جنبش دانشجویی اصفهان در گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری(12/ پایانی)

پنجاه‌وهفتی‌ها

مهدی امانی‌یمین

02 اسفند 1394


* مهر سال 57 دانشگاه چگونه شروع شد؟

17 شهریور 1357 در 9 تا 11 شهر ایران حکومت نظامی‌اعلام شده بود؛ اصفهان هم حکومت نظامی ‌بود. در چنین جوی، دانشگاه داشت بازگشایی می‌شد. هنگام باز شدن دانشگاه، از همان روز اول، جو عادی نبود؛ ضمن اینکه ترس و وحشت هم شکسته شده بود. اعلامیه پخش کردن و دیوارنویسی خیلی ترس نداشت. آن جو وحشت، شکسته شده بود. کلاس‌ها  شروع شد و طبیعتاً  دانشگاه، خیلی ادامه پیدا نکرد.

*در مهر 57 چه اتفاق خاصی در دانشگاه افتاد؟

  در دانشگاه دیگر بحثی نبود که بخواهند تظاهراتی کنند. فکر از محدوده دانشگاه بیرون رفته بود؛ حالا دنبال این بودند که تظاهرات را داخل جامعه ببرند. حتی من یادم است، بچه‌ها یک تظاهراتی را شکل دادند که از دانشگاه راه بیفتیم و همایون‌شهر برویم که الان خمینی‌شهر است و مردم آنجا را جذب کنند. این برای سال 57 بود؛ ولی تاریخ دقیق آن یادم نیست.

●‌ نزدیک دو یا سه صبح، در حالی که تهران حکومت نظامی ‌بود، کامیونی که بارش، شن و ماسه بود ما را سوار کرد و برد در بیابان‌های بهشت زهرا پیاده کرد...

یک داستان دیگری هم سال 57 بود؛ تشییع جنازه یک دانشجویی بود که از کوه افتاده بود. جنازه‌اش را به اصفهان آورده بودند. فعال سیاسی هم بود. یادم نیست که چپی یا مذهبی بود. شاید هم مذهبی بود، چون تمام بچه‌های مذهبی دانشگاه رفتند و همه در آن جریان بودند. در جریان دانشجویی ایران قرار شده بود که  همه برای تشییع به اصفهان بیایند. ما هم در جریان آن بودیم و این مراسم تبدیل به یک تظاهرات بزرگ شد و ساواک در این داستان دخالت کرد. من فکر می‌کنم این اتفاق قبل از دوران حکومت نظامی ‌بود. یعنی در سه ماهه اول سال 57 و قبل از تعطیل شدن دانشگاه بود. شاید مثلا80-100 نفر ا ز بچه‌های دانشگاه برای این تشییع جنازه آمدند و دانشجوهای دانشگاه‌های دیگر هم خیلی بودند. یادم است، وسط مراسم، هوا تاریک شد؛ بعد تبدیل به تظاهرات شد و ساواک داخل تظاهرات ریخت. عده‌ای از این طرف و آن طرف فرار کردند و ساواک یک عده را گرفت.

* تیراندازی و برخورد خشن نشد؟

 تیراندازی نشد. ولی یک عده را گرفتند و فقط کارت دانشجویی‌های اینها را می‌گرفتند؛ بعد آنها را آزاد می‌کردند. یک عده را هم گرفتند و به ساواک اصفهان بردند.

*از دانشگاه صنعتی اصفهان کسی را گرفتند؟

بله. مثلاً همین عبدی خدا بیامرز که در جنگ شهید شد را گرفتند و به ساواک بردند. آنجا  ساواک کارت دانشجویی را از او گرفته بود. وقتی برگشت نگران بود و می‌گفت که «ای بابا باز دوباره اخراج شدیم.» چون دفعه قبل عبدی جزء آن دویست و خرده‌ای نفر بود. الان مطمئن شدم که این اتفاق در اردیبهشت57 بود.

  بعد از مهر،  قرار شد بچه‌ها به همایون‌شهر بروند. تظاهراتی را سازماندهی کرده بودند که به سمت همایون‌شهر بروند. راه زیاد بود، بچه‌ها رفتند.

* تعداد کسانی که رفتند حدوداً چند نفر بودند؟

فکر می‌کنم شروع جریان حدوداً 40-50 نفر بودند. اما توانستند تا همایون‌شهر بروند.

*برخوردی از طرف گارد با آنها نشد؟

 گارد در دانشگاه نبود و بچه‌ها راه افتادند و رفتند. حالا اگر به گارد هم خبر دادند بچه‌ها به همایون‌شهر رسیده بودند. در آنجا جمعیت همایون‌شهر به بچه‌ها اضافه شده بود و تظاهراتی آنجا شکل گرفت. تقریباً بعد از آن اتفاق این خط تظاهرات دانشگاه به همایون‌شهر راه افتاد و مردم هم به دانشجوها وصل شدند. مردم از همایون‌شهر به دانشگاه می‌آمدند چون دانشگاه هر روز یک خبری بود. حالا مردم و بچه‌های مذهبی همایون‌شهر و بازاری‌ها به دانشگاه می‌آمدند. یک ارتباط این جوری برقرار شد. یک طیف از بچه‌ها هم به خود شهر اصفهان می‌آمدند و در جریان و تظاهرات شهر هم بودند.

*در همایون‌شهر کسی از بچه‌ها دستگیر نشده بود؟

نه. تظاهرات دستگیری نداشت. البته جمعیت شعار داده بودند و شهربانی آنها را با باتوم پراکنده کرده بود؛ ولی کسی طوری نشده بود و برگشتند. این داستان، شروع بود و بعد به دفعات تکرار شد.

●‌‌ ما در گروهی بودیم که حفاظت قطعه 17 بهشت زهرا را عهده‌دار بودیم، قرار بود امام آنجا سخنرانی کند، دانشجویان دانشگاه هم بودند...

* از جزئیات ارتباط، مطلبی به یاد دارید؟

 بله. سال 57 دانشگاه، کلاس‌های ورزش متفاوتی را گذاشته بود. مثلا کلاس کشتی و دومیدانی گذاشته بود. یکی از کسانی که در این جریان‌ها به ما ملحق شد، آقای محمد قورچانی بود که در جنگ هم شهید شد. اهل نجف‌آباد و تکواندو کار بود و کمربند مشکی داشت. ارتباطش که با بچه‌ها برقرار شد، بچه‌ها از او خواستند که دانشگاه بیاید و کلاس تکواندو بگذارد. بچه‌ها یک جایی از دانشگاه را گرفتند که او کلاس بگذارد. بعد از کلاس با بچه‌ها به خوابگاه می‌آمد. چون با بچه‌ها رفیق شده بود و ما ارتباط دوستانه‌ای با او برقرار کردیم. ارتباط ما به بیرون دانشگاه کشیده شد. ما با ایشان از اصفهان به تهران می‌آمدیم. ماشین پیکانی هم داشت که آخر هفته با آن به تهران می‌آمدیم که ببینیم چه خبر است. بعد از انقلاب هم فرمانده سپاه نجف آباد و در جنگ شهید شد. ارتباط بچه‌های دانشگاه از طریق او با نجف‌آباد و همایون‌شهر و حتی قم برقرار شد. بچه‌های مذهبی به این نحو ارتباط گسترده‌ای پیدا کردند.

*‌ این گونه ارتباط و جریان‌سازی میان گروه‌های چپ چگونه بود؟

 یک طیفی از همین بچه‌ها با آقای لطف‌الله میثمی ‌بودند.

* پس چپ نبودند؟

 نه. بچه‌های آقای میثمی، ‌چپ نبودند، مذهبی بودند. طیفی که سال 54 در داخل زندان از مسعود رجوی و اینها جدا شده بودند و اینها جریان خاص خودشان را داشتند. ارتباط بچه‌هایی که از زندان آزاد شده بودند با دانشگاه برقرار شده بود و فعالیت‌های دیگری شکل گرفت که شکل ایدئولوژیکی و جریان نظامی ‌به خودش گرفت. آموزش‌های رزمی‌ و اینها بود. بچه‌های طیف آقای میثمی به دانشگاه آمدند.

*چه کسانی بودند؟

خیلی‌ها بودند. خود من با جریانی که با محمد قورچانی برقرار شد در ارتباط بودم. اولین نفری که از بچه‌های آقای میثمی ‌دانشگاه آمد، شخصی به نام آقای حسن پاگردی بود که از زندان آمده بود. وی از سال 52 تا 57 در زندان بود. آمد به دانشگاه و خوابگاه و اتاق‌ها و با او صحبت‌های ایدئولوژیکی را شروع کردیم. حرف‌هایش به طرز عجیبی فرمولی بود. دنیا را برایت فرمولی می‌کرد. حتی یک شب نشسته بودیم در اتاق و حسن آمد و شروع کرد به صحبت از تغییر دادن جهان. حرف‌های زیادی زد و عجیب بود. فرمول‌هایی که می‌داد، ذهن ما را درگیر می‌کرد. فکر می‌کنم تا 1-2 شب صحبت ادامه داشت. ما گفتیم که آقا برویم بخوابیم. من و علی شایان‌فر خوابیدیم. ولی مگر این حرف‌هایش گذاشت ما بخوابیم. اصلا یک دری باز کرده بود که «من خموش و تو در میقات...». خواب را از سر ما پرانده بود. سلول‌های مغز ما داشت منفجر می‌شد. چشم‌های ما روی هم نمی‌رفت. بعد یک ساعت دیدم علی داخل رختخواب دارد تکان می‌خورد. گفتم: «بیداری؟» گفت: «بله. تو هم بیداری؟» گفتم: «بله.» ما بلند شدیم دوباره برق را روشن کردیم و گفتیم: «این چی گفت؟» تا ساعت پنج صبح به حرف زدن با هم نشستیم که آقا این چی گفت، این چی می‌گوید. منظورم این است که جوانی بود و باز شدن آن درها که تو را می‌کشاند به سمت و سویی که شگفت‌انگیز است. ما گفتیم که «فقط چهار تا کتاب خوانده‌ایم! آقا ما چقدر عقب هستیم، دنیا چه جوری است!؟»

*‌ امکان ضبط این سخنرانی‌ها هم نبود؟

 نه، فقط گوش می‌دادیم. البته آقای میثمی ‌یک کتابی دارد به نام «مکتب، راهنمای عمل»، او همان صحبت‌ها را می‌کرد که برای ما خیلی جذابیت داشت. بعد از انقلاب آن کتاب چاپ شد و دیدیم که تمام حرف‌های حسن از آن کتاب بود.  آنها از  سال 54 روی کتاب «مکتب، راهنمای عمل» کار کرده بودند. این همان کاری بود که او هم داشت می‌کرد و باعث شد همان اوایل سال 57 در داخل دانشگاه یک ارتباط نزدیکی با آقای میثمی ‌و بچه‌های گروه آقای میثمی‌ برقرار شود. حسن پاگردی اولین نفری بود که به دانشگاه ما آمد. او از بچه‌های قزوین بود. اما ارتباط نزدیکی با نجف‌آباد و اصفهان و اینها داشت. در نتیجه امکان دسترسی به او هر روز در دانشگاه بود. بعدها بچه‌های دیگری از طیف میثمی‌آمدند.

* اتفاق دیگری که در مهر 57 اتفاق می‌افتد، ورود دانشجویان جدید است، که دو برابر شد.

اول یک صحبتی شد که ما در سطح خوابگاه پخش شویم. ما هم‌خوابگاهی‌های خود را از  بچه‌های 57 انتخاب کنیم. اتاق‌ها سه نفره بود و هر کدام از برویم با دو نفر از پنجاه‌و‌هفتی‌ها هم‌اتاق شویم. ما که با هم هستیم، سعی کنیم اتاق‌های خوابگاه را با دو تا از این بچه‌های جدید بگیریم و این طوری یک مقدار جریان را توسعه بدهیم. خود من هم رفتم با دو تا از پنجاه‌وهفتی‌ها هم‌اتاق شدم. قبلاً روی این برنامه صحبت شده بود. تقریباً همه بچه‌های مشهدی این کار را کردند. این باعث شد خیلی زود بچه‌های 57 در جریان وارد شوند.

●‌‌ مربی‌ها یا پرسنل که دلی در گروِ جریانی که در بیرون دانشگاه می‌گذشت داشتند، به دانشجویان کمک می‌کردند و برای اعلامیه‌ها کاغذ می‌دادند

کار دیگری که انجام شد این بود؛ یک جزوه 60-70 صفحه‌ای اول سال تحصیلی 57 چاپ شد. فکر می‌کنم در ده روز اول بود. در دانشگاه آن را چاپ و پخش کردند برای دانشجوهای 57 که در جریان تاریخچه جنبش دانشجویی قرار بگیرند. با این هدف که بچه‌های 57 که آمدند، بلافاصله در جریان قرار بگیرند که اینجا چگونه محیطی است و جریان سال قبل چی بوده است. بلافاصله داخل دانشگاه هم بچه‌های 57 در 56 ادغام شدند. این اتفاق و شکل‌دهی طبیعتاً در همه طیف‌ها افتاد، چه طیف مذهبی چه طیف غیر مذهبی.

* کمیته انضباطی دانشگاه به این مسائل پی‌ نبرد؟

نه، چون دانشگاه خیلی سریع تعطیل شد. کوارتر اول را نیز تمام نکردیم. درسال 57 اصل فعالیت دانشجویی در داخل دانشگاه نبود. از اول مهرماه که دو - سه هفته گذشت، محیط دانشگاه برای فعالیت، کوچک بود.  بنابراین دنبال این نبودیم که در دانشگاه، تظاهراتی راه بیفتد و اعلامیه‌ای پخش کنیم. فعالیت، بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود. شاید هفته‌ای دو روز هم کلاس نمی‌رفتیم و بقیه وقت‌مان را بیرون بودیم. سه‌شنبه شب راه می‌افتادیم می‌آمدیم تهران یا قم و یا نجف‌آباد. همه طیف‌ها در جریانات بیرون دانشگاه بودند. در مهر 57 هنوز هیچ سازماندهی و جریان دانشجویی ساختار یافته وجود نداشت. ولی خود به خود آن سازماندهی‌ها به وجود آمده بود. افراد مرتبط با محمد قورچانی در حال افزایش بودند و ارتباط‌ها با جامعه، بیشتر شد.

* پس دانشگاه به سمت تعطیل شدن پیش می‌رفت.

عملا دانشگاه تعطیل شده بود. 13 آبان، ما با 7- 8  نفر از بچه‌های دانشگاه، تهران بودیم. در آن درگیری‌های روز 13 آبان ما تهران بودیم، در آتش زدن بانک ملی میدان هفت‌تیر من آنجا بودم و برای کسانی که تیر خوردند، در خیابان طالقانی رفتیم بیمارستان و خون دادیم. تعدادی از داروخانه‌ها باند و وسیله می‌آوردند. فردای این جریان هم در تهران بودیم و بعد به دانشگاه برگشتیم.

* ارتباط شما با اساتید چگونه بود؟

اصلا دیگر آنها را نمی‌دیدیم. محیط دانشگاه هم از اول مهر 57 دو دسته شده بود. یک دسته استادها و مسئولین دانشگاه بودند که دنبال حفظ محیط علمی‌دانشگاه بودند و یک‌سری از دانشجوها هم هنوز در چارچوب مقررات و محیط علمی‌دانشگاه بودند. طیفی هم بودند که شاید خیلی از استادها در آن نبودند، بیشتر رده‌‎های پایین دانشگاه مثل مربی‌ها یا پرسنل که دلی در گروِ جریانی که در بیرون دانشگاه می‌گذشت داشتند. به بچه‌ها کمک می‌کردند و با بچه‌ها همکاری داشتند. برای به وجود آمدن امکاناتی که بچه‌ها لازم داشتند، کمک می‌کردند. مثلاً برای اعلامیه‌ها کاغذ بدهند، سرویس‌ها را بیشتر کنند، ارتباط بچه‌ها را با بیرون بیشتر کنند.

* پس این نوع همکاری‌ها را داشتند؟

بله این کارها را می‌کردند. در اداره رفاه، امور دانشجویی و اداره آموزش، کسانی بودند که بچه‌ها را کمک می‌کردند.

* کی از تهران به اصفهان برگشتید؟

ما از 11 آبان تا 14 آبان تهران بودیم. 15 یا16 آبان بود که به اصفهان برگشتیم.

●‌ با 7- 8 نفر از دانشجویان دانشگاه، در آن درگیری‌های روز 13 آبان 1357 تهران بودیم...

*‌ چطور شد که دانشگاه تعطیل شد؟

 لازم نبود کلاس‌ها را تعطیل کنیم؛ اصلا کلاسی تشکیل نمی‌شد. هر قدر جریانات بیرون گسترده‌تر می‌شد، حضور بچه‌ها هم در بیرون بیشتر می‌شد. طبیعتاً محیط داخل دانشگاه ما، به خاطر آن شکل خاصی که داشت، تأثیر زیادی در تعطیلی آن داشت. این اتفاق در دانشگاه‌های دیگر مثل دانشگاه تهران متفاوت بود. چون بچه‌ها می‌رفتند بیرون و بعد از تظاهرات  برمی‌گشتند به داخل دانشگاه. ولی اینجا این طوری نبود. مثلاً اگر می‌رفتی به دانشگاه اصفهان دیگر نمی‌توانستی برگردی سر کلاس. شب می‌شد و اگر نهایتاً جایی برای خوابیدن نداشتیم برمی‌گشتیم در خوابگاه می‌خوابیدیم؛ خیلی شب‌هایی که بیرون یا مثلاً نجف آباد می‌رفتیم، دیگر شب بر نمی‌گشتیم. در نتیجه دانشگاه جایی شده بود که کلاس‌هایش هم خود به خود تشکیل نمی‌شد. شلوغی‌ها در بیرون دانشگاه‌ها باعث شد ترم اول سال 57 همه دانشگاه‌ها تعطیل شد. بعد از این دانشجوها  بیشتر در جامعه آمدند. در اصفهان هم همین اتفاق افتاد. یعنی فکر می‌کنم آخرین کلاس‌هایی که تشکیل شد همان آبان ماه بود.

*پس به آذر نکشید.

فکر نمی‌کنم، ما که نبودیم. ولی فکر نمی‌کنم که به آخر آبان هم کشیده باشد. دانشگاه در جامعه حل شد و فعالیتش را به جامعه آورد. در جریان انقلاب جنبش دانشجویی خیلی تأثیرگذار بود. چون  طیفی بود که هیچ ترسی نداشت، از کشته شدن هم نمی‌ترسید. در تظاهرات از کتک خوردن که اصلاً نمی‌ترسید. بعد از تعطیل شدن دانشگاه‌ها ما با همین بچه‌ها مشهد آمدیم و در جریان‌های هر روز مشهد حضور داشتیم. طیف گسترده‌ای از بچه‌ها تا نزدیک 22 بهمن در مشهد بودند. خودم با چند نفر از بچه‌ها در دی ماه به تهران آمدیم. در آن جریاناتی که در دی و بهمن ماه و مبارزات مسلحانه و درگیری‌ها پیش آمد، در تهران بودم.

زمانی که امام خمینی(ره) در 12 بهمن به تهران آمد، با بچه‌ها در گروهی بودیم که در شبکه مساجد فعالیت می‌کردیم. یک ستادی سازماندهی شد که نیروهایی از این ستاد حفاظت و انتظامات را به عهده بگیرند. ما در گروهی بودیم که حفاظت قطعه 17 بهشت زهرا، که قرار بود امام بیاید آنجا سخنرانی کند را عهده‌دار بودیم. بچه‌های دانشگاه هم بودند. شب را در یک مسجدی در خیابان شهباز بود- از میدان امام حسین(ع) به میدان شهدا می‌رود- خوابیدیم. نزدیک به 70-80 نفر بودیم و باید همان قطعه 17 و سکویی که قرار بود امام خمینی(ره) بیاید در آنجا سخنرانی کند  را حفاظت کنیم. ما بعدازظهر 11 بهمن به آن مسجد رفتیم. نماز را آنجا بودیم و شام را آنجا خوردیم. شب هم آنجا بودیم و نزدیک دو یا سه صبح، در حالی که تهران حکومت نظامی ‌بود، کامیونی که بارش، شن و ماسه بود آمد ما را سوار کرد و برد در  بیابان‌های بهشت زهرا پیاده کرد که خودمان را به قطعه 17 برسانیم و بتوانیم آنجا را حفاظت کنیم که شلوغ نشود. من و دو تا از بچه‌های دانشگاه در آن گروه 70-80 نفری بودیم.

*‌ مسلح بودید؟

 ما نه، اما چند نفر اسلحه داشتند. آنهایی که آمده بودند، مذهبی بودند. از آن سه نفر یکی علی شایان‌فر بود، یکی هم کاظم بهنام که در 17 شهریور تیر خورده بود و با هم در قطعه 17 بهشت زهرا بودیم. جالب است که در همان صبح 12 بهمن ما با عبدی خدا بیامرز که شهید شد، روبه‌رو شدیم. سی‌وخرده‌ای سال است، شب‌ها قبل از این که بخوابم هنوز عبدی  به خاطرم می‌آید؛ او که شهید شد. من نمی‌دانم اصلاً چرا این جوری بود، همیشه مسیر ما به هم می‌خورد. صبح 17 شهریور را که گفتم، ما داخل میدان مخبرالدوله، عبدی را دیدیم. شما شهر تهران را نگاه کنید، ولی ما به هم می‌رسیدیم. صبح 12 بهمن که رفته بودیم قطعه 17 بهشت زهرا، عده‌ای داشتند آن سکو را می‌ساختند؛ چون سکو را قبلا نساخته بودند. همه آن اتفاقات در فاصله زمانی کوتاه داشت اتفاق می‌افتاد. ما آنجا بودیم و نمی‌دانم چه شد، قرار شد من با گروهی بیایم که دم در بهشت زهرا بودند. در بهشت زهرا، در قدیم بود. آن زمان اصلاً شکل بهشت زهرا این طوری نبود. یادم نیست برای چه آمدم یا از مسئول حفاظت در چه بگیرم و یا یک پیغامی‌را او بدهم، من دنبال آدرس می‌گشتم. آنجا پلاکارد و تابلو هم که نداشت. توی آن جمعیت باید می‌گشتی پیدا می‌کردی. باز ما در آن  جمعیت و شلوغی به عبدی برخورد کردیم و چند تا از بچه‌های دانشگاه را دیدیم. آن روز که آن طوری گذشت و در آن سخنرانی ما همان بغلِ سکو بودیم. بعد از سخنرانی با همان بچه‌ها به مدرسه رفاه آمدیم که امام هم آمد آنجا بود و آن شب را تا صبح همان دور و بر بودیم. یعنی شب تا صبح 13 بهمن را نخوابیدیم. از روز قبل با بچه‌ها رفته بودیم مسجدی که در خیابان شهباز بود. تا صبح 13 بهمن واقعاً 48  ساعت بود که نخوابیده بودیم. می‌گفتیم ممکن است ‌شب شود و حکومت نظامی، در یک آن بریزند و امام را بگیرند. در نتیجه همان گروهی که انتظامات قطعه 17 بودند، قرار شد که بیایند آن کوچه‌های اطراف مدرسه رفاه را پر کنند؛ ما شب آمدیم و در آن سرما تا صبح بیدار بودیم و نگهبانی دادیم. 48 ساعت نخوابیده بودیم. روز بعدش آمدیم دنبال همان مسجد، دیدیم جا نیست. همانجا بیرون محوطه روی زمین خوابیدیم. بیهوش شدیم. بعد درگیری‌های 19 بهمن پیش آمد و باز در همین داستان بودیم. 22 بهمن بچه‌ها از مشهد به تهران آمدند. ما صبح 22 بهمن نزدیک میدان فردوسی داخل خیابان، عبدی را دیدیم که باز هم با هم بودیم.

●‌ یک جزوه 60-70 صفحه‌ای چاپ و پخش کردند برای دانشجوهای 57 که در جریان تاریخچه جنبش دانشجویی قرار بگیرند

*‌ حضور دختران را در این جنبش چندان پررنگ ندیدیم، آیا حضور داشتند و شما نگفتید؟

بچه‌های مشهدی که با هم بودیم، با دختران ارتباطی نداشتند. نمی‌دانم که دختران دانشگاه در چه جریاناتی بودند. جریان‌های سیاسی در میان آنها چطور می‌گذشت. البته دخترها هم می‌آمدند. در سال 56 در یکی دو تا از تظاهراتی که می‌شد بودند، ولی ما نمی‌شناختیم، ارتباطی هم نداشتیم.

اوایل مهر ماه سال 57  که هر روز  کلاس را تعطیل می‌کردیم، رفته بودیم پیش مسعود آقایی که تازه به دانشگاه آمده بود. بچه فعالی بود و خیلی سریع هم جا افتاده بود. خودش هم مشهدی بود و خیلی سریع در جو بچه‌های مشهد قرار گرفت. از مدرسه عالی و ساختمان پلی‌تکنیک آمده بود، فکر می‌کنم از آنجا اخراج شده بود. خودش در جریان فعالیت‌ها بود. همان اول مهر بود و من جزو بچه‌های شناخته شده بودم؛ هم این که ورودی سال 56 بودیم و هم جزو آن 12 نفر بودیم و موهای ما را تراشیده بودند. بچه‌ها ما را می‌شناختند، موفق شدیم که کلاس را تعطیل کنیم؛ یکی دو تا از دخترها آمدند پیش من که «آقا شما برای چی کلاس را تعطیل می‌کنید؟ ما برای چی نباید کلاس برویم؟» من ایستادم به صحبت کردن که حدود یک ساعت طول کشید.  براساس باورهای آن زمان به صورت‌های آنها نگاه نمی‌کردم، رو به زمین صحبت می‌کردم. جالب این بود که آنها قانع شدند و از همانجا برگشتند.  شب که با بچه‌ها صحبت می‌کردیم مسعود آقایی گفت که  «علی تو چرا داشتی با این دخترا صحبت می‌کردی؟» گفتم: «من داشتم می‌رفتم کلاس‌ها را تعطیل کنم. آنها آمدند صحبت کردند. خودم را موظف می‌دانم که اگر این کار من منطق دارد، بایدتوضیح بدهم. گفت: «آفرین؛ خوشم آمد که تو در این یک ساعت سرت را بلند نکردی به آنها نگاه کنی.» حالا داشت ما را می‌پایید. ما بر مبنای عقیده‌ای که داشتیم رفتار می‌کردیم. در همه اعمال ما این وجه داستان وجود داشت. این که شما گفتید از خانم‌ها هیچی نگفتی، حداقل من خودم جوری بودم که اگر بگویی آن دو دختر کی بودند، نمی‌شناسم. در طول دوره‌ای که در دانشگاه صنعتی آریامهر اصفهان بودم با تنها دخترانی که حرف زدم، همین دو نفر بودند. یعنی با همکلاسی‌ها قاطی نبودم وسلام‌و‌علیک هم نداشتم.

دختران در آن تظاهرات دی ماه 56 به بعد بودند. در تظاهرات شبانه‌ای که بچه‌ها صورت خود را می‌پوشاندند دخترها هم بودند. چون از صداهای آنها مشخص بود. من مطمئنم که صدای دختران را شنیده بودم و چند نفر بودند. یک هفتمِ جمعیت بچه‌های سال 56 دخترها بودند. به ازای هر 70-80 تا پسر یکی دختر بود.

* به خاطر همکاری شما در این گفت‌وگو سپاسگزارم.

   موفق باشید. ان‌شاءالله حفظ امانت شود. چون تاریخ، آن چیزی نیست که ما امروز نگاه کنیم و آن را می‌سازیم. تاریخ آن چیزی بوده که اتفاق افتاده و بعداً ممکن است تغییر شکل داده باشد، یا ممکن است که خود ما تغییر پیدا کرده باشیم. ولی واقعیت را باید در آن روزی که اتفاق افتاده است، ببینیم چه بوده است.

آن چیزی که در دانشگاه صنعتی آریامهر اصفهان به دلیل خاص بودن شرایط آن، از نظر جریان مبارزه دانشجویی شکل گرفت، یک مورد خاصی بود و در دانشگاه‌های دیگر نبود. مبارزه در این دانشگاه عمومیت یافت و همه را سیاسی کرد. درصد فعالان سیاسی مثل بقیه دانشگاه‌ها نبود و این درصد خیلی بالا بود و این خیلی بالا بودن خودش را بعد از انقلاب هم نشان داد. این نشان می‌دهد که جریان مبارزه و عدالت‌طلبی، یک عمومیت و یک گستردگی در بین بچه‌های دانشگاه صنعتی در سال‌های 56-57 پیدا کرد. به نظرم دانشگاه صنعتی آریامهر اصفهان یک جریان خاص در جنبش دانشجویی آن دو سال بوده است. موفق باشید.

*‌ ممنونم.

 


جنبش دانشجویی اصفهان(1)

جنبش دانشجویی اصفهان(2)

جنبش دانشجویی اصفهان(3)

جنبش دانشجویی اصفهان(4)

جنبش دانشجویی اصفهان(5)

جنبش دانشجویی اصفهان(6)

جنبش دانشجویی اصفهان(7)

جنبش دانشجویی اصفهان در گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری(8)

جنبش دانشجویی اصفهان در گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری(9)

 جنبش دانشجویی اصفهان در گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری(10)

جنبش دانشجویی اصفهان در گفت‌وگو با محمدعلی حاجی منیری(11)

مطالب مرتبط پیشین:

حمله گارد به خوابگاه ١٠

جنبش دانشجویی دانشگاه صنعتی اصفهان

 

 



 
تعداد بازدید: 5767


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124

شبِ عملیات فتح‌المبین فرا رسید. حمله ساعت دوازده آغاز شد. مزدوران اردنی، مصری، سودانی و... را جایگزین واحد ما کردند و ما بلافاصله به خط مقدم آمدیم. این مزدورها کینه عجیبی از نیروهای شما داشتند. امکان نداشت اسیری را زنده بگذارند. تا ساعت سه بعد از نیمه‌شب حمله‌ای روی موضع ما نبود ولی از موضع دیگر صدای توپ و خمپاره به شدت شنیده می‌شد. ساعت سه صدای تیراندازی و الله‌اکبر بلند شد.