عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(1)
من رزمنده بودم
سمیه اسلامی
27 آبان 1394
اشاره: پنجم آبان ما به دیدار مهرعلی ابراهیمنژاد رفتیم در منزلش رفتیم تا با او درباره عملیات محرم (دهم تا شانزدم آبان 1361) به گفتگو بنشینیم. ابراهیمنژاد که اکنون پنجاه و یک بهار را پشت سر نهاده در آن هنگام دانش آموز سال اول دبیرستان بوده و هنوز هم سطح تحصیلات او اول دبیرستان است. او 90 ماه از بهترین روزهای نوجوانی و جوانی خود را در جبهههای جنگ جا گذاشته است. وقتی از سمت او در جنگ میپرسیم، میگوید: «من رزمنده بودم!»
اسلامی: گفت و گو را با سخن از خودتان آغاز کنیم. آقای ابراهیم نژاد چه شناسنامهای دارد؟
ابراهیمنژاد: بسم الله الرحمن الرحیم. مهرعلی ابراهیم نژاد هستم از قائمشهر که زمان عملیات محرم در تیپ کربلا گردان صاحبالزمان خدمت کردم. نام پدرم تقی است، و سال 1343 در قائم شهر به دنیا آمدم.
اسلامی: چه مدت در جبهه حضور داشتید؟
ابراهیمنژاد: نود ماه.
اسلامی: در کدام عملیاتهای مهم شرکت داشتید؟
ابراهیمنژاد: تقریباً در همة عملیاتهای لشکر 25 کربلا شرکت داشتم.
اسلامی: آخرین سمتتان در جبهه چه بود؟
ابراهیمنژاد: من رزمنده بودم.
اسلامی: رزمندگی به جای خودش، در کدام یگان بودید؟
ابراهیمنژاد: در اطلاعات عملیات بودم.
اسلامی: در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت میکردید؟
ابراهیمنژاد: بله، الآن بازنشسته سپاه هستم.
اسلامی: از تحصیلاتتان بگویید؟
ابراهیمنژاد: وقتی به جبهه رفتم اول نظری بودم. الان هم، اول نظری هستم. وصیت هم کردهام فتوکپی اول نظری من را تو کفنم بگذارند.
اسلامی: چرا؟
ابراهیمنژاد: چون خدا یادش رفته من کی رفتم جبهه.
اسلامی: آیا سابقه آزادگی یا جانبازی دارید؟
ابراهیمنژاد: جانباز 50 درصد هستم.
اسلامی: چه اتفاقی افتاد که از عملیات محرم آگاه شدید؟
ابراهیمنژاد: داستان ما این است: وقتی من اول نظری بودم خودم را رساندم به جبهه. سعی میکردم همیشه باشم. در دو سه عملیات قبلی مثل فتحالمبین و بیتالمقدس و رمضان و اینها هم اعزام شدم ولی مجروح شدم و برگشتم. اما برای عملیات محرم و رمضان که رفتم، در منطقه ماندم. نیروی دائمی شدم. این که عملیات محرم چرا شروع شد و چرا در آن نقطه شروع شد، باید بگویم در طراحی عملیاتها سعی میکردند زنجیرهوار به هم وصل باشند. مثلاً عملیات بیتالمقدس تقریباً در اربعین شهدای فتحالمبین انجام شد. نهم اردیبهشت اربعین شهدای فتحالمبین بود. پیروزی نهایی عملیات فتحالمبین سوم خرداد بود و بعد از آن عملیات رمضان انجام شد. دلیلش این بود که دیدند دشمن مضمحل شده و وضعیتش جوری است که فکر میکردند امکان آوردن ضربه کاری هست. آن زمان ماها و مسئولین سقوط صدام را در سر داشتیم. در کتابهایی که در رابطه با عملیات رمضان بعداً منتشر شد اهداف عملیات را کاملاً نوشتهاند. اما وقتی در عملیات رمضان با دفاع متحرک دشمن مواجه شدیم فرماندهان تصمیم گرفتند از جنوب کنده بشوند. یکی از بهترین جاهایی که مد نظر گرفتند جبهة موسیان بود. طرف ما میشد موسیان و طرف دشمن می شد زبیدر.
بعد از عملیات رمضان و مشکلاتی که کشیدیم، من و بقیه را دو بار به مرخصی فرستادند. یک بار با هواپیما فرستادند که مطمئن باشند برمیگردیم و بار دیگر هم که مطمئن شدند برمیگردیم، با قطار ما را فرستادند. تا تهران همه سر پا ایستادیم. جای نشستن تو راهرو هم نبود. همه همین طور ایستاده تا تهران آمدیم. خیلی سخت گذشت.
اسلامی: این دو بار مجروح شده بودید یا .... ؟
ابراهیمنژاد: نه، نه. مرخصی میدادند. ببینید بعد از هر عملیات نیروها را سریع به خانه میفرستادند. نیرو باید تسویه حساب میگرفت. اما بعد از رمضان دو بار مرخصی دادند و بعد سعی کردند ما را حفظ کنند - این ما که میگویم، منظورم کل نیروها هست. برای دومین بار که آمدیم، ما را سوار کمپرسیها کردند و به درة مورموری بردند. آنجا تقریباً شعب ابیطالب بود؛ گرسنگی صد در صد و سختیهای خیلی زیاد.
بعضی از دوستان میدانستند که این تیپ، تیپ 25 کربلاست. من نمیدانستم. آن اوایل به تیپ ما میگفتند تیپ فتح کربلا. بعد وقتی لشگر فتح درست شد، شهید ردانیپور فرمانده آن شد. لشگر فتح را از کربلا جدا کردند. اما آن اوایل که من رفتم اسم آن یگان تیپ فتح کربلا بود که کمکم تیپ کربلا شد. در گوش ما هم این نام تیپ کربلا بود. شبانه ما را به درة مورموری بردند. وقتی داشتیم سرازیر میشدیم، متوجه شدیم آنجا درة مورموری است. جایی نوشته بودند: «موقعیت، دو هزار و پانصد». گفتیم: «آقا این موقعیت دو هزار و پانصد چیه؟» گفتند که همان تیپ 25 کربلاست که دوتا صفر را کنارش گذاشتهاند و کربلا را ننوشته اند که کسی نداند و لو نرویم. در موقعیت دو هزار و پانصد مستقر شدیم. اسم ما تیپ بود، اما استعداد لشگر را داشتیم. 12- 13 گردان هم از غرب کشور آمدند. ناصر بهداشت فرمانده گردان حمزه لشگر و مسئول اعزام نیروی غرب کشور بود. او از همان جا نیروهای بسیجی مازنداران را در اختیار گرفت و به گردانهای ما اضافه شد.
اسلامی: شهید بهداشت نیروهای مازندرانی را که در غرب مستقر بودند به آنجا منتقل کردند؟
ابراهیمنژاد: بله. ناصر بهداشت مسئول اعزام نیروی غرب بود. اگر نیروئی از مازنداران به کردستان میآمد، ناصر میدانست کجا را باید تأمین کند و کجا ضعف نیرو دارند و اعزام میکرد. او از همان جا یک گردان با لباس کماندوئی گرفت. ما به آن لباس جنگلی میگفتیم. او به منطقه جنوب آمد .البته آن موقع ما در جبهة میانی بودیم. او به جنوب و تیپ کربلا آمد و بعد از آن دیگر در تیپ ما ماند.
اسلامی: این نیروها برای چه آمدند؟
ابراهیمنژاد: در درة مورموری به گردانهای ما اضافه شدند.
اسلامی: قبل از درة مورموری کجا مستقر بودید؟
ابراهیمنژاد: ما در پایگاه بهشتی مستقرر بودیم. وضعیت اسفناکی داشتیم. اگر الآن بروید به پایگاه بهشتی میبینید که باغچههایی که دارد که با بتن از هم جدا شدهاند. میان این بتنها یک گردان میباید در بیابان میخوابید. از اول جبهه رفتن مازندارانیها با اعمال شاقه بود. یعنی هیچ چیز نداشتیم. اگر هم چیزهایی به دست ما می رسید با خیانت مسئولین ما به کسان دیگر داده میشد. تا قبل از عملیات رمضان ما یک اعزام نیرو در خوزستان داشتیم. بعد پیوسته نیرو میآمد. مثلاً در عملیات فتحالمبین شهید ابومحمد دو هزار نفر از ما را برد. این دو هزار نفر یک تیپ شد. اما وقتی رفتیم آنجا، ما را مثل گوشت قربانی به یگانهای مختلف دادند؛ نجف، امام حسین(ع) و علیبن ابیطالب(ع). من در همین کربلا افتادم. برای عملیات بیتالمقدس باز همین جور ما را تکه پاره کردند. من در تیپ 37 نور افتادم که آقای علیهاشمی فرماندة ما بود. از عملیات رمضان تصمیم گرفتند تیپ کربلا مال مازندرانیها باشد. از اینجا خیانت و حیف و میل شروع شد. اینهایی که داشتند تیپ را تحویل میدادند و میرفتند هر چه لوازم سالم بود همراه خودشان بردند. بعد از عملیات رمضان که برای ما واقعاً یک عملیات اسفناک بود، به ما کلاش دادند و گفتند بروید در میدان صبحگاه، از خشابهایی که ریخته بردارید. در نظر بگیرید بچه بسیجی که خیلی چیزها را نمیدانست، بیست تا خشاب را لگد میکرد تا به یک خشاب خوشگل برسد. میدانید که خشاب کوچکترین فشاری ببیند دیگر فشنگ از آن بالا نمیرود. ما خشاب نو را برمیداشتیم میدیدیم که لگدش کردهاند. فشنگها این طور حیف و میل میشد.
در عملیات رمضان و محرم میان این بتنهای پایگاه بهشتی میخوابیدیم. اتاق نداشتیم. مثلاً گردانی که زودتر آمده بود و احیاناً اگر پارتی داشت، در راهروهای پایگاه بهشتی- ساختمان بهشتی به آن میگفتند- مستقر میشد. راهرو مال آن گردان میشد. تازه آنها جزء مرفهین بودند. در پایگاه بهشتی بودیم که ما را به درة مورموری بردند.
اسلامی: شما نیروی معمولی بودید یا در گردان خودتان سمتی داشتید؟
ابراهیمنژاد: بله. من که همه چیز را مجبور نیستم جواب بدهم، مجبورم؟ قبل از آن قسمتهایی دستم بود ولی برای عملیات رمضان نیروی عادی بودم.
اسلامی: منظورم برای عملیات محرم است.
ابراهیمنژاد: بله. من نیروی معمولی بودم؛ یک رزمنده ساده.
اسلامی: فرماندةگردانتان که بود؟
ابراهیمنژاد: آقای صادق مزدستان بود.
اسلامی: و جانشینش؟
ابراهیمنژاد: جانشینش آقای رجبی بود.
اسلامی: علی رجبی؟
ابراهیمنژاد: نه، رجبی مسئول عملیات سپاه انزلی بود. برای مأموریت به گردان ما آمد و در آن ماند.
اسلامی: معاونش که بود؟
ابراهیمنژاد: فکر کنم آقای نعمتی بود.
اسلامی: شما در کدام گروهان بودید؟
ابراهیمنژاد: من احتمالاً در گروهان یک بودم. درست یادم نیست.
اسلامی: مسئول گروهانتان کی بود ؟
ابراهیمنژاد: نمیدانم، به گمانم آقای بهشهری بود که شهید شد. الآن حضور ذهن ندارم، یادم نیست.
اسلامی: پس شما در گروهان یک یا گروهان صاحبالزمان(عج) بودید؟
ابراهیمنژاد: حرف از درة مورموری بود!
اسلامی: بله، قدم به قدم پیش میرویم و اتفاقات جدید را مرور میکنیم. پس شما را از پایگاه شهید بهشتی با اتوبوس بردند؟
ابراهیمنژاد: نه، اتوبوس برای ما حرام بود. اتوبوس فقط مال تهرانیها بود و برای ما کامیون.
اسلامی: پس شما را با کامیون بردند؟
ابراهیمنژاد: بله پشت کمپرسی.
اسلامی: چه ساعتی حرکت کردید؟
ابراهیمنژاد: شب بود. برای امنیت در شب میبردند.
اسلامی: در آن کامیون بچههای قائمشهری هم بودند؟
ابراهیمنژاد: بله. همه قائمشهری بودیم. خیلی بودیم.
اسلامی: پس دوستانتان هم همراهتان بودند؟
ابراهیمنژاد: بله، خیلی از دوستان همراه ما بودند.
اسلامی: بعد از استقرار در دره مورموری چه اتفاقی افتاد؟
ابراهیمنژاد: به درة مورموری رفتیم. بالطبع میدانستیم معمولاً قبل از عملیاتها تا شب به دشمن نمیزدیم و فردای آن به رادیو گوش نمیکردیم و نمیدانستیم اسم این عملیات و رمزش چیست. متوجه هستید، ما میرفتیم و فقط میدانستیم اگر اوضاع بر وقف مراد باشد، عملیاتی هست. بعد در درة مورموری آموزش را شروع کردیم. هم آموزش نظامی بود و هم روی بعد معنوی کار میکردیم.
اسلامی: این ماجراها چند روز قبل از عملیات است؟
ابراهیمنژاد: حدوداً 40 روز، یک تا دو ماه قبل از عملیات رمضان... بالای یک ماه. آن روزها واقعاً سختی و گرسنگی کشیدیم. واقعاً اذیت شدیم. آن عملیات یکی از آن عملیاتهایی بود که واقعاً در آن اذیت شدیم.
از بچههای قائمشهر زیاد آنجا بودند و الآن حضور ذهن هم دارم که اسمهایشان را بخواهم بگویم. مثلاً احمد محمودی بود که الآن جانباز 70 درصد است. او فرمانده گردان بود. علی مزدستان بود که الآان از یک چشم نابیناست و بعد هم عباس جانیپور که سرهنگ بازنشسته است. و خیلیهای دیگر...
اسلامی: از این حدود یک ماه حالا قدری بیشتر برایمان بگویید. آنجا آموزش میدیدید، یا میدادید؟ چه آموزشهایی داشتید؟
ابراهیمنژاد: ما اعزام مجدد بودیم آموزش سلاح نمیدیدیم ولی خوب، بالطبع همراه ما بچههایی میآمدند که تازه اعزام شده باشند و به گردان ما اضافه بشوند. آنها میدیدند. ولی بیشتر آموزش آمادگی جسمانی بود. مثلاً روزها به راهپیمائی میرفتیم. اگر مسئولین میدانستند هواپیمای شناسائی نمیآید در روز پیادهروی روزانه داشتیم و شب هم رزم شبانه داشتیم. بعد کلاسهای عقیدتی بود. در داخل دسته و گروهان آموزش قرآن داشتیم. ساعاتی را هم مسئولین بچهها را آزاد میگذاشتند. بچهها در رودخانه شنا میکردند. در درة مورموری یک رودخانة خیلی جالب رد میشد و شنا جزء برنامة هر روز ما بود.
اسلامی: آن رودخانه اسم خاصی داشت؟
ابراهیمنژاد: رودخانه مورموری
اسلامی: در این زمان منطقة عملیاتی را برای شما تشریح کرده بودند؟
ابراهیمنژاد: آن زمان، نه. کمکم که جلوتر رفتیم، بله برای من توجیه کردند.
اسلامی: چرا برای شما توجیه کردند؟
ابراهیمنژاد: آن موقع من دیگر از دسته عادی آمده بودم بیرون.
اسلامی: وقتی دیگر نیروی عادی نبودید، چه اتفاقی افتاد؟
ابراهیمنژاد: من خوشبختانه در گردان صاحبالزمان(عج) افتادم. صادق مزدستان فرماندة ما بود که شاید حقش به آن صورت که باید ادا نشد. صادق مزدستان از قبل می دانست من در چه عملیاتهایی بودهام و چه کارهایی کردهام. صادق مدیریت داشت. کادرساز بود. مثلاً میگفت که تو برو فلان قسمت را بگیر. آن موقع من رزمنده عادی بودم و میگفتم: «ای بابا ما سعادت نداریم، ما لیاقت نداریم!» و صادق رک میگفت: «خاک توی سرتان، که عرضه ندارید. باید بروید و فلان جا را بگیرید!» صادق روی ما و روی بچهها خیلی حساب باز میکرد. خصوصاً درباره بچههایی که میدانست کار کردهاند.
اسلامی: آن هنگام شما عضو بسیج بودید؟
ابراهیمنژاد: من بسیجی بودم. من تا آخر جنگ بسیجی بودم. تقریباً آخر جنگ پاسدار شدم. صادق با ما به این شکل برخورد میکرد. او واقعاً خودش یک استثناء بود و با ما برخورد استثنائی داشت. در ردههای بالاتر هم همین بود. وقتی که تیپ جلسه داشت و فرماندهان تیپها میآمدند و مثلاً مرتضی قربانی بلند میشد به مزدستان میگفت: «مزدستان بلند شو صحبت کن»، صادق مزدستان بلند میشد و صحبت میکرد. عملیاتها را برای فرمانده گردانها و توجیه میکرد و میگفت چه باید بکنند. صادق یک سر و گردن بالاتر بود.
آنجا خیلی سختی کشیدیم. اگر اشتباه نکنم، چون دیگر تاریخهایش در ذهنم نیست، ما حدوداً دو ماه در درة مورموری بودیم. در 15-10 روز آخر صادق من را خواست. رفتم. او گفت: «من ده نفر داوطلب روی مین میخواهم. شما باید بروید روی مین. گفتم: «باشه، من چه کار بکنم؟ به من بگو.» صادق برای ما جلسه گذاشت. اگر پایین بودیم عکسهایش را هم داشتم، نشانتان میدادم. به همین دیوار زدم. او گفت: «شب عملیات از شما چند نفر (ده نفر) میخواهیم جداگانه بروید روی مین.» گفتم: «باشه، مشکلی نداره.» خلاصه ده نفر را مشخص کرد. یکی از آن ده نفر برادر فرمانده گردان ما بود. فکر کنم نامش ادخانی یا چنین چیزی بود. باید اسمش را در بیاورم. ادخانی اهل بهشهر بود. برادرش هم جزء ما ده نفر شد. از قائمشهر من بودم و شیخ کمال پیروان. او از بچههای قدیمی جبهه بود و بیشتر پیامی بود. هر وقت عملیات بود پیام میدادند که او بیاید. اما آنجا در درة مورموری از اول تا آخر با ما بود.
اسلامی: شیخ کمال الآن زنده است؟
ابراهیمنژاد: بله، الآن زنده است. بعد رفت تهران یا قم کاسبی راه انداخت. فکر کنم خیلی وقت هم هست از طلبگی هم بیرون آمده است. آن زمان طلبه بود. شیخ کمال نسبت به من خیلی لطف داشت. در درة مورموری در گردان خودمان روی زمین نشستیم و بچهها شروع کردند از ما عکس گرفتن. چندتا عکس گرفتند که از آنها یکی دست من و یکی دیگر در ساری است. صادق مزدستان حرفش را شروع کرد و گفت: «این دسته، دستة داوطلب روی مین است.» برای دومین جمله گفت: «فرماندة این دسته هم ...» و تا گفت فرماندة این دسته، شیخ کمال پیروان بلند داد زد و اسم من را برد. صادق گفت: «بله، مسئول دسته داوطلب روی مین ایشان است.» از اینجا بود که از گروهان و دسته آمدم بیرون و دیگر شبها من همراه اطلاعات و عملیات برای شناسایی میرفتم.
اسلامی: اینجا یک سؤال پیش میآید، مثل هر عملیاتی، قبل از عملیات محرم هم قاعدتاً شناسائی مفصلی صورت گرفته است. وقتی منطقه شناسائی میشود میدانهای مین مشخص میشوند و از قبل میتوان برنامه ریزی کرد و معبر آماده کرد و دیگر ضرورتی برای روی مین رفتن پیش نیاید. چرا این اتفاق افتاد؟ وقتی منطقه را هم خوب می شناختیم چرا باید دستهای آماده میکردیم که برود روی مین؟
ابراهیمنژاد: ببینید خیلی مسائل ایجاد میشود که آدم به اینجا میرسد. ببینید در آن عملیات ما توجیه شدیم که روی مین برویم. اما راه کار دوم بودیم. ما چرا به اینجا میرسد که داوطلب روی مین میگرفتیم، دلیلش این است ما شناسائی داشتیم، اما خنثی مین نداشتیم. اگر به مین دست میزدیم، روز بعد دشمن متوجه میشد. در خیلی از عملیاتها هم میدانستیم خنثی هم بکنیم دشمن متوجه نمیشود و خنثی هم کردیم. در اطلاعات عملیات دو واحد جدا بودیم. من سه سال در اطلاعات عملیات افتخار داشتم زیر نظر طوسی خدمت کنم. مأموریت اطلاعات عملیات این هست که برای شناسائی برود و بعد بزرگترین مأموریتش این است که هیچ اثری به جا نگذارد و دشمن نبیند. تخریب یک واحد جدا بود، اما زیر نظر اطلاعات کار میکرد. اگر اطلاعات یا مثلاً شخص آقای طوسی یا فرماندهان بزرگترتشخیص میدادند، میدان مین باز میشد. خوب، حالا در شب عملیات چه میشد؟ ما میرفتیم پای کار. بعد به واحد تخریب دستور میدادند راه را باز کنید. برای تخریب موانع مختلف پیش آمد. مثلاً دشمن میدید و میزد و یا وقت کم بود که کل موانع را باز کنند. نصف راه را باز میکردند و نصف دیگر را میگفتند برگردیم و نیروها بدوند بروند روی مین تا راه باز بشود. داوطلب روی مین، یک راه کار دوم بود. اگر این شرایط به وجود میآمد و احیاناً تخریبچی را میزدند و وقت باز کردن میدان مین نبود راه کار داوطلب روی مین به کار میرفت.
اسلامی: در منطقة مورموری با گردانهای دیگری هم در ارتباط بودید؟
ابراهیمنژاد: بله، اصلاً وصل به هم بودیم. مثلاً اگر یک موقع دشمن شناسائی میکرد و آن دره را میزد ما تلفات سنگینی میدادیم. مثل اتفاقی که برای لشگر عاشورا و لشگر حضرت رسول(ص) در منطقة اسلام آباد افتاد. اگر کتابهایش را خوانده باشید، نوشته اند که واقعاً زدند و جنازه روی جنازه بود. در آنجا همین اتفاق برای ما میافتاد. ما تقریباً 12 الی 13 گردان تو طول این دره کنار هم چادر زده بودیم و وصل هم.
اسلامی: همه از 25 کربلا بودند؟
ابراهیمنژاد: همه از 25 کربلا و از مازنداران بودند. الآن گلستان از ما جدا شده ولی قبلاً با ما بود. گیلان و ما با هم بودیم.
اسلامی: استقرار در چادر و آب و هوا در آن منطقه چه طور بود؟
ابراهیمنژاد: زندگی در چادر بود دیگر. وقتی آب و هوا رو به سردی میرفت، سخت بود. یکی دو بار باران پاییزی گرفت و سیل آمد. بچهها خیلی اذیت شدند. غذاها را آب برد.
اسلامی: سیل آمد و تدارکات را برد؟
ابراهیمنژاد: یا برد یا نانها همه کپک زده شدند. همان اول گفتم که خیلی ما گرسنگی و سختی کشیدیم.
اسلامی: آن رودخانه ماهی هم داشت؟
ابراهیمنژاد: ماهی داشت. تک و توک بچهها میگرفتند. بعضی نیرویها نارنجک میانداختند و یکی دوتا ماهی میگرفتند. البته با این جور کارها سریع برخورد میشد.
اسلامی: کمی از آموزشهایی که در این دو ماه میدیدید مثل رزمهای شبانه و صمیمیتها و شوخطبعیها و این طور روابط بگویید؟
ابراهیمنژاد: ببینید در عملیاتهایی که روی بعد معنویاش خوب کار شده بود، پیروزیاش هم بهتر بود، مثل فتحالمبین. فتحالمبین اوج معنویت بود. بعضی مسائل در خاطرات ویرایش شده و مطرح نمیشوند. یکی از ضعفهای درة مورموری این بود که یکی دو نفر امام زمان(عج) را دیدند. بعضی از نیروها شبها میرفتند خود را عطر میزدند و ناگهان جیغ میزدند که امام زمان(عج) را دیدیم. دو نفر هم به این خاطر دستگیر شدند. در این رابطه را بعد معنویاش بود. ببینید بچههای دور و بر نیروها ضعیف بودند. البته بزرگتر از ما هم بودند مثل علی مزدستان که سنش زیاد بود. بچههای سن بالا هم بودند. اما قریب به اتفاق بچهها 16، 17، 18 و نهایت 20 ساله بودند. خوب، بالطبع شوخی هم بود. اما آن زمان ما خیلی بستهتر بودیم. مثلاً اگر به کسی میخواستیم بگوییم: «برو گمشو!» برای ما کار بدی بود.
یک خاطره از خودم بگویم. در عملیات والفجر4 من از ناحیة دوتا پا تیر خوردم. به بیمارستان ساری رفتیم. من و ناصر بهداشت کنار هم بستری بودیم. بعد از یک ماه که آنجا بودم. من یک بار خندیدم. پرستارها پشت شیشه جمع شدند وگفتند: «ببین، این داره میخنده!» منظورم این است که تا این حد ما بسته عمل میکردیم. واقعاً شوخی نمیکردیم. منظورم شوخیهایی است که در آن توهین باشد. بعضی بچهها واقعاً بامزه و شوخ طبع بودند، مثل شهید سعادت تقوی و محمدرضا جوادی که بچههای قائمشهر بودند. محمدرضا جوادی بیسیمچی صادق مزدستان بود که شهید شد. شوخی بین بچهها رواج داشت. ولی بیشتر از هر چیزدر درة مورموری دو چیز خیلی شاخص داشتیم یکی گرسنگی شدید و معنویت بالا.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 9486
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3