پس از 26 ماه ...

اسارت از زبان سید

الهام صالح

10 خرداد 1395


سید جمال ستاره‌دان، کارمند راه و شهرسازی استان اردبیل است که پس از پذیرش قطعنامه 598 و با حمله منافقین و تکِ عراقی‌ها، در تاریخ پنجم مرداد 1367 به اسارت درآمد. او در اردوگاه‌های «جلولا» و «15 تکریت» اسیر بود و پس از 26 ماه اسارت در شهریور 1369 به ایران بازگشت. کتاب «سید آسایشگاه 15» از دوران کودکی او آغاز می‌شود و تا خدمت سربازی، اسارت و آزادی وی ورق می‌خورد.

سید جمال در هفت فصل

در اردوگاه اسرا، بیکار نمی‌نشست، برای به سامان رساندن کارها، آرام و قرار نداشت. حتی یک بار به سراغ ارشد آسایشگاه که با اسرا بدرفتاری می‌کرد، رفت و طوری با او حرف زد که ارشد آسایشگاه از این رو به آن رو شد. به ارشد آسایشگاه، نماز خواندن یاد داد، بقیه هم از او احکام و مسائل شرعی را می‌آموختند. این‌طور بود که به «آقا سید» معروف شد. وقتی می‌پرسیدند کدام سید، می‌گفتند سید جمال، سید آسایشگاه 15. کتاب به همین دلیل «سید آسایشگاه 15»* نامگذاری شده و «سید آسایشگاه 15» قرار است از دوران اسارت «سید جمال ستاره‌دان» بگوید.

• ——نویسنده «سید آسایشگاه 15» درمقدمه خود، هم راوی کتاب را به مخاطب می‌شناساند و هم از دشواری‌های انتشار کتاب‌هایی در حوزه تاریخ شفاهی سخن می‌گوید

این کتاب، دارای هفت فصل است که «در کوچه‌های انقلاب»، «داشتم مرد می‌شدم»، «عصر روز ششم»، «اردوگاه جلولا»، «تکریت، اردوگاه 15»، «خبری در راه است» و «عطرِ خوشِ زندگی» عناوین فصل‌های آن را تشکیل می‌دهد.

کانون‌های مبارزه، پیروزی انقلاب، جنگ

کتاب با فصل «در کوچه‌های انقلاب» آغاز می‌شود. نوجوانی در حال تماشای جمعیتی است که یک‌صدا شعار می‌دهند: «مرگ بر این سلطنت پهلوی». او هم دوست دارد در تظاهرات شرکت کند، اما پدر و مادرش فکر می‌کنند که هنوز بچه است و ممکن است لای جمعیت له شود. او هم با کمک برادر بزرگ‌ترش می‌تواند در این تظاهرات‌ها شرکت کند. آغاز کتاب علاوه بر شوق کودکانه راوی کتاب برای شرکت در مبارزه، دربردارنده اطلاعاتی درباره مسیرهای تظاهرات در اردبیل است؛ مسیرهایی که بیشتر به سه‌راه شاهپور، خیابان پهلوی و میدان مجسمه ختم می‌شد. مساجد «میرزا علی‌اکبر» و «حاج میرصالح» هم برخی از کانون‌های مبارزه را تشکیل می‌دادند. همین آغاز کتاب به خوبی اطلاعاتی را درباره کانون‌های مبارزات مردمی اردبیل در پیش از پیروزی انقلاب ارائه می‌دهد. در کتاب، خیلی زود این مبارزات به فرار شاه از ایران و پیروزی انقلاب اسلامی می‌رسد. دانش‌آموزان آرام آرام به فعالیت‌های انقلابی در مدارس جذب می‌شوند. سید جمال ستاره‌دان هم یکی از همان‌ها است. در برنامه صبحگاهی قرآن می‌خواند، به عضویت گروه سرود درمی‌آید و در سال سوم راهنمایی نیز مسئولیت انجمن اسلامی مدرسه را عهده‌دار می‌شود. این برنامه‌ها به عضویت در بسیج و گذراندن دوره‌های آموزشی منجر می‌شود. او با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هم هر بار سعی می‌کند به جبهه اعزام شود، اما هر بار پدر او را از نیمه مسیر بازمی‌گرداند.

خدمت سربازی، نقض آتش‌بس، اسارت

بالاخره هجده سالگی از راه می‌رسد و سید جمال ستاره‌دان در 18 مهر 1365 به خدمت اعزام می‌شود. دوره آموزشی، حس و حال ویژه خود را دارد. تا این‌که در تاریخ 27 تیر 1367 قطعنامه 598 از سوی ایران پذیرفته می‌شود. اما این پایان ماجرا نیست. عراقی‌ها آتش‌بس را می‌شکنند که ستاره‌دان در کتاب درباره آن چنین می‌گوید: «ساعت شش صبحِ سی‌ویک تیرماه، به یک‌باره همه‌چیز به هم ریخت. عراقی‌ها آتش‌بس را شکستند و منطقه را به آتش گرفتند. حجم آتش باورکردنی نبود. داشتند زمین و زمان را به هم می‌دوختند. نیروهای زرهی عراق به‌سرعت از طرف قصرشیرین به طرفمان می‌آمدند. روی رودخانه قصرشیرین پلی استراتژیک بود که قرار بود بعد از عبور ما آن را برای جلوگیری از نفوذ احتمالی عراقی‌ها منفجر کنند، ولی با یورش تانک‌های عراقی فهمیدیم پل منفجر نشده. ناگهان متوجه شدیم منافقین هم با عراقی‌ها همراه شدند. با حمله عراقی‌ها و منافقین، در محاصره بزرگی افتادیم.»

راوی کتاب در تاریخ 5 مرداد 1367 پس از شش روز قرار گرفتن در محاصره به اسارت عراقی‌ها درمی‌آید.

اردوگاه، آزادی، امید

اولین اردوگاهی که ستاره‌دان به آن فرستاده می‌شود، «جلولا» است که فصل چهارم کتاب را به خود اختصاص داده. ستاره‌دان، دوران اسارت خود را در اردوگاه 15 تکریت نیز سپری کرده. در فصل‌هایی که به دوران اسارت اختصاص دارد، فقط از اسارت نمی‌خوانیم، بلکه گاهی همراه با خاطرات راوی به گذشته بازمی‌گردیم. محرم سال 1367 یکی از همین زمان‌ها است که راوی همراه با خاطراتش به برگزاری مراسم عزاداری امام حسین(ع) در اردبیل بازمی‌گردد. او از دوران اسارت نیز سخن می‌گوید، دورانی که سختی‌ها، رنج‌ها و تجربیات خاص خود را دارد. رنج این دوران با شنیدن خبر تبادل اسرا به پایان می‌رسد: «صدای گوینده از بلندگوها پخش شد و مترجم اردوگاه متن نامه صدام به آیت‌الله هاشمی رفسنجانی را قرائت کرد و گفت تبادل اسرای جنگی آغاز می‌شود و تا چند روز دیگر ما هم مبادله خواهیم شد. لبخندها و گریه‌ها به هم آمیخت. عده‌ای همدیگر را در آغوش گرفتند و چند نفری هم دویدند تا خبر را به دوستانشان برسانند.»

• در فصل‌هایی که به دوران اسارت اختصاص دارد، فقط از اسارت نمی‌خوانیم، بلکه گاهی همراه با خاطرات راوی به گذشته بازمی‌گردیم

آخرین فصل کتاب نیز «عطر خوش زندگی» است و از روزهای بازگشت به ایران حکایت دارد. نکته جالب این‌که راوی کتاب با امید به زندگی، تلخی‌های اسارت را از پیش روی خود پس می‌زند: «یک بار دیگر دور هم جمع شده بودیم، اما این بار نه سیم خارداری بود و نه نگهبانی؛ نه کابلی و نه باطومی؛ نه آفتابی که تنوره‌اش داغت کند و نه سایه‌ای که خنکی‌اش تو را پس بزند. یک استکان چای دِبش قندپهلو، خاطرات تلخ اسارت را برایمان شیرین کرده بود و زندگی مثل بخار خوش‌عطری که از چای بلند می‌شد، جریان داشت.»

روایت رویدادها و تاریخ شفاهی

«سید آسایشگاه 15»، کتابی است که قضاوت را بر عهده مخاطب می‌گذارد. در آن از شعار، یا داوری خبری نیست. انگار اتفاق‌ها همانگونه که رخ داده‌اند، روایت می‌شوند. اما این کتاب، صرفا روایت نیست، بازگویی اتفاقات از زبان یکی از اسرای جنگ است. این اتفاقات در دو برهه پیش از پیروزی انقلاب و پس از پیروزی آن رخ داده‌اند و هر دو برهه را به تصویر درمی‌آورند.

عنوان خوبی برای کتاب انتخاب شده است. فصل‌های آن هم عناوین جذابی دارند که به مضمون هر فصل مرتبط‌اند. در کنار متن اصلی، پی‌نوشت‌ها به یاری آمده‌اند تا اتفاقات را برای مخاطب، بیشتر و بهتر تشریح کنند. تصاویر هم هستند، از کودکی تا دوران پس از اسارت. کتاب، طرح جلد ساده‌ای دارد. نویسنده «سید آسایشگاه 15» درمقدمه خود، هم راوی کتاب را به مخاطب می‌شناساند و هم از دشواری‌های انتشار کتاب‌هایی در حوزه تاریخ شفاهی سخن می‌گوید. همه چیز دست به دست هم داده تا «سید آسایشگاه 15» به یک کتاب مقبول، تبدیل شود.


*سید آسایشگاه 15، خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی سید جمال ستاره‌دان، خاطره‌نگار: ساسان ناطق، چاپ اول: 1395، 216 صفحه، مشخصات نشر: تهران: دفتر ادبیات و هنر مقاومت و انتشارات سوره مهر



 
تعداد بازدید: 4915


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.