گفتوگو با ولیالله احمدی
امام خمینی(ره) را در زندان پهلوی دیدم
احسان منصوری
19 بهمن 1394
اشاره: ولیالله احمدی 72 را رد کرده است. صدای سنگین و خسخسِ سینهاش، حکایت از کولهباری حرف دارد. با عصا راه میرود و خنده از لبهایش دور نمیشود. خانهاش در یکی از محلههای قدیمی اراک است و با همسرش دوران بازنشستگی را طی میکند. هنوز هم فعال است و مراسم مذهبی را از دست نمیدهد. برای من مشکل بود، بپذیرم به نوعی با فدائیان اسلام ارتباط داشته است، امام خمینی(ره) را در زندان دیده است، اولین تئاترهای انقلابی را در اراک برپا کرده و با آیتالله مشکینی رفتوآمد داشته است. اما آنچه در پی میآید، گوشهای از زندگی پر ماجرای اوست که از زاویه نگاهش برخی وقایع تاریخی معنای تازهای پیدا میکند.
* چه شد که وارد فضای مذهبی شدی؟
تعزیه میدیدم، هیئت میرفتم، در تهران هیئتی میرفتم به نام هیئت قمر بنیهاشم(ع)؛ که وابسته به فدائیان اسلام بود، اما وقتی من با یکی از دوستانم رفتم، هیئت را کلاً جمع کردند ریختند توی یک اتوبوس. فقط ما دوتا مانده بودیم. هیئت رفت که رفت.
* چه سالی؟
50-55 سال پیش.
* 1338؟
آن موقع نرسیده بود به 15 خرداد.
* قبل از 15 خرداد؟
آره قبل از 15 خرداد.
* آقای [آیتالله العظمی] بروجردی در قید حیات بود؟
آقای بروجردی هم نبود. تازه رحلت کرده بود.
● در تهران هیئتی میرفتم به نام هیئت قمر بنیهاشم(ع) که وابسته به فدائیان اسلام بود...
* پس 1340 بوده.
آنها را که جمع کردند بردند، سر به نیست شدند. یکی گفت انداختند کویر قم، همدان. ما هم خیلی گشتیم؛ اما وضع مالیمان خوب نبود؛ در مضیقه بودیم، سرشناس نبودیم. بچه بودیم.
* چند سالتان بود؟
من حالا 72 سالم است. متولد 1322 ام. 53 سال پیش ببین چند سالم بوده.
* 18سالت بوده.
بله 17 - 18 سالم بوده.
* آنجا را از کجا شناختی؟
من تهران بودم. عمویی داشتم در تهران که نقاش اتومبیل بود.
* آنجا کار میکردی؟
بله؛ شبها هم میرفتم آنجا میخوابیدم. آن وقت میگذاشتند کسی سر کوچه بایستد؛ مثل بچههای جبهه که میآمدند همه بیحجابها را جمع میکردند. ما هم این عادت را داشتیم. چون من یک معلمهای داشتم، مادربزرگم بود؛ ایشان به من تعلیم میداد؛ راجع به امر به معروف و اینها. از آن موقع این قضیه که شهادت، فوقِ همه نعمتهاست، در ذهن من جا گرفت، که مسببش او بود. یک قرآن کوچک به من داد و گفت: این دینت است، هر جا میروی، اگر دیدی افتاده، بدان دینت افتاده؛ ممکن است شیطان گولت بزند. من افتادم به فکر این کلام گُهربار علیبنابیطالب(ع)، با این همه حسنات، با این همه علم و توانایی از پیامبر که استادش است، میگوید دین من سالم است. این خیلی روی من تأثیر گذاشت. در حد توانم خیلی سختی کشیدم؛ ماجرایش طولانی است. هر جا ایرادی بود، من یک تئاتری درست میکردم. این تئاترها در کوچه، باغ یا بین جمعیت، حتی سیزدهبهدر بود.
● زدم توی دهن کسی که داشت شاه را دعا میکرد. گفتم: این لعنتیها را دعا نکن! ما نوکر سیدالشهداییم. بغضم گرفت. مأمورها رسیدند و من را بردند
* اولین جرقهاش کِی بود آقای احمدی؟
اولین جرقهاش این بود که دیدم در اراک جمعیت، جمع نمیشود. آن موقع هم آقا (امام خمینی(ره)) کار نداشت که شاه برود؛ مشکل، قانون اساسی بود و این پنج مجتهد. آقا پلهپله پیش آمد؛ از اول نگفت، شاه باید برود. اول، شاه را نصیحت کرد. گفت من تو را نصیحت میکنم من هم در سخنرانیاش بودم.
* سال 1342 سخنرانی امام را بودی؟ همان سخنرانی که گفت کاری نکن بگویم بیندازنت بیرون؟
بله؛ سخنرانی امام، در کوچهپسکوچهها بودیم.
* چه شد که رفتی قم؟
مقلد امام بودم.
* از همان موقع؟
بله؛ در زندان شهربانی، مشکلی برایم پیش آمده بود. طبقه سه بودم. آقا را گرفته بودند، طبقه چهار بود، زندان شهربانی هم جایی بود که اگر میخواهید قلم بزنید، بروید ببینید.
* کمیته؟
نه.
* زندان قصر؟
زندان موقت شهربانی. *
* کجای تهران است؟
والّا دیگر حالیام نیست.
* کمیته مشترک را میگویید؟
نه؛ زندان موقت بود؛ چند تا بند داشت. من طبقه پایین لهولورده بودم. سیدی آمد پهلویم، به نام آقای طباطبایی؛ گفت: زیاد ناراحت نباش. آن سید را میبینی بالا؟ نمیدانم داشت ناخنهایش را میگرفت، نمیدانم چه کار میکرد. گفت که همه دردهایی که تو میکشی، اول، او کشید. گفتم: کیه؟ گفت: آیتالله خمینی. من هم در سنی بودم که مرجع تقلیدمان را انتخاب کنیم. آقا را همین طور ندیده و نشناخته انتخاب کردم؛ البته میشناختم، میشنیدم، ولی آنجا چهرهاش را دیدم. ریشهای سیاه و سفید. پیر هم نبود؛ وقتی بلند شد مثل یک جوان شاخ شمشاد بلند شد.
*شما را برای چه گرفته بودند؟
برای این که اتوبوس را گرفته بودند. من را سر پل چوبی گرفتند؛ هر چه شده بود را گفتم. من در همه اینهایی که دستگیر شدند، راستش را میگفتم. گفتند: آقا با پسرت بودی؟ - بله. چه شعاری میدادی؟ - مرگ بر شاه. با تعجب میگفت: آقا... میگفتم شما داری میپرسی، من هم جواب میدهم. مگر نمیگویی راستش را بگو این هم راستش. شما الان شاه را دوست داری و حقوق میگیری، سر سفرهاش نشستی. اگر کسی بگوید، شاه گفته احمدی را بکش، نمیکشی؟ وظیفهات است. باید بکشی تو هم گناهی نداری مأموری و معذور.
من در شازند دستگیر شدم، اراک دستگیر شدم. چماقدارها که آمدند، دستگیر شدم. یک بار هم نگفتم، نه این کار را نکردم. میگفتم: کردم. میگفتند: کردی؟ میگفتم: بله. میگفت: چرا؟ میگفتم: بابا آقا میگوید.
زندگی من پیچیده است. ناراحت هم نیستم. خوشحالم با اینکه الان وضع مالیاممامام بدتر از زمان انقلاب است. آن موقع، چقدر چادر خریدم؛ زمانِ تظاهرات ریختم سر مردم. اصلاً همه میگفتند این دیوانه شده.
* که خانمها چادر بپوشند؟
بله. چادر نبود. زن با لباسِ باز میآمد. ما چادر میگرفتیم. یک بار هم چادرهایمان را آتش زدند. مهدی برزآبادی[1]، اسماعیل نادری[2] و محسن کریمی[3] از شاگردهای من بودند. خیلی از سردارها شاگرد من بودند.
● در اولین تئاتری که من در اراک بازی کردم، راوی، مسجد بود. مسجد داشت عیبها را میگفت. در تئاتر اول تا چشم کار میکرد آدم بود. 300 یا 500 نفر بودند
* چه کسی به شما گفت بروی در فاز هنر؟
امام علی(ع) گفت.
* مگر هنر چه کار میکرد؟
هنر، مثلاً میگویند بابا کار نداشت، میرفت جبهه. من شاید با 150 تا شهید صحبت کردم که اینها اصلاً انسان کامل بودند، طوری نبود که از بیکاری، بروند جبهه. وقتی علیبنابیطالب(ع) با این همه عظمت میگوید دینم سالم است، من هم رفتم سراغ این مطلب. دیدم هیچ خبری در اراک نیست. خاک مرده در اراک ریخته بودند.
* از تهران که آمدی؟
از تهران که آمدم، پدرم مریض شد. مادرم هم چشمش را عمل کرد.
* چه سالی؟
فکر میکنم سال 46- 47 آمدم.
* خیلی گذشته. 50 سال گذشته. آمدی اراک چه کردی؟
آمدم اراک یک خُرده این طرف و آن طرف رفتم و خیلی هم تحویلم میگرفتند. نمیدانم چه جوری بود. خدا وکیل از اعجازهای خداوند بود. آخرش رفتم دروازه تهران[4] گفتم: یک دکان بدهید، من نقاش ماشینم. شدم نقاش. نقاشیام هم گرفت. شدم «اوسولینقاشِ» اراک. الان بچههای جنگ هم به من میگویند اوسولینقاش.
در یکی از هیئتها زدم توی دهن کسی که داشت شاه را دعا میکرد.
* با مشت؟
نه دهنش را گرفتم، گفتم: این لعنتیها را دعا نکن! ما نوکر سیدالشهداییم. بغضم گرفت. مأمورها رسیدند و من را بردند. آشناها آمده بودند پشت در گریه میکردند؛ گفتم: نترسید... .
* اولین روزی که کار هنری شروع کردید، کی بود؟
اولین روز همین است که گفتم. دیدم خبری در اراک نیست. هیچ کس نمیآید. هی میرویم چهارتا داد میزنیم هیچ کس محل نمیگذارد. یک دفعه حتی یک نفر به من گفت، بابا تو 32 سه سالت است؛ این مال بچهقرتیهاست. آمدم خانه، خانمم گفت: نمیخواهی پسرت را سنّت کنی. پسرم الان مهندس [شرکت] آذرآب است. گفتم: چرا. رفتم سراغ اسماعیل نادری و بچههای دیگر، که من میخواهم یک ختنهسوران محشر بگیرم. گفتم: میخواهیم ختنهسوران بگیریم، یک نمایشنامه هم درست کنیم به نام فریاد مسجد. راویاش هم مسجد باشد. بازیگرهایش هم محمد مسافر، قاسم مسافر، برزآبادی و برادرش که اکثراً شهید شدند.
دیواری را هم مردم خراب کردند و یک عده رفتند نشستند داخلش؛ ما نمایشنامه مسجد را اجرا کردیم. هر چه کشور مشکلات داشت از زبان مسجدِ راوی گفته شد. بعضی وقتها هم جُک میگفتند، میخندیدند و عروسی بود؛ بعد هم چند تا مداح میخواندند. مثل شهید طاهری، خدا رحمتش کند. خیلی از شهدا بودند، شهید ناصری، شهید اسد کریمی و... . ما آنجا بزرگترین جمعیت را جمع کردیم. گفتیم: فردا همین جا تظاهرات. باور نمیکردند. یکی میگفت: چله (دیوانه)! یکی میگفت: خله! اولین جرقه تظاهرات توی اراک زده شد.
* اولین روز، روایتِ مسجد بود؟
بله؛ اولین تئاتری که من در اراک بازی کردم، راوی، مسجد بود. کلام، کلامِ مسجد بود. مسجد داشت عیبها را میگفت.
* متن داشتند میخواندند؟
متن را داده بودم.
* چه کسی نوشته بود؟
خودم. همه کارهایش را خودم کرده بودم.
* چه ماهی بود؟ چه سالی بود؟
پسرم 5-6 ماهش بود.
* وسیلههایی که آوردند و لباسها چه بودند؟
ما هیئت داشتیم. آن وقتها من آدم عجیبی بودم. فکرهایی میزد به سرم، چون کارم هم برای مولا بود، خیلی کمک میشد. بچهها گفتند: لباس میخواهیم. گفتم: با همین لباسها. یک نفر را یک لُنگ انداختیم گردنش، شد آبدارچی؛ یکی را حوله انداختیم گردنش، شد فضولچی.
برای تئاترهایی هم که در جبهه کار کردم، بچهها را به زحمت نینداختم؛ فقط یک پیرهن عام کاوه[5] را پاره کردم؛ وقتی مرا میزدند، پاره شد.
* برگردیم دوباره به همان تئاتر اول...
این تئاتر اولمان این جوری شد.
● حاج آقا [آیتالله مشکینی] آمد گفت: او که داد زد کیه؟ گفتم: منم. مرا بوسید. دستم را گرفت و برد داخل...
* چند نفر آمدند تئاتر اول؟
تئاتر اول فکر کنم تا چشم کار میکرد آدم بود. 300 یا 500 نفر بودند، دقیق نمیدانم.
* چطور خبر رساندید؟ چطوری تبلیغات کردید؟
پیش از انقلاب، ماشینی داشتم؛ سبز بود. بلندگو زیر باربندش سوار کرده بودم. حاجاسماعیل را هم بعضی وقتها میبردم شعار میداد. با اینکه صدایش ضعیف بود، در تبلیغات، کمکم کرد. تبلیغاتم هم خیلی قوی بود.
* میکروفون داشتی؟
میکروفون دستی، دوچرخه، موتور و ماشین داشتیم.
* تبلیغ کردی گفتی بیایید تئاتر؟
بله.
* کسی جلویتان را نگرفت از شهربانی که چه کار میکنید؟
تا شهربانی فهمید، فرار کردیم.
* با همان ماشین میرفتید تبلیغ؟
بله.
* آن وقت متنها را چطور مینوشتید؟ بداهه؟ چقدر سواد داشتید؟
همیشه برایم مینوشتند.
* سواد نداشتی؟
سواد آنچنانی نداشتم. البته دیپلم افتخاری داشتم، اما دیپلم مدرسهای، نه. من تا کلاس هفت خوانده بودم. چون همیشه برایم مینوشتند، هیچ وقت خطم خوب نشد. 20 سال [شرکت] آذرآب بودم، منشی داشتم. فقط امضا میزدم. در آذرآب هم خیلی تئاتر مینوشتم.
* از این شاخه به آن شاخه نرویم. همان تئاتر اول را چه کسی برایت نوشت؟
تئاتر اول اصلاً توی ذهن خودم بود. به هر کسی نقشش را گفتم که تو این را بگو، مینوشت.
* داستانش را یادتان هست؟ جزئیاتش را بیشتر تعریف کنید.
من مسجد را در مقابل مردم قرار دادم که چرا بیهودهاید؟ چرا ایستایید؟ چرا این همه ظلم را میبینید هیچ چیز نمیگویید. چرا فریاد نمیزنید. البته کمی هم داخلش طنز بود.
* طنز بود؟
بله. تقریباً. ولی طنز سوزناکی بود. بعضیها گریه میکردند.
* چه چیزش گریه داشت؟ یادت هست؟
همین گریه داشت که مثلاً بچههایمان را میبرند، میریزند در کویر. نه مادرشان خبر دارد نه پدر. بعضیها میگفتند: حاجی هفت دقیقه بیشتر شد؟ گفتم: هفتاد دقیقه هم شد بگویید. من را میگیرند شما چه کار دارید؟
* چرا هفت دقیقه؟
گفتم: هفت دقیقه بیشتر حرف نزنید. هفت دقیقه- هفت دقیقه بود. دو ساعت تئاتر شد.
* دو ساعت شد؟
بله.
* بعدش چه شد؟ آژانها نیامدند؟
چرا، من فرار کردم. چند نفر دیگر هم فرار کردند.
* فردای تئاتری که برگزار شد، رفتید راهپیمایی؟ چه شد؟
فردای تئاتری که برگزار شد، راهپیمایی شد. یک راهپیمایی شد که من فکر کردم بیش از دیشب آن، جمعیت آمد. چهار راه راهزان و مسجد محمودیه هم شد محل گردهمایی مردم. اینقدر توسعه پیدا کرد. الحمدلله ما در چند محل، تئاتر کار کردیم.
* راهپیمایی فردا را تا کجا رفتند؟
تا مسجد آقا ضیاء و دور باغ ملّی رفتیم. تمام شد تا پسر آقا- امام خمینی(ره)- از دنیا رفت و چهلمها شروع شد.
* چه بودند شعارها؟
توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد. وای اگر خمینی اذن جهادم دهد.
* اینها را اراکیها ساخته بودند؟
خیلیهایشان را اراکیها در آورده بودند، اما اراکیها چون بزرگ نداشتند، میدادند به قمیها، به اصفهانیها. بیشترشان را میبردند شهر آقای منتظری: نجف آباد. رادیوهای بیگانه خیلی گوش میدادم. من هرجا میرفتم، رادیویی داشتم. این نمایشنامه اولی نتیجهاش این شد. چند نمایش دیگر هم بازی کردیم.
● در زندان موقت، طبقه سه بودم. آقا را گرفته بودند، طبقه چهار بود. من طبقه پایین لهولورده بودم. سیدی آمد پهلویم، به نام آقای طباطبایی؛ گفت: آن سید را میبینی بالا؟ آیتالله خمینی است
خب جنگ شد و یک کتابی به من دادند: «به سوی نور». برداشتی دارم راجع به ظهور. به عقل ناقص و بیسواد خودم میرسید. بعد یه پیس، شب نوشتم. شب نوشتم و البته کجا نوشتم؟ توی ذهنم. هی مرور کردم، پاکسازی کردم، درست شد. دخترم را صدا کردم؛ گفتم: بابا این را بنویس! نوشت و خوابش برد؛ بعد دخترم بلند شد که وضو بگیرد، نماز بخواند. گفتم: بابا بیا بقیه این را بنویس! آمد نوشت. رفتم کارخانه، هنوز متن مانده بود. یک نفر بود به نام علی حاجیان. از او خواستم، دو سه روز با من کار کند. در بالکن دکانم این متن را نوشتیم. تمام شد. سوار ماشین شدم، رفتم حاج اسماعیل را پیدا کردم، رفتیم بیابان خواندیم. اسماعیل خواند و قلمش را درآورد و خطی هم رویش نکشید. گفت: نقش اولش را من بازی میکنم. چون نقش اول مهم بود. بعد دادم حاج اکبر فتحی[6] گفتم: شما باید مجری این نمایشنامه بشوی. خواند و گفت: روی چشمهایم. دادم علیرضا مرادی[7] چون به نظرم اینها مُلاتر و مناسبتر بودند، انقلابی هم بودند. اکبر فتحی در نمایشنامه اولی نبود چون سرباز بود. ولی در نمایشنامه دوم بود. معرکه شد... [بعد از مدتی] تعطیلش کردیم... بعد دیدیم یک نفر از طرف آیتالله خوانساری[8] آمد سراغ ما. گفت: میخواهی چه کار کنی؟ گفتم: حاجی میخواهم همه اراک را جمع کنم خیابان راهزان. گفت: خرجش؟ گفتم: نه آب میدهم، نه چای. هیچی هم نمیگیرم. گفت: چه کار کنم، گفتم: هر چه صدا داری، بریز چهارراه راهزان. ایشان به سپاه دستور داد و برقکشی شد.
تئاتر عجیبی بود. بزرگترین تئاتر بود... از آنهایی که توی آن جمعیت بودند. هم گریهشان حقیقی بود، هم خندهشان حقیقی بود.
* متنهای تئاترها کجاست؟
اگر داشته باشم برای آذرآب را دارم.
* شما قبل از انقلاب چند تا تئاتر داشتی؟
شاید 60 یا 65 تا.
* خوب یکی را به ما گفتی!
زیاد است. اینها را هم اگر کامل بخواهم به شما بگویم باید دست به قلم بشوید و بنویسید. شاید هجده تایش را در آذرآب کار کردم.
* قبل از انقلاب؟
نه توی جنگ.
* قبل از انقلاب چندتا نمایشنامه بود؟ غیر از این که الان گفتی.
قبل از انقلاب دوتا بود. یکی هم تهران بود که به هم زدندش. یکی هم تهرانپارس بود که به هم زدند. تیر زدند فراری شدیم.
* چطور شد سر از تهران درآوردی؟
گفتم که؛ در هیئت اباالفضل(ع) در تهران بودم.
در تهرانپارس یک نمایشنامه داشتیم به نام «شاهدزد». اسمش را شاه نباید میگذاشتیم باید میگذاشتیم دزد. همه تمرین را هم در بیابانها انجام دادیم. یادم است علی پروین و همبازیهایش در آن زمینها بازی میکردند. ما این تئاتر را درباره تخممرغها نوشتیم؛ که شاهی میآید در یک دِه. هیچ کس به او احترام نمیگذارد. به وزیرش میگوید. وزیر هم میگوید درستشان میکنم. به مردم میگوید هر کس تخممرغ دارد، بیاورد. تخممرغها قاطی میشود؛ حرامخور میشوند و میافتند به جان هم. ما گفتیم حکومت [پهلوی] هم چنین بلایی به سرمان آورده است. در حاشیه تئاتر، آقای ملکی بود؛ خیلی زِبل بود. جزء فدائیان اسلام هم بود. او سخنران و مجری بود؛ آژانها آمدند و فرار کردیم.
* بعد از فوت [آیتالله] آقا مصطفی [خمینی]؟
نه، قبلش بود.
* تئاتر «مساجد سنگر است» را کجا بازی کردی؟
در مسجد رسولالله(ص) برای سپاه بازی کردم. در گردان علیبنابیطالب(ع) بازی کردم.
* داستانش چه بود ؟
داستانش داستان منافقان بود؛ که برای خالی کردن مساجد چه کارهایی دارند میکنند. در این تئاتر هم خنده بود و هم گریه. تئاترهای من هم تقریباً همین طور بود؛ چون نمیخواستم غم را ببرم به جبهه. میخواستم صولت و مردانگی و توانایی بدهم.
* شعر هم می گویی؟
بله . شعری درباره شهید بهشتی داشتم:
عمامه خونین و سیَهرنگ بهشتی
بر سر بنه و قیام کن علیه زشتی
یک شعر دیگر هم بود که خیلی شعر قشنگی بود. دادم برای شب شعر، گفتند: حاجی این شعرهایت به درد نمیخورد. گفتم: باشد، ببرمشان؟ گفتند: نه، حالا بگذار باشد. برو بنشین آنجا، شرکت میکنی؟ گفتم: آره. چند تا شعر خواندند، یک دفعه دیدم شعر من را یک نفر دیگر دارد می خواند. خلاصه وقتی شعر تمام شد گفتم: چطور شد این شعر را خواندی؟ گفت: گفتند صاحب این شعر نیست حیف است برو بخوانش.
● رفتم دروازه تهران گفتم: یک دکان بدهید، من نقاش ماشینم. نقاشیام هم گرفت. الان بچههای جنگ هم به من میگویند اوسولینقاش
عمامه خونین و سیه رنگ بهشتی
بر سر بنه و قیام کن علیه زشتی
مظلوم بهشتی مظلوم بهشتی
با تیغ زبان یاور قرآن خدا شد
با جوهره علم مسلح به سلاح شد
با جمع رفیقان بده جان را چو بهشتی
مظلوم بهشتی مظلوم بهشتی
در کوره ایمان ذوب همچو طلا شد
در مکتب عشق عاشق خون شهدا شد
مظلوم بهشتی مظلوم بهشتی
جاهای دیگر هم شعر خواندهام، برای آیتالله مشکینی هم خواندهام. شعر من را هفتم شماره زده بودند. پنجمی که شد دیدم آقای مشکینی آمد بالا که صحبت کند. گفتم: شما مهمان هم حالیتان نیست؟ شماره به من دادند که شعر بگویم تو آمدی چی بگویی؟ آقای مشکینی همین طور نشست پایین. من که شعرم را خواندم، زیاد گریه کردند. اطرافیان من گفتند: نان خودت را پختی! ما میرویم تو خودت میدانی، میخواهی بیا میخواهی نیا. گفتم: بابا این [آیتالله] مشکینی است... نترسید. خواستیم برویم، گفتند: این شعر را کی خواند؟ گفتم: من. گفت: هیچ کدامتان نروید؛ همهتان بمانید. اطرافیانم ترسیده بودند. گفتم: ایشان از مادر مهربانتر است؛ نترسید. بعد که خلوت شد، گفتند: حاج آقا آماده است، تشریف بیاورید. حاج آقا آمد گفت: او که سر من داد زد کیه؟ گفتم: منم. مرا بوسید. لبهایم را ماچ کرد، دستم را گرفت و برد داخل. گفت: دخترم برایم کوفته آورده، خیلی هم کوفته دوست دارم، ناهار خودمان هم ناهاری نبود که لیاقت شما هفت هشت نفر را داشته باشد. حالا خواهش میکنم کوفته را بخورید. ما هم خوردیم و هفتاد تومان هم داد به من. آن موقع هفتاد تومان خیلی بود.
* صله هم گرفتی؟
بله. صله گرفتم. رفیق شدیم. مسائل شرعیام را از ایشان میپرسیدم. چون نماینده امام بود. امامجمعه قم بود. خیلی هم تحویلم میگرفت. شب میخوابیدم، صبح بلند میشدم، بدون خداحافظی میرفتم، غلام حلقه به گوشش شده بودم.
* توضیح سایت تاریخ شفاهی ایران: براساس اسناد موجود، امام خمینی(ره) در زندان موقت شهربانی زندانی نبودهاند؛ بنابراین این امکان وجود دارد که مصاحبهشونده، شخص دیگری را دیده و پنداشته که امام خمینی(ره) است.
[1] مهدی برزآبادی هم اکنون بازنشسته سپاه پاسداران در اراک است و در زمینه جمع آوری آثار دفاع مقدس کوشش میکند.
[2] اسماعیل نادری، جانباز دفاع مقدس است که فرماندهی گردان را در کارنامه خود دارد. وی هم اکنون در حال نگارش خاطرات خود از برخی عملیات های دفاع مقدس است.
[3] محسن کریمی، هم اکنون فرمانده سپاه روحالله استان مرکزی است و از باسابقه ترین رزمندگان استان مرکزی محسوب میشود.
[4] دروازه تهران، نام یکی از میدانهای شهر اراک به نام میدان سرداران است.
[5] عام کاوه، همان سردار شهید کاوه نبیری است که در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
[6] اکبر فتحی، از رزمندگان دفاع مقدس است که هم اکنون به تدریس در دانشگاههای شهر اراک اشتغال دارد.
[7] علیرضا مرادی، از رزمندگان و مداحان با سابقه شهر اراک به شمار میآید.
[8] آیتالله خوانساری، امام جمعه فقید شهر اراک که در سال 1380 از دنیا رفت.
تعداد بازدید: 7793
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3