چشم در چشم آنان(5)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
02 مرداد 1395
با اینکه گاهی ترس بر من غلبه میکرد، امّا آرامش عجیبی در ظاهرم بود که آنها نمیتوانستند به راز درونم پی ببرند و همین مسئله آنها را بیشتر ناراحت میکرد. آن روز دوبار مرا برای بازجویی بردند. سعی میکردم تا آنجا که امکان دارد صحبتهایم شبیه به هم باشد. چون آنها آنقدر بازجویی میکردند تا تضادی پیدا کنند و همان را وسیله قرار بدهند. به همین دلیل بازجوییهای مختلفی میکردند. پروندههای جدیدی تشکیل میدادند. در آن اتاق خیلی احساس ناراحتی میکردم. علی که آمد، گفتم: «به فرماندهتان بگو یک اتاق به من بدهد. من نمیتوانم اینجا بمانم.»
علی به نظر آدم متظاهری میرسید. ولی نسبت به محمد این احساس را نداشتم. واقعاً دلسوزانه برخورد میکرد. وقتی از علی خواستم با فرمانده صحبت کند، محمد آمد و گفت: «هیچ وقت چنین چیزی ازشان نخواه. کنار افسرها که باشی، بهتر است. اینها برادرها و هموطنهای خودت هستند. از تو محافظت میکنند، ولی تنها که باشی، سربازهای عراقی اذیتت میکنند. میآیند داخل اتاقت.» با حرفهای او به خودم آمدم. علی هم وقتی آمد گفت: «جا نداریم.» و من دیگر دنبالش را نگرفتم.
تعدادی از آن افسرها از ارتشیها یا ساواکیهایی بودند که فرار کرده بودند و حتی اسلحه هم داشتند. در بازجوییهای من شنیده بودند که من از اهالی تهرانپارس هستم. دو تا از این افسرها با اضطراب از من سؤال میکردند که آیا خانوادة فلانی را میشناسم؟ گفتم: نه. میخواستند از خانوادهشان مطلع شوند. میترسیدند دولت آنها را اذیت کند. گفتم: «نگران نباشید. آنها نه با شما کار دارند، نه با آنها.»
روز دوم یکی از همین ارتشیهای عراقی آمد و گفت: «خب، خواهر کو ارتش بیست میلیونی؟ یک ارتش بیست میلیونی برایتان بسازیم که حظ کنید. ما خرمشهر را گرفتیم، آبادان را هم میگیریم. کل ایران را هم میگیریم. ولی کو ارتش بیست میلیونی شما؟ امامتان هم میگوید ارتش بیست میلیونی، ارتش بیست میلیونی.» گفتم: «نترس، در راهاند میآیند.»
روز سوم کنار پنجره ایستاده بودم که دیدم حدود ده تا زن دارند میآیند. تعدادی بیحجاب بودند و تعدادی هم عبا سرشان بود. وقتی نزدیک پنجره شدند، شروع کردند به زدن و خواندن و خندیدن. معلوم بود از خانوادة فرماندهها هستند. برای دیدن من آمده بودند. برخورد بدی داشتند. چند تا از دخترهاشان آمدند جلو و شروع کردند به هو کردن من. هیچ حرفی نمیشد زد. برایم شرمآور بود که بگویم آنها زن هستند. فقط نگاهشان کردم. یکی دو نفرشان جلو آمدند و شروع کردند به تف کردن. مثل میمون به شیشه چنگ میزدند. حالتی غیرعادی داشتند. فقط نگاهشان میکردم نگاه کردن عاقل اندر سفیه. چقدر حرکت و خودشان بیمقدار در نظرم آمد.
در دنیایی دیگر سیر میکردم تا اینکه محمد آمد و گفت: «دیگر بس است، بروید.» و ردشان کرد. هم ناراحت شده بودم هم خندهام گرفته بود. چه تصوراتی از ایران و ایرانی داشتند! چند روزی به همین شکل گذشت. رفت و آمدها و دید و بازدیدها کمتر شده بود. همینطور بازجوییها، به روزی یک بار رسیده بود.
از محمد میپرسیدم: «میخواهند چه کار کنند؟» میگفت: «دارند تصمیم میگیرند. شما را اینجا نگه نمیدارند. میبرند.»
تعداد پاسدارها و سربازها زیاد شده بود تا حدی که همه ایستاده بودند. کامیونی آمد و بیشتر آنها را برد. بیست نفرشان ماندند. مرا از اتاق افسرها به اتاق آنها بردند. با پاسدارها صحبت میکردم تا بفهمم از کجا آمدهاند. در طول روز شاید یک وعده غذای مناسب به من نمیدادند. من از مدّتی قبل که تو جهاد بودم، به این دلیل که همیشه این طرف آن طرف میرفتم، ناراحتی معده پیدا کرده بودم. در آنجا هم به خاطر فشارهای روحی وناهماهنگی غذا ناراحتیام شدت گرفته بود. همان شب محمد یک ساندویچ گوشت برایم آورد. گفتم: «پس بقیه چی؟» گفت: «بعد میآوریم. تو بخور کاریت نباشد.» امّا نمیتوانستم بخورم. میدانستم که همه گرسنهاند. یکی از برادرها را که از همه مسنتر به نظر میرسید، صدا کردم و گفتم ساندویچ را بین همه تقسیم کند. محمد و علی از پشت پنجره نگاه میکردند. تأثیر این کار را در چهرة محمد میدیدم. ایستاده بود و احسنت احسنت میکرد. امّا برای من کاری که کرده بودم، اصلاً مهم به نظر نمیرسید. آن برادر ساندویچ را تکه تکه کرد و به هر کس یک لقمه کوچک رسید. علی خیلی عصبانی بود. شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن، امّا محمد با او صحبت کرد که او کار خوبی کرد. ما از این کارها نمیکنیم، ولی اینها میکنند. ما که میگوییم اینها مجوساند، ببین چه برخوردی با هم دارند. اینها مسلماناند. ما نباید اذیتشان کنیم. وقتی علی رفت، محمد مرا صدا کرد و گفت: «تو واقعاً مسلمانی!» گفتم: «من وظیفهام را انجام دادم. الگوی ما پیغمبر و ائمه هستند.» گفت: «من دوست دارم بعد از اینکه جنگ تمام شد، بیایم ایران و ایران را از نزدیک ببینم، آیا تو مرا به همه جا میبری؟» گفتم: «بله، تو میتوانی به عنوان میهمان به منزل ما بیایی و با پدر و مادرم آشنا شوی. حتی همسر و بچّههایت را هم میتوانی بیاوری.»
محمد در حال صحبت خیلی میترسید دائم اطرافش را نگاه میکرد. میگفت: «این حرفها را به کسی نزن، چون سرت را میبرند. به من گفتی، ولی به کسی نگو. به علی اصلاً نگو.»
آن شب گزارشی برای فرمانده نوشتند. فردا صبح بیست نفر را از آنجا بردند، نمیدانم به کجا. بعدها که آزاد شدم، خانوادة یکیشان را دیدم و گفتم که جزو آن بیست نفر بود.
صبح دوباره مرا به اتاق افسرها برگرداندند. یک هفته بود که آنجا بودم. دو نفر را دیدم که دارند میآورند. مانتو و شلوار به تن داشتند و مقنعهای به سر. دست همدیگر را گرفته بودند. خواهر معصومه آبادی و شمسی (مریم) بهرامی بودند. از من کوچکتر به نظر میرسیدند. چیزی حدود 17 تا 20 سال داشتند. وقتی آنها را دیدم، خیلی ناراحت شدم. خب، من قبول کرده بودم که آنجا باشم، ولی آیا آنها هم میتوانستند قبول کنند؟ شناختی از آنها نداشتم. آنها را آوردند داخل. ازشان بازجویی کرده بودند. یاد حرفی که یکی از فرماندهها در بازجویی به من گفته بود، افتادم: «دوست داری به کربلا بروی؟ با ما همکاری کن تا تو را به کربلا ببریم. دو تا از دخترهای ایرانی را که با ما همکاری میکردند، به کربلا بردیم و فرستادیم ایران.» فکر کردم نکند اینها همان دخترها باشند؟ بیخبر از اینکه به آنها هم همین حرفها را زده بودند. آنها هم در مورد من همان فکری را میکردند که من در مورد آنها میکردم. بعدها خواهر بهرامی گفت: «وقتی آمدم داخل اتاق و تو را دیدم، گفتم خدا لعنتت کند، چرا همکاری کردی؟»
از اینکه آنها را گرفته بودند، خیلی ناراحت شدم. با خود گفتم مسئله تنهایی زیاد مهم نیست. احساس میکردم من خودم بهتر میتوانم مقاومت کنم تا آنها که کمسنتر هستند. ولی سخت در اشتباه بودم. الحمدالله خداوند خودش بهتر میداند که چه کسانی را در کجا قرار بدهد. چون آنها هم افرادی مقاوم بودند و این خیلی زود به من ثابت شد.
آن شب تا دیروقت با هم صحبت میکردیم. از اتفاقاتی که تا آن لحظه برایمان افتاده بود. از نحوة اسارتمان و خیلی حرفهای دیگر. محمد میآمد ببیند ما چه میکنیم. یکبار مرا صدا کرد و گفت: «حتماً خوشحالی که برایت دوست آوردهام.» گفتم: «نه خوشحال نیستم، چون اینها را هم شما اسیر آوردهاید اینجا. اینها هم زندانی هستند. درست است که از تنهایی در آمدهام ولی از این موضوع خوشحال نیستم.» آن شب سعی کردم به آنها روحیه بدهم. چون تازه آمده بودند و احساس میکردم که نیاز به این هست که روحیه همدیگر را تقویت کنیم. گفتم که هدف ما باید صدور انقلاب باشد. این حرفها ذهنیتی را که عراقیها نسبت به من برای آنها ایجاد کرده بودند، از بین برد. گفتم که اینجا جای مبارزه است و جایی نیست که خودمان را کنار بکشیم...
روز بعد آنجا را خلوتتر کردند. به نظر میآمد پیشرویشان کمتر شده است. افسرها را هم منتقل کردند و ما سه نفر تنها شدیم. با بچّهها قرار گذاشتیم روی افرادی که شناخت پیدا کردهایم، کار کنیم، و این برایمان هدف شده بود. همانطور که قبلاً گفتم، در مورد مسائل ناموسی خیلی نگرانی داشتم. یک شب که خیلی ناراحت بودم، گفتم خدایا، من یک نماز امام زمان(عج) نذر میکنم که اینها نتوانند هیچ مشکلی برایم به وجود بیاورند. تو خودت مرا محفوظ بدار. شبی خواب آقا امام زمان(عج) را دیدم که آمدند مرا در این مورد بیمه کردند و گفتند: «نگران این مسئله نباش.»
صبح که از خواب بیدار شدم، آرامش عجیبی داشتم. این آرامش به من اطمینان میداد که ممکن است بمیرم یا هر اتفاق دیگری برایم بیفتد، ولی این مسئله برایم پیش نخواهد آمد. بعد از آن احساس میکردم برای رسیدن به اهدافی که دارم، راحتتر و سریعتر میتوانم حرکت کنم بیاینکه از چیزی ترس داشته باشم. خدا را شکر تا آخرین روز هم همین وضعیت ادامه داشت. اگر یک وقت بچّهها را نگران میدیدم، به آنها میگفتم: «نگران نباشید، آقا امام زمان(عج) با ماست.»
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 4841
آخرین مطالب
- خاطرات حاج ابوالفضل الماسی
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟