگفتند ما تو را لو میدهیم و نمیگذاریم به جبهه بروی. آن روز توی حیاط پایگاه مالک اشتر بودیم، وقتی دیدم دوستانم جدی هستند، در دستشوییهای پایگاه مخفی شدم و تا زمانی که بلندگو خبر حرکت را اعلام کرد، همانجا ماندم.
بعد از اعلام بلندگو، همه ایستاده بودیم تا اسامیمان خوانده شود و سوار شویم، اما نام من را آخر همه خواندند و لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد. خلاصه وقتی نامم خوانده شد، سوار اتوبوس دو طبقه شدم و از ترسم رفتم طبقه بالا و طوری نشستم که چهرهام از پنجره دیده نشود.
بعد از اینکه خیالتان از اعزام به منطقه جنگی راحت شد، به سوی کدام یک از جبهههای نبرد اعزام شدید؟
ما به سمت جبهههای جنوب حرکت کردیم. در مسیر رفتن به سوی خوزستان، من برای نخستین بار سوار قطار شدم که اتفاقا خاطره جالبی هم از مسیر رفتن به سوی اهواز دارم. در کوپه ما همه بچهها از کسانی بودند که برای دومین بار به جبهههای نبرد اعزام میشدند و من که به محیط ناآشنا بودم بیشتر در سکوت به حرفهای آنان گوش میکردم. یکی از همراهان از من پرسید: «شما در کدام منطقه حضور داشتید؟» من که جوابی نداشتم و تنها چند باری نام دوکوهه را شنیده بودم، گفتم: «من در دو کوهه بودم.» آنها گفتند: «دو کوهه که عقب است، کدام منطقه بودی؟» من از جواب دادن طفره رفتم و برای اینکه سوال بیشتری از من نپرسند سریع کوپه را به بهانهای ترک کردم. برای اینکه زمان بگذرد و موضوع حرف همسفرانم تمام شود، کمی در راهروها قدم زدم، اما یادم رفت شماره واگن و کوپه را به خاطر بسپارم. به همین دلیل گم شدم و مجبور شدم چند باری از اول تا آخر قطار را قدم بزنم تا یادم بیاید در کدام کوپه نشسته بودم. خلاصه بعد از زمانی طولانی، بالاخره به کوپه خودمان برگشتم. همسفرانم که از غیبت طولانی من نگران شده بودند، از من پرسیدند: «کجا بودی؟» و من در جواب گفتم: «یک نفر از همرزمهای قدیمیام را دیدم، ایستاده بودم با او مرور خاطره میکردم.»
بعد از رسیدن به اهواز مستقیم به سوی جبهههای نبرد اعزام شدید؟
خیر، بعد از رسیدن به خوزستان ابتدا به اهواز و بعد به امیدیه رفتیم و یک هفته همانجا ماندیم. روز جمعهای بود که اعلام کردند باید به مراسم نماز جمعه برویم و بعد از آن برمیگردیم تا تجهیزات را دریافت کنیم و به طرف خط مقدم برویم. من حتی نمیدانستم تجهیز شدن به چه معنایی است. ما آن روز دیر به مراسم نماز جمعه رسیدیم و در آخرین ردیف برادران ایستاده بودیم، من هم تا آن زمان در نماز جمعه شرکت نکرده بودم و نمیدانستم قنوت و رکوعها جابهجا است و همه نماز را برعکس خواندم و از شدت خجالت پیش از پایان نماز پوتینهایم را برداشتم و از صف نمازگزاران بیرون رفتم.
بعد از بازگشت به پایگاه، ما را به باغی بردند و به همه ما اسلحه دادند. چون اوایل جنگ بود، همه اسلحهها نو بودند و هنوز در بستهبندی قرار داشتند. ما باید اسلحهها را باز میکردیم و بعد از سوار کردن مجدد اسلحهها، یک شلیک آزمایشی هم انجام میدادیم تا مطمئن شویم اسلحه هر یک از ما سالم است.
من که تا آن روز از نزدیک اسلحه را لمس نکرده بودم، زیر چشمی به بقیه نگاه کردم و یاد گرفتم چگونه اسلحه را باز کنم، اما موقع سوار کردن آن، دیگر بلد نبودم. به همین دلیل به یکی از همرزمانم گفتم: «گویا این اسلحه مشکلی دارد» و به محض اینکه وی اسلحه را از من گرفت، به بهانهای پشت درختهای باغ قایم شدم تا ببینم چه کار میکند، بعد از اینکه اسلحه را سوار کرد، بلافاصله بیرون آمدم و به او گفتم: «زود برگشتم تا به تو کمک کنم.» همان روز ما را به خط مقدم فرستادند.
نخستین تصویر و خاطرهای که از درگیریهای میدان نبرد دارید چیست؟ جبهههای نبرد را چگونه دیدید؟
وقتی که قرار شد ما را به سوی خط مقدم بفرستند، ما سوار وانت نیسانی با باربند بلند شدیم و به سمت خط پدافندی رفتیم. آن روز به دلیل اینکه ارتفاع باربند از خاکریز بیشتر بود و رد گرد و خاک هم پشت سر ما ایجاد شده بود، دشمن خط را کوبید و من که هیچ آموزشی ندیده بودم و با شرایط آشنا نبودم همانجا از ناحیه مچ دست چپ مورد اصابت ترکش قرار گرفتم و مجروح شدم. من را به درمانگاه بردند و چون زخم چندان مهمی نبود به خط مقدم برگشتم.
از خاطرات حضور در خط پدافندی بیشتر بگویید، حضور در این محیط برای نوجوانی که هنوز به سن قانونی نرسیده است، چگونه بود؟
سه ماه در آنجا به عنوان نیروی پدافندی حضور داشتیم. در آن دوران من شبها سر پست نگهبانی مدام با اسلحهام تیراندازی میکردم و دوست داشتم لذت تیراندازی را امتحان کنم، اما این روند آنقدر ادامه داشت که پاسبخش به من تذکر داد تا تیراندازی بیمورد نکنم چرا که سنگر نگهبانی لو میرود.
در سنگر دیدهبانی چند جعبه نارنجک هم وجود داشت که بسیار دوست داشتم یکی از آنها را امتحان کنم، اما میترسیدم. یک شب ضامن یکی از نارنجکها را کشیدم و آن را به زاویه جلو در سمت چپ پرت کردم که اگر خواستند کسی را بازخواست کنند به حساب نگهبان سنگر بغلی گذاشته شود.
نخستین برخوردتان با نیروهای عراقی چگونه بود و چه احساسی داشتید؟
در آن زمان چون اوایل جنگ بود، فاصله خط مقدم ایران و عراق بسیار کم بود و تنها چند ردیف سیم خاردار و مین جلوی سنگرهای عراقی بود. مدتی بعد از حضور در قسمت پدافندی، قرار شد تا عملیات فتح المبین انجام شود، برای انجام این عملیات قرار شد تا کانالی از خط مقدم ما به سوی استحکامات دشمن بعثی حفر شود. هر شب عدهای برای حفر کانال میرفتند و به محض تاریکی هوا کار حفر کانال شروع میشد. در زمان حفر کانال، هر شب عدهای جلوتر از بقیه برای کمین کردن میرفتند تا اگر با نیروهای گشت عراقی مواجه شدند، کانال لو نرود. نخستین شبی که قرار شد در روند حفر کانال شرکت کنم، نام من به عنوان نیروی کمین اعلام شد و من که هنوز هیچ آموزشی ندیده بودم برای کمین میرفتم. همینطور که در جوی آب کشاورزی نشسته بودیم و کمین کرده بودیم، کاملا خواب بودم و از شدت تاریکی هوا بغلدستیام متوجه خواب بودن من نشده بود. کمی که گذشت، بغلدستیام به من گفت: «برادر صدایی نشنیدی؟» من بدون اینکه چشمانم را باز کنم به او جواب منفی دادم و باز هم خوابیدم، اما یک لحظه چشمانم را باز کردم و ۴، ۵ عراقی را دیدم که دولا شدهاند و به سمت راست ما در حرکت هستند. آنها کمی با من فاصله داشتند، اما من چنان وحشت کرده بودم که زبانم بند آمده بود و تنها خیره شده بودم و جرات نداشتم به بغلدستیام بگویم نیروهای عراقی در حال نزدیک شدن هستند. خلاصه با آرنج به بغلدستیام زدم و او را متوجه موقعیت کردم، او به محض دیدن نیروهای عراقی با دست به سر من زد و هر دو کف جوی آب خوابیدیم.
از آنجا که حتی بیسیم هم نداشتیم، همراهم به من گفت اینجا باش تا من خبر نزدیک شدن نیروهای گشت عراقی را به عقب ببرم، اما من که ترسیده بودم و نمیخواستم تنها باشم به او گفتم که خودم به عقب میروم. حدود ۳۰ متر عقب رفتم که دیدم همراهم هم پشت سرم میآید، هر دو با هم عقب رفتیم و به نیروها خبر دادیم نیروها نزدیک میشوند. این نخستین برخورد نزدیک من با نیروهای عراقی بود.
عملیات فتحالمبین نخستین عملیاتی بود که شما در جبهههای نبرد تجربه کردید، حتما خاطرات جذابی از آن عملیات دارید، به ما بگویید عملیات را چگونه دیدید؟
دو سه شب قبل از شروع عملیات، ما را به همان باغ در نزدیکی امیدیه بردند تا استراحت کنیم و بعد برگردیم. به ما گفته بودند گردان ما از همان محوری که قبلا دو ماه پدافند بودیم، وارد عملیات میشود.
آن شب ما باید از روی پل کرخه عبور میکردیم. آن زمان برای انجام عملیات، روی رودخانه کرخه پلهای شناور متحرکی ایجاد کرده بودند که باید از روی آنها به سوی دیگر رودخانه میرفتیم. وقتی به آن سوی رودخانه رسیدیم، نیروهای عراقی متوجه شدند که ما از سوی یک کانال آب کشاورزی به سوی آنان در حرکت هستیم، از همان لحظه به سوی ما شلیک کردند و درگیریها آغاز شد. ما همگی روی زمین خوابیدیم و از شدت تیراندازی نیروهای دو طرف آنقدر وحشت کرده بودم که حتی یک تیر هم نمیتوانستم شلیک کنم. همانطور که روی زمین خوابیده بودم، تنها به این فکر میکردم که کاش میتوانستم با دستانم به زمین چنگ بزنم و بیشتر در زمین فرو بروم.
نفر کناری من که بیسیمچی بود، در حین عبور از کنار من به زمین افتاد و به شهادت رسید. من بیسیم او را که روشن بود برداشتم و مرتب در بیسیم داد میزدم: «بیسیمچی شهید شد.» غافل از اینکه برای انتقال صدا باید شاسی مکالمه را فشار میدادم و صدای من اصلا به آن سوی خط ارسال نمیشد. یکی از مجروحانی که کنار من ایستاده بود، به من گفت: «شاسی مکالمه را فشار بده و بعد حرف بزن» و بعد هم گوشی بیسیم را از من گرفت و خودش صحبت کرد. زمان طولانی گذشت و من همچنان از ترس، زمینگیر شده بودم و نفرات به صورت سینهخیز، نیمخیز و تمامقد به سمت جلو پیشروی میکردند. من هم که عبور همرزمانم را میدیدم از این موضوع که ترسیده بودم و حرکت نمیکردم بسیار ناراحت شده بودم و تصمیم گرفتم تا در یک لحظه بلند شوم و همراه آنان در عملیات شرکت کنم. بلند شدم و هر طور بود خودم را به خاکریز عراقیها رساندم که قبل از رسیدن من توسط نیروهای خودی فتح شده بود.
خاکریزهای عراقیها به صورت دوجداره بودند؛ یعنی یک خاکریز با عرض زیاد وجود داشت که وسط آن تونلی عمیق حفر شده بود، به طوری که یک نفر با قد متوسط به طور ایستاده، از آن سو دیده نمیشد. من در آن زمان هنوز نمیدانستم که خاکریزهای نیروهای عراقی دوجداره است و وقتی به لبه خاکریز نیروهای عراقی رسیدم با این تفکر که با یک حرکت پشتک میتوانم خودم را به پشت خاکریز برسانم، پریدم؛ اما بین دو دهانه تونل گیر کردم، به طوری که یک پایم یک سمت و یک پایم سمت دیگر گیر کرده بود.
بعد از پیشروی به سوی خاکریزهای نیروهای عراقی چه شد؟
با روشن شدن هوا زمان پاتک زدن شروع شد. نیروهای عراقی میخواستند مناطق از دست رفته را بازگردانند و نیروهای ایرانی نیز به دنبال محکم ساختن مواضع بهدست آمده بودند. در همان زمان دو اسیر عراقی بزرگسال تنومند را به دست من سپردند تا به عقب بازگردانم.
نخستین باری بود که انتقال اسرای عراقی به عهده شما افتاد...
بله. من تصمیم گرفتم از همان راهی که آمده بودیم، دو اسیر عراقی را به عقب ببرم. در آن ساعات به دلیل آنکه بیشتر نیروهای خودی به خاکریزهای عراقی رسیده بودند، مسیر برگشت بسیار خلوت شده بود و کسی در مسیر تردد نمیکرد؛ اما کانال پر از مجروحان، شهدا و اسلحه و مهمات بود. من بدون آنکه به این موضوع فکر کنم، اسلحه بهدست در جلوی آنها راه افتادم و دو اسیر عراقی نیز پشت سر من راه افتادند، اما حتی به این موضوع فکر هم نکرده بودند که میتوانند از خلوتی مسیر استفاده و با استفاده از اسلحههای روی زمین فرار کنند. کمی پیش رفتیم تا اینکه یکی از نیروهای خودی به ما رسید و از من پرسید: «چرا تو جلوی اسیرهای عراقی حرکت میکنی؟ مگر تو اسیر آنان هستی؟» در آنجا من متوجه اشتباهم شدم و پشت سر آنان قرار گرفتم. کمی پیش رفتیم و من که ترسم کاملا از بین رفته بود، دوست داشتم سر به سر اسیرهای عراقی بگذارم. مرتب به آنان میگفتم: «بشین و پاشو.» آنقدر به این دو اسیر عراقی دستور بشین و پاشو دادم که نفسشان بند آمد. خلاصه رفتیم تا به پل شناور کرخه رسیدیم و باید از روی پل به آن سوی رودخانه میرفتیم.
پلِ شناور، طول و عرض کمی داشت و وقتی روی پل رفتیم، یکی از اسیرهای عراقی در حین عبور از پل، توی رودخانه افتاد و بلافاصله دستش را به بغل پل گرفت، اما آنقدر شدت آب زیاد بود که با وجود تنومندی، تمام بدنش روی آب بود. به خاطر میآورم که مدام التماس میکرد و میگفت: «خاطر خمینی»، یعنی به خاطر امام خمینی(ره) من را نجات بده. عراقی دوم که همراه من روی پل ایستاده بود از شدت ترس مرتب داد میزد. من از روی بیتجربگی اسلحهام را به سمت اسیری که در آب افتاده بود دادم، تا دهانه اسلحه را بگیرد و بتوانم او را بالا بکشم، اما از آنجا که وزن او بیشتر بود، خودم هم توی آب افتادم. در آن لحظات، من که در آب کمر اسیر عراقی را گرفته بودم، به همراه او داد میزدیم و اسیر عراقی دوم هم روی پل در حال فریاد زدن بود، تا آنکه نیروهای خودی از آن سوی پل متوجه ما شدند و به کمک ما آمدند. به هر ترتیب اسیرهای عراقی را به نیروهای خودی تحویل دادم و به سوی خاکریزهای عراقیها برگشتم.
بعد از رسیدن به خاکریزها، از آنجا که لباسهای من خیس و سردم شده بود، به یکی از سنگرهای عراقیها رفتم و سر فرصت لباسهایم را عوض کردم و لباس عراقی پوشیدم، بعد هم شروع به گردش در سنگرهای عراقیها کردم. غافل از اینکه ممکن است برای پاکسازی سنگرها، نارنجکی به درون سنگر بیندازند. بعد از اینکه از سنگر بیرون آمدم، همرزمانم به نحوه لباس پوشیدنم ایراد گرفتند و گفتند: «ممکن است با نیروهای عراقی اشتباه گرفته شوی»، به همین دلیل یک بادگیر روی لباسهایم پوشیدم.
شما مرتب بین تهران و جبهههای نبرد در رفت و آمد بودید یا به طور مرتب در جبهههای نبرد حضور داشتید؟
من مرتب در رفت و آمد بودم. بعد از نخستین اعزامم به منطقه جنگی و در جریان بازگشت به تهران، به مدت دو ماه به عنوان نیروی حفاظت شهری و برای حفاظت از اماکن مهم تهران مشخص شدم و به بخش حراست صداوسیما رفتم. در آن زمان به دلیل وجود نیروهای حزب توده در صداوسیما، هیچ برنامهای پخش زنده نبود و باید بر موضوعات برنامهها نظارت میکردیم. به ما گفته بودند در صورتی که در صداوسیما بمانید، به عنوان نیروی رسمی به استخدام درمیآیید، اما با وجود تمام امکانات سازمانی، ۴۵ روز پس از شروع ماموریتم احساس کردم که دیگر نمیتوانم بمانم و با لغو ماموریت، درخواست اعزام مجدد دادم.
در اعزامهای بعدی به همان منطقه فرستاده شدید یا به مناطق دیگر رفتید؟
در اعزام بعدی به کردستان رفتم. در آن زمان حضور در کردستان فوقالعاده سخت بود، به طوری که بعضی از نیروها وقتی میفهمیدند باید به کردستان اعزام شوند، انصراف میدادند. بیشتر تمایل داشتند به جبهههای غرب یا جنوب بروند. در کردستان تهیه هر وعده غذایی با خودمان بود و با جیره مشخص باید روزهای طولانی را سپری میکردیم. علاوه بر این در جبهههای جنوب و غرب دشمن در یک زاویه مشخص حضور داشت، اما در کردستان متوجه نمیشدیم کسی که به سمت ما میآید از نیروهای کومله و دموکرات هستند یا از نیروهای مردمی و بومی به شمار میآیند. به هر حال دوران سختی بود و در طول سه ماه حضور بدون مرخصی در کردستان تجربههای زیادی به دست آوردم. پس از آن به مرحله مقدماتی والفجر یک رسیدم.
از راست: شهید رضا دستواره، عبدالرضا طرازی
بیسیمچیها مرتب در کنار فرماندهان حضور داشتند، شما هم مرتب کنار فرماندهانی مانند شهید رضا دستواره بودید...
در سال 1363 به عنوان کادر رسمی لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) مشخص شدم و در همان دوران تصمیم گرفتم تا به مخابرات لشکر بروم و تا پایان جنگ نیز در مخابرات لشکر ماندم. نیروهای مخابرات لشکر در عملیاتها مرتب با فرماندهان و از نظر سنگربندی و موقعیتی نیز مرتب با یکدیگر در ارتباط بودند. عملیات والفجر ۸ نخستین باری بود که به عنوان بیسیمچی لشکر به مدت طولانی در کنار شهید رضا دستواره حضور مییافتم. قبل از شروع این عملیات، حاج حسین بهشتی به من گفت: «شما آماده باش و هریک از نیروها که بیسیمش از کار افتاد، بیسیم دیگری را به او برسان.» اما با شروع عملیات، زمانی که نوبت به گردان ما رسید به من گفتند: «همراه با رضا دستواره برو.» من هم یک بیسیم پیآرسی ۷۷ و برگههای رمز را برداشتم و همراه با ایشان به جلو رفتم. شب پیش از عملیات خط شکسته شده بود و به همین دلیل ما توانستیم راحت از رودخانه اروند عبور کنیم. رضا دستواره جانشین فرمانده لشکر بود. در تمام مدت من شانه به شانه دستواره حرکت میکردم و هرجا میرفت همراه وی بودم و نمیگذاشتم تنها بماند. اصولا فرماندهان لشکر باید عقب باشند، اما دستواره همیشه جلو میرفت و من در تمام حرکات و پیشرویها، همراه وی بودم، به همین دلیل از کار من خوشش آمده بود.
شهید دستواره چه خصوصیاتی داشت؟
شهید دستواره مردی لاغر و قد بلند بود که پیش از شهادت ایشان، دو برادرش به شهادت رسیده بودند. ایشان فردی خوشصحبت و شوخطبع بود. به خاطر میآورم زمانی که خاطرات دوران دبیرستانش را برایمان تعریف میکرد همگی از شدت خنده دل درد میگرفتند.
از شهید دستواره خاطره دیگری هم دارید؟
یک بار من به همراه شهید دستواره و دو نفر از بچههای ستاد سوار بر جیپ لشکر شدیم و به سمت خط مقدم رفتیم تا منطقه را از نزدیک ببینیم. آن روز ما از خط نیروهای خودی گذشتیم و آنجا از جیپ پیاده شدیم و پای پیاده رفتیم تا ۷، ۸ متری سنگر نیروهای عراقی. ما در یک گودال قایم شدیم و به قدری زیر رگبار آتش دشمن بودیم که حاجرضایی که همیشه به زور او را روی زمین میخواباندیم، سرش را روی زمین چسبانده بود. ما آنقدر به نیروهای عراقی نزدیک بودیم که حتی صدای صحبتها و شلیک گلوله را هم میشنیدیم. از شدت رگبار من دستهایم را جلوی صورتم گرفته بودم و نمیدیدم بقیه در چه وضعی هستند. دستواره و همراهانم در فرصتی که بهدست آمد بلند شدند و خود را به عقب رساندند تا سوار جیپ شوند، اما آنقدر زمان کم بود که نتوانستند به من خبر بدهند، من سرم را که بلند کردم دیدم کسی کنارم نیست. من هم در همان فاصله و زیر رگبار گلوله شروع کردم به دویدن به سمت جیپ و حتی نمیدانستم که تیر خوردهام یا نه. وقتی که به جیپ رسیدم، ماشین حرکت کرده بود و همچنان دویدم تا توانستم عقب جیپ را بگیرم و همراه آنان بروم. وقتی به منطقهای رسیدیم که ماشین ایستاد، همراهانم تازه من را دیدند که پشت جیپ سوار شدهام.
یک بار دیگر هم در جریان تسخیر سنگر تدارکات دشمن در نزدیکیهای کارخانه نمک، لباسهای حاج رضا کثیف شد، ما با هم به داخل سنگر رفتیم و ایشان لباسهایش را عوض کرد. ایشان مرتب با خودش زمزمه میکرد و میگفت: «عراقیها کجا هستند که ببینند لباسم را وسط سنگرشان عوض میکنم.» ایشان همانجا لباس عراقی پوشید و به بچههای گردان محمود امینی گفت: «این سنگر پر از چراغ والور و شیرخشک است.» بچهها چراغها و شیر خشک را به عقب آوردند و مرتب شیر خشک میخوردند.
چطور شد که سر از مخابرات لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) درآوردید؟
من قبل از آن در عملیات خیبر بیسیمچی بسیجی بودم، اما در عملیات بعدی آن که عملیات بدر بود، به عنوان نیروی کادری سپاه مشخص شده بودم. در آن زمان حاج حسین بهشتی، مسئول مخابرات لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) بود و معاون ایشان سید محمد دینی نام داشت.
پس از حضور در مخابرات لشکر به عنوان مسئول مرکز پیام مخابرات مشخص شدم و پس از آن در چند عملیات کد و رمزهای عملیاتی را مینوشتم و تنظیم و بین گردانها و واحدهای لجستیک تکثیر میکردم. چرا که هرکدام کد و رمزهای جداگانه و مخصوص با فرکانسهای متفاوت داشتند.
رمزهای هر عملیات را چگونه طراحی میکردید؟
در پادگان دو کوهه، بین ساختمان ستاد لشکر و ساختمان خودمان، کانکس مرکز پیام مخابرات قرار داشت. یک بار من و آقای فشارکی در این کانکس نشسته بودیم و بنابر سفارش آقای بهشتی داشتیم برای عملیات آبی خاکی که قرار بود طرح ریزی شود، کد و رمز طراحی میکردیم. ما درباره چنین عملیاتی باید به این فکر میکردیم که چه گفتوگوهایی بین افراد رد و بدل میشود. مثلا کلماتی مثل قایق، پارو، آب و خشکی را در نظر میگرفتیم و برای هرکدام رمز طراحی میکردیم. مثلا برای جمله «قایق لازم داریم» کد ۱۰۲۳ را مشخص کرده بودیم.
این نکته را هم بگویم که هر عملیاتی کد و رمز مخصوص خود را داشت. با این حال هر چند روز یکبار کد و رمزها را عوض میکردیم. چرا که مرتب کد، رمز و فرکانسها لو میرفتند و باید از قبل برای چنین شرایطی آماده میشدیم.
همه افراد حاضر در عملیات به کدهای تعیینشده پایبند بودند؟
فرماندهان زیاد به کدگذاریها پایبند نبودند و پشت بیسیم بسیار واضح و بدون رمز صحبت میکردند و این کدها بیشتر توسط بیسیمچیها استفاده میشد. ما از قبل به نیروها تاکید میکردیم رمزها را حفظ کنند تا در طول عملیات مشکل پیش نیاید.
خاطره جالبی دارید که از آن دوران در ذهنتان پر رنگ مانده باشد؟
یک بار دستگاه کپی ما پیش از یکی از عملیاتها خراب شد، به همین دلیل تصمیم گرفتیم رمزها را به اهواز ببریم و کپی بگیریم. آقای عسگری، راننده ما بود که ما را به اهواز برد تا کپی بگیریم. ما به یک شعبه از بانک صادرات اهواز رفتیم و کپیهایمان را گرفتیم، اما نکته جالب این بود که همه کارمندان بانک آقای عسگری را میشناختند. در راه برگشت به ایشان گفتم: «شما کارمند بانک هستی؟» و با پاسخ ایشان متوجه شدیم رئیس کل کارگزینی بانک صادرات است که در بخش مخابرات لشکر به عنوان راننده خدمت میکرد.
در طول این مدت حتما بارها مجروح شدهاید، کدامیک از مجروحیتها را بیشتر به خاطر دارید؟
در پادگان دوکوهه داشتم ساکم را میبستم تا به اندیمشک بروم که آقای بهشتی سر رسید و گفت: «کجا میروی؟» گفتم: «تهران» گفت: «چند روز؟» گفتم: «۱۰ روز» و ایشان گفت: «۱۰ روز زیاد است، ۵، ۶ روزه برو و برگرد.» میخواستم با ایشان بحث کنم اما ترسیدم مرخصیام لغو شود گفتم: «قبول است» و با این فکر که در برگه مرخصیام ۱۰ روز نوشته شده است به تهران رفتم.
چند روز بعد از رسیدنم به تهران، از آنجایی که تلفن نداشتیم، برادر آقای بهشتی از سوی ایشان به در خانه ما آمد و گفت: «حاج حسین میگوید همین امشب برگرد.» من گفتم: «این ساعت بعدازظهر قطار نیست، بگویید فردا برمیگردم.» اما برادر آقای بهشتی پافشاری کرد و گفت: «ایشان اصرار کرده امشب بازگردید.» در آن ساعت من در خانه تنها بودم، ساکم را بستم و به همسایه دیوار به دیوارمان گفتم: «به مادرم بگویید من رفتم.» به هر ترتیبی بود تا صبح خودم را به پادگان دوکوهه رساندم و دیدم بچهها در حال آماده شدن هستند.
در آن زمان آمبولانسی در اختیار لشکر بود که کاربرد آن حمل بیسیم در عملیاتها بود. به محض رسیدنم، حاج حسین بدون هیچ توضیحی گفت: «برو جعبه جادویت را هم بردار و بیا.» من جعبه نارنجکی داشتم که کد و رمزهای آماده شده را در آن میگذاشتم و قایم میکردم. از همان جمله فهمیدم عملیاتی قرار است انجام شود.
سوار آمبولانس شدیم و به منطقه شلمچه رفتیم و تا نوبت به عملیات لشکر ما برسد چند روزی طول کشید که در این مدت زمان من کدهای نیمهکاره را تکمیل کردم. بعد از آغاز عملیات توسط لشکر ما، حاج حسین که در خط مقدم بود تماس گرفت و گفت: «کد و رمزهای گردانها را بفرست.» من با خودم گفتم: «کدها را شخصا میبرم تا توضیحاتی را هم بدهم.» به همراه رضا جلیلی و رضا محمدی سوار تویوتا شدم و به سمت خط مقدم رفتیم. در مسیر خاک زیادی به هوا برخاست، سر راه هم چند رزمنده را سوار کردیم و با خود به سمت خط مقدم بردیم. به نزدیکیهای خط مقدم که رسیدیم یک کاتیوشا مستقیم به چند متری ما خورد، به طوری که شیشههای کنار من مستقیم به صورتم خورد. چند نفر پشت تویوتا هم همگی شهید شدند. من هم که مجروح شده بودم سریع خودم را از ماشین بیرون پرت کردم. به هر صورت مرا را به بهداری بردند و چشمانم را که پر از خرده شیشه شده بود بستند و به اهواز منتقل کردند. من مدام با خودم فکر میکردم چشمانم را از دست دادهام و بسیار ناراحت بودم، اما بعد از انتقال به تهران در طول درمان بینایی خودم را به دست آوردم.
حتما لحظه شهادت افراد بسیاری را دیدهاید، لحظه شهادت چه کسانی را به خاطر دارید؟
در عملیاتهای زیادی بیسیمچی بودم و در کنار فرماندهان بودم. قبل از عملیات فاو، پدافند شهر مهران به دست نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) سپرده شد، اما با اجرای این عملیات لشکر ما برای انجام عملیات رفت. در همین زمان ارتش صدام شهر مهران را دوباره اشغال کرد و با پایان عملیات فاو نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) دوباره برای آزادسازی شهر مهران رفتند. در این فاصله من در تهران حضور داشتم و رضا دستواره در همین عملیات به شهادت رسید. من نتوانستم لحظه شهادت ایشان را ببینم، اما توانستم به مراسم تشییع جنازه ایشان بروم. در این مراسم، بعد از تشییع پیکر در خیابان شریعتی، من توانستم سوار بر آمبولانس حامل پیکر ایشان شوم و همراه وی باشم.
علاوه بر این در عملیات بدر من به همراه آقای جعفر محتشم و معاون ایشان قلی اکبری در گردان انصار حضور داشتم. من و محتشم پشت خاکریز نشسته بودیم که با تعجب دیدیم قلی اکبری سوار بر موتور از سمت راست ما که یک جاده با چند متر ارتفاع بود، به سمت ما میآید. این جاده کاملا در دید نیروهای عراقی قرار داشت و ما دیدیدم تیربار تانکی که پشت خاکریز ما بود، به صورت رگباری شروع به شلیک به سوی ایشان کرد. ما حرکت گلولهها را از بالای سرمان میدیدیم و دیدیم چگونه اکبری به شهادت رسید. بعد از این حادثه شهید عباس کریمی را دیدم. بچهها دور ایشان که فرمانده لشکر بود حلقه زده بودند و سعی میکردند تا ایشان از تیر و ترکش نیروهای دشمن در امان باشد. همانجا پای من مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از آنکه من را به عقب انتقال دادند، ایشان نیز به شهادت رسید.
تعداد بازدید: 8651
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3