بازنگری خاطرات یک سرباز استرالیایی جنگ جهانی اول:

آسیب‌ها، خاطرات و تاریخ شفاهی(4)

آلیستر تامسون[1]
ترجمه: صفا صهری

01 آذر 1394


تروما[2]، خاطره و خویشتن‌داری

برای فهمیدن ترس و اضطراب "فرد فارال" راه‌های دیگری هم هست. از وقتی من اولین چاپ کتاب خاطرات آنزاک[3] را نوشتم، نظریه‌پردازان حوزه خاطره و تروما دریافت پیچیده‌ای از آثار روانی حوادث فاجعه‌بار خلق کرده‌اند. آنها همچنین دریافت پیچیده‌ای از تروما به عنوان پدیده‌ای که هم روانی و هم فرهنگی است ارائه دادند. این تئوری توضیح می‌دهد که حوادث غیرمعمول و تکان دهنده- مانند نسل‌کشی، جنگ یا سوء استفاده جنسی از کودکان- می‌توانند زخم‌های عمیق روحی ایجاد کنند. چنین حوادثی ممکن است تا حدی استثنایی و آزاردهنده باشند که در قربانی عکس‌العملی نسبت به هیجانات درونی ایجاد کند. عکس‌العملی که موجب می‌شود فرد نتواند شناخت یا حس عاطفی درستی داشته باشد تا با این حادثه و عواقب آن به طور مؤثر برخورد کند. تروما هم یک حادثه است و هم شامل خاطره آن حادثه می‌شود یا در تعریف دقیق‌تر، تروما یک دشواری[4] است که فرد برای ساختن خاطرۀ یک حادثه متحمل می‌شود. زخم‌های روانی تروما می‌توانند وخیم‌تر شوند و سپس به شیوه‌های غیرقابل انتظار و غیر مرتبط در کابوس‌ها، با افکار ناخواسته، خاطرات ناراحت‌کننده و پراکنده یا در خلال جدایی‌ها سربگشایند.

در مورد "فرد فارال" به نظر نمی‌رسد که تنها با یک تروما مواجه باشیم، بلکه با تجمع آسیب‌های روحی روبرو هستیم. تنها چند روز پس از رسیدن او به جبهه غرب در سال 1916، "فرد" شاهد کشته شدن بهترین دوست هم شهری‌اش در منطقه نبرد سُوم[5] زیر بمباران بود، بمبارانی که هیچ وقت تمامی نداشت، بمباران مداوم از سوی هر دو طرف جنگ. این حادثه در شروع به شدت نگران کننده بود. نامه‌های "فرد" از بیمارستان انگلیس پس از جنگ پولیگن وود[6] در سپتامبر 1917 منظره بی‌آب و علفی را توصیف می‌کند که پر از کشته‌شدگان و زخمی‌هایی است که در چاله‌های انفجار گلوله‌های توپخانه‌ها افتاده‌اند. او در حالی که بدنش زیر بمباران شدید نیمه‌سوخته شده، خودش را به جلو می‌کشاند تا این که سرانجام زخمی می‌شود. در نامه‌ها "فرد" تصدیق کرده که ترسیده بوده اما در عین حال برای اطمینان دادن به خانواده‌اش لاف پهلوان پنبه‌ای هم سر داده است. در مصاحبه‌های ما "فرد" احساساتش را با جزئیات بیشتری به خاطر آورد: "گلوله‌باران بی‌رحمانه توپخانه بدترین چیزی است که من تجربه کردم. بدون هیچ حفاظی، تنها سوراخ توپ‌ها بود، گلوله‌باران ادامه داشت. یک ساعت به اندازه یک عمر می‌گذشت." در تاریکی "فرد" یگانش را گم می‌کند، و وقتی حمله شروع می‌شود، او اسلحه‌اش را هم از دست می‌دهد: "راستش من تقریباً عقلم را از دست داده بودم... من در وسط منطقه‌ای که مورد تخاصم دو طرف بود، گیج شده بودم."

در خاطرات "فرد"، بیماری روان‌رنجوری او بعد از جنگ آغاز می‌شود و خودش را با لکنت زبان و کابوس‌های تکراری درباره وحشت و آسیب‌پذیری زیر بمباران نشان می‌دهد.

اوه بله، کابوس، من کابوس‌هایی درباره بمباران شدن داشتم، می‌دانید، خوابیدن درسنگر یا خوابیدن در سوراخ گلوله‌ها و بعد بمباران شدن. وحشت زده بودم، بدجوری می‌ترسیدم... آدم نمی‌داند وقتی توپ بعدی می‌آید تو را تکه تکه می‌کند یا طوری فلجت می‌کند که تکه‌تکه شدن از آن بهتر است... تو چنین تجربه‌ای را از سر می‌گذرانی و خیلی ترسیده‌ای، وحشت کرده‌ای از خواب می‌پری، ولی  احتمالاً خواب هستی، از روی تجربه می‌فهمی که خواب بوده‌ای.

در این بخش از مصاحبه، "فرد" از افعال زمان گذشته و ضمیر دوم شخص استفاده کرده که نشان می‌دهد تا سال 1983 کابوس‌ها تمام شده بودند و "فرد" با استفاده از عبارات پزشکی و فرهنگی که عواقب ماجرا را توضیح می‌دهند، راهی برای شرح وحشت زمان جنگ پیدا کرده است.

رویکرد روانکاوانه به تروما می‌گوید تبدیل کردن حوادث به تروما می‌تواند تحت تأثیر ویژگی‌های روانی فرد قربانی، و یا تحت تأثیر منابع عاطفی و داشته‌هایی که از روابط اصلی و تکرار شونده زندگی‌اش به خصوص آنها که در دوران کودکی شکل گرفته اند، باشد. در این جا احتمال تکرار شک و ظن پزشکان "ریپت" که "فرد" را به خاطر مشکلات روانی‌اش سرزنش می‌کردند و آن را ناشی از شخصیت ضعیف و مستعد به ابتلای او می‌دانستند، وجود دارد. همچنین خطر متوسل شدن به حدس و گمان هست، درحالی که مدارک کمی وجود دارد.

فرد فارال، 1983. هنگام مصاحبه با ما در خانه اش در ملبورن. عکس خودش و دات[7]، شریک زندگی‌اش بالای تصویر است. عکسی که فرد در آن لباس‌های شهردار پراهران[8] را پوشیده است.

 

 

البته از مصاحبه ما و خاطره‌ها به نظر می‌رسد که "فرد" به عنوان فرزند وسط خانواده‌ای با 6 خواهر و برادر کودکی شاد و ایمنی داشته است. آنها تا وقتی که "فرد" 10 ساله شد، در یک مزرعه خانوادگی قدیمی و دور افتاده بدون کلیسا، کلاس‌های درس یکشنبه‌ها[9] و بدون مدرسه زندگی می‌کردند. "فرد" تا وقتی 15 ساله شد پابرهنه راه می‌رفت و به خاطر می‌آورد که بچه‌های خانواده "فارال" شبیه اسب‌های وحشی بودند. همه بچه‌ها ساعت‌های طولانی در مزرعه کار می‌کردند تا این که "فرد" از کار مزرعه متنفر شد. او می‌خواست سوارکار شود، اما پدر سختگیر و مردسالارش اجازه نمی‌داد پسرش به دنیای مشکوک مسابقات بپیوندد. "فرد" در سن 18 سالگی به جنگ رفت تا از مزرعه و شاید از پدرش که ارتباط دورادور و سردی با او داشت، فرار کند (در مقابل "فرد" با مادرش رابطه منظم و با محبتی در طول جنگ و پس از آن داشت).

در واقع از زندگی پیش از جنگ "فرد" اطلاعات کافی در دسترس نیست تا بتوان گفت روابط اصلی او با خانواده اش استعداد روانی برای ابتلا به روان‌رنجوری جنگ را ایجاد کرده است. آنچه آشکارا اهمیت بیشتری دارد و "فرد" همیشه به آن معتقد بود، کمبودهای مردانه وی در مزرعه و در سن 18 سالگی هنگام نام‌نویسی برای ارتش بود. احتمالاً رابطه سخت "فرد" با پدرش از این نظر موجب کاهش اعتماد به نفس او شده است. "فرد" به خاطر می‌آورد که یک مرد جوان لاغر و استخوانی بوده و خودش را از نظر جسمی ضعیف و از نظر احساسی، به خصوص در مقایسه با دیگر کارگران مزرعه و مردانی که برای خدمت در ارتش به آنها پیوست، خام و بدون اعتماد به نفس توصیف می‌کند. او این تصویر از خود را در ماجرایی درباره کارگران ایرلندی کاتولیک مزرعه که نسبت به تردیدهای جامعه ایرلندی‌ها درباره جنگ با انگلستان بی‌اعتنا بودند، به خاطر آورد، زیرا گفت:"اگر مردی مانند "فرد فارال" می‌تواند به جنگ برود، هر کسی باید بتواند برود." دو عکس از "فرد" در اردوگاه سربازگیری ارتش در سال 1916 نشان می‌دهد که تصویر"فرد" از خودش منصفانه است. در هر دو عکس "فرد" در میان داوطلبان بزرگ‌تر و سربازان قوی‌تر، مانند جوجه‌ای است که هنوز پر در نیاورده و راحت نیست. با این وجود در یکی از عکس‌ها او تنها کسی است که یونیفورم ارتش به تن دارد. یک دلیل می‌تواند این باشد که "فرد" تازه به خدمت وظیفه ملحق شده، اما دلیل دیگر می‌تواند این باشد که او نمی‌تواند مانند بقیه به راحتی لباس ارتش را نادیده بگیرد یا نمی‌تواند همانطور که عکس نشان می‌دهد با دیگران رفاقت مردانه داشته باشد. در دهه 80 این عکس احساس "فرد" درباره کمبودهایش به عنوان یک مرد جوان و به عنوان یک داوطلب خام و بی‌تجربه را زنده کرد.

در دوران جنگ "فرد" همچنان احساس می‌کرد در مقایسه با مردان قوی که اغلب نیروهای آنزاک را تشکیل می‌دادند، سرباز خوبی نیست. تعداد زیادی از سربازان قوی و شجاع از وحشت و اضطراب جنگ در عذاب بودند، با این وجود کمبود مردانگی "فرد" یا حداقل احساس کمبود او، به ناتوانی او در کنار آمدن با شرایط بی‌نهایت سخت و کشنده جنگ ربط داده می‌شد.

این نتیجه‌گیری بار دیگر اهمیت خاطره‌پردازی قربانی را نشان می‌دهد. خاطره پردازی‌ای که قربانی برای کنار آمدن با صدمات روانی خلق می‌کند. این نتیجه‌گیری همچنین اهمیت در دسترس بودن روایت‌های فرهنگی مناسب و مفید را نشان می‌دهد. در تبلیغات زمان جنگ، انتظار می‌رفت سربازان استرالیایی افرادی باشند که درد و سختی‌ها را بدون هیچ گونه شکایتی تحمل می‌کنند. پس از جنگ، در بزرگداشت‌های ملی استرالیا شهامت، تحمل و رفاقت آنزاک‌ها در مقایسه با ادبیات جنگ اروپا که بر سرخوردگی و نابودی مردان در سنگرها تأکید داشت، ایده آل به شمار می‌رفت. همانطور که من در کتاب خاطرات آنزاک گفته‌ام، برای سربازان استرالیایی مانند "فرد" پیدا کردن زبان توضیح دهنده‌ای که احساس آنها را از وحشت و مردافکن بودن جنگ بیان کند، کار سختی بود. بیانی که بتواند "بی‌قراری" را به عنوان یک رخداد رایج و طبیعی دوران جنگ معرفی کند نه ضعف شخصیتی. بنابراین "فرد" از صحبت درباره جنگ دست کشید، او از شرکت در مراسم روز آنزاک و گردهمایی‌های سربازان کناره‌گیری کرد و گواهی مرخصی و دیگر یادگاری‌هایش از جنگ را کنار گذاشت. با این وجود "فرد" هنوز در خواب‌هایش و در بیداری وقتی می‌خواست حرفی بزند طعمه جنگ می‌شد. سرانجام، پس از سال‌ها بیماری و کشمکش، یافتن زبان مناسب برای توصیف وحشت و اضطراب جنگ و روان رنجوری جنگی به "فرد" کمک کرد داستان جنگیدنش و عواقب آن را به گونه‌ای قابل فهم بیان کند.

در زمانی که من در سال 1983 با او مصاحبه کردم، "فرد" در زمینه توضیح بیماری‌هایش و علت آنها بسیار موفق عمل می‌کرد. پزشکان "ریپت" سال‌ها شکایت داشتند که "فرد" زمان زیادی برای تعریف کردن گلایه‌های زندگی‌اش می‌گیرد. مردی که در گذشته وقتی می‌خواست در میان جمع صحبت کند، دچار لکنت می‌شد، از دهه 40 به یک سخنران و داستان‌گوی مطمئن تبدیل شده بود. دکتر "رگ الری" کارش را خیلی خوب انجام داده بود، در واقع، صحبت کردن با طمأنینه و به اندازه "فرد" در مصاحبه‌های ما که خوانندگان می‌توانند از طریق کپی صوتی آنلاین، آن را خودشان گوش بدهند، احتمالاً نتیجه آموزش‌های دکتر "الری" برای غلبه بر لکنت زبان بوده است. اولین باری که ما در سال 1983 با "فرد" مصاحبه کردیم، او داستانی جنگی داشت که به خوبی روی آن کار شده بود و با تفصیل آن را بازگو کرد در حالی که برای این کار سخت مصمم بود.

در سال1971، یک پزشک "ریپت" شکایت کرد که "فرد" به بازگو کردن گلایه‌هایش ادامه می‌دهد، اما به نظر نمی‌رسید که ناراحت شده باشد و تحت تأثیر هم قرار نگرفته بود. در واقع، پزشکان می‌دانستند که "فرد" از روایت کردن داستانش لذت می‌برد، اما روایت سلیس و شیوای او از بیماریش را نشانه‌ی هیستری[10] می‌دانستند. در سال‌های بعد یک روانپزشک "ریپت" به این نتیجه رسید که اگرچه "فرد" در سن و سال خودش به نظر می‌رسد، دچار اختلال شخصیت است و فکر کردن و صحبت کردن مداوم او (با تکرار مداوم) نشان دهنده اختلال سالخوردگی زودرس مغز است. البته من درباره تشخیص پیری شک دارم. دوازده سال بعد، هنگامی که "فرد" برای مصاحبه با ما در سال 1983 ملاقات کرد، پس از طلاق با موفقیت به تنهایی زندگی می‌کرد و ذهنش همچنان تیز و گیرا بود. اگرچه "فرد" در طول زندگی‌اش به حمله‌های عصبی مبتلا بود، اما من مطمئن نیستم که داستانگویی دقیق و مصمم "فرد" نشانه اختلال روانی باشد. داستان‌گویی همراه با جزئیات و دقیق "فرد "درباره جنگ و عواقبش، در مصاحبه‌ها به طوری که من برای یافتن فرصتی برای سئوال پرسیدن تلاش می‌کردم، می‌توانست راهی برای ایجاد احساس مفید و مثبت از سختی‌های زندگی او هم در زمان جنگ و هم پس از آن بوده باشد.

داستان زندگی "فرد" در سن بالا، بعد از یک عمر تلاش برای فهم جنگ و آثارش، با تفکرات سوسیالیستی، تاریخ اجتماعی و توضیحات پزشکی مخلوط شده که حاصل آن یک بیان توضیحی قوی با اهداف محکم سیاسی است.

در دهه 80، پیش از آن که من پرونده‌های "ریپت" را ببینم، در اولین نسخه کتاب خاطرات آنزاک به این نتیجه رسیدم که آرامش حاصل از تعریف داستان جنگ برای "فرد" اطمینان روانی حاصل می‌کرده است. گذشته‌ای که می‌توانسته در آن زندگی کند. من از تئوری تسلط بر حافظه بر اساس کاری از گروه حافظه ملی در مرکز مطالعات فرهنگی معاصر در دانشگاه بیرمنگام انگلستان استفاده کردم. بر اساس این تئوری، تسلط و آرامش با جنبه‌های اجتماعی و روانی پیوند دارند. از سوی دیگر، ما خاطرات را با استفاده از زبان و مفاهیم موجود در فرهنگمان از زمانی که اتفاق می‌افتند تا زمانی که آنها را بازگو می‌کنیم، خلق می‌کنیم. وقتی به یاد می‌آوریم در عین حال به دنبال خلق گذشته‌ای هستیم که بتوانیم در آن زندگی کنیم، داستانی که با قسمت‌های ناگوار و خام تجربه گذشته ما همخوانی داشته باشد و بیان راحت و منسجمی در زمان حال را ارائه دهد. البته عوامل اجتماعی و روانی تسلط بر حافظه با یکدیگر مرتبط هستند. هنگامی که داستان یک زندگی با آنچه جامعه درباره گذشته پذیرفته، همخوانی نداشته باشد اعم از خاطرات خانوادگی، خاطرات مربوط به گروهی از سربازان، یادبودهای ملی و خاطرات جمعی در زمینه‌ای وسیع‌تر، شرایط دشوار می‌شود و می‌تواند منجر به سکوت خاطرات شود. اسطوره‌های ملی مانند افسانه‌های آنزاک شکل خاصی از یادآوری گذشته را می‌پذیرد و مابقی اشکال را به سکوت می‌کشانند، البته همانطور که نمونه "فرد فارال" نشان می‌دهد، تعامل میان فرد و حافظه فرهنگی هرگز ثابت نیست بلکه در طول زمان پرورش می‌یابد و تغییر می‌کند.

اکنون من با توجه به گزارش‌های "ریپت" می‌دانم که اگرچه "فرد" توضیحات اطمینان بخش پزشکی‌اش درباره ابتلا به روان‌رنجوری جنگ را بهبود بخشید، هرگز نتوانست به طور کامل بر ناخوشی روانی‌اش غلبه کند. در مصاحبه او در کتاب خاطرات آنزاک، مایکل راپر[11] مورخ به درستی در سال 1994 اشاره کرد که خطر اغراق درباره "قدرت شفابخش داستان‌گویی" وجود دارد. جروم برونر[12] توضیح می‌داد اگرچه بیان داستان زندگی می‌تواند تسلی‌بخش باشد، اما نمی‌تواند الزاماً مشکلات اساسی را حل کند. آنها پیشنهاد می‌دهند داستان‌گویی "پایان خوشی نیست بلکه درک مصیبتی است که به واسطه درک پذیر شدن برای دیگران قابل تحمل می‌شود." بنابراین اگرچه بیان توضیحی داستان زندگی می‌تواند مفید و آرامش بخش باشد اما به خودی خود نمی‌تواند ناخوشی‌های زندگی را درمان کند و هرگز به واسطه آن تسلط و آرامش کامل حاصل نمی‌شود. خلق یک بیان اطمینان‌بخش از قوت و اثر ناتوان‌کننده یک خاطرۀ مصیبت‌بار می‌کاهد، از نظر برخی نظریه‌پردازان، داستان‌گویی خاطره را بدون زخم‌های روانی ارائه می‌دهد و به همین دلیل داستان هرگز نمی‌تواند رنج‌ها را از بین ببرد. بیان رخدادها و آشکار کردن آنها می‌تواند یک آرزوی شدید باشد، اما آن هم امیدی واهی است.

ادامه دارد...

 آسیب‌ها، خاطرات و تاریخ شفاهی(1)

آسیب‌ها، خاطرات و تاریخ شفاهی(2)

آسیب‌ها، خاطرات و تاریخ شفاهی(3)

 

[1] Alistair Thomson

[2] Trauma

[3] Anzac Memories

[4] difficulty

[5] Battle of the Somme

حمله نیروهای بریتانیا و فرانسه به آلمان‌ها در جنگ جهانی اول.

[6] Polygon Wood

[7] Dot

[8] Prahran

[9] Sunday School

کلاسی که در روزهای یکشنبه برای یاد دادن مسیحیت یا یهودیت برای کودکان تشکیل می‌شود.

[10] Hysteria:

نام قدیمی یک اختلال روانی که استرس را به علایم فیزیکی تبدیل می‌کرد و یا در خودآگاهی فرد اختلال ایجاد می‌کرد.

 

[11] Michael Roper

[12] Jerome Bruner



 
تعداد بازدید: 5644


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.