جنبش دانشجویی اصفهان در گفتوگو با محمدعلی حاجی منیری(9)
ساواک با ترفند عکس، پیش آمد
مهدی امانی یمین
13 بهمن 1394
خاطرات محمدعلی حاجیمنیری در شماره پیش تا آنجا پیش رفت که سخن از عموی او، عباسقلی حاجیمنیری به میان آمد: «او قبل از انقلاب فرماندار بود و بعد از بازنشستگی در سال 52 معاون ولیان شد؛ استاندار خراسان و نایبالتولیه آستان قدس رضوی. در آستان قدس رضوی، رئیس «موقوفات ملک» شد.» اینک ادامه مصاحبه را میخوانیم.
* بعد از انقلاب چه شد؟
بعد از انقلاب تا حدی اذیت شد. ایشان سال 69 فوت کرد. از ایشان هم در این ساختمان[1] که امروز گفتوگو میکنیم، خاطره دارم. انقلاب که شد، بعد از آن نه شغلی داشت، نه درآمدی. همینجا در این خانه ظرف 8 الی 9 ماه در همین شهر تهران پولی در آورد که برای من ماشینی خرید. درست است که اموالش را مصادره کرده بودند و چیزی نداشت، اما این آدم توانایی داشت. زمانی که فراری بود و اینجا زندگی میکرد یک روز داشت از این کوچه به سمت میدان میرفت. دور میدان یک نفر فرش حراج کرده بود. فرشهای خوبی داشته، ایشان فرششناس بود، داخل حراجی رفت و صحبت کرد و فرشها را خریده بود. پول هم نداشت؛ یعنی پول فرشیهایی را که خریده بود، نداشت پرداخت کند. گفته بود من چک میدهم و سود چک را هم یک ماه دیگر میپردازم. خانهام هم اینجاست و بیایید برویم خانهام را نشان بدهم و فرشها را همانجا پهن کنیم؛ فروشنده هم قبول کرد و فرشها را آورد. عموی من نیز فرشها را فروخت و ظرف شش- هفت ماه این کار را کرد، باور کنید بعد از این مدت یک بی.ام.و برای من خرید، میگفت: «به خاطر این که در این دوران از من پذیرایی کردهای.» به خاطر اینکه او را در خانهام پناه داده بودم یک بی.ام.و برای من خرید و به من داد و گفت: «این مال شما.» غذایش هم نان و پنیر و خیار بود، حتی در همان زمان شاه که فرماندار بود. همسر ایشان هم چادری بود. سال 72 با شخصی در جایی بودیم، وقتی فامیلی ما را شنید، گفت شما با فلانی، همانی که فرماندار خراسان بود، نسبتی دارید؟ بازرس ویژه وزارت کشور در استانداری خراسان شد و آمد غائله بازار مشهد را حل و فصل کرد. گفتم: بله. همان فرد، عموی بنده است. حالا ایشان کی بود، آقای سلیمینمین. ایشان از قول پدر خانمش که از بازاریهای مشهد بودهاند این غائله مشهد را تعریف میکرد.
● یک ساواکی بود که بعضی اوقات میگفت: دو خط بنویس که اشتباه کردم و از این حرفها. گفتم: کاری نکردهام که تقاضای بخشش بکنم. بعد یک کتک مفصلی به من میزد
گفت در مشهد یکی از تیمسارهایی که در مشهد، استاندار بوده در مقطع سالهای 49 الی 50 در آنجا میخواسته بازار میوه و ترهبار مشهد را تعطیل کند. این بازار در داخل شهر افتاده بود و میخواستند که آنها را از آنجا بیرون ببرند و نمیتوانستند بازار میوه و ترهبار را به بیرون شهر منتقل کنند و چند بار هم اخطار داده بودند. چند تا از این غرفهدارها، داخل میدان هم سردخانه زده بودند و استانداری شبانه میآید با لودر سردخانهها و گوشههایی از میدان را خراب میکند؛ خلاصه فردا شهرداریچیها میرسند و چند تا از این بازاریها آنها را میزنند و شهربانی و ساواک میرسند و بازاریها را دستگیر میکنند. خود استاندار آمد و توی گوش چند نفر زده بود و گفته بود اگر میدان را تخلیه نکنید، شما را هم میبریم و بقیه چیزها را هم خراب میکنیم. بازاریها مجبور میشوند به آن بیابانی که تعیین کرده بودند، بروند و فقط درخواست میکنند که خراب نکنید، تا ما بتوانیم اموال و اثاثیه خودمان را ببریم. موافقت میکنند، به شرطی که دیگر بار به میدان نیاورند. بازاریها هم نامهای به وزارت کشور مینویسند و شکایت میکنند. مدتی بعد وزارت کشور، این عموی من را با عنوان بازرس ویژه به استانداری مشهد میفرستد. بعد از اینکه آنجا مستقر شد، سه ماه تحقیق میکند و در گزارشش به کاسبان حق میدهد؛ بعد برای جبران خسارت پیشنهاد میکند که خود وزارت کشور بیاید این تأسیسات میدان جدید را بسازد و اینها پول آن را قسطی پرداخت کنند. یک نوع دلجویی از کاسب هم باشد. وزارت کشور هم قبول میکند و استاندار عوض میشود. عموی من به فرمانداری مشهد منتقل میشود که رئیس دفتر استانداری خراسان یا فرماندار مشهد میشود.
مردم خیلی با ایشان خوب بودند، چون زمانی که نامه نوشتند میگفتند یکی آمد وحق ما را گرفت. ایشان داشت تعریف میکرد که سال 58 مشکل ممنوعالمعامله بودن خانهاش حل شده و ایشان به خانهاش برگشت. همانجا زندگی کرد و فوت کرد؛ حتی حقوق بازنشستگیاش را پرداخت کردند. در سال 72 آقای نمین از قول پدر زنش برای من تعریف کرد که سال 57 که انقلاب شد، شنیدیم که به منزل عباسقلی حاجیمنیری ریختند و خانهاش هم را گرفتهاند و خودش هم تحت تعقیب است. بعد بازاریهای مشهد هم که کارهای شده بودند، جمع شدند و گفتند که در سال 49 این آقا این کار را کرده است. خودش نماز میخواند و زنش را میشناختیم، چادری بود. استشهادی مینویسند و به دادگاه انقلاب میدهند، که ما شهادت میدهیم از سال 49 ایشان را میشناسیم و ایشان حق بازاریهای مشهد را از ساواک و شهربانی گرفته است و همیشه مسجدیها را حمایت کرده و در سالهایی که در استانداری خراسان بوده مسجدها را حمایت کرده و همیشه در مناسبتها برای مخارج از استانداری بودجه به آنها داده است. در روز عاشورا و تاسوعا همیشه خودش و زنش داخل هیئتها بودهاند. من هم نمیدانستم که چگونه مشکلش حل شد و ایشان این داستان را تعریف کرد که اینگونه شده است.
* فرید پزشک چه شد؟
زمانی که عموی من در استانداری خراسان به صورت مقطعی بود با وجود اینکه مذهبی بود با ساواک ارتباط داشت. زمانی که ما آمدیم دانشگاه به من گفت ممکن است این فرد ساواکی باشد و تقریباً با اطمینان گفت که مراقب باش. گفت ببین من میدانم که تو چطور هستی. چون قبل از اینکه دانشگاه بیایم، با احسان، پسر دکتر شریعتی در ارتباط بودم. با او رفت و آمد داشتم. با آقای دکتر دلآسایی، پسر خاله پدرم ارتباط داشتم. ایشان بعد از انقلاب به صورت موقت معاون استاندار خراسان شدند، زمانی که آقای طاهر احمدزاده، استاندار خراسان بود. دکتر دلآسایی سالها قبل از انقلاب تبعید بود. پسر طاهر احمدزاده، مسعود احمدزاده بنیانگذار سازمان چریکهای فدایی بود، اینها مشهدی بودند. طاهر احمدزاده از مصدقیهای نهضت ملی بود. دکتر دلآسایی ما را کشاند به کلاسهای دکتر شریعتی و با دکتر بسیار دوست بود و در همان مقطع دستگیر شد و مدتی زندان بود و چندین سال هم مدرک پزشکیاش را نمیدادند و یا اجازه طبابت به او نمیدادند. مدتی هم در خورموج تبعید بود؛ جایی است آن طرف بوشهر. تعریفهایی از خورموج میکرد، از سالهای 48 تا 50. خلاصه انسان شریفی است و هنوز هم برای من الگوی ساده زیستی است.
در هر صورت، عموی من این داستان را میدانست که من در این جریانات هستم و میدانست که چند نفر از مشهد دانشجو شدند و چه تعدادی هستند و توصیه و تاکید کرد که مواظب فرید پزشک باشید؛ پدرش ساواکی است.
* پس عموی شما او را می شناخت؟
بله. میشناخت؛ فرید، بچه مشهد بود. قبلاً با فرید در سال 54، در یک دبیرستان بودیم. فرید، نماینده دانشآموزان بود؛ فرزاد شهابیان هم با ما در یک دبیرستان بود. با خیلی از بچهها همدبیرستانی بودیم. همین علی قائمی، فرزاد شهابیان، عبدالرضا مهاجری مقدم، سعید ضیایی از دبیرستان با هم بودیم. از سال 50 هم را میشناسیم و گفت که این پدرش ساواکی است. توی خوابگاه، من و فرزاد و فرید پزشک با هم، هماتاقی شدیم.
● گفت: شماها این را نوشتید؟ جواب دادیم: نه، یکی هست که استاد است و اصلاً خیالش نیست که دارد اعلامیه مینویسد. وحید با نوشتن اعلامیه شد استاد و هنوز هم بعد از 38 سال اسمش استاد است
* اتفاقی و بدشانسی با او هماتاق شدید؟
بله، البته خودش آمد گفت که آقا میخواهم با شما هماتاق شوم. گفتم خوب است. البته فرزاد مخالف بود. گفتم اگر با او باشیم، سپر امنیتی خوبی است؛ نشان میداد که ما این طرفی هستیم. البته اتاق ما هم پاکسازی شده بود و در اتاق ما چیزی پیدا نمیشد، نه اعلامیهای، نه کتابی و نه صحبتی، هیچ نبود. البته ما در اتاقهای دیگر برنامههای خودمان را داشتیم. بعد بر میگشتیم و با فرید پزشک هم اتاق بودیم. وقتی که ما لو رفتیم، فکر کردیم کار فرید پزشک بوده و فرید را یک کمی زدیم.
* قبل از دستگیری؟
نه بعد از دستگیری. من و فرزاد فکر کردیم که کار او بوده است. حالا خدا ما را ببخشد و فرید پزشک هم ما را عفو کند، اگر این کار ما اشتباه بوده است. فرید پزشک درسال 57 همان زمان تعطیلی دانشگاهها رفت امریکا؛ دیگر هم برنگشت. ولی دقیق نمیدانم که آیا خبرچین ساواک بود یا نه.
* ولی جزء لیستی که آقای امین تهیه کرده، بوده است؟
بله. جالب است. الان که این را گفتید، یاد ماجرای فرید پزشک افتادم.
* از جمله افراد دیگرِ لیستِ امین: واعظی، نیکدل، بیگبیگی، گلهزند، باز یاری و بدیعیسبزوار هستند.
بله، در لیست بعضیها را درست معرفی کرده است، مثلاً وحید بدیعیسبزوار. ما در خوابگاه، اسم ایشان را گذاشته بودیم «استاد». همه به او میگفتند استاد، چرا، چون فرد مذهبی با مطالعه و نترسی بود، خواهرش هم اعدام شده بود. در مقطع 16 آذر دیگر رعایت و ملاحظه را کنارگذاشته و رفتیم اتاقش. ایشان بچه سبزوار بود، ولی با دانشجوهای مشهد اتاق گرفته بود و این آقا رضای ما هم رفت با اینها هماتاق شد. ما هم برای این که پوششی داشته باشیم، با فرید پزشک بودیم. اینکه پایگاههای مختلفی برای فعالیت داشتیم و یکی از جاهایی که میرفتیم اتاق اینها بود. آقا رضا گفت اینها بچهها مشهدیاند و من گفتم اینها را نمیشناسم، ولی بعد بلافاصله با آنها رفاقت برقرار کرده بودیم. یک شب رفتیم در اتاق سبزواری که داشت اعلامیه مینوشت. هنوز کسی نبود رسماً اعلامیه بنویسد. دیدیم این راحت نشسته، اعلامیه مینویسد. به ما هم محل نگذاشت یا اینکه جمع کند. به او گفتم آقا وحید داری چی مینویسی؟ گفت اعلامیه، دارم اعلامیه می نویسم. گفتم آقا خطرناک نیست؟! گفت تا کی میخواهید دانه دانه بنویسید و بچسبانید به دیوار، تا کی بترسیم. ما هم چیزی نگفتیم. البته زمانی که داشتیم میرفتیم، فرزاد گفت آقا چند تا نوشتی؟ گفت 10 - 15 تا نوشتم. با دست نوشته بود و با خطی که شناخته هم نشود. فرزاد گفت میخواهی اعلامیههای خوابگاه 10 را ما بزنیم. قبول کرد. بعد من به فرزاد گفتم چی گفتی، تو که نمیشناسی. فرزاد گفت این برای خودش استاد است. ما آمدیم به اتاق با همین عبدی که شهید شد. گفتیم هفت - هشت تا از این اعلامیهها را انتخاب کنید و بروید طبقه سه را بزنید و من طبقه یک را میزنم. گفت شماها این را نوشتید و جواب دادیم نه بابا یکی هست که استاد است و اصلاً خیالش نیست که اعلامیه دارد مینویسد، کسی را تحویل نمیگیرد. این اولین صحنهای بود که وحید با نوشتن اعلامیه شد استاد و هنوز هم بعد از 38 سال اسمش استاد است.
* در ادامه لیست، بعد از او، آقای اردلان جعفریاصل و علی شهابیان هم بود.
واقعاً! علی شهابیان هم بود! جالب است فرید پزشک هم هست. احتمالاً زمانی که اسم من را دادهاند، با فرید پزشک اشتباه گرفتهاند. نمیدانستند که کی به کی است؟ اما تعدادی از لیست 13 نفری که اخراج شدند، جزءِ لیست محمدامین نیستند؛ از جمله: عبدالرضا ابوالحسن چوبدار، خود من [حاجی منیری]، غلامرضا خوشبخت، عبدالرحیم خواجه موگهای، کامران سرمدی، حمیدرضا فرهنگ درهشوری، وهاج مهاجری، کامبیز گلجوبیان و همایون شایانفر. بنابراین امین فقط اسم چند نفر را درست داده بود و خطا زیاد داشت.
* چطور شما را دستگیر کردند؟
من از کلاس آمدم. قبل از اینکه به اتاق بروم برای صرف ناهار رفتم سلف سرویس. در سلف خدا بیامرز عبدی و سعید ضیایی را دیدم. ما خیلی با هم رفیق بودیم در هر صورت عبدی به من گفت علی تو اینجا چکار میکنی؟ گفت ببین ساواک آمد در اتاق، علی[2] را گرفتند بردند. فکر کنم دنبال تو هم باشند. این خبر را عبدی و سعید ضیایی به من دادند. عبدی در جنگ شهید شد. سعید هم بچه خوبی بود. جزء بچه مذهبیهای مشهد بود که در ترم دوم همراه با آن دویست نفر از دانشگاه اخراج شد. فعال بود و در جنگ هم بود. زمانی که مدتی به جبهه رفته بودم دیدم خیلی گرایش به راست پیدا کرده و تا حدی هم تند میرفت؛ چندی بعد با ایشان ارتباط برقرار کردم، گفتم وحید من در سال 62 ترسیدم با شما حرف بزنم، چون شما مواضعی داشتید که نمیشد با شما حرف بزنم. اگر ما چند تا سوال میپرسیدیم اصلا ما را مهدورالدم اعلام میکردی. جواب داد که نه چنین نبوده ولی برداشت من چنین بود که چرا این طوری بود. سعید جنگ رفت و مجروح هم شد و برگشت و حدودا بیست سال پیش رفت کانادا.
اینها میگفتند علی را گرفتند، احتمالا دنبال شما هم باشند. چون اسم تو را پرسیدند و سراغت را گرفتند. گفتم اِه، جدی میگویید؟ گفتند آره. من دیگر ناهار نخوردم و گفتم بروم به اتاق، مقداری وسیله و یک ساک داشتم که ببندم و بروم. رفتم ساک را بردارم فرید پزشک توی اتاق بود و پرسید علی میخواهی جایی بروی؟ گفتم نه میخواهم بروم زمین ورزش برای فوتبال. گفتم فرزاد کجاست؟ گفت مگر خبر نداری؟ گفتم نه. گفت آمدند فرزاد شهابیان مقدم را گرفتند. گفتم نه بابا، چی چی گرفتند، چه میگویی. گفت نه، آمدند او را گرفتند. اینجا دیگر کلام را قطع کردیم و معطل نکردم و از اتاق آمدم بیرون. به بهانه در رفتن آمدم بروم توی زمین فوتبال. یک مینیبوسهایی بود که سرویس دانشگاه بود و به صورت ساعتی بچهها را به شهر میبرد. آمدم و دیدم ماشین نیست. گفتند شاید نیم ساعت دیگر بیایید. پیش خودم گفتم نه. پیاده راه افتادم به سمت زمین فوتبال تا بروم سمت جاده. خلاصه آمدم و نرسیده به زمین فوتبال یک ماشین نگه داشت و ما را گرفت.
● اتاق هم پاکسازی شده بود و در اتاق ما چیزی پیدا نمیشد، نه اعلامیهای، نه کتابی و نه صحبتی، هیچ نبود. البته ما در اتاقهای دیگر برنامههای خودمان را داشتیم
* چطور شما را گرفتند؟
دو نفر لباس شخصی داخل ماشین بودند. اول ماشین را نگه داشتند و گفتند کجا میروید؟ من دیدم سه نفر هستند که نمیشناسم، سن و سال آنها به دانشجو هم نمیخورد و کارمند دانشگاه هم نیستند. فکر کردم و گفتم شاید آمدهاند دیدن یکی از بچهها! گفتم شهر میروم. گفت بیا برویم. ما هم سوار شدیم؛ تا نشستیم توی ماشین، دست ما را پیچاند و گفت محمدعلی حاجیمنیری هستی؟ گفتم نه. یک سیلی زد توی گوشم. فهمیدم داستان چیست! اینها آمار داشتند و در دانشگاه، دنبال من بودند و فقط من را ندیده بودند یا شاید هم دیده بودند و زمانی که ساک دست من بوده احتمالا تعقیبم کرده بودند. البته دانشگاه خلوت بود و راحت میشد کسی را تعقیب کرد و آمار گرفت که این کار را کرده بودند. لذا گفتم نه. که او هم زد و گفت، خفه شو. سر ما را پایین کردند. ما را بردند به همایون شهر اصفهان. رفتیم آنجا و دیدم که به به، دوستان همه هستند. فرزاد و علی و همه بودند.
* در دادگاه چطور محاکمه شدید؟
ما به دادگاه رفتیم ولی محاکمه نشدیم. دادگاه در اصفهان بود. قاضی هی از ما سوال میکرد، همان سوالهایی که در ساواک پرسیده بودند و به انجام آنها مشکوک و متهم بودیم و ما نیز انکار و رد میکردیم و بچه سال هم بودیم. به ما میگفتند: آقا از شما عکس داریم.
* مگر ممکن بود روز درگیری با شرایط خاصی که در دانشگاه به وجود آمده بود ساواک عکس گرفته باشد؟
ما هیچوقت هیچ عکسی را ندیدیم. ولی در برگههای بازجویی ما نوشته بود: «... من دروغ نمیگویم، اگر دروغ بگویم به اشدّ مجازات محکوم بشوم و...» این توضیحات را آورده بودند. نوشته شده بود که شما در این تظاهرات بودید و به مقامات کشور توهین شده، به اموال دانشگاه خسارت زدهاید. ما هم در پاسخ به این اتهامات گفته بودیم که ما نبودهایم.
* پس چطور عکس شما را شما پیش میکشیدند و از آن استفاده میکردند؟
بعد در سوالات از ما این را میپرسیدند و در دادگاه، قاضی این را هم از ما پرسید. در ساواک هم که از ما بازجویی میکردند، نوشته بودند از شما عکس داریم. من نوشته بودم که اگر در عکس باشم، اتهامات را می پذیرم و به اشد مجازات محکوم بشوم. البته ریسک بزرگی بود. ما میگفتیم که اگر عکس داشته باشند تمام این بازجوییها و چیزهایی که از ما میپرسند کشک است و با وجود عکس کارهای دیگری میتوانند بکنند و اگر هم عکس نداشته باشند، دارند بلوف میزنند. ما هم تا حدی متوجه شده بودیم که دارند بلوف میزنند. در نتیجه من و همایون شایانفر و فرزاد شهابیان مقدم نوشته بودیم که اگر از ما عکس دارید قبول داریم که به اشد مجازات محکوم بشویم. ولی میدانم که وهاج مهاجری نوشته بود که حالا شاید من در یکی دو تا عکس افتاده باشم و خودش را لو داده بود. البته چیز دیگری هم میپرسیدند و میگفتند که شما این اسامی را در روز تظاهرات و خرابکاری دیدهاید؟ اسم تکتک بچهها را از هر نفر میپرسیدند و ما میگفتیم نبودیم و نمیشناسیم. وهاج مهاجری و عبدالرضا چوبدار، فکر میکنم مقداری مطلب را باز کرده بودند و گفته بودند که کار بچهمذهبیها بوده است. چون وهاج مهاجری بعداً خودش در زندان برای من تعریف کرد که گفتم حالا شاید در یکی دو تا عکس بوده باشم.
بعداً شنیدیم بعضیها گفته بودند بچه مذهبیها در تظاهرات بودهاند. ساواک با ترفند عکس از یک عده حرف کشیده بود. چند نفر گفته بودند اگر عکس دارید ما میپذیریم و مینوشتیم ما را اشتباه گرفتهاند.
چند بار بازجویی شدیم. در بازجوییهای بعدی میپرسیدند تو چرا میگویی در تظاهرات نبودهای و چرا بقیه را نمیگویی؟ تو چرا چیزی نمیگویی؟ آنها که همه تو را هم گفتهاند که تو هم در تظاهرات بودهای؟ حالا شاید هم بلوف میزدند. ولی بعد از آن ماجرا که آمدیم بیرون شنیدم که باز عبدالرضا چوبدار و یا وهاج مهاجری اسم بعضی از بچههای مذهبی را گفتهاند که بودهاند، چون وقتی خودش قبول کرده که شاید داخل یکی دو تا عکس بوده است و بعد پرسیدهاند که دیگر چه کسانی بودهاند؟ آنها بچههای چپ را نگفته بودند و مذهبیها را گفته بودند؛ البته این مطلب را شنیدهام.
* چرا چپیها را نگفته بود؟
چون خودش چپی بود و مذهبیها را گفته بود. مهاجری و چوبدار از چپیها بودند. فکر کنم عبدالرضا چوبدار هم بوده و در ساواک اتهام از طریق بودن در عکس را می پذیرد.
* به یاد دارید قاضی دادگاه و ساواکیها چه کسانی بودند؟
تنها چیزی که یادم است، میدانم که در ساواک افسر نگهبانی به نام فرخی داشتیم.
* در ساواک شکنجه هم شدید؟
نه شکنجه نشدیم، ولی کتک زدند. بالاخره چک و لگدی میزدند، البته رفتار ملایم هم داشتند. یک ساواکی بود که بعضی اوقات میگفت پسر تو حیفی؛ تو فلان رتبه کنکور بودی، تو میتوانی در این دانشگاه، مهندس راه و ساختمان خوبی بشوی، تو آینده روشنی داری، تو میتوانی از نخبههای کشور بشوی، این کارها چیست الان میکنی. دو خط بنویس که اشتباه کردم و تقاضای بخشش میکنم و از این حرفها. گفتم کاری نکردهام که تقاضای بخشش بکنم و بعد یک کتک مفصلی به من زد. اولش خیلی آرام آمد ما را راهنمایی کرد و گفت همه شما خوبید و حیفید. آنجا هم میگفتند که وهاج مهاجری نوشته و تقاضای بخشش کرده.
* حکم اخراج شدن و ممنوعیت از تحصیل شما چطور صادر شد؟
فکر کنم بعد از دو هفته آزاد شدیم.
* به خانواده اطلاع ندادید که دستگیر شدید؟
زمانی که دستگیر شدیم با کسی در ارتباط نبودیم، ولی فکر میکنم بچههای دیگر به خانواده اطلاع داده بودند.
* عکاس آن عکسی که از 44 نفر دستگیر شده از روی ساختمان گرفته شده است را میشناسید؟
این عکس را یکی از دخترهای دانشگاه از داخل خوابگاه 9 گرفته بود. خوابگاه 9 سه بال داشت و یک بالش برای خوابگاه دخترها بود. آن عکس را از همین بال یکی از دخترها گرفته بود. سعید ضیایی چند سال پیش که با هم در ارتباط بودیم، گفت علی یک عکسی آوردم که آن زمان یکی از دخترها گرفته است. آن دختر هم الان در کانادا است و آن همین عکسی است که نشانگر چند نفر دستگیر شده از اعضای آن گروه 44 نفری است. ولی اسم دختر را به من نگفت و یادم هم نبود بپرسم.
ادامه دارد...
جنبش دانشجویی اصفهان در گفتوگو با محمدعلی حاجی منیری(8)
مطالب مرتبط پیشین:
جنبش دانشجویی دانشگاه صنعتی اصفهان
1- میدان آرژانتین، خیابان الوند، خیابان 27
2- اسم مستعار همایون شایانفر
تعداد بازدید: 5937
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3