گفتوگو با شاهدان 17 شهریور 1357 (1): رخشنده اولادی
چرا میدان ژاله به عنوان محل تظاهرات انتخاب شد؟
سارا رشادیزاده
18 شهریور 1394
17 شهریور، یادآور ایستادگی مردم ایران در مقابل حکومت پهلوی است. رخشنده اولادی، یکی از شاهدان عینی وقایع روز 17 شهریور است که پس از گذشت 37 سال، درباره آنچه در این روز گذشت با وی به گفتوگو نشستیم.
با تشکر از این که وقت خود را در اختیار ما گذاشتید، برای شروع گفتوگو کمی از خودتان و خانوادهتان بگویید.
من رخشنده اولادی، متولد سال 1329 در شهرستان قائمشهر هستم. قائمشهر در آن زمان به نام شهرستان شاهی شناخته میشد. پدرم کارگر کارخانه نساجی بود و با توجه وضعیت اجتماعی آن زمان، خانوادهام مذهبی به شمار میآمدند. در همان شهر، تا مقطع سیکل درس خواندم و پس از آن ازدواج کردم. تقریبا سال 1348 بود که به همراه همسرم شهرستان شاهی را ترک کرده و برای ادامه زندگی به تهران آمدیم.
در کدام محله تهران زندگی میکردید؟
از ابتدای حضورمان در تهران، در چند محله زندگی کردیم، اما در سالهای نزدیک انقلاب به خیابان صفی علیشاه و در کوچهای که حالا کوچه شهید تهرانی نام دارد، رفته بودیم و حدود 10 سال در همان کوچه زندگی کردیم.
چه شد که به سمت محافل مذهبی و انقلابی کشیده شدید؟
ما در تهران هیچ خویشاوندی نداشتیم و تقریبا تا سالهای نزدیک به انقلاب زندگی آرامی را پشت سر میگذاشتیم. اما با نزدیک شدن انقلاب، من و همسرم نیز در محافل و سخنرانیهای مذهبی شرکت میکردیم. علاوه بر این، من دو خواهر داشتم که یکی از آنان در همان سالهای نزدیک انقلاب در رشته مهندسی کشاورزی دانشگاه کرج، دیگری در رشته پزشکی دانشگاه تهران و یکی از برادرانم نیز در رشته مهندسی عمران دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شده بودند؛ آنان به تهران آمدند و با ما زندگی کردند. مسلما یکی از مسائلی که باعث آشنایی بیشتر ما با اوضاع و وقایع شد، حضور این 3 دانشجو در خانه ما بود که مرتب از دانشگاه خبر میآوردند؛ به خصوص اینکه آنان جزو فعالان دانشجویی و مبارز علیه حکومت شاهنشاهی بودند.
در سخنرانیهای مذهبی و انقلابی چه موضوعاتی مطرح میشدند؟
در این سخنرانیها درباره تغییر حکومت صحبت میشد و بیشتر مباحث علیه شاه بود.
فعالیتهای برادرانتان در چه سطحی بود؟
برادرم از انقلابیون پیرو خط امام بود و فعالیتهایش در زمینه مبارزه با شاه، بیش از بقیه بود؛ به گونهای که مرتب میگفت اگر روزی به خانه بیایند و اینجا را بگردند، نوارها و کتابهایم را پیدا میکنند. البته بخشی از این نوارها و کتابها از جمله رساله امام خمینی(ره) را همسرم در سخنرانیهای مذهبی گرفته و به خانه آورده بود. به هر صورت، برادرم برای امنیت بیشتر با دو نفر از دوستانش به خانه تیمی رفتند و فعالیتهای خود را در آنجا ادامه میدادند. پس ازرفتن او، من تا 6 ماه برادرم را ندیدم. برادر دیگرم به نام علیاصغر اولادی که در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شهید شد، در آن سالها و در همان شهرستان قائمشهر فعالیت سیاسی و مذهبی داشت. به گونهای که مادرم پس از شهادت او تعریف میکرد، برادرم گاهی ساعت 2 نیمه شب با چمدانی پر به پشت بام میرفت. برادرم در آن زمان اعلامیههای امام خمینی(ره) را با دوستانش در قائمشهر تکثیر و در مکانهای عمومی منتشر میکردند. درست به خاطر ندارم، اما برادرم، علیاصغر در همان سال پیروزی انقلاب، یا قبل از آن در رشته مهندسی عمران دانشگاه علم و صنعت قبول شد و او نیز برای زندگی با ما به تهران آمد.
خواهرانتان هم در آن دوران فعالیت سیاسی داشتند؟
یکی از خواهرانم که پزشکی میخواند، سال آخر دانشگاه بود و با دوستانش خانههایی را در همان حوالی خیابان صفی علیشاه آماده کرده بودند تا اگر در حین تظاهرات درگیری رخ داد و تظاهرکنندگان زخمی شدند، مجروحان را سریعتر به آن خانهها منتقل کنند و به مداوای آنان بپردازند. در آن زمان درگیریها بیشتر در خیابان شاهرضا که اکنون به نام خیابان انقلاب شناخته میشود، رخ میداد.
درباره برادر بزرگتان که با دوستانش به خانه تیمی رفتند بگویید. از دوستانشان کسانی بودند که بعدها به چهره مشهوری تبدیل شوند و در انقلاب نقش داشته باشند؟
خیر، تنها یکی از دوستانش بعدها به منافقین پیوست که نام او اکبر بود، اما نام خانوادگی او را به خاطر نمیآورم. اکبر بعدها اعدام شد؛ اما برادرم دانشجوی خط امام بود که در تسخیر لانه جاسوسی نیز نقش داشت. وی جزو محافظان گروگانهای امریکایی بود و حدود یک سال در آنجا حضور داشت.
شما در راهپیمایی 17 شهریور 1357 نیز حضور داشتید، داستان این راهپیمایی از کجا شروع شد؟
16 شهریور سال 1357 یک راهپیمایی برگزار شد. در آن زمان فرزند چهارمم را که کوچکترین فرزندم بود و تقریبا یک سال و نیم داشت را همراه خود به راهپیمایی میبردم. در این راهپیماییها معمولا یک مسیر را با اتوبوس میرفتیم و مسیر برگشت را با راهپیمایان پیاده برمیگشتیم. 16 شهریور آن سال نیز من در حالی که فرزندم را در آغوش داشتم، راهپیمایی را از سمت قیطریه آغاز کردم. در آن راهپیمایی ما شعار میدادیم: «مردم چرا نشستین، ایران شده فلسطین» و این گونه از افرادی که در پیادهروها حضور داشتند نیز دعوت به حضور در راهپیمایی میکردیم. در این مسیر تا رسیدن به میدان آزادی، تعداد افراد به قدری زیاد شده بودند که میلیونی به نظر میرسیدند. این راهپیمایی ادامه داشت تا به میدان آزادی رسیدیم و در آنجا سخنرانی کردند.
به خاطر دارید که در آن روز (16 شهریور) چه کسی در میدان آزادی سخنرانی کرد؟
فکر میکنم شهید آیتالله محمد مفتح بود. اتفاقا همان روز نماز را در خیابان خواندیم. بعد از آن سخنرانی یک قطعنامه صادر کردند.
چه وقت زمان دقیق راهپیمایی 17 شهریور مشخص شد؟
وقتی راهپیمایی 16 شهریور تمام شد و داشتیم برمیگشتیم، خبر رسید که فردا (17 شهریور) راهپیمایی دیگری برگزار میشود. تمام طول راه ما شعار میدادیم: «فردا 8 صبح میدان ژاله» و به این ترتیب زمان و مکان راهپیمایی را به گوش همه رساندیم.
با توجه به این که شما یکی از فعالان این گونه تجمعات بودید، چرا یکباره تصمیم گرفتند تا فردای 16 شهریور نیز راهپیمایی دیگری داشته باشند؟
در آن زمان حکومت دیگر قادر به کنترل مردم نبود. مردم هم دیدند خیلی راحت توانستند تا میدان آزادی بروند، فکر کردند، فردا راهپیمایی عظیمتری برگزار خواهند کرد.
از 17 شهریور بگویید، آن روز چه اتفاقی افتاد؟
من و فرزند کوچکم، به همراه خواهرم که دانشجو بود و همسرم زودتر راه افتادیم تا به میدان ژاله برسیم. تقریبا ساعت هفت و نیم صبح بود که به میدان رسیدیم و دیدیم نظامیان از 4 طرف، دور تا دور میدان ژاله را محاصره کردهاند. در همان جا متوجه تفاوت وضعیت شدیم. چرا که نظامیان از 4 طرف میدان به زانو نشسته بودند و اسلحه خود را به سمت تظاهرکنندگان گرفته بودند. در آن راهپیمایی، صف راهپیمایان زن و مرد جدا بود، خانمها جلو و آقایان پشت سر آنان قرار داشتند. ما از سمت خیابان خورشید رفتیم و به خیابان دماوند کنونی رسیدیم. من و خواهرم به صف خانمها پیوستیم و تقریبا یک ربع یا 20 دقیقه همراه بقیه شعار دادیم، تا این که بنا بر روال راهپیماییهای قبلی آقایان به صف خانمها آمدند و روزنامه و کبریت به ما دادند.
روزنامه و کبریت برای چه بود؟
در آن لحظه ماموران حکومت پهلوی برای مقابله با تظاهرکنندگان، هنوز از گاز اشکآور استفاده نکرده بود و این روزنامهها نیز برای این بود که وقتی گاز اشکآور شلیک کردند، با آتش زدن آن از اشک آمدن از چشمها جلوگیری کنیم. ما هم به هوای این که نهایتا گاز اشکآور شلیک میکنند، بر جای خود ایستادیم.
پس از آن بیست دقیقه شعار دادن چه شد؟
در میان ما خانمی مسن بود که مرتب به ما میگفت: «خانمها، مبادا میدان را خالی کنید...» طولی نکشید که دیدیم یک فروند هلیکوپتر بالای سر ما، دور میدان میچرخد. پس از چند دور صدای شلیک گلوله را از بالا شنیدیم که به نظر میرسید این به نوعی دستور شلیک به نظامیان بود. چرا که بلافاصله نظامیان از هر چهار طرف شروع به تیراندازی به سوی تظاهرکنندگان کردند. همزمان متوجه شدیم که این بار شعار از پشت سر میآید. این در حالی بود که همیشه شعار از جلو میآمد. بعد فهمیدیم نظامیان یک صف هم از پشت سر تظاهرکنندگان تشکیل داده و همزمان از دو سمت مردم را به رگبار گلوله بسته بودند. با شروع رگبار همه روی زمین خوابیدند، اما من به دلیل اینکه بچه در بغل داشتم، نمیتوانستم روی زمین دراز بکشم. به همین دلیل به سوی جوی آبی که کنار کارخانه برق بود رفتم، بچه را داخل جوی گذاشتم و خودم هم داخل جوی و بر روی او خم شدم تا گلوله به ما اصابت نکند.
بعد از تیراندازی چه شد؟
رگبار گلوله نزدیک10 دقیقه طول کشید. پس از آن من بلند شدم تا نگاهی بیندازم و ببینم چه خبر شده است. دیدم همه روی زمین خوابیدهاند، عدهای زخمی و عدهای کشته شدهاند. علاوه بر این، روبهروی کارخانه برق، کنار سه گوش، نزدیک به 50 تا 60 نفر را دیدم که روی هم انباشته شدهاند. میان آنان مجروح، شهید و حتی افراد سالم هم حضور داشتند. از میان این عده، افراد سالم بلند شدند که خود را نجات دهند و دیدم نظامیانی که سمت ما بودند، آماده شدند تا این افراد را به رگبار ببندند. من در حالی که فرزندم را در آغوش گرفته بودم، به سوی نظامیان رفتم و گفتم: «آقا شما را به خدا نزنید، اینها برادران شما هستند.» در همان حال یکی از نظامیان جلو آمد و با مشت به سینهام کوبید و با دشنام به من گفت: «برو وگرنه تو و فرزندت را هم به رگبار میبندیم. زود از اینجا برو.» پس از آن، صحنه را ترک کردم و به خانه بازگشتم.
آن پیرزن چه شد؟ از تیراندازی جان سالم به در برد؟
در آن شلوغی او را نیز گم کردیم. ازدحام جمعیت تمام پهنای خیابان را گرفته بود.
نگران همسر و خواهرتان نبودید؟
در آن لحظه هیچ کس به دیگری فکر نمیکرد. بلکه همه به فکر این بودند که چگونه این صحنه را اداره کنند و جلوی رگبار گلوله را بگیرند. کمی بعد از رسیدن من به منزل، همسرم نیز به خانه آمد، دیدم نه کفش دارد و نه ساعت. دستهایش هم زخمی شده بود و زیر هجوم جمعیت مانده بود. خواهر و برادرم تا بعد از ظهر برنگشتند، خواهرم پس از بازگشت تعریف کرد که چند نفر از مجروحان را به خانهای خالی در یکی از کوچههای همان حوالی بردند و پس از ختم شدن غائله، آنان را به بیمارستان سوم شعبان انتقال دادند تا به دست نظامیان نیفتند.
نظامیان، مجروحان را با خود میبردند؟
ما بعدها شنیدیم که نظامیان مجروحان را با خود میبردند و زنده زنده در دریاچه نمک قم میریختند تا آمار شهدا مشخص نشود.
با توجه به اینکه میدان ژاله، میدان کوچکی است، چرا راهپیمایی 17 شهریور را در آن مکان برگزار کردند؟ چرا در مسیر میدان آزادی برگزار نشد؟ شما از این موضوع تعجب نکردید؟
ما روز قبل در مسیر میدان آزادی راهپیمایی کرده بودیم. علاوه بر این اکثر تظاهرکنندگان، از مردم پایین شهر و متعلق به اطراف میدان ژاله بودند. شاید به خاطر این که مسیر تکراری نباشد و اینکه این میدان به محل زندگی تظاهرکنندگان نزدیکتر بود، این مکان را برای راهپیمایی مشخص کردند.
نخستین بار بود که چنین تظاهراتی در میدان ژاله برگزار میشد؟
بله، اولین بار بود. تقریبا قبل از آن راهپیمایی نداشتیم. یک راهپیمایی را در روز عید فطر داشتیم که متاسفانه من نبودم و بعد از آن راهپیمایی 16 شهریور در میدان آزادی و 17 شهریور را در میدان ژاله داشتیم.
با توجه به اینکه شما در دو راهپیمایی 16 و 17 شهریور حضور داشتید، به نظر شما تعداد جمعیت در کدام یک از این دو راهپیمایی بیشتر بود؟
اطراف میدان ژاله به خیابانهای شهباز شمالی، جنوبی و مجاهدین و فرح آباد منتهی میشد. ما از سمت شهباز شمالی که به میدان امام حسین(ع) اکنون وصل میشد به سوی میدان ژاله رفته بودیم. خیابان شهباز جنوبی نیز تا میدان خراسان ادامه داشت. در راهپیمایی 16 شهریور، همه در یک خیابان بودند و میتوانستیم تعداد جمعیت را تخمین بزنیم، اما در روز 17 شهریور مردم از 4 خیابان به سمت میدان ژاله آمده بودند. من نیز در یک سمت میدان ایستاده بودم و خیابانهای دیگر را نمیدیدم و نمیتوانم میزان جمعیت حاضر در آن روز را تخمین بزنم.
بعضی از آمار درباره 17 شهریور چنین است که تعداد شهیدان بیش از 500 نفر بود و برخی نیز چنین است که تعداد آنان در حدود 100 نفر بوده، با توجه به دیدههای شما، کدام یک منطقیتر به نظر میآید؟
ما تا حدود 3 روز بعد از واقعه 17 شهریور، به بهشت زهرا میرفتیم و در مراسم تشییع شهدا شرکت میکردیم. در آن روزها تعداد کمی از شهدا را به خانوادهها تحویل داده و خیلی از آنان را نظامیان با خود برده بودند. به همین دلیل دقیقا نمیتوانم بگویم تعداد شهدا چند نفر بود.
قبل از برگزاری این راهپیمایی (17 شهریور) فرمان حکومت نظامی از سوی حکومت پهلوی صادر شده بود، شما کی از این وضعیت مطلع شدید؟
آن روز ما در خانه رادیو روشن نکرده بودیم، اما بعد از رسیدن به میدان، شنیدیم که مردم میگویند فرمان حکومت نظامی صادر شده است، ولی ما باز هم صحنه را ترک نکردیم.
گویا آقای شیخ یحیی نوری، مکان و زمان راهپیمایی 17 شهریور را اعلام کرده بود. شما او را از نزدیک میشناختید؟
بله، ایشان قرار راهپیمایی 17 شهریور را مشخص کرد، اما من از نزدیک او را نمیشناختم. میدانستم در آن زمان ایشان به همراه اشخاصی از جمله شهید آیتالله مفتح، رهبری جمع را بر عهده داشتند و فکر میکنم از همان راهپیمایی عید فطر بود که متوجه شدند مردم آمادگی مبارزه را دارند و تنها منتظر جرقه هستند.
شما در آن زمان در گروههای سیاسی فعال نبودید؟
خیر، من چهار بچه داشتم که رسیدگی به آنان وقتم را میگرفت. اما در اکثر سخنرانیهای آقای فخرالدین حجازی که در مکانهای مختلفی برگزار میشد، به همراه همسرم شرکت میکردیم.
دعوت به سخنرانیها مخفی بود یا علنی؟
دعوت به سخنرانی، علنی بود و اتفاقا جمعیت زیادی هم در آنها شرکت میکردند.
بعد از 17 شهریور چه شد؟ راهپیماییها ادامه داشت؟
پس از همان راهپیمایی 17 شهریور حکومت نظامی اعلام شد، ولی ما دیگر نمیتوانستیم یک جا بمانیم. تقریبا هر روز به راهپیمایی میرفتیم. وقتی به میدانها میرسیدیم و میدیدیم تانک و توپ و تجهیزات نظامی گذاشتهاند، متفرق میشدیم و پس از آن به هم میپیوستیم. تا 21 بهمن 1357 مدام حکومت نظامی برقرار میشد، اما ما همچنان در راهپیماییها شرکت میکردیم تا انقلاب به پیروزی رسید.
در آن زمان روزنامهها درباره 17 شهریور چه نوشتند؟
کیهان و اطلاعات تنها روزنامههای مشهور آن زمان بودند، اما ما خیلی پیگیر اخبار نبودیم.
در طول سالهای گذشته از 17 شهریور 1357 مصاحبههای دیگری هم با شما درباره آن روز انجام شده ، در میان این مصاحبهها چه سوالی بیشتر در ذهن شما ماندگار شده است؟
یک بار از من پرسیدند وقتی به راهپیمایی میرفتی، فکر نکردی شهید میشوی؟ من گفتم نه، من به قصد کمک به انقلاب در راهپیمایی شرکت میکردم و با خود فکر میکردم که اگر هم شهید شوم، 4 فرزند و همسرم جای من را میگیرند. به تعبیر دیگر به جای یک مشت من 5 مشت دیگر بلند میشوند.
با توجه به این که در راهپیماییهای قبل و بعد از 17 شهریور نیز حضور داشتید، به جز راهپیمایی 17 شهریور، در کدام راهپیماییها، مردم با چنین خشونتی مواجه شدند؟
پس از 17 شهریور، در راهپیمایی دیگری با چنین حجم خشونتی مواجه نشدند. چرا که چند ماه بعد شاه از ایران رفت. البته در همان روزها، یعنی روز تاسوعا و به مناسبت آزادی آیتالله طالقانی یک راهپیمایی برگزار شد. آن روز آقای طالقانی گفتند من از کوچه خودم (صفی علیشاه) میروم. من دیدم که با وجود تهدید شاه به تیراندازی، سیلی از جمعیت همراه ایشان آمدند. تمام خیابان انقلاب پر بود، از میدان امام حسین(ع) گرفته تا میدان آزادی جمعیت آمده بودند.
شما هم در آن راهپیمایی (روز تاسوعای سال 1357) حضور داشتید؟
ما در همان کوچه صفی علیشاه و نزدیک آیت الله طالقانی بودیم. خواهرم گفت اگر ما بخواهیم از اینجا به سمت میدان آزادی کنونی برویم، فایده ندارد، بهتر است به سمت میدان اعدام برویم، تا هم راهپیمایی بیشتر شود و هم ثواب بیشتری ببریم. البته گاهی نیز از میدان خراسان راهپیمایی را آغاز میکردیم.
دیگر نگران تیراندازی در راهپیماییها نبودید؟
روز تاسوعای همان سال بود که خبری پخش شد مبنی بر اینکه یکی از سربازهای گارد جاویدان در ناهارخوری گارد، واقع در خیابان جردن، 12 نفر از سران گارد را که در حال طرح نقشه حمله به راهپیمایان بودند، به رگبار بسته و خود نیز کشته شده است؛ مردم با شنیدن این خبر با خیال آسودهتری به خیابانها آمدند. چندی بعد از آن هم شاه از ایران رفت و ما هم به همراه مردم با شعارهایی از قبیل «برادر ارتشی، چرا برادر کشی» و «ما به شما گل میدیم شما به ما گلوله» بدون توجه به فرمان حکومت نظامی به خیابان میرفتیم و به سربازان گل میدادیم. اتفاقا در همان راهپیمایی تاسوعا بود که پیام آمد، امام گفتهاند مردم سرشان را بتراشند تا سربازان بتوانند فرار کنند. دو برادر شوهر من نیز سرباز بودند. از پادگان فرار کردند. بسیاری از مردم در راهپیماییها، این سربازان را روی شانههایشان میگذاشتند و دور میدادند.
نگران نبودید در این راهپیماییها اتفاقی برای فرزندتان بیفتد؟
در آن زمان به این چیزها فکر نمیکردم، اما بعدها با خود گفتم که این بچه چه گناهی دارد. بگذارم در خانه بماند و اگر اتفاقی برای من افتاد، جای من را پر کند.
خاطرهای از راهپیماییهای دیگر دارید؟
ما تقریبا هر روز برای راهپیمایی به چهار راه ولیعصر(عج) میرفتیم. خیلی از مواقع به دلیل حکومت نظامی، کار به تیراندازی میکشید. در طول این راهپیماییها هرجا با تانکهای نظامیان مواجه میشدیم، زیر درخت یا کنار مغازهها پنهان میشدیم. همیشه شب قبل، غذا را میپختم، بچهها را به دست دختر بزرگم میسپردم و به همراه همسرم به راهپیمایی میرفتیم. من و همسرم در طول راهپیمایی یکدیگر را با نام فامیلی صدا میزدیم تا میان جمعیت گم نشویم، اما بعدها تصمیم گرفتیم از دو مسیر جدا برویم تا نگران هم نباشیم.
شغل همسرتان چه بود؟
ایشان تولیدی لباس داشتند.
در محله شما همه مذهبی بودند؟
همه مذهبی بودند، اما گاهی هم میترسیدند. وقتی قرار شد بالای پشت بام الله اکبر بگوییم، ابتدا افراد کمی بالای پشت بامها میآمدند.
از چه زمانی بالای پشت بامها الله اکبر میگفتید؟
از همان حدود 17 شهریور که حکومت نظامی شد، شبها روی پشت بام الله اکبر میگفتیم. به خاطر میآورم که ازهاری، نخستوزیر میگفت: «اینها نوار است» و مردم در راهپیماییها پاسخ میدادند: «ازهاری بیچاره، نوار که پا نداره». راس ساعت 9 شب کارخانه برق میدان ژاله برق را قطع میکردند و در تاریکی شهر، مردم بالای پشت بام الله اکبر میگفتند. البته در این میان افراد انگشتشماری هم مخالف بودند. ما همسایهای داشتیم که در پاسخ الله اکبر ما میگفت: «جاوید شاه» و میگفت: «کجایید که با تیر بزنمتان؟»
چرا از مبارزه و عواقب آن نمیترسیدید؟
ما میگفتیم دو راه داریم یا شهید میشویم یا پیروز.
خانم اولادی، در آن زمان مطالبات شما چه بود؟ از ابتدا در فکر انقلاب بودید یا میخواستید اصلاحات صورت گیرد؟
در آن زمان بسیاری از مردم شهر مذهبی بودند، اما در خیابانها وضع پوشش افراد خوب نبود. در تلویزیون و سینما نیز تصویر زنان بیحجاب را میدیدیم و این برای ما سخت بود. ما میخواستیم از آن وضع نجات پیدا کنیم. در کنار همه اینها، هر مغازهای که بسته میشد، به جایش مشروب فروشی باز میشد. به گونهای که به دلیل حضور افراد مست در خیابانها، بعد از غروب بیرون رفتن از خانه به خصوص سمت خیابان لالهزار خطرناک بود و به وضعی رسیده بودیم که ایران در زمینه انحراف اخلاقی در حال پیشیگرفتن از غرب بود. ما میخواستیم اسلام را در کشور فراگیر کنیم. در آن زمان مردم متحد شده بودند. یادم میآید فروشندگان دوره گرد، نفت یا مرغ را به یک سوم قیمت میآوردند و میگفتند، الان مردم در جنگ (جنگ مردم با شاه) هستند.
به عنوان سخن آخر، چه حرفی برای گفتن دارید؟
این انقلاب به آسانی به دست نیامد، در راه به ثمر رسیدن آن خونهای زیادی ریخته شد، بعد از آن هم با جنگ مواجه شدیم. امثال برادرانم و خواهرانم پای انقلاب اسلامی ایستادند و میخواهم به مردم بگویم که اگر قبل از انقلاب، فردی بدحجاب از دنیا میرفت، تنها به خدا پاسخگو بود، اما الان باید جلوی صف خانواده شهدا و شهدا نیز جواب دهند.
تعداد بازدید: 6584
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3