درباره خاطرات ایمان کفاییمهر
مرد شدن در نوجوانی
الهام صالح
19 اردیبهشت 1395
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، شگفتیهای بسیاری داشت. در همه سالهای جنگ، ایرانیها سنگ تمام گذاشتند. پدرها هم پسرهایشان را به جبهه فرستادند، هم خودشان به جبهه رفتند. همه گروه سنی در جبههها پیدا میشد، از پیرمرد تا نوجوان. کم نبودند نوجوانهایی که پشت خاکریزها به جوانی قدم گذاشتند و چه قدم گذاشتن سختی. به جای راحتی و آسایش در شهرها یا روستاها، پایشان روی مین بود و چشمشان به بدنهای زخمخورده همرزمان. پای صحبت آنها نشستن و جنگ را از نگاه آنها دیدن، حال و هوای دیگری دارد. آنها هم در حال و هوایی دیگر بودند که درس و مدرسه را رها کردند. کتاب «بلوغ پشت خاکریز»* از یکی از همین افراد میگوید.
داستان واقعیت
کتاب، در همان چند جمله نخست، مخاطب را به خود جذب میکند. یعنی آن سیلی معروف را به مخاطب میزند: «مُرده بودم.»
همین دو کلمه کافی است تا مخاطب بخواهد متن را ادامه بدهد. «بلوغ پشت خاکریز» از این نظر، کتاب موفقی است. کتاب با مرگ راوی در کودکیهایش آغاز میشود: «دکتر، با اطمینان، به پدر و مادرم، که آن لحظه نمیدانستند چه کار کنند، نگاهی انداخت و گفت: مُرده؛ نه میشه بهش آمپول زد، نه سرُم وصل کرد. میبینین که نفس نمیکشه.» مادرم، همانجا، به دیوار تکیه داد و پدرم پاهایش شُل شد و نشست روی زمین. سرُم روی دستهای مادر آویزان بود و پدر نیمنگاهی به من انداخت و بعد مادر زبان گرفت: یا اباالفضل، یا اباالفضل، یا اباالفضل... شاید اگر آن لحظه نوزاد نبودم و همه این اتفاقات را میفهمیدم، از نگرانی مادر جان میدادم؛ به حتم دوباره میمردم.»
● بخشهایی از نثر این کتاب، از زبان محلی بهره گرفته شده که در پانوشت به فارسی ترجمه شدهاند
راوی و نویسندگان از واقعیتهایی میگوید که شاید بدون عنصر خیال، نتوانند به این خوبی مخاطب را به خود جذب کنند. در همین فصل اول، راوی داستان زندگیاش را رو میکند؛ پدر، مادر، خانواده، خودش، علاقهمندیها. اما همه اینها نه سَرسَری بلکه به ظرافت و هر یک به جای خود بیان میشود که یکی از ویژگیهای مثبت کتاب به شمار میرود. در همین فصل است که راوی با مفهوم مبارزه آشنا میشود، با اسلحههای برادر که به خانه میآورد؛ کلاشینکف، یوزی و ژ3. جنگ هم در فصل اول از راه میرسد که نخستین معنایش ترس است: «ترسیدم؛ ترسی کودکانه از جنگ. آنقدر میدانستم و میفهمیدم که جنگ یعنی کشتن.»
ترس که یک باره آمده، یک باره هم میرود. داستان رضایتنامه گرفتن، شوق رفتن به جبهه و بیتابی پدر و مادر آغاز میشود. راوی پس اعزام به جبهه به خط مهران میرود؛ شبهای نگهبانی، شرایط دشوار منطقه و گرما، برخی دیگر از موضوعات کتاب است: «گرمای مهران آنقدر اذیتکننده بود که حتی رمقِ نگاه کردن به روبهرو را از دست میدادی. اسلحه آنقدر گرم بود که نمیشد به آن دست زد. آبِ داخل قمقمه هم داغتر از تنه فلزی اسلحه بود. از تشنگی مجبور بودیم همان آب گرم را بخوریم. وقتی پُست را تحویل میدادیم، از بیحالی و خستگی بندِ کلاهخودِ آهنی در دستمان بود و سینه خشاب و اسلحه را روی زمین میکشیدیم و برمیگشتیم به سمت سنگر.»
در این کتاب که 10 فصل دارد، از شیطنتهای دوران نوجوانی، حال و هوای جبهه، بمباران شیمیایی و جنگیدنها میخوانیم. همه اینها از زبانی کسی روایت میشود که حس و حال نوجوانی خود و آن روزهای جنگ را به خاطر دارد.
متن گیرا
خواندن از واقعیتی تلخ به اسم جنگ، جذابیت ویژهای دارد. اینکه راوی کتاب در چهارده سالگی به جبهه رفته، جذابیت دیگری را ایجاد میکند. این دو در کنار نثر کتاب، ویژگیهای مثبت کتاب را تشکیل میدهند. اما فقط اینها نیست. رزمنده نوجوان کتاب «بلوغ پشت خاکریز»، به تناسب سنش، شیطنتهایی داشته که در کتاب نیز انعکاس یافته است. این موضوع هم بر گیرایی کتاب میافزاید. در بخشهایی از نثر این کتاب، از زبان محلی بهره گرفته شده که این خصوصیت نیز ویژگی مثبت دیگری به شمار میرود. این مکالمهها در پانوشت به فارسی ترجمه شدهاند.
برای مخاطبی که «بلوغ پشت خاکریز» را در کنار «ایمانِ» نوجوان دنبال میکند، این پرسش ایجاد میشود که حال و روز او پس از جنگ و پس از گذشت بیست و هشت سال از پایان جنگ چگونه است. اگر در بخشی از کتاب، زندگینامه کوتاهی از وی در کنار عکس او در سالهای اخیر منتشر میشد، اتفاق بهتری رخ میداد.
جای خالی فهرست
«بلوغ پشت خاکریز»، کتاب خوبی از آب درآمده، اما در آن نکاتی از قلم افتاده. فهرست، یکی از مهمترین بخشهای هر کتاب است، اما این کتاب، فهرست ندارد. در آن از فهرست اعلام هم خبری نیست. بخش «اشاره» که توسط مولفان کتاب نوشته شده، نوشتهای کوتاه درباره روند انتشار کتاب و روزهای مصاحبه با راوی کتاب است. مقدمه توسط ایمان کفاییمهر، راوی کتاب نوشته شده. نکته جالب توجه اینکه، «اشاره» و «مقدمه» نیز مانند فصلهای مختلف کتاب، زبانی ساده و صمیمی دارد. در بخشی از «مقدمه» کتاب اینطور نوشته شده:«جنگ، پلیدترین پدیده دنیاست، اما درونش لبریز از زشتی و زیبایی، خوبی و بدی، و خیر و شر است؛ همه اینها با هم اتفاق میافتد. میتوانی هر دو را در یک زمان ببینی و پند بگیری. جنگ ما را زودتر از سنمان مرد کرد!»
● در این کتاب که 10 فصل دارد، از شیطنتهای دوران نوجوانی، حال و هوای جبهه، بمباران شیمیایی و جنگیدنها میخوانیم
عکسهای گویا
عکسها به خوبی سخن میگویند، آنقدر که جای حرف زدن باقی نمیگذارند. فقط کافی است آنها را ورق بزنی. در این ورق زدنها ابتدا تعجب میکنی. حتما با خودت میگویی: «چقدر بچه بوده!» واقعا هم همینطور بوده. راوی هر چند که چهارده سال داشته، اما بخشی از هشت سال دفاع مقدس بر دوش همین نوجوانها بود. آنها سختیهای جنگ را بر دوش خود حمل کردند. عکسها هم این داستان را تعریف میکنند. داستانی که از فصل نوجوانی آغاز میشود و تا مرد شدن ادامه مییابد.
عکسها هم شرح عکس دارند، هم افراد داخل هر عکس به ترتیب از راست به چپ معرفی شدهاند. درباره بخش «عکسها» فقط یک حرف وجود دارد؛ نخستین عکس در صفحات 258 و 259 عینا تکرار شده. عکس صفحه 260 هم همین عکس است، اما شرح عکس دیگری دارد: «هفت تپه مقر لشکر ویژه بیست و پنج کربلا، فرمانده دسته ما که در دیماه 66 در شهر فاو عراقی آسمانی شد/ نفر دوم از راست شهید رحمان صفار.» به نظر میرسد که این عکس و شرح آن اشتباه منتشر شدهاند.
یک خاطره؛ راننده ناراضی!
به هر زحمتی که شده، از پدر و مادرش رضایت گرفته. در دقیقه نودِ اعزام به جبهه هم کلی با آنها کلنجار رفته، اما سوار اتوبوس که میشود، رفتار راننده، توی ذوقش میزند:
«سوار اتوبوسها شدیم تا به سمتِ منطقه حرکت کنیم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد نگاه راننده بود. وقتی حرکت کرد یکی از بچهها از جا بلند شد تا دریچه سقف اتوبوس را باز کند و کمی از گرمای داخل اتوبوس کم شود. راننده با تندی و پرخاش گفت: «فلان فلان شده! بازش نکن! همه بدبختیهای ما از سرِ شماست!...» شوکه شده بودیم. این حرف برای همهمان سنگین تمام شده بود. یک لحظه، سکوت وحشتناکی همه اتوبوس را فرا گرفت. دو سه تا از بچهها اسلحه داشتند. یکی از آنها از جا بلند شد و اسلحه را مسلح کرد و گرفت به سمت راننده. گفت:«به فاطمه زهرا، اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی، سوراخ سوراخت میکنم! اینا به خاطر تو دارن میرن جنگ! برای ناموسِ تو دارن میرن...»
دل خنکشدنی در کار نبود. او زهرش را ریخته بود. آخر چرا؟ ما که اینگونه از پدر و مادر دل کنده بودیم، این همه مشکل را تحمل کرده بودیم و داشتیم میرفتیم، به خاطر همین مردم، به خاطر امثال همین راننده، به خاطرِ... اصلا به خاطر چه بود؟ و هجوم هزار سوال که سوزن در پوستمان فرو میرفت!»
*بلوغ پشت خاکریز: خاطرات ایمان کفاییمهر، گفت و گو و تدوین: حسن شیردل، حسین شیردل، 278 صفحه، چاپ اول: 1394، دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری مازندران و انتشارات سوره مهر
تعداد بازدید: 4781