خـاطـرات احمـد احمـد (15)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۱۵)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


هاله‏هاى ابهام
وقتى به شهربانى رسيديم، ديگر مرا نزد برادرم نبردند و به اين ترتيب از او جدا شدم. گويا برادرم در اين مدت با آنها وارد مذاكره شده و فهميده بود كه مشكل از طرف من است. ساعتى بعد به برادرم مى‏گويند كه آزاد است برود و او مى‏پرسد: «داداشم چه مى‏شود؟» به او مى‏گويند: «او حالا حالاها اينجا مهمان است، شما برويد.» حاج مهدى با قيافه حق به جانب مى‏گويد: «او جوان است، نمى‏داند، كارى نكرده و اگر هم اشتباهى مرتكب شده، از سر جوانى بوده و قصدى نداشته است.» به او مى‏گويند: «برادرت كارى كرده كه حتى تو هم خبر ندارى. حالا تو برو بعدا مى‏فرستيم كه بيايد.»
حاج مهدى وقتى به وخامت اوضاع پى مى‏برد، برحسب تجربه نزد استوار پاسبانى مى‏رود و يك اسكناس پنجاه تومانى به او مى‏دهد و مى‏گويد: «ازاين پول سى تومان براى خودت بردار و بقيه را هم براى برادرم خرج كن.» استوار تحت تأثير سخاوت(!) برادرم قرار مى‏گيرد و مى‏گويد: «حاج آقا، هر روز چند نفر مثل داداش تو كه جوان هستند مى‏آورند اينجا. هنوز معلوم نيست موضوع چيه مى‏گويند اينها مى‏خواسته‏اند جنگ مسلحانه كنند.» حاج مهدى مى‏فهمد از طرفى قضيه خيلى بيخ دارد و از طرف ديگر به دليل وضعيت سرى بودن تشكيلات حزب ملل اسلامى و ارتباطات بين افراد نمى‏دانسته كه چه كارى بايد بكند تا اطلاعات بيشترى به دست آورد. همين قدر استنباط مى‏كند كه پاى يك گروه و تشكيلات مسلحانه در ميان است.
ساعت حدود پنج بعدازظهر مرا به اتاق ديگرى بردند. در آنجا صداى دل‏خراش جيغ و فرياد به گوش مى‏رسيد و موجب مى‏شد كه رشته افكارم از هم گسيخته شود. البته بعدها فهميدم كه اين صداها نوارى بيش نبود كه براى ارعاب دستگير شدگان استفاده مى‏كردند.
بالاخره آن روز، شب شد. مأمورى را صدا زدم و گفتم كه مى‏خواهم نماز بخوانم. او با تندى دشنام داد و گفت: «شما كه مى‏خواستيد مملكت را از بين ببريد. نماز هم مى‏خوانيد! نماز كمرت را بشكند!» اعتنايى به ناسزاهاى او نكردم و دوباره پرسيدم: «سركار قبله به كدام طرف است؟» او با عصبانيت، جهتى را نشان داد. به دستشويى رفتم و وضو گرفتم و بعد نمازم را خواندم. بلافاصله پس از نماز مرا براى بازجويى به اتاق ديگرى بردند. در آنجا سه نفر بودند. بازجو در مقابلم و دو نفر هم در طرفينم نشستند و با قدرت، مچهاى دستم را گرفتند. بازجو هرچه پرسيد، سكوت كردم. او از روزنامه خلق پرسيد. خودم را به بى‏راهه زدم و گفتم: «خلق كه (واژه‏اى) براى كمونيستهاست.» گفت: «آره، شما از كمونيستها بدتر هستيد.» بعد چند سيلى به صورتم زد. از دوستانم و ارتباطاتم پرسيد و من سكوت كردم. از من خواست كه حرف بزنم و راستش را بگويم. گفتم: «هيچى براى گفتن ندارم.» بازجو كه از من عصبانى و نااميد شده بود، مى‏گفت: «ياالله، حرف بزن، بگو،... اعتراف كن!» و مدام با دست و لگد مرا مى‏زد و چون دو نفر ديگر دستهايم را گرفته بودند، هيچ عكس العملى نمى‏توانستم نشان بدهم. بازجو با قساوت و نامردى تمام مرا مى‏زد. بعدها فهميدم نام او نيك‏طبع(1) است. ضربات دست و چكهاى او خيلى سنگين بود و من درد زيادى مى‏كشيدم و چشمانم تيره و تار مى‏شد.
حدود ساعت 11 شب، درحالى كه هنوز در تحير و ابهام به‏سر مى‏بردم، ناگهان از در نيمه باز ديدم كه آقاى ميرمحمد صادقى رد شد. چشمان او را بسته بودند و مأمورى همراهش بود. با ديدن وى خيالم راحت شد كه ديگر وضع بدتر از اين نخواهد شد، زيرا ديگر نيازى نيست من مسئول بالاتر از خود را لو دهم و قسم خود را بشكنم. مأمورين انتظار داشتند من با ديدن اين صحنه، فكر كنم كه همه چيز تمام شده و به مطالب و مسائل خود اعتراف كنم ولى اين امر نتيجه معكوس داشت؛ زيرا من در حرف نزدن، سكوت و اعتراف نكردن مصمم‏تر شدم. به اين مى‏انديشيدم كه خب حالا من يك قدم جلوتر هستم. در حزب آموزش داده بودند كه در صورت دستگيرى، به هيچ وجه نمى‏توان مسئول رده بالاى خود را لو دهى و تنها در صورت تشديد فشار و شكنجه فراوان و پس از گذشت 24 يا 48 ساعت مجاز به اعتراف نام زيردستت هستى.
بازجويى ادامه يافت، گاهى صداى جيغ و نعره و التماسهايى كه حكايت از شكنجه‏هاى وحشتناك مى‏كرد، به گوش مى‏رسيد. فريادهايى توأم با جملات منقطع «...آى، غلط كردم... خوردم... چشم مى‏گويم... ببخشيد... نمى‏دانستم... نوكرتانم... همه‏چيز را مى‏گويم... من به شاه وفادارم و...»
گاهى صداى ضربات كتك و خرد شدن استخوانها، فضاى اتاق را پر مى‏كرد. البته بعدها مشخص شد كه صداى نوار بوده است تا روحيه بچه‏ها را تضعيف كنند. بعد از مدتى جواد منصورى و هادى شمس حايرى را نيز به آنجا آوردند. آنها از هم حوزه‏ايهاى من بودند و گويا يك روز زودتر از من دستگير شده بودند. حايرى در مواجهه با من گفت: «احمد! همه را گرفته‏اند، بيخودى كتك نخور و مقاومت نكن!» گفته و خبر حايرى مبنى بر دستگيرى ساير اعضا مرا تكان داد. بازجويى ادامه يافت. آن شب مرا چند بار بردند و آوردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. ولى هرچه كتكم مى‏زدند، سكوت مى‏كردم.
يك مرتبه نيك طبع ملعون ضمن فحاشى به من گفت: «آخر بيا نگاه كن! اينها همه نوشته‏هاى رفقاى تو است. بيا ببين! اينها همه دست خطهاى آنهاست. تو چرا بيخودى كتك مى‏خورى؟» بعد روكرد به مأمور و گفت: «ولش كنيد، نمى‏خواهد كه بگويد، خُب نگويد، همين خوددارى جرمش را بيشتر مى‏كند.»
برگه‏هاى بازجويى را نشانم دادند كه در آن برخى افراد به عضويت خود اعتراف كرده بودند. من كه تا آن لحظه كتك زيادى خورده بودم و سر و صورتم سرخ و كبود شده و باد كرده بود، با دريافت اين مطلب كه بيشتر افراد دستگير شده‏اند، اعتراف كردم. پس از نوشتن مشخصات فردى، افزودم كه من يك عضو ساده حزب هستم. به اين ترتيب پس از سه روز بازجويى من نيز به اعتبار گفته و سخن شمس حايرى و رؤيت برگه‏هاى اعتراف برخى افراد، به عضويت خود اعتراف كردم.
بازجوها عمدتا ضرب و شتم خود را در ساعات غيرادارى انجام مى‏دادند و از رفتار خشونت‏آميز در ساعات ادارى و در حضور كارمندان شهربانى پرهيز مى‏كردند. آنها چون بى تجربه و مبتدى بودند، ابتدا با وعده و وعيد و موعظه كار خود را شروع مى‏كردند، و بعد صحبتها و سخنان يك نواختى براى به‏حرف درآوردن زندانى طرح مى‏كردند، از قبيل: «اصلاً تو كه براى خودت شخصيتى هستى، در اين مملكت معلمى و شغل آبرومندى دارى، ماهى پانصد تومان حقوق مى‏گيرى، چرا فريب خورده‏اى و به اين كارها كشيده شده‏اى، بيا و خودت را نجات بده، با ما همكارى كن. تو صاحب يك خانواده‏اى، پدر خوب، مادر خوب دارى و اگر ازدواج هم كنى وضعت بهتر مى‏شود، ديگر وارداين راههاى انحرافى نمى‏شوى. به جاى اين كارها بيا برو كلاس روخوانى قرآن و...»
آنها مى‏خواستند بفهمند چه عاملى باعث شده تا ما به اين عرصه كشيده شويم. حربه‏هاى آنان مبنى بر اينكه همه لو رفته‏اند و دستگير شده‏اند و اينكه مقاومت ديگر فايده‏اى ندارد و ما همه چيز را مى‏دانيم و... نيز بر من كارساز نبود. آنها وقتى از كار خود نتيجه‏اى نمى‏گرفتند، مرا با مشت و لگد مى‏زدند و گاهى هم كمربند بر بدنم مى‏نواختند، و مى‏خواستند با زور وادار به اعترافم كنند ولى نتيجه‏اى نمى‏گرفتند. تنها چيزى كه از من به دست آوردند، اعترافم بر عضويت بود.(2)
هرچه روزهاى بيشترى سپرى مى‏شد، افراد بيشترى از حزب ملل اسلامى را دستگير مى‏كردند و به آنجا مى‏آوردند كه البته در ابتدا غالب آنها براى ما ناشناخته بودند. با مشاهده اين صحنه‏ها برايم حتمى شد كه حزب كشف و مسائلى از آن فاش شده است، اما چگونه؟ هنوز نمى‏دانستم و در ابهام به‏سر مى‏بردم.



1-  بيژن نيك طبع، افسر و بازجوى فعال و خشن اطلاعات شهربانى بود كه در شكنجه و آزار و اذيت زندانيان بى رحمانه عمل مى‏كرد. او معروف به شكنجه‏گر جنسى بود. وى از سال 1351 اقدامات وحشيانه خود را در كميته مشترك ضدخرابكارى دنبال كرد و سرانجام در سال 1353 بر اثر انفجار اتومبيلش توسط گروه فداييان خلق ترور و کشته شد.
2- از اواخر سال 1350 پس از شكل‏گيرى كميته مشترك ضد خرابكارى، با دوره‏هاى آموزشى كه مأمورين كميته و ساواك در سازمان سيا و موساد و اينتلجنت سرويس (MI.6) طى كردند، بازجوييها شكل علمى‏ترى به خود گرفت و شكنجه‏ها با ابزار و تكنولوژى جديد چون آپولو صورت مى‏گرفت.



 
تعداد بازدید: 4211


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 121

بلافاصله از کمین بیرون آمدیم و داخل موضع شدیم. در این موضع دو سنگر بیشتر ندیدیم که داخل یکی از آنها دو نفر و در دیگری سه نفر خواب بودند. ستوانیار حسین و یک سرباز دیگر داخل هر سنگر نارنجکی انداختند و نفرات آن را به شهادت رساندند. من سنگر دیگری، کمی دورتر از این دو سنگر، دیدم و به نظرم رسید باید انبار مهمات باشد زیرا اطراف آن با گونی پوشانده شده بود و تقریباً یک مترونیم ارتفاع داشت.