گفت‌وگو با یکی از اولین‎‌ راویان راهیان نور؛ خادم‌الشهدای فکه

راز تأثیر خاطره‌گویی مستقیم بر مخاطب

گفت‌وگو و تنظیم: علی تکلو

19 اسفند 1394


اسفندماه، یادآور کاروان راهیان نور است، یادآور مناطق جنگی و خاطراتی از شهیدان که از زبان خاطره‌گویان گفته می‌شود. خاطره‌گویانی که خود روزی در کنار آن شهیدان بودند و حال، روایت‌گر ایثار آنان هستند. از جمله این خاطره‌گویان مهدی رمضانی و از سال‌های دور است که در این راه قدم گذارده است. او در  مصاحبه با سایت تاریخ شفاهی ایران، تجربیات خود در زمینه خاطره‌گویی را بیان می‌کند.

*‌ خودتان را معرفی کنید. سال تولد، تحصیلا‌ت، سابقه‌تان، سال ورود به جبهه و اینها را به صورت خلاصه برای ما بگویید تا وارد بحث شویم.

من مهدی رمضانی هستم، عضو هیئت علمی دانشگاه افسری امام حسین(ع) که در دانشگاه آزاد هم تدریس می‌کنم. کارهای پژوهشی انجام می‌دهم. نزدیک به 48 مقالة علمی دارم. تا به حال تقریباً پنج جلد کتاب تألیف کرده‌ام که معروف‌ترینش کتاب «راز کانال کمیل» است. این کتاب حماسة پنج روز مقاومت رزمندگان در فکه و کانال کمیل است که تا به امروز هیچ چیز راجع به آنها نوشته نشده و هیچ کس هم تا حالا راجع به آنها صحبتی نکرده است. حماسة این بچه‌ها را من نوشتم. عراقی‌ها آنها را در کانال مدفون کردند، اما حماسه‌شان مدفون نماند. تقریباً از سال 1360 هم وارد جبهه‌ها شدم. الحمدلله خدا توفیق داد تا آخر جنگ هم بودم. بعد از جنگ هم وارد کارهای آموزشی و تدریس در دانشگاه شدم. هنوز هم همان راه را ادامه می‌دهم.

*‌ چه شد که تصمیم گرفتید در جمع راهیان نور قرار گیرید و خاطرات خودتان را بیان کنید؟

رمضانی: هم مشغلة کاری من و هم تدریس و پژوهشم تمام وقتم را می‌گرفت. ولی اتفاقی افتاد که من وارد این عرصه شدم و به این کارم هم خیلی افتخار می‌کنم، همان طور که مقام معظم رهبری گفتند: «زنده نگه داشتن یاد و خاطرة شهدا کمتر از شهادت نیست.»

●‌ چرا خاطراتی که گفته می‌شود، جوان‌ها نمی‌پذیرند؟ دلیلش این است که ما ابتدا ذهن جوان را قانع نمی‌کنیم

تقریباً سال‌های 73 یا 74 بود که یک‌سری از عزیزان خانوادة شهدا را به مناطق عملیاتی بردیم. به من گفتند چون شما منطقه را خوب می‌شناسی با اینها برو بگو بچه‌ها از کجا آمدند. من زمین مناطق عملیاتی را تقریباً مثل کف دستم می‌شناختم. خانواده‌هایی بودند که خیلی از بچه‌هایشان در آن مناطق مانده بودند. دخترها و پسرهای شهدا بودند، همسران شهدا بودند، پدر و مادرهایشان بودند. من هم گفتم که می‌آیم. راه افتادیم و رفتیم. واقعاً خیلی سخت بود. این بچه‌های شهدا وقتی در این مناطق می‌آمدند، با یک نگاه عجیب و غریبی این زمین را نگاه می‌کردند. هاج و واج مانده بودند. وقتی برایشان می‌گفتم که این گردان از اینجا وارد عمل شده، عراقی‌ها اینجا با بچه‌ها درگیر شدند، تیربار این جوری بچه‌ها را قتل‌عام کرده، واقعاً من خودم احساس می‌کردم آن زمان و آن شرایط اصلاً زمان و شرایط واقعی نیست. یعنی احساس می‌کردم ما در یک فضای دیگری وارد شدیم. دو سه تا از این بچه‌های شهدا می‌گفتند ما می‌خواهیم بدانیم پدرانمان چگونه اینجا شهید شده‌اند. من نمی‌توانستم بگویم که هر فرد چگونه شهید شده است، باید کلیات را می‌گفتم. و وقتی واقعه را برایشان می‌گفتم، می‌دیدم اینها خیلی عجیب و غریب استقبال کردند. از همان جا من تصمیم گرفتم و گفتم: «خدایا شاید این حکمتی بوده که ما بعد از این همه سال در جبهه زنده بمانیم. شاید زنده بودن ما برای این بوده است که ما بتوانیم این وقایع و این حماسه‌ها را به نسل‌های بعدی منتقل کنیم.»

همان جا تصمیم گرفتم که وارد این کار شوم، از همان زمان هم اسم خودم را «خادم‌الشهدای فکه» گذاشتم. یعنی هر جا می‌روم خودم را به عنوان استاد و مدرس و پژوهشگر معرفی نمی‌کنم. می‌گویم من خادم‌الشهدای فکه، مهدی رمضانی هستم و آمدم برایتان تشریح کنم و خاطره بگویم.

*‌ روش‌های مختلفی هست که خاطرات انتقال پیدا می‌کند. آیا خاطره‌گویی مستقیم برای گوینده کار سختی است؟

سخت بودن، بستگی به این دارد که یک‌دفعه ذهن گوینده به آن فضا وارد شود یا نه. من خودم بعضی وقت‌ها یک خاطره‌هایی را می‌گویم و سعی می‌کنم وارد آن فضا نشوم. خیلی عادی هم تعریف می‌کنم و از کنارش می‌گذرم. ولی یک‌دفعه ناخودآگاه ذهن به آن منطقه می‌رود. چون خودت حضور داشتی، وقتی در حال بیان هستی، مثل یک فیلمی است که از جلوی چشم شما رد می‌شود. حس آن لحظه کاملاً می‌آید. یعنی همین طوری که شما می‌گویی فلانی تیر خورد، عیناً همان روز را می‌بینی و این خیلی اثرگذار است. اگر آدم [گوینده خاطره] در این کار حرفه‌ای نشده باشد، دیگر نمی‌تواند ادامه دهد. ولی ما سالیان سال، با اینکه روی ما اثر می‌گذارد، سعی می‌کنیم بتوانیم کار را ادامه دهیم و تمام کنیم. صددرصد آن کسی که صحنه‌ای را دیده، وقتی آن را تعریف می‌کند، از محالات است که وارد آن صحنه نشود و به طور یقین سختی دارد.

*‌ مخصوصاً در آن فضا قرار گرفتن تأثیر زیادی می‌گذارد.

فضا، فضای عجیب و غریبی است. چون شما یک وقت می‌خواهید صحنة تصادف را تشریح کنید، یک موقع می‌خواهید صحنة دعوا را تشریح کنید، اینها خیلی ساده است. درست است در آن تصادف هم دو نفر مردند، ولی وقتی شما بحث دفاع مقدس را تشریح می‌کنید، آنجا کسانی هستند که در ایثارگری و دادن جان از هم سبقت می‌گیرند.

●‌‌ مجبوریم یک‌سری از خاطرات را در دل و ذهن خودمان نگه داریم و یا افراد خاصی را که می‌بینیم برایشان بگوییم

من خیلی از خاطراتم را نمی‌توانم بگویم. مثلاً بعضی از خاطراتم را برای افراد خاص می‌گویم. چرا؟ چون اینها را اگر بخواهی بیان بکنی، قابل پذیرش که نیست هیچ، با عقل هم جور درنمی‌آید. یعنی الان آن جوان ما که آن صحنه‌ها را ندیده، نمی‌تواند بپذیرد. بنابراین مجبوریم یک‌سری از این خاطرات را در دل و ذهن خودمان نگه داریم و یا افراد خاصی را که می‌بینیم برایشان بگوییم که این هم باز به سختی کار ما می‌ارزد. چون وقتی برای یک جوان 18-17 یا 20 ساله شما می‌خواهید بگویید که ما اینجا چنین جوانی داشتیم، این کارها را کرد، می‌گوید: «اصلاً مگر امکان‌پذیر است، مگر اصلاً چنین چیزی می‌شود؟» و برایشان قابل هضم نخواهد بود. و ما مجبوریم اینها را اینجا [در دل] نگه داریم. وقتی آدم بتواند بیان کند یک مقدار سبک می‌شود، ولی خیلی از این خاطرات را نمی‌توانیم بگوییم و این به آن سنگینی کار ما می‌ارزد.

*‌ یکی از سؤالات من راجع به بیان خاطره برای گروه‌های مختلف بود؛ شما یک اشاره‌ای هم به آن کردید که بعضی از خاطرات را برای بعضی می‌گویید و برای بعضی نمی‌گویید. حالا من سؤال را دقیق‌تر می‌پرسم. در خاطره‌گویی برای افراد با سنین مختلف و شرایط مختلف، نحوة بیان خاطرات و اینکه چه خاطراتی را بگویید، آیا تفاوت دارد؟

صددرصد، شاید یکی از هنرهایی که خداوند به من توفیق کرده و کسب کردم این است که مخاطب‌شناسی‌‌ام خیلی خوب است. یعنی هر جایی که دعوت می‌شوم و می‌روم سعی می‌کنم یک اطلاعاتی از شهدای آشنای مخاطبانم به دست بیاورم. حتی در مساجد بعضی مواقع مراسم یادواره می‌گیرند و چون من خودم را خادم‌الشهدا می‌دانم، هر کس در رابطه با شهدا از من دعوت کند، من روی چشمم می‌گذارم. در مساجد هم که می‌روم می‌دانم مخاطبانم عمومی‌اند، همه جور قشری هست. قبلش سعی می‌کنم یک اطلاعاتی به دست بیاورم که چند نفر خانواده شهدا هستند؟ چند نفر مردم عادی‌اند؟ چند نفر ممکن است دانش‌آموز و دانشجو باشند؟

اینها فرق می‌کنند، به خصوص برای قشر جوان، یعنی قشر جوان را باز من تفکیک می‌کنم. قشر جوانی که در نوجوانی هستند، در حدود دبیرستان. قشر جوانی که نوجوان‌اند و می‌خواهند وارد جوانی و سیستم دانشگاهی بشوند. مثلاً من هفتة گذشته با نخبگان به مناطق رفته بودم. خب برای نخبه من می‌خواستم خاطره بگویم. نمی‌توانستم بدون مقدمه بگویم اینجا ما آمدیم، این طوری به خط زدیم و این اتفاق افتاد. مجبور بودم ابتدا برای آنها بگویم که اصلاً برای چه ما به این منطقه آمدیم. آنها دلیل عقلی می‌خواستند، نخبه بودند. درست است ایثار و فداکاری را قبول داشتند، ولی آیا این ایثار و فداکاری روی منطق و عشق بوده یا نه دیمی. مجبور بودم نیم ساعت یا 45 دقیقه برای اینها موضوع را بشکافم که توی هور آمدیم به این دلیل بود، مناطق دیگر قفل شده بود، زرهی عراق قوی بود، روی زمین‌های عادی همیشه ما جلوی زرهی عراق شکست می‌خوردیم، مجبور شدیم بیاییم. تمام اینها را باید برایش باز کنم، حالا بگویم اینجا حسن زمانی برای اینکه این دژ بشکند آمد این کار را کرد. آن موقع می‌نشیند با دید دلش گوش می‌کند. ولی همین را بیایم بگویم اینجا حسن زمانی یک گروه پیش‌مرگ درست کرد، یک گروه پل‌بَر درست کرد، به این گروه پیش‌مرگ گفت شما بروید با عراقی‌ها درگیر شوید، همه هم کشته می‌شوید، تا ما بتوانیم پل را روی کانال آب بیندازیم. خب ما اگر این را برای این جوان نخبه بگوییم، می‌گوید اینها همه جنگ‌شان دیوانگی بوده، این کار یک کار دیوانگی است. ولی وقتی آمدی منطق را برایش تعریف کردی وقتی رسیدی به حسن زمانی، آن وقت این حسن زمانی برایش یک اسوه و الگو می‌شود. خب این را برای قشر دانشجو نمی‌آیم تشریح کنم، یک کلیتی از منطقه می‌گویم، یک کلیتی از اینکه چرا آمدیم اینجا وارد عملیات شدیم، بعد وارد خاطرات می‌شوم. باز این می‌آید سطح پایین‌تر، مثلاً اگر مردم عادی باشند دیگر اصلاً نیازی نیست من بگویم برای چه اینجا آمدیم. چون مردم عادی جنگ را  بعضی‌هایشان دیدند، بعضی‌هایشان حس کردند. بعضی‌هایشان اصلاً این قضیه را قبول دارند. دیگر اصلاً نیازی نیست به آنها بگوییم که ما بر این اساس جنگیدیم. اینها دوست دارند بدانند جوان‌هایشان چگونه جنگیدند. می‌خواهند از شجاعت جوان‌هایشان بدانند، از ایثار جوان‌هایشان بدانند. پس ببینید در هر قشری، خاطره‌گویی فرق می‌کند و این خاطره هم زمانی برای جوان‌های ما قابل قبول می‌شود که شما بتوانی اقناع‌شان کنی. وقتی قانع شدند آن موقع این خاطرات در ذهن و دلشان می‌ماند.

یکی از شهدایی که من زیاد برای جوان‌ها معرفی می‌کنم، شهید بزرگوار «ابراهیم هادی» است که الان جوان‌ها خیلی استقبال می‌کنند. این جوان را الگوی خودشان قرار می‌دهند. دلیلش چیست که استقبال می‌کنند؟ خب همة شهیدان برای ما ارزشمند هستند ولی منطق‌هایی که این شهید بزرگوار داشت، آن استدلال‌های علمی که قبل از شهادتش برای کارهایش داشت، آن منطق‌های عقلی که برای کارهایش داشت، وقتی برای این جوان گفته می‌شود، این جوان ابتدا از نظر عقلی قانع می‌شود. وقتی از نظر عقلی قانع شد، دیگر وقتی شما وارد حماسة این شهید می‌شوی، حالا می‌رود کجا می‌نشیند؟ در دل این جوان. متأسفانه خیلی از خاطراتی که گفته می‌شود جوان‌ها نمی‌پذیرند. دلیلش این است که ما ابتدا ذهن جوان را قانع نمی‌کنیم و مستقیم می‌خواهیم برویم همه را در دلش بریزیم. این برای جوان‌های ما قابل پذیرش نیست.

*‌ در گروه‌هایی که شما برایشان خاطره گفتید، آیا افرادی بودند که خودشان رزمنده باشند؟ و آیا تعریف کردن خاطره برای افرادی که خودشان رزمنده بودند، برای شما سخت نبوده است؟

بله، اتفاقاً چندین بار این اتفاق افتاد. خیلی سخت است. ولی نمی‌دانم چه حکمتی است. این را یکی از توفیقاتی می‌دانم که خداوند به من عنایت کرده، باورتان نمی‌شود. مثلاً من یک بار قرار شد برای بچه‌های رزمندة گردان انصار که خودشان همیشه خط‌شکن بودند برنامه داشته باشم. وقتی جلوی اینها قرار گرفتم، گفتم: «خدایا چه بگویم. اینها خودشان از آن ابتدا شاخ در شاخ دشمن بودند.» وقتی شروع کردم، در آن ابتدا توکل به خدا کردم و از خود شهدا کمک خواستم. (من همیشه از خود شهدا کمک می‌خواهم.) شاید باورتان نشود بیان خاطراتم تمام شد اما هنوز که هنوز است گهگاهی بهشت‌زهرا می‌روم این بچه‌ها را می‌بینم، می‌آیند بغلم می‌کنند و می‌گویند که ما را به آن حال و هوا بردی، خاطراتی که یادمان رفته بود دوباره برایمان زنده کردی. این را با یک احساس خوشحالی وصف‌ناپذیر می‌گویند. گفتن برای اینها خیلی سخت است ولی آدم باید طوری بگوید که اینها برایشان یادآوری شود. وقتی یادآوری شود می‌پذیرند و آن حرف‌هایی که می‌زنی برایشان قابل پذیرش است.

●‌ کسی که صحنه‌ای را دیده، وقتی آن را تعریف می‌کند، از محالات است که وارد آن صحنه نشود

*‌ قرار داشتن در فضای مناطق جنگی، چه تأثیری روی خاطره‌گو و شنونده می‌گذارد؟

اگر خاطره‌گو خودش در آن منطقه بوده باشد، همان‌طور که من وقتی به آن مناطق می‌روم و در همان منطقه شروع به خاطره گفتن می‌کنم، باورتان نمی‌شود شاید 150 برابر تأثیرش روی بیانات من بیشتر است. یعنی دیگر، حرف‌هایی که می‌زنم بعضی مواقع متوجه نیستم چه گفتم. بعدها که ضبط کردند یا فیلم گرفتند خودم می‌روم گوش می‌کنم، تازه خودم شروع می‌کنم به گریه کردن. روی شنونده هم خیلی اثر دارد. وقتی من آنها را یک دفعه به کانال کمیل می‌برم، اینها قبلاً یک کتابی خوانده‌اند، بعد یک مقدار شنیده‌اند، بعد من آنجا برایشان تشریح می‌کنم و می‌گویم: «بچه‌ها، جایی که شهدا را آوردند گذاشتند، اینجاست.» اینها وقتی نگاه می‌کنند، یک‌دفعه رنگشان عوض می‌شود. دست خودشان نیست. واقعاً چنین تأثیری می‌گذارد.

در قتلگاه فکه، آن اوایل که خانواده‌های شهدا یا بعضی از عزیزان را می‌بردیم، همین جوری با رمل‌ها که بازی می‌کردند، تکه‌های استخوان و انگشت توی دست می‌آمد. چون [باقی‌مانده پیکر] شهدایی در آن روستا روی زمین بودند، بچه‌ها درشت‌هایش را توانستند جمع کنند. استخوان‌های ریز لای رمل‌ها مانده بود. یکی از مادران شهدا همین طوری که داشت [با خاک] بازی می‌کرد یک‌دفعه دید یک تکه استخوان در دستش آمد، یک تکه زنجیر در دستش آمد، یک تکه پارچة لباس در دستش آمد. این خیلی تأثیر داشت. الان هم من وقتی افرادی را آنجا می‌برم، می‌گویم: «بچه‌ها اینجایی که نشستید می‌دانید کجاست؟ اینجا جایی است که 120 جوان این مملکت مجروح بودند، بچه‌ها دیگر آنها را اینجا گذاشتند که شب بعد وقتی عملیات می‌شود بیایند آنها را از اینجا ببرند. عملیات متوقف شد. آنها پنج شبانه‌روز اینجا ماندند. یکی‌یکی در اثر تشنگی و خونریزی جان دادند. تا سال 72 اینجا ماندند. بچه‌ها که آمدند، استخوان‌های آنها روی زمین بود.»

اصلاً باورتان نمی‌شود که وقتی این را می‌شنیدند دیگر نمی‌خواستند روی آن زمین بنشینند. یک جوان همان جایی که نشسته بود و داشت با این خاک‌ها بازی می‌کرد، بعد از صحبت من 10 دقیقه یا یک ربع روی آن خاک چنان سجده می‌کرد که باید با زور او را از زمین بلند کرد. پس این نشان می‌دهد اثر خاطره‌گویی در خود آن مناطق، هم روی راوی و هم روی مخاطبین بالای صددرصد است، اصلاً شک نکنید.

*‌ آیا خواندن کتاب‌های خاطرات یا دیدن فیلم‌های جنگی، همان تأثیری که شنیدن خاطره‌ای که مستقیم از یک خاطره‌گو در مناطق جنگی شنیده می‌شود را دارد؟

کتاب، فیلم، مستند، تئاتر، یادواره شهدا، اینها همه عوامل انتقال فرهنگ و ارزش‌ها هست و باید هم باشند، چون اگر نباشند اثرگذاری خودش را نشان نمی‌دهد. ولی به نظر من در خود مناطق، اثرگذاری‌اش بالاتر است. یعنی ما علاوه بر اینکه در آن مناطق، فرهنگ را انتقال می‌دهیم، اثرش را هم می‌بینیم. اثرش قابل رؤیت است. در فیلم، در یادواره شهدا، در خواندن کتاب، فرهنگ منتقل می‌شود ولی اثرش ممکن است یا درصد خیلی کمی باشد یا در طول زمان اثرگذار بشود. پس بنابراین می‌بینیم مناطق تأثیرگذاری خیلی بالاتری دارد.

حالا جالب این است، [برای] اینهایی که کتاب می‌خوانند، فیلم می‌بینند، در این برنامه‌ها شرکت می‌کنند و بعد به مناطق می‌آیند، اثرگذاری دوچندان است، چرا؟ چون کتاب را راجع به طلاییه، راجع به فکه خوانده است. فکه منطقة رملی گرمی است. بچه‌ها وارد شدند، تشنه لب هم شهید شدند. به مجروحین نتوانستند کمک کنند. این در ذهنش هست. این فرهنگ به او منتقل شد که یک‌سری جوان ایرانی بودند که به خاطر این آب و خاک از جان‌شان گذشتند و حتی گرسنگی و تشنگی اینها را از پای درآورد، اما آخ هم نگفتند. فرهنگ ایثار در ذهن آنها منتقل شد، ولی هنوز اثر خودش را نگذاشته است. بعد در ادامة آن به راهیان نور می‌آیند، حالا آنها را به فکه می‌برند.

●‌ اثر خاطره‌گویی در مناطق عملیاتی، هم روی راوی و هم روی مخاطبین بالای صددرصد است، اصلاً شک نکنید!

در منطقه فکه دو سری با دانشجوها رفتم و گفتم: «بچه‌ها ما در این منطقة فکه و در این رمل‌ها، پای برهنه می‌شویم. می‌دانید دلیلش چیست؟ این است که شهدا و مجروحین‌ زیادی در این رمل‌ها ماندند، مجبور شدیم عقب‌نشینی کنیم. عملیات متوقف شد. این شهیدان روی این رمل‌ها ماندند. بدن‌های اینها آفتاب خورد و پودر شد. گوشت و پوست پودر شد و با این رمل‌ها قاطی شد. از سال 72 بچه‌ها آمدند استخوان‌هایشان را جمع کردند و بردند، ولی پوست و گوشت را نتوانستند،  چون با این رمل‌ها قاطی شده است. ما برای اینکه فقط به اینها بگوییم برای شما احترام قائلیم و نمی‌خواهیم روی اینها با کفش پا بگذاریم، با پای برهنه می‌رویم. دلیل دوم اینکه ما هنوز در این فکه شهید داریم. به خاطر اینکه به اینها بگوییم برایتان حرمت قائلیم (من خودم سال 92 یک شهید آنجا پیدا کردم، سال 93 سه تا پیدا کردم. یعنی هنوز ما آنجا شهید داریم.) به خودم اجازه نمی‌دهم با کفش بروم.»

وقتی اینها را برایشان می‌گوییم، خدا را شاهد می‌گیرم، مگر بعضی‌هایشان که ممکن است مشکلی در پایشان باشد چه دختر چه پسر پای برهنه می‌شوند. آیا اگر همین کار را من در تهران برای اینها می‌کردم، همین اثر را داشت؟ یک پسری آمده بود می‌گفت: «آقای رمضانی، من این قسمت بین انگشتانم ضربه خورده بخیه کردم، پانسمان است، به نظرتان اگر پای برهنه شوم، آلوده نمی‌شود؟» گفتم: «اصلاً کی گفته تو پای برهنه شوی؟» گفت: «پس من داخل نمی‌آیم.» گفتم: «چرا؟ تو بیا. چه کار داری؟» یعنی به قدری روی او اثر گذاشته بود که دیگر حاضر نبود روی آن خاک با کفش بیاید. باور می‌کنید که آخر هم نیامد؟ گفتم: «بابا این نه آیة قرآن است، نه جایی نوشته شده، این از دهنم در رفت که گفتم.» گفت: «والله نمی‌آیم.» یک جوان 19 ساله، آخر هم نیامد. در صورتی که بعضی‌ها را دید با کفش هم آمدند، ولی به قدری روی او اثر گذاشته بود که گفت: «نمی‌آیم.» گفت: «سال دیگر اگر ان‌شاءالله خودشان طلبیدند پای برهنه می‌آیم.»

وقتی وارد آن منطقه می‌شویم یا وارد مناطق عملیاتی می‌شویم اثراتی که می‌گذارد اثرات خیلی بالایی است و به نظر من این اثرات ماندگار است. یک بار در جایی، فردی جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد. ‌پرسیدم: «شما؟» گفت: «من دانشجو بودم، سال 81 یادت هست توی مناطق رفتیم؟ خدا وکیلی تنها سفری که هنوز وجب به وجبش در ذهنم هست، سفر راهیان نور است.» یعنی این همه مسافرت و گردش و ازدواج و بچه، ولی از سال 81 ، نزدیک به 11-12 سال بعد که من را دیده، می‌گوید که هنوز آن سفر در ذهنم هست. خب این اثرگذاری بالای راهیان نور و مناطق را نشان می‌دهد.

*‌ در هنگام خاطره‌گویی برای راهیان نور، آیا واقعة جالبی هم اتفاق افتاده که بخواهید تعریف کنید؟

بله، خیلی از اینها شماره تلفن من را می‌گیرند و با من در ارتباط هستند. سؤال می‌کنند، راهنمایی می‌گیرند. برای من جای تعجب است که مثلاً جوانی تماس می‌گرفت می‌گفت: «من راجع به این شهید باز می‌خواهم بدانم، چه بخوانم؟» از او می‌پرسیدم: «اصلاً اهل مطالعه هستی؟» می‌گفت: «نه من اصلاً سالی یک کتاب هم مطالعه نمی‌کنم، ولی نمی‌دانم از موقعی که آمدم چه شده می‌خواهم در مورد این شهید بیشتر بدانم.» بعضی‌ها هم از آن کراماتی که از شهدا گرفتند می‌گویند که خیلی وقت‌ها خودم سست می‌شوم. یعنی واقعاً وقتی می‌بینم این جوان‌ها چنین چیزهایی را به دست می‌آورند.

من وقتی حماسه و سرگذشت یک شهید بزرگواری به نام شهید ابراهیم هادی را برای این جوان‌ها تعریف می‌کنم، معمولاً خیلی از جوان‌ها به خاطر شجاعتش به طرف این شهید می‌روند، خیلی از جوان‌ها به خاطر اخلاصش، خیلی از جوان‌ها به خاطر مرام ورزشکاری‌اش؛ هر کس با دیدگاهی که دارد، خیلی‌ها هم ذوب در معنویت این شهید می‌شوند. آنهایی که ذوب در معنویت این شهید می‌شوند تا به حال برای من خیلی مطالب تعریف کردند. من فقط یک نمونه‌اش را بگویم. مثلاً یکی از این دانشجویان علوم پزشکی بود که می‌گفت: «من وقتی خواستم در راهیان نور شرکت کنم اصلاً این چیزها را قبول نداشتم. ما خانوادگی اهل نماز و دعا و اینها نیستیم. اینکه راهی شدم دلیلش این بود که دیدم دوستانم دارند می‌آیند، گفتم که من هم یک هفته می‌روم تفریح است، دور هم هستیم، با هم می‌گوییم و می‌خندیم. با این نگاه من آمدم.» بعد صحبت می‌کرد و می‌گفت: «وقتی من با این شهید بزرگوار آشنا شدم، اصلاً انگار یک چیزی را گم کرده بودم.» من از او سؤال کردم: «مشکلت را بگو.» گفت: «گفتنی نیست.» یعنی حتی مشکلش را حاضر نبود بیان کند. می‌گفت: «در صحبت‌ها می‌گفتند اینها مستجاب‌الدعا هستند. اینها پیش خدا آبرو دارند. اینها پیش ائمه(ع) آبرو دارند.» گفت: «من یک دفعه به ذهنم رسید و گفتم که اینها هی می‌گویند پیش خدا و ائمه(ع) آبرو دارند، بگذار ببینیم واقعاً راست است یا دروغ است.» می‌گفت: «من آمدم خالصانه نشستم با این شهید شروع کردم به حرف زدن که اگر شما واقعاً پیش خدا آبرو دارید، پیش ائمه(ع) آبرو دارید، مشکل من این است. منم این هستم، همین که می‌بینید. اگر راست می‌گویید مشکل من را حل کنید. همین طوری و بی‌پرده مثل طلبکارها در اتاق خود شروع کردم با این شهید صحبت کردن. این قدر حرف زدم که احساس کردم سبک شدم. شب‌ها همیشه با قرص و اعصاب خراب خوابم می‌برد. وقتی صحبتم تمام شد سرم را گذاشتم و آرام خوابم برد.» حالا خوابش را تعریف می‌کند و می‌گوید: «یک دفعه احساس کردم یک نفر دارد صدایم می‌زند و می‌گوید که بلند شو وقت نماز است. گفتم که نماز چیه؟ من نماز نمی‌خوانم. دو سه بار صدا کرد، گفتم که این صدای کیست؟ جریان چیست؟ همین طور روی تخت برگشتم و نگاه کردم، دیدم این شهید بزرگوار، ابراهیم هادی است. ایستاده و خیلی خندان به من می‌گوید که مگر نمی‌خواهی مشکلت حل شود؟ بلند شو الان وقت نماز صبح است. قول بده نمازهایت را بخوانی، اول وقت هم بخوانی، خداوند مشکلت را حل می‌کند. این را که گفت یک‌دفعه از خواب پریدم. دیدم خواب بوده است. این طرف و آن طرف کردم. بلد نبودم وضو بگیرم. تلویزیون را روشن کردم دیدم نزدیک اذان صبح است. بالاخره هر طوری در ذهنم بود وضو گرفتم و نماز اولیه را افتتاح کردم. همان جا نیت کردم که خدایا من نماز را یاد می‌گیرم و می‌خوانم. دیگر وارد مسائل دینی می‌شوم.»

●‌ کتاب «راز کانال کمیل» درباره پنج روز مقاومت رزمندگان در فکه و کانال کمیل است که تا حالا راجع به آنها صحبتی نشده بود

اتفاقاً وقتی داشت برای من صحبت می‌کرد تازه چادری شده بود، بلد نبود چادر سر کند، زیر چانه‌اش را این‌قدر سفت گرفته بود که چروک شده بود. مشخص بود بنده خدا اصلاً بلد نیست. می‌گفت: «من همان لحظه که واقعاً نیت کردم و این کار را شروع کردم، سه روز نگذشت که مشکل من حل شد. و امروز که می‌بینید من باحجاب شدم و تصمیم گرفتم دنبال مسائل دینی باشم، این شهید بزرگوار باعثش شد.»

از اینها زیاد است، از جاهای مختلف، شهرهای مختلف دعوت می‌کنند می‌رویم، معمولاً برای شهدا یادواره می‌گیرند. بعضی‌ها می‌آیند راجع به همین تمسک به شهدا صحبت می‌کنند. خیلی برای من جالب است که وقتی سابقة خیلی از این جوان‌ها را می‌خوانی، می‌بینی هیچ پشتوانه دینی ندارند و جالب این است که شهدا می‌آیند و دست اینها را سریع‌تر می‌کشند و بیرون می‌آورند. یعنی تا الان تعداد زیادی که من در جریان هستم و برای من تعریف کردند، وقتی زمینه اینها را بررسی می‌کنم، می‌بینم اگر مثلاً یک جوان لاابالی نبوده باشد، جوان بی‌بند و بار بوده است. بعد دست اینها را گرفته و چه شدند. نمونه‌اش شهید بزرگوار هادی ذوالفقاری؛ یک کتابی هم مؤسسه ابراهیم هادی راجع به او نوشتند به نام «فلافل فروش»؛ ایشان هم یک جوان معمولی با سواد کم بود که در میدان خراسان فلافل می‌فروخت. چند نفر از بچه‌ها می‌روند و همین طور که داشتند ساندویچ می‌خوردند شروع می‌کنند به صحبت کردن از ابراهیم هادی. او علاقه‌مند می‌شود و می‌گوید: «این ابراهیمی که شما می‌گویید کیست؟» می‌گویند: «این طوری است، این مرام‌ها و خصوصیات را داشته است.» عاشق این شهید می‌شود. می‌آید کتاب او را می‌گیرد و می‌خواند شیفته‌اش می‌شود. می‌گوید: «بگذار راه او را جلو بروم. راهش چقدر ساده است، نه هزینه‌ای دارد، نه پولی می‌خواهد، پایمان را جای پای او بگذاریم.» پایش را جای پای این شهید می‌گذارد و تصمیم می‌گیرد طلبه شود. می‌رود نجف که طلبگی را آنجا بخواند. از آن طرف می‌بیند داعشی‌ها آمدند به سامرا حمله کردند. جزء نیروهای داوطلب و مدافعین حرم می‌شود و می‌رود از سامرا دفاع می‌کند. همان جا هم به شهات می‌رسد. بعد جالب است بدانید، قبل از اینکه شهید شود وصیت می‌کند و می‌گوید: «درست است من ایرانی‌ام ولی آمدم اینجا دفاع کنم. دوست دارم جنازه‌ام برود در حرم سامرا، در کاظمین، در کربلا، در نجف و همان جا هم دفن شود.» شما حساب کن اگر با میلیاردها پول هم برنامه‌ریزی کنی ممکن نیست این طور جور دربیاید. یعنی به این دقیقی دربیاید. ایشان این وصیت را می‌کند. به شهادت که می‌رسد شرایطی پیش می‌آید جنازة ایشان را در حرم سامرا می‌برند. به حرم کاظمین می‌برند. از کاظمین به کربلا و حرم امام حسین(ع) می‌برند. از حرم امام حسین به حرم حضرت علی (ع) در نجف می‌برند و در نجف دفن می‌شود؛ یک جوانی که در تهران در میدان خراسان ساندویچ می‌فروخته، آن هم نه مغازة خودش باشد، بلکه شاگرد بوده است. این نشان می‌دهد که اگر واقعاً مخلصانه این تمسک را به شهدا داشته باشیم، اینها دستگیری می‌کنند. فقط هم توقعم همین است که ان‌شاءالله خود این شهدایی که دست اینها را می‌گیرند، با گفتن خاطرات ما از این شهدا و این جوان‌ها که این طوری جذب می‌شوند، ان‌شاءالله آن دنیا هم ما را جذب کنند. آن دنیا ما را به خاطر گناهان و بی‌معرفتی‌هایمان یک موقع طرد نکنند.

*‌ خیلی ممنون، متشکرم از اینکه وقت‌تان را در اختیار ما قرار دادید.

خواهش می‌کنم. ان‌شاءالله خداوند توفیق دهد تا آخر عمر اگر شهید نشدم بتوانم در این راه باقی بمانم.



 
تعداد بازدید: 6603


نظر شما


19 بهمن 1398   11:45:40
سیده
باسلام وخداقوت خدمت استاد گرانقدرم بسیار ممنونم از راهنماییهایتان وزحماتی که برای ما خالصانه می کشید در کلاس اجرتان باخدای شهیدان
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.