سوسنگرد، اشغال، آزادی(4) و پایانی
در گفتوگو با قدرتالله بهاری
علی تکلو
29 آذر 1394
● آیا کسانی بودند که با عراقیها همکاری کرده باشند؟
بله. مردم آنها را میگرفتند و میآوردند. من در مسجد بودم و از بیرون خبر نداشتم. ظرف 48 ساعتی که سوسنگرد دست عراقیها بود مردم میشناختند چه کسی گاو کشته، اسفند دود داده، پرچم عراق را بالای فرمانداری زده، و یا رقصیده است. 29 نفر را آوردند و تحویل ما دادند. نگهداری عراقیها به مراتب از اینها برای من راحتتر بود. چون عراقیها مثل بره اسیر شده بودند و برای اینکه نکشیمشان، هیچ حرکتی از خودشان نشان نمیدادند. اما از آن طرف برادر و خواهر و پدر و پسر عمو و پسر خاله اینها پشت در مسجد شلوغ میکردند. منتها این قدر نیروهای محلی دور مسجد ریخته بودند که هیچ کدامشان جرأت حمله به مسجد را نداشتند. چون خود ما در خطر بودیم، من دو نفر را با آرپیجی روی بام مسجد هم گذاشته بودم که اگر کسی به طرف مسجد حمله کرد، رحم نکنند و بزنند تا ما کارشان را در همین جا تمام کنیم. ما حالا مانده بودیم با این بیرون مسجدیها چه کار کنیم؟ میآمدم بالای مسجد با بلندگو دستی که برایم آورده بودند، به آنها میگفتم: «ساکت...!» ساکت نمیشدند و یک موقع داد میزدند و میگفتند: «این اختلاف فامیلیه، اختلاف قبیلهایه، اینها با عراقیها همکاری نکردند...»
ماشین نداشتیم. گفتم که بچهها بروند سراغ آن ماشین آهو، که ژ3های داخلش را برداشتیم. بچه ها آمدند و گفتند ماشین نیست. به همان عربها گفتم: «چه کار کنیم؟ بیسیم هم که نداریم. چه جوری به لشکر اطلاع بدهیم؟ الان هـم که دارد غروب میشود.» حالا این ماجراها را که دارم میگویم حدود ساعت 4- 5 بعد از ظهر است. این مقدار صحبت من درباره زمانی حدود 10 ساعت است. من با لباس نظامی بودم، ولی درجه نداشتم. فکر میکردند من سرهنگی، تیمساری، ... هستم. میگفتند: «به درجهات قسم، به خدا قسم به ما اعتماد کن و ما کمکت میکنیم.» آخر به یکی از آنها گفتم: «هی میگویی کمک کنم، کمک کنم، یک ماشین پیدا کن و بیاور.» همه آنها مسلح بودند. هیچ کس آنجا دست خالی نبود. کمِ کم تفنگ دو لول شکاری داشتند. یعنی همه ژ3، ام یک، برنو، یا کلاشینکف داشتند. اسلحههایی هم داشتند که ما ندیده بودیم. معلوم نیست از کجا آمده و دست اینها بود. یکی رفـت یکی از این ماشـینهای بنز بزرگ آورد که آرد برای نانواییها میبرد و تقسیم میکرد. قدری طول کشید. هوا داشـت یواش یواش تاریک میشد که ماشین را آورد. خوب، حالا ما عراقیها را میخواهیم ببریم، با ایرانیها چه کار کنیم؟ گفتم: «برو چند تا گونی هم پیدا کن و بردار و بیاور.» گفت: «میخواهی چه کار کنی؟» گفتم: «برو گونی پیدا کن بردار بیاور. چون اینها را که نمیتوانم اینجا ول کنم.» یک ستون درست کرده بودم از آن کسانی که در مسجد با ما همکاری کرده بودند، از آنهایی که در این مدت ما به آنها اعتماد کرده بودیم. یک نردبان عقب ماشین گذاشتیم. از این نردبانهای چوبی بود. عراقیهایی را که دستها و چشمهایشان را بسته بودیم، یکی یکی دست زیر بغلشان میگذاشتیم و در ماشین مینشاندیم. این ستون و افراد روی پشتبام هم مسلح بودند. با خودم هم دو یا سه نفر مسلح میبردم و میآوردم. اسیران را یکی یکی میبردم، نه اینکه ستون ببرم. اینها را بردیم در ماشین نشاندیم. عراقیها تمام شدند. آمدیم سراغ ایرانیها. گونی آرد میکشیدیم سرشان تا پایین که فقط مچ پایشان معلوم بود. چرا این کار را میکردیم؟ برای اینکه نبینند اینهایی را که ما میبریم چه کسانی هستند که به ما حمله شود؛ مثلاً برادر، پسر عمو یا پدر یکی از آنها حمله کند. اینها را با گونی میبردیم و در ماشین مینشاندیم. دستهایشان را بسته بودیم. خیلی هم ترسیده بودند. خیلیهایشان حرف میزدند، میگفتیم: «حرف نزن!» 29 نفر را بردیم. روی سپر و کاپوت جلو هم آرپیجیزن نشاندیم.
● یعنی شهر از نیروهای نظامی خالی شد؟ شهر دست چه کسی بود؟
شهر دست مردم بود و نیازی هم به ما نبود. عراقیها که رفته بودند. ما باید اسیران را به لشکر اهواز میدادیم. البته هلیکوپتر حتی وضعیت ما را گزارش نکرده بود که ما را هلیبرد کرده، آیا آمدهایم یا نیامدهایم.
● عراقیها تا نزدیک حمیدیه پیشروی کرده بودند. وقتی شما به سوسنگرد، رسیدید پشت شما نیروهای عراقی نبودند؟
خیر. هلیکوپترها آنها را در جاده میزدند و پاکسازی میکردند و هیچ کس نبود. در فاصلهی جاده حمیدیه تا سوسنگرد ما با هیچ کس درگیری نداشتیم. تانکها را ول کرده و رفته بودند و زیر تانکهای جنوب جاده هم آب کرخه آمده بود. ضلع شمالی خشک بود. هلیکوپتر ما را حدود 700-800 متری سوسنگرد پیاده کرد و رفت. بعداً که خلبان هلیکوپتر را دیدم به او گله کردم که «آقا چرا دنبال ما نیامدی؟ چرا نیرو برای ما نیاوردی؟» گفت: «من رفتم و دیدم چند تا عراقی دارند فرار میکنند، نشستم دو تا عراقی گرفتم، قسمتم بود. عراقیها را انداختم در هلیکوپتر و آنها را بردم و تحویل دادم.»
هنوز هوا تاریک نشده بود که به اهواز رسیدیم. به فرماندۀ لشکر گفتم تعدادی اسیر داریم، که تعدادی عراقی اند و 29 نفر هم اهالی سوسنگرد هستند. دو عراقی زخمی را به سرعت به بیمارستان بردند. بعضیها را هم به زندان دژبان لشکر تحویل دادیم. فرمانده لشکر گفت: «بقیه را هم ببرید و به استانداری تحویل دهید.» ناگفته نماند موقعی که ما اینها را از سوسنگرد میآوردیم 2-3 نفر از اهالی سوسنگرد هم، مسلح با ما آمدند. از همان بچههایی که با ما آنجا همکاری میکردند و میگفتند که از کمیتهی سوسنگرد هستند. آن موقع کمیته هنوز برقرار بود و با نیـروی انتظـامی ادغام نشده بودند. بعد هـم دیدیم که راست میگویند. بقیه هم آنها را میشناختند. بچههای کمیته بودند که از کوههای الله اکبر آمده بودند.
اولین کسی که من را در سوسنگرد دید سرگرد منتصر بود. سرگرد منتصر با رانندهاش، با یک جیپ و با دو نفر مسلح بود. وقتی بعد از درگیریها وارد شهر شدیم، به شهربانی سوسنگرد برخوردیم. عراقیها شهربانی سوسنگرد را زندان کرده بودند. ایرانیها را در آنجا زندانی کرده بودند. بعد از فرار آنها، ایرانیها هم از داخل زندان فرار کرده بودند. وقتی ما رفتیم، دیگر هیچکس داخل زندان نبود. یعنی نه نیروی نظامی ما و نه نیروی عراقی در زندان نبود. کسی زندانی بود. با استفاده از به هم ریختگی صبح و بلبشویی که هلیکوپترها به وجود آورده بودند، درها را شکسته و فرار کرده بودند. من در شهر داشتم میچرخیدم که دیدم یک جیپ آمد. دیدم یک سرگرد منتصر از آن پیاده شد. آن موقع سرگرد بود و الان سرهنگ است. یک سرگرد پیاده شد و دو نفر مسلح همراهش که ایرانی بودند. بعد از آشنایی دادن، گفت: «بهاری تو اینجا چه کار میکنی؟ تهران بودی.» گفتم: «آمدم دیگر.»
این سرگرد منتصر چه کسی بود؟ فرماندۀ گردان 255 تانک که او هم به کوههای الله اکبر رفته بود. از آن سروصداهایی که از سوسنگرد بلند شده بود و این که مردم از پشت بامها شلیک میکردند، با خود میگوید: «لابد خبری هست، برویم.» میآید جلو و میبیند هیچ کس به او تیراندازی نمیکند. میآید در شهر و با ما برخورد میکند. ما هم اگر تشخیص نمیدادیم، ممکن بود با هم درگیر بشویم. بعد گفت: «من میروم تا کاری برای سوسنگرد انجام بدهم.» یکی از کارهایی که او باید میکرد، این بود که باید میرفت و به شهر نیرو میآورد. تا ساعت 4- 5 غروب که ما در شهر و درگیر بودیم، از سرگرد منتصر خبری نشد. به لشکر اهواز آمدیم. به سرهنگ قاسمی گفتم: «اسیرها را به دژبان دادیم، مجروحها را هم به بیمارستان فرستادیم. این 29 نفر بومی ماندهاند.» گفت: «اینها را هم ببر بده به استانداری.» آنها را هم به همان بچههای کمیتهچی تحویل دادیم و گفتم: «اینها را ببرید بدهید استانداری، خبرش را هم به ما بدهید.» اینها رفتند استانداری، فردا صبح هم من را خواستند. بعد رفتیم سوسنگرد.
فرماندۀ وقت لشکر زرهی اهواز، سرهنگ بازنشسته زرهی غلامرضا قاسمینو که در مورد آزادسازی سوسنگرد صحبت میکند، میگوید: «تیپ 3، سه مرتبه به نیروهای عراقی مستقر در سوسنگرد حمله کردند. بار اول به فرماندهی شهید سرگرد غیور اصلی، و دفعهی دوم به فرماندهی گروهبان بهاری که داوطلبانه از ستاد مشترک آمده بود. بهاری همه عراقیهایی که به سوسنگرد آمده بودند، اسیر کرد و تحویل آقای خلخالی کرد.» اشتباهش فقط در این است که ما شخصیها را تحویل آقای خلخالی و نظامیهای عراقی را تحویل لشکر دادیم. او اینها را با آن بومیهای منطقه اشتباه گرفته است.
● بعد از اینکه شما برگشتید، آیا نیروهای لشکر رفتند و در سوسنگرد مستقر شدند؟
بله، بعدها شخصی به نام فرتاش رفت و فرماندار نظامی آنجا شد. بعد از اینکه فرماندار نظامی شد تعدادی از نیروهای لشکر آنجارفتند، کمیتهی آنجا هم دوباره شکل گرفت. این تا قبل از زخمی شدنِ من است. چون من رفت و آمد داشتم، ولی دیگر عملیات نداشتم. حالا رفت و آمدم چه بود؟ من میخواستم در منطقهای به نام گلبهار عملیات کنم که نزدیک سوسنگرد است، به طرف همان امامزاده «سید». گاهی که میرفتم سری هم به سوسنگرد میزدم؛ فقط سرزدن، نه کاری. چون معمولاً حکم نظامی این است که هر کس در هر جایی مستقر میشود سعی میکند مستقل باشد که کسی در کارش دخالت نکند و خود من هم مستثنی از این موضوع نبودم.
● شما با توجه به آشنایی که با منطقه داشتید و وضعیت نیروها، چه شد که دوباره عراق توانست بیاید و در دفعهی بعد سوسنگرد را بگیرد؟
گفتم، نیروهایمان کامل نیامده بودند. نیروهای مشهد نیامده بود، نیروهای...
● حتی بعد از این نوبت آزادسازی سوسنگرد؟
بعد از آن هنوز هم نیرو نرسیده بود. ببینید، ما در یک جبهه که درگیر نبودیم. ما از دارخوین و شادگان و جادهی آبادن و پل بهمنشیر آبادان درگیر بودیم که سرهنگ کهتری رفت و لقب امیر آبادان را هم گرفت و حصر آبادان را شکست. از آبادان ما درگیر بودیم تا غرب کشور. در برابر سؤالی که الان میکنید باید معایب را هم بگوییم. ما معایبی را میدانیم. خوب لشکر، لشکری بود که تعدادی از نیروهای آن در کودتای نوژه (نقاب) که نزدیکترین زمان را به جنگ داشت، دستگیر شده بودند. چه کسانی را دستگیر بودند؟ طبعاً آنهایی را گرفته بودند که از فرماندهان بودند. این فرماندهان همه در زندان بودند. البته اینها را هم در یک مراسم آزادسازی، آقای خلخالی رفت و از زندان آوردشان بیرون و گفت: «شما مشمول عفو امام شدید، بروید سری به زن و بچههایتان بزنید و خودتان را معرفی کنید.» دیگر نفهمیدیم آنها رفتند و برگشتند یا برنگشتند. ولی صلاح نبود که آنها را در زندان نگه دارند. چون اگر خدای ناکرده عراق پیروز میشد و زندان اهواز به دست عراق میافتاد، آن وقت همهی اینها میتوانستند نیروهای اطلاعاتی عراق باشند. این بود که صلاح ندیدند که اینها در زندان باشند. تحت همین عنوان بود که امام(ره) آنها را مشمول عفو قرار دادند. اینها را از زندان آزاد کردند. یک هفته هم به آنها مرخـصی دادند که بروند به خانوادههایشان سر بزنند و برگردند خودشان را به منطقه معرفی کنند. دیگر نمیدانم که اینها آمدند یا نیامدند؟
● لطف کردید که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید.
پایان
تعداد بازدید: 7225
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3