خاطرات مشترک عبدالحسین جلالوند و غلامرضا شیرالی از اسارت
شیرینترین شیرینی و... «برو مسیر را شناسایی کن»
گفتوگو: مهدی خانبانپور
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
08 اردیبهشت 1395
از راست: عبدالحسین جلالوند، غلامرضا شیرالی
عبدالحسین جلالوند، زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به عنوان رزمنده بسیجی در جبههها حاضر شده و آزاده دوران دفاع مقدس است. او حالا مدرس دانشگاه است. غلامرضا شیرالی هم بسیجی رزمنده و آزاده آن دوران است و اکنون مدیر منابع انسانی شرکت بهرهبرداری نفت و گاز کارون و رئیس هیئت ورزشی جانبازان شرکت ملی مناطق نفتخیزِ جنوب. آنان در کنار یکدیگر از روزهایی یاد کردهاند که در جنگ و اسارت پشت سر گذاشتهاند. خاطراتشان را بخوانید.
پنج تا و نصفی مرغ برای 140 نفر!
جلالوند: خدایا در این بیست و پنجمین سال بازگشت از اسارت، حالمان را یک حال خوشی کن که بتوانیم در جهت بندگی تو به بهترین صورت ممکن شکرگزار باشیم.
شیرالی: سال نو را تبریک میگویم. انشاءالله سال پر خیر و برکتی باشد. قرار است از خاطرات عیدهایی که در اسارت با هم بودیم، بگوییم.
● بسیاری از مجروحین، با زیرپوشها و لباسهای خود بچهها پانسمان میشدند. دوباره آنها را میشستند و به عنوان باند استفاده میکردیم
جلالوند: در محیط قبل از اسارت، یعنی محیط آزادی که مردم همه سر سفرههای هفتسینشان هستند و ایام نوروزشان است، هر کسی یک تدارکی برای ایام نوروز دیده، هر کسی به یک شکلی خودش را آماده کرده؛ لباس نو، تمیز کردن خانه، خرید یک سری وسایلی که شاید در طول سال اصلاً به فکرش نیستیم، ولی برای ایام نوروز مهیا میکنیم، برای اینکه میزبان خوبی باشیم برای مهمانهایی که به خانهمان میآیند، حتی برای اینکه مهمانی برویم. در محیط اسارت کل زندگی 24 ساعته ما تکرار بود، ما دو ساعت صبح قدمزنی داشتیم، دو ساعت عصر، غیر از این، صبحانه ساعت 9 صبح، ناهار ساعت 12 و پنج بعدازظهر هم شام. صبحانهمان یک شوربا بود، خیلی مختصر، ناهارمان کمی برنج که خورشت آن یا پیاز آبپز یا سبزی آبپز یا بادمجان آبپز بود، اگر رب گوجه به آن میزدند قرمز میشد، اگر نه همان پیاز سفید میشد خورشت آن برنج. شاممان هم تا آنجا که یادم است یک شب مرغ داشتیم، یک شب گوشت داشتیم، منتها پنج تا و نصفی مرغ داشتیم برای 135 تا 140 نفر، حتی گوشت، یک بشقاب و خردهای تا دو تا بود، این هم برای 135 نفر.
یک سین هم برای سیلی خوردن بود!
ما برای مناسبتهای متعددی برنامهریزی میکردیم؛ مثلاً جشنهای خاص، ایام ولادتهای خاص، ایام نوروز. هر روز یک نان، دو نان، ده تا نان، هر چند تا که اضافه میآمد برای روز بعد پسانداز میکردیم. روز بعد آن تعداد را با این نانها رد میکردیم میرفت، 20 تا نان جدید میگذاشتیم، روز سوم همین جور تا بعد. این نانها را ما به بهترین شکل ممکن ذخیره میکردیم برای ایامی خاص. بعد اینها را با شکر آماده میکردیم. بعضی وقتها یک فرصتی پیدا میکردیم با بچههای آشپزخانه ـ مخصوصاً این اواخر در اردوگاه 11 و اردوگاه 18 که روزهای آخر وضعمان بهتر شد ـ خودمان را برای نوروز آماده میکردیم.
نوروز این نبود که فقط بگوییم نوروز است، چون در اسارتیم، ما اسیر بودیم، ولی زنده بودیم، زندگی میکردیم. این نیست که اگر کسی در یک مقطعی در یک سختی افتاد، دیگر از همه چیز ناامید شود، بگوید چون من زندانی شدم، چون من اسیرم دیگر من نباید زندگی کنم، دیگر مرگ برایم بهتر است. این جور نیست، این سختیها پیش آمده و داریم زندگی میکنیم. یادم است سر این قضایا، مقدمات را که فراهم میکردیم، حتی شوخیهایمان هم سر جریان هفتسین بود. مثلاً در هفتسینهای معمولی سیر و سرکه و سیب و سنجد و سبزه و... داریم، خیلی جالب است، ما در عراق سطل دستشویی داشتیم، سطل آب داشتیم، سطل چایی داشتیم؛ ته این سطلها قیر بود. غیر از این انواع و اقسام سیمهای یک فاز، دو فاز، سه فاز، سیم خاردار داشتیم، هفتسینهایمان را اینها تشکیل میداد.
شیرالی: البته در این هفتسینها معمولاً سیلی هم بود، یک سین هم برای سیلی خوردن بود، ولی آنچه که یادمان است اوضاع و احوال را به شکلی درست میکردیم که زنده بودیم و در همان اسارت آزاده بودیم. یعنی فقط جسممان در بند است، ولی روح و روان و اعتقاداتمان مسیر خودش را میرفت و بعد هم مثل همه با آن خاطرات و اعتقادات، آن چیزهایی که مرسوم بود و سنتهایمان را سعی میکردیم حفظ کنیم یا همانجا انجام بدهیم. حالا اگر امکاناتش نبود، از امکانات مشابه استفاده میکردیم.
اولین عیدمان سال 1366 بود. ما 4 دی ماه 1365 که اسیر شدیم دقیقاً تا پنجم بهمن در زندان الرشید بودیم، پنجم بهمن ما را به اردوگاه بردند. شرایط اولین عید ما به این شکل بود که خیلی جوّ نامناسبی بود. تازه اسیر شده بودیم، هر روز کتک داشتیم، هر روز برخوردهای با کابل و چماق و از این چیزها بود، ولی بچهها همان اولین سال استارتش را زدند. هیچ چیز هم نداشتیم. بعدها یک مقدار تجربهمان بالاتر رفت، یاد گرفتیم ما به محیط اسارت غلبه کنیم، ولی به هر حال آن سال، اولین سالی بود که شروع کردیم. گفتیم عید بگیریم، عید نگیریم، ما الان اسیریم. گفتیم اسیر هستیم ولی عیدمان را میگیریم، روزمان را نو میکنیم، قرار نیست امروزمان مثل دیروزمان باشد. فکر میکنم از همان زمان بچهها با این خمیرهای نان و یک مقدار شکر، حلوایی درست کردند، نمیدانم چه به آن بگوییم، چون با هیچ شیرینیای جفت و جور درنمیآمد.
جلالوند: ولی شیرینترین شیرینی بود.
شیرالی: بله، بچهها هم خیلی با اشتیاق زحمت کشیدند تا یک چیزی به اسم شیرینی درست کردند و جالب است که طرف، از شکر خودش زده بود، از سهمیه خیلی کمی که بود، ولی همان را با تمام اشتیاق داده بود که بقیه کامشان را شیرین کنند. اولین بار این جوری بود و با این شیرینیها که خمیر بود، چون ما نه وسیله پخت و پز داشتیم، نه روغن، فقط این خمیرها را یک مقدار شکر زدند و به یک شکلی درآوردند و شاید جزء شیرینترین شیرینیهایی بود که خوردیم.
جلالوند: در زندان الرشید و زندان استخبارات، قبل از اینکه به اردوگاه بیاییم، همدیگر را نمیشناختیم و یک وحشتی از هم داشتیم. ولی به مرور زمان همدیگر را شناختیم. به زندان الرشید که رفتیم افرادی را با لباس سبز دیدم؛ اینها ایرانیاند؟! عراقیاند؟! جاسوساند؟! اینها کیاند؟ اصلاً از اینها وحشت داشتیم. ولی به مرور دیدیم اینها از خودمان هستند، چهار روز قبل از من اسیر شدند، این لباس را به آنها دادهاند، به ما هم همین لباس را میدهند. به مرور هر چه شناختمان نسبت به هم بیشتر شد، آرامشمان هم بیشتر شد.
مثل شبهای عملیات
شیرالی: عید سال 1367 ما اسیر بودیم و ایران عملیات والفجر 10 را در حول و حوش عید انجام داده بود. ما حال و هوای عید را داشتیم. ما را از آسایشگاه بیرون آوردند، عراقی آمد و گفت: «عیدکم بارک»، یعنی عیدتان مبارک. ما هم در دلمان گفتیم یا محول الحول والاحوال... گفتیم آقا این حال ما را درست کن، حال ما را به احسن الحال تبدیل کن. (با خنده) خیلی در دلم خوشحال شدم که این دومین عیدی است که میگذرد، اولیاش را به سختی گذراندیم، ولی دومی خوب است. گفتیم: «ممنون، عید شما مبارک.» اما توهین کرد و گفت: «فلان فلان شدهها، یالا آنجا به خط شوید.» گفتم: «صبر کن، تو اول گفتی عیدت مبارک، هنوز عیدت مبارک تمام نشده ما جواب تو را ندادیم، فحشبازیهایت را شروع کردی، آتشبس را به هم زدی... .» به هر حال خوب بود، وقتی خاطراتمان را مرور میکنیم و یادمان میآید، میبینیم همان سختیها و برخوردها خودش یک نوع شیرینی داشت.
جلالوند: من میخواستم همین را بگویم؛ بعد که ما اسیر شدیم، غرق یکسری نعمتهایی بودیم که قبل از اینکه اسیر شویم قدر این نعمتها را نمیدانستیم. سلامتی، آزادی، پدر، مادر، همسر، فرزند، هر کسی به نوعی اینها را داشت، بعد که اسیر شدیم به یکباره اینها را از دست دادیم. تازه فهمیدیم ما چقدر نعمت داشتیم، تازه شدیم قدردان نعمتهای از دست رفته. بعد از یک مقطع زمانی ما با صاحب نعمت آشنا شدیم؛ خالق همه اینها خداست. این خالق بودن همه جا هست، چه اسارت، چه غیر اسارت. هر چه این حس ما قویتر میشد، آرامشمان بیشتر میشد. من این حس را پیدا میکردم، شما پیدا میکردی، بچههای دیگر پیدا میکردند و یک محیط آرامی را ایجاد میکردیم. اول اسارت با هم غریبه بودیم، بعد یواش یواش با این حس روزبهروز آرامش بیشتر میشد؛ پیرامونت را نگاه میکردی، عین درد بود، وقتی درد سراغ آدم میآید دنبال تسکین است.
شیرالی: بله، به قول یک شخصی، ما یواش یواش مسلط بر اوضاع شدیم. در همان اسارت هم ما نعمتهای خیلی زیادی داشتیم که از دست دادیم، الان قدرش را میدانیم. تو بگو، 4 ـ 5 تا نعمت گیرمان آمد... .(با خنده)
جلالوند: آره، چند تا نعمت داشتیم، یادشان بخیر، از بچههای گلستان بودند، از بچههای تهران بودند.
شیرالی: درست است که نعمتهای زیادی از دست دادیم ولی خدا چند تا نعمت به ما داد؛ نعمت فلانی، نعمت فلانی... .
جلالوند: الان ما دوباره آن آزادی که زمان اسارت از دست داده بودیم و قدردانش شدیم، خدا به ما ارزانی کرده، یادمان نرود یک روزی آنجا بودیم. ما اصلاً کاری به قضایا و حواشی پیرامون نداریم، اگر بخواهیم به بهترین صورت ممکن استفاده کنیم میتوانیم. منتها یادم است در یکی از عیدها که در آسایشگاه دو در اردوگاه 11 با همدیگر بودیم، فضا برای لحظه سال تحویل آماده شده بود. سال 1367 بود. وقتی یاد آن صحنه میافتم برایم زیباست، شاید تو را هم به آن فضا ببرم. یادم است بعد از اینکه دعای تحویل سال خواندیم و آقای سلیمی به عنوان بزرگتر آسایشگاه چند کلام صحبت کرد، من بلند شدم چند کلامی گفتم. گفتم: «کنار سفره هفتسین، در لحظه تحویل سال، هر کسی کنار پدرش، مادرش، خواهرش، برادرش، فرزندش، همسرش، بزرگها، کوچکها نشسته است، بعد که این سال را تحویل میکنند، دست به گردن هم میاندازند، به بهترین صورت ممکن عزیزهای همدیگر را بغل میکنند... .» یادم است آن لحظه، حالم حال خاصی شد، به بچهها گفتم: «اینجا ما نه پدر داریم، نه مادر داریم، نه برادر داریم، نه خواهر داریم، اینجا همه پدر مادر همدیگریم، اینجا همه برادر همدیگریم... .» آن لحظه که این را گفتم ـ الان هم حالم رفت توی اردوگاه تکریت، آسایشگاه دو ـ بچهها دست در گردن هم انداختند، هر کسی، کسی را بغل میکرد، مثل شبهای عملیات، و ماچ و بوسه؛ انگار گمشدهمان را پیدا کردیم. در صورتی که با هم زندگی میکردیم، لحظه به لحظه کنار همدیگر بودیم، ولی جوری همدیگر را بغل کرده بودیم و روبوسی میکردیم که انگار مدتهاست همدیگر را ندیدهایم. نمیدانم شما یادتان هست؟
شیرالی: بله، دقیقاً یادم است. بالاخره از خاطرات خوبمان است، چون آن روز واقعاً احساساتمان پاک بود، احساسات مملو از صداقت و مملو از پاکی. آن روز بعضی از بچهها گریه کردند، یاد دوست و رفیقهایمان کردیم، آنهایی که شهید شده بودند و با ما نبودند، یا خبری از شهید شدنشان نداشتیم، یا شهدای قبلی، یاد پدر مادرها و خانوادههایمان افتادیم. درسهای خوبی به ما داد، هر چند الان نمیدانیم خوب پیادهاش میکنیم یا نه، ولی سعی میکنیم پیادهاش کنیم.
جلالوند: داشتههای ما، داشتههای بزرگی بود. در آن محیط کوچک علیرغم اینکه جسممان زندانی بود ولی روح آزادی داشتیم، خیلی آرام بودیم. با اینکه سختی بود ولی سختی را مدیریت کرده بودیم. من یادم هست در بزن بزنها، یکی از بچهها را که میزدند، حالا به دلایلی که بقیه شاهدش بودند، آن بقیه میگفتند کاشکی ما جای او بودیم، ولی شاهد زدن کسی نبودیم. غلام! یک روزی تو را زدند، خیلی هم زدند... .
شیرالی: یک روز نه، همیشه زدند. (با خنده)
جلالوند: یک روزی زدند، بعد یکدفعه گفتی یا ابوالفضل(ع)، این قضیه را بگو.
زود حاجتم برآورده شد
شیرالی: ما کسی را نداشتیم، طبیعتاً وقتی هر کسی در تنگنایی میافتد به هر اعتقادی که دارد متوسل میشود. ما هم وقتی کتک میخوردیم میگفتیم: یا فاطمه زهرا(س)، یا ائمه(ع)، من هم بر اساس علاقه خاص خودم که بود و معمولاً در گرفتاریها حضرت ابوالفضل(ع) را صدا میزدم، یادم است وقتی داشتند میزدند دیگر نا نداشتم، در این اوضاع و احوال گفتم: «یا ابوالفضل(ع)»؛ میخواستم تحمل کنم. عراقی گفت: «من ابوالفضل؟» نهایتاً رفتند یکی از بچههایی که اسمش ابوالفضل بود را آوردند، سیر کتکش زدند، من را ول کردند، دیگر کاری نداشتند. دیگر هر بار میخواستند من را بزنند، هنوز نزده میگفتم: «یا ابوالفضل» او هم میگفت: «بروید ابوالفضل را بیاورید.» میرفتند ابوالفضل را میآوردند و میزدند. ابوالفضل آمد گفت: «خدا خانهات را آباد کند، این همه پیر، این همه پیغمبر، این همه امام، تو همه را ول کردی چسبیدی به ابوالفضل؟» (با خنده) گفتم: «میگویند حضرت ابوالفضل(ع) زود حاجت مردم را روا میکند، ببین هنوز نگفته، حاجتم برآورده میشود، از کتک رها میشوم.» گفت: «من را بیچاره کردی.» گفتم: «به من ربطی ندارد، تو هم یکی را صدا بزن. ولی نگاه کن، واقعاً ابوالفضل به داد ما رسید... .» البته دوستش داشتیم. بعضی وقتها مثلاً تو کتک میخوردی، من میخندیدم.
● عشقمان کشیده بود تحویل سال را با گلولههای رسام که از قبل جدا کرده بودیم و کنار گذاشته بودیم، با یک حالتی اعلام کنیم...
کتک خوردن و خندیدن!
جلالوند: جوّ و محیط اسارت، اسارتی بود، مثلاً سجاد سلجوقی... .
شیرالی: یک روز یادم هست ما را سیر زدند، یعنی از سر و رویمان خون میآمد، بعد که خوب کتک زدند ما را داخل اتاق بردند، من و سجاد بودیم. نشستیم، گفتم: «سجاد؟» گفت: «هان؟» شروع کردم به جوک گفتن. حالا از سر و صورتمان دارد خون میآید، داشتیم قاه قاه میخندیدیم. عراقی از پشت پنجره که داشت رد میشد دید ما این همه کتک خوردیم، حالا داریم میخندیم! رفت افسر را صدا زد، گفت: «ما اینها را کتک زدیم، تازه بیا ببین دارند میخندند.» ما فکر کردیم رفت و دیگر برنمیگردد. دوباره شروع کردیم، داشتیم جوک میگفتیم و همین طور که داشتیم میخندیدیم نگاه کردیم دیدیم عراقی و آن افسر پشت پنجرهاند. گفت: «بیایید بیرون!» دوباره ما را بیرون بردند و مفصل ما را زدند، نه همین طوری، خوب ما را تکاندند، بعد که برگشتیم و آمدیم داخل، دوباره شروع کردم به جوک گفتن، سجاد گفت: «ول کن دوباره میآید.»
جلالوند: ما را با هم به ملحق اردوگاه 11 بردند، چشمهایمان را بسته بودند. یادم است دندانهایم شکسته بود، یعنی بیوجدان بدجوری میزد، لب و صورت همه خونی بود... .
شیرالی: آره، من هم الان دندان ندارم، دندانهایم را کند، هزینههایش را هم به من نمیدهند! (با خنده)
جلالوند: زیرپوش من را درآورده بودند و چشمبند کرده بودند، یعنی لخت بودم، بعد میزدند. بعضی از بچهها با یک کابل نفسشان میرفت، با کابل بعدی که میزدند تازه نفسشان میآمد. من را با پوتین زدند. حالا دندانم شکسته بود، خون از دهانم میآمد، چشمم را باز کردم، دوباره با مشت زدند و مرا توی آسایشگاه انداختند. شمسالله هریجی در این وضعیت به من میگفت: «التماس دعا.» (با خنده) گفتم: «خدایا، چه وقت التماس دعا گفتن است!»
شیرالی: ما و ناطق دشتی و اینها را به انفرادی برده بودند. شب و هوا سرد بود، زمستان بود و میزدند و رویمان آب میریختند، خیلی درد داشت و اذیت میشدیم. بشکهها را بریده بودند و داخلش برای خودشان زغال میریختند تا گرم شوند. با یک میلهای میزدند. میله داغ بود. اگر یادت باشد حسن طاهری را کشیدند؛ ما سابقه داشتیم. همین طور که داشتند کتک میزدند عراقی به آن یکی گفت: «الان با این میله که قرمز هم شده بسوزانش.» این را گفت و ما توی دلمان هر چه بلد بودیم دعا خواندیم و یا ابوالفضل(ع) گفتیم که ما را نسوزانند. در همین حال بودیم که صدای پا آمد. دیدیم افسر آمد. وقتی داخل آمد گفت: «میخواهید چه کار کنید؟ برای چی این طوری زدید؟» خیلی داد و قال کرد. ما هم گفتیم: «نگاه کن، اینها بدون اطلاع افسرشان ما را زدند، مافوقهایشان خبر ندارند.» بددهن هم بودند، چند تا فحش ناموسی و ناجور به خود افسرهای عراقی داد، گفت: «مگر نمیبینید اینها اسیرند»، بعد گفت: «بزنیدشان، از کمر به پایین که گوشتشان بریزد ولی نمیرند.» (با خنده) اینها آتش را ول کرده بودند، قرار بود با این آتش ما را بسوزانند. بعد آمدند ما را با کابل کتک میزدند، با آن سرما و سختی، من توی دلم میخندیدم. بچهها میگفتند: «چرا خندیدی؟ ما دیدیم زیر کتک بودی داشتی میخندیدی. ما اول فکر کردیم داری گریه میکنی بعد دیدیم نه بابا داری میخندی.» گفتم: «من در این فکر بودم الان میخواهند ما را بسوزانند، بعد که نسوزاندند گفت بزنید، کیف کرده بودم که از این سوختن فرار کرده بودم، اگر میسوزاندند چه کار میکردم.»
هیچ کس خبر نداشت
جلالوند: بعضی از دوستان قدیمی از این خاطرات ما تعجب میکنند. اسیر معنایش این است که اسارتش مشخص است، صلیب سرخ ثبتنامش کرده، نامهنگاری داشته، آماری از او موجود و خانوادهاش اطلاع داشتند، او از خانوادهاش اطلاع داشت، ولی مفقودین؛ روزی که میخواستند ما را آزاد کنند آخرین گروه بودیم. ساعت پنج بعدازظهر ما را ثبتنام کردند، از این طرف ثبتنام کردند، از آن طرف سوار اتوبوس کردند. سه تا اتوبوس را دزدیدند و بردند، مسافرانشان سه ماه بعد آزاد شدند.
شیرالی: وقتی به تهران آمدیم، صبح آن روز ما را با یک پرواز از تهران به اهواز بردند. 350 تا یک تومانی هم به ما داده بودند. ما نمیدانستیم قیمتها چقدر شده. در فرودگاه که پیاده شدم با بچهها به مرکز نرفتم، سوار تاکسی شدم. گفتم: «آقا من 350 تا یک تومانی دارم، نمیدانم خانهمان سر جایش هست، نیست.» گفت: «تو آزادهای؟» گفتم: «بله.» گفت: «بیا بالا پول نمیخواهد.» یک آدم داش مشتی بود، مرا به در خانه برد. خانه اصلاً خبر نداشتند. وقتی که پیاده شدم اتفاقاً در حیاط هم باز بود. تازه رادیوی اهواز اسامی را اعلام کرده بود. اسامی را فرودگاه به آنها داده بود که این آزادهها در فرودگاه پیاده شدند. خدا بیامرز آقام داشت لباسش را میپوشید که از خانه راه بیفتد بیاید به سمت فرودگاه، یکدفعه من گفتم: «سلام علیکم.» (با خنده) از اسارت آمده بودم، چه میدانستم باید رعایت کنم، یواش یواش بروم، همین طوری رفتم داخل. منظورم این است که هیچ کس خبر نداشت.
جلالوند: صحبت کردنت هم اینطور است. یادم هست آسایشگاه دو بودیم. یکی از بچهها درد داشت. نگهبان را صدا میکردیم، روبهروی آسایشگاه 4 یا 5 ایستاده بود. صدا میکردیم: «حراس، حراس... .» اصلاً نمیشنید. یکی هم داشت درد میکشید. یکدفعه تو را صدا کردیم: «غلام بیا این را صدا کن.» آمدی یک صدا کردی، گفتی: «حراس...» بدو آمد، با تو درگیر شد که «چرا داد میزنی؟» حالا ما این همه گلومان پاره شد، داد و فریاد، که «بیا این دارد میمیرد»، حالا ببین این شکلی که تو به خانه رفتی... . (با خنده)
شیرالی: من چون گوشهایم آسیبدیده جنگ است، شنواییام کمی مشکل دارد. تُن صدایم به واسطه همین بلند است. دیدی آدمهایی که ناشنوا هستند؛ مثل تلفن است، صدای آن طرف نمیآید، تو از این طرف داد میزنی: «الوووو...»، برای من هم این طوری است. بعضی وقتها که به جلسات اداری میروم صحبت میکنم، بعضیها هستند که من را نمیشناسند، من هم یادم میرود، صحبت که میکنم اینها فکر میکنند من دعوا دارم. بعد که یادم میافتد میگویم: «آقا ببخشید، عذرخواهی میکنم، من صدایم این طور است.» وقتی حواسم هست کنترلش میکنم.
● مرا به در خانه برد. اصلاً خبر نداشتند. وقتی که پیاده شدم اتفاقاً در حیاط هم باز بود. تازه رادیوی اهواز اسامی را اعلام کرده بود...
از اسارت در عراق تا دفاع از حرم در سوریه
یادم است عید 1365 من در پدافند هوایی اسوه بودم. بیستوهشتم اسفند 1364 بود. در سنگر دوستی داشتیم به نام آقای مرادی، برادر بزرگ ما در پایگاه بسیج بود، خیلی از نظر فکری به ما کمک میکرد. این آقای مرادی جلو بود و با بچهها از فاو آمدند. آن لحظه که آنها از خط آمدند تا به عقب بروند، به سنگر ما آمد و حال و احوال کرد. من داشتم همین طور صحبت و شوخی میکردم. دیدم دارد سقف را نگاه میکند. گفتم: «برای چه سقف را نگاه میکنی؟» گفت: «آخه با این خالیهایی که تو میبندی، میترسم فردا صبح سقف پایین بیاید.» من هم نگاه کردم و گفتم یک چیزی به او بگویم. به سقف نگاه کردم، دیدم آهن به چه بزرگی برای سقف آن سنگر و بیرون آن هم گونی گذاشته و روی آن خاکریز زدهاند. سقف محکمی بود. گفتم: «کاکا نگاه کن، هیچ نگران نباش، سقف محکم محکم است، خیالت تخت.» نشان به این نشان که فردای آن روز، ساعت 7 صبح این سنگر را زدند، سقف آمد پایین روی سر بچهها. یکی از بچهها، سعادت عقبا، آن موقع با ما آنجا بود، سقف روی سر این بنده خدا آمد، تنها شانسی که آورد، رفته بود یک جعبه خشاب توپ 23 را فشنگگذاری کند، هنوز فشنگگذاری نکرده بود، خالی بود، تا سقف آمد پایین، سرش توی یکی از این جعبهها رفته بود، یک جوری کمکش کرده بود که شهید نشد. بعد آمد به عنوان داوطلب مدافع حرم رفت که در سوریه پایش قطع شده و الان جانباز شده؛ فکر کنم یک روز شهید شود. حالا حساب کن ما را آنجا موج گرفته؛ بالاخره اوضاع جمع و جور شد و گذشت. این یک روز قبل از عید بود؛ حالا عید شد. یک موتوری آمد، نمیشناختیمش. دیدم پیاده شد و گفت: «داداش، سلام علیکم.» ما هم فارسیمان ضعیف بود، گفتیم: «این کیه؟» ما هم سلام و علیکی کردیم، لهجهمان خوزستانی است، گفتیم: «عیدت مبارک» و از این صحبتها، دست کرد توی جیبش یک مقدار پسته هم به ما داد، خیلی هم خوشمزه بود. گفتم: «دستت درد نکند.» گفت: «بخور، اینها شیرینی شهادتم هست.» (با خنده) من نگاهش کردم گفتم: «تو اولین روز عیدی ما را گرفتی؟ دیروز توی سقف زدند کسی شهید نشد، حالا تو آمدی حال ما را بگیری؟ پسته هم به ما میدهی. ول کن.» گفت: «نه جان تو!» او را نمیشناختم، هنوز هم نمیدانم کیست. به هر حال پستهها را گرفتیم خوردیم، یک خرده پایینتر رفت، یک نهری بود، در همین حین یک هواپیما حمله کرد، یک راکت و موشک زد تا ما را بزند که توپ پدافند بودیم، یکی زد، کنار ما خورد ولی منفجر نشد. اتفاقاً یادم هست وقتی خورد و منفجر نشد، من دیدم راهی ندارم فرار کنم، از ترس به جای اینکه فرار کنم قشنگ رفتم وسط مهماتها دراز کشیدم. بعد یادم هست پایم را روی زمین میزدم، هی میگفتم: «یا ابوالفضل(ع)». راکت به چند متری ما خورد و عمل نکرد، وقتی بلند شدم دیدم آن یکی راکت از بالای سر ما رد شد، 30 - 40 متر آن طرفتر خورد و آن شخص شهید شد. همان موتوری که گفت: ا«مروز شهید میشوم و این هم شیرینی شهادتم، بخور» شهید شد. با خودم میگفتم: «این بنده خدا آمد این جوری به ما شیرینی داد و اینقدر ما با او شوخی کردیم و سر به سرش گذاشتیم. دیدم یک آدم عادی است، مثل خودم است، بسیجی است.» بعضیها فکر میکنند تافته جدا بافتهایم، فکر میکنند بسیجی که باشیم یک آدمهای دست نیافتنی هستیم. نه اینطور نیست، ما آدمهای عادی هستیم که در مکتب انقلاب بزرگ شدیم.
جلالوند: اصل این قضیه بحث تفکر است... .
شیرالی: نه، خودم را میگویم، او که این طور به ما گفت... من هم زخمی شدم، ولی عقب نرفتم.
جلالوند: یادت باشد یک مدالی به تو بدهند که عقب نرفتی!
شیرالی: مدال برای چه؟ چیزی از من نگیرند، چیزی نمیخواهم. (با خنده) آن سال، تحویل سال شب بود، حول و حوش ساعت یک بود.
جلالوند: همه هم برای سال تحویل بیدار بودند.
شیرالی: آره، همه بیدار بودند، ما هم پدافند هوایی بودیم، عشقمان کشیده بود سال تحویل را با گلولههای رسام که از قبل چند تا جدا کرده بودیم و کنار گذاشته بودیم، با یک حالتی اعلام کنیم. دستور آمد حق ندارید یک گلوله بزنید، بیتالمال است. درست هم میگفتند. اما ما داغ بودیم که بزنیم. ما میدانستیم کمین عراقیها کجاست، رسامها را شب، وقتی که سال تحویل شد، به سوی کمین عراقیها زدیم. گفتیم: «تیرها را که هدر نمیدهیم، داریم کمین عراق را میزنیم.» شروع کردیم به شلیک کردن. ما به سمت کمین عراق شلیک کردیم، آنها شروع کردند به سمت شما شلیک کردن. خط ما شروع کرد به آنها شلیک کرد، توپخانه آنها شروع کرد به زدن، توپخانه ما شروع کرد به زدن، آتشبازی شد، دستور آمد بزنید. (با خنده) نمیدانم کی به ما دستور داد، گفت بزنید. گفتم: «نمیخواهد دستور بدهید، ما خودمان داریم میزنیم.» ولی شکر خدا تلفات نداشتیم.
فرار از اردوگاه و مورچهها!
جلالوند: غلام! شر بودی، رفتی گلوله رسام را جدا کردی، نورانی هم بود و قرمز میرفت. تو از اول رفتی این کارها را کردی. در عراق هم اگر یادت بیاید، هاشم انتظاری (یادش بخیر) دائم دنبال جمعآوری اطلاعات در اردوگاه 11 بود، برای رفتن. من همیشه سر یک قضیهای، هنوز هم که هنوز است یادم میآید خندهام میگیرد... .
● زیرپوش من را درآورده بودند و چشمبند کرده بودند، یعنی لخت بودم، بعد میزدند. بعضی با یک کابل نفسشان میرفت، با کابل بعدی نفسشان میآمد
شیرالی: یادم هست، ما خواستیم فرار کنیم، تو نگذاشتی، آمدی گفتی: «اگر شما میخواهید فرار کنید، باید همه اردوگاه را فراری بدهید.» گفتم: «نمیشود، چطوری همه اردوگاه را فراری بدهیم؟»
جلالوند: گفتم: «باید تبعاتش را بپذیرید. یعنی یک عدهای تاوان قضیه فرار را نباید پس بدهند.»
شیرالی: من خواستم مریض بشوم که به عنوان مریض من را ببرند.
جلالوند: سر همین قضیه ما را به زندان بردند. هاشم، بیمارستان رفتن کف دستش بود، هر زمان اراده میکرد اسهال خونی داشت. به او گفتم: «تو سالمی، چطوری اسهال خونی میگیری؟» بعداً فهمیدیم یک قطره خون داخل میزند و تکان میدهد و میگوید من اسهال خونی دارم. یادم هست تو تاید میخوردی، قاشق قاشق تاید میخوردی، اسهال میشدی که تو را به بیمارستان ببرند، مسیر بیمارستان را یاد بگیری.
شیرالی: گفتند: «برو مسیر را شناسایی کن.» هیچ کس را هم نمیبردند. شرایطم طوری بود که دو سه بار دستم را شکستند، ولی من را به بیمارستان نمیبردند. میگفتند: «این را نبرید!» اگر من را میکشتند هم به بیمارستان نمیبردند. ولی بچهها چپ و راست اسهال خونی میگرفتند، میگفتند که چون تلفات زیاد داشته، آنها را میبردند. من هم اسهال نمیشدم. گفتم: «چه کار کنم، شکمم روان شود؟» دیدم تاید این کار را میکند. ناچار شدم تاید بخورم. با قاشق تاید خوردم، آخر هم هیچ، فقط کف پس میدادم و هیچ اوضاع و احوالی نبود. (با خنده) گفتند: «چه میکنی؟» گفتم: «چه میدانم، تاید هم میخورم اثر نمیکند، خب تقصیر من چیه؟!»
جلالوند: آقای انتظاری و دکتر انحصاری و دکتر چلداوی جزء گروه فراری بودند که از اردوگاه 18 رفتند، بعد اینها را گرفتند و مجدداً به اردوگاه 11 آوردند و به انفرادی بردند. در انفرادی که بودند، ماه رمضان هم بود، سحریهایی به اینها میدادند که هر روز خدا دلدرد داشتند.
شیرالی: شهید حسین منصوری؛ آن موقع به حسین میگفتیم باید مواد منفجره درست کنیم که بتوانیم یک گوشههایی از اردوگاه بگذاریم.
جلالوند: دکتر انتظاری میگفت: «ما سحری میخوردیم، روزش دل درد میگرفتیم.» غذاهای سحر را همان افطار میدادند، مخصوصاً برای انفرادی. یک شب نگهبان میآید که انفرادی را چک کند، چراق قوه را که میاندازد، هاشم و بقیه متوجه میشوند که ظرف غذایشان پر از مورچه است، یعنی تماماً مورچه است. هر چه مورچه آن دور و بر بوده، در ظرف غذای اینها بوده است. اینها هم در تاریکی میخوردند، اصلاً روشنایی وجود نداشته و یکی از عاملهای دل درد بچهها همین مورچههایی بود که هر شب سر این غذاها میآمدند. میخواهم عرض کنم که الان واقعاً غرق نعمتیم. نعمتی که آن زمان از دست دادیم، حالا به دست آوردیم. الان قدر همدیگر را بدانیم. قبل از اینکه بیاییم وارد اردوگاه شویم، در زندان الرشید و قبلش هم استخبارات، یک وضعیت بسیار سختی برای بچهها بود، هم اول اسارت بود، هم یک جسم ایرانی را میخواستند قالب عراقی بدهند.
شیرالی: هنوز هم نپذیرفته بودیم که شرایطمان چه شرایطی است.
شهید زندان الرشید
جلالوند: ما اسارت را نپذیرفته بودیم که با آن کنار بیاییم و برنامهریزی کنیم. اگر یادت بیاید بسیاری از مجروحین، با زیرپوشها و لباسهای خود بچهها پانسمان میشدند. دوباره آنها را میشستند و به عنوان باند استفاده میکردیم. جعفر زمردیان که با شما بود، برای من میگفت: «در زندان الرشید که بودیم، یکی از بچهها به قدری بدنش بوی عفونت میداد که هیچ چارهای هم نداشتیم، خیلی هم سخت بود. یک کسی دهانش بوی بدی میدهد، همه از او فرار میکنند، حالا شما تصور کنید بدنی که از پایین تا قسمتهای متعدد ترکش خورده، چندین وقت است گذشته، هیچ درمان نشده و به بدترین شکل ممکن عفونت کرده، بوی عفونتش هم دارد روز به روز بیشتر میشود. به شکلی بود که عراقیها هم دلشان سوخت، یعنی گفتند او را داخل راهرو بگذارید. شب جمعهای بود که او را داخل راهرو گذاشتند، نصفههای شب، ساعت 3 - 4 صبح، یک بوی خوشی توی زندان پیچید که نه بوی عطر بود، نه بوی سیگار عراقیها... .»
● وقتی خاطراتمان را مرور میکنیم و یادمان میآید، میبینیم همان سختیها و برخوردها خودش یک نوع شیرینی داشت...
شیرالی: یک بویی شبیه گل یاس بود.
جلالوند: یک چیز خیلی عالی بود.
شیرالی: آن بو بر همه چیز غلبه کرد. عراقی همیشه با ماسک میآمد و اسپری میزد، چون نظافتی نبود. وقتی داخل آمد، گفت: «این بو چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟!» با تعجب گفت: «چه اتفاقی افتاده که بوی بد دیگر نیست، بوی خوب است؟» ما صدا زدیم که بگوییم او شهید شده. متوجه شد که بعد از شهادت، این بو از بدن او به وجود آمده است. آن عراقی قسم جلاله خورد و گفت: «والله العظیم من شهادت میدهم که این شهید است.» ما گفتیم: «این طوری که تو میگویی نیست.» گفت: «یعنی چه؟» گفتیم: «ما هم شهادت میدهیم که بقیه بچههایی که با ما بودند و شهید شدند، در این چند روز شهید شدند، قبلاً شهید شدند و بویی از بدنهایشان متصاعد نشد، آنها هم شهیدند، آنها هم در همین مسیر بودند. ولی حالا خداوند یک مورد را به عنوان اعجاز این طوری کرد، یک درسی به ما داده. تو جدا نکن. همه شهدای ما از این طیف هستند، از این مسیرند، ما قسم میخوریم که همهشان این طوری هستند. تو فقط یکی را نمونه نگیر. این را نهاده که شاید شما بفهمید.» بعد یک کتک مفصلی هم برای همین خوردم.
جلالوند: جنگ مال یک گروه خاص نبود، تمام ایران بودند، یعنی چه مسلمان چه غیر مسلمان. ما در عراق اسیر مسیحی داشتیم، غیر مسلمان داشتیم. من واقعاً این را شهادت میدهم در جبهه هم همین طور، همه بودند. ضمن اینکه یادمان نرود همه ما در کنار هم هستیم. باید قدر هم را بدانیم و شکرگزار نعمتهای خدا باشیم.
شیرالی: همه آحاد ملت ما از هر قومیتی، هر فرهنگی و هر دینی که هستند، با کمال آسایش و برادری دارند زندگی میکنند.
جلالوند: با این تذکر که دفاع ما شاهکار دفاعها بود؛ چرا شاهکار؟ در این دفاع مقدس ما، اقوام مختلف بودند، کرد، لر، عرب، ترک، بلوچ، شرق، غرب، شمال، جنوب، مرکز کشور، همه بودند و جالب اینکه با تمام اعتقادات، با تمام سنتها و فرهنگها که داشتیم، ما یک هدف واحد را دنبال میکردیم.
تعداد بازدید: 6974
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3