زیتون سرخ (24)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۲۴)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
جالب آنکه در دانشگاه تهران در رشته فيزيک کاربردي هم قبول شدم. يعني همزمان در سه رشتة فيزيک هستهاي، ژئوفيزيک و فيزيک کاربردي قبول شدم. رشتة فيزيک هستهاي را انتخاب کردم. ده نفر دانشجو بوديم. از ميان ما بايد چهار نفر انتخاب ميشد. هشت استاد از ما امتحان گرفتند. يکي از آنها آقاي آقشاهي معلم سابق فيزيک ما در دبيرستان بود. من به او خيلي علاقه داشتم. مرد باسواد و کوشايي بود. در اين مدت دکترا گرفته بود و عضو هيئت علمي دانشگاه تهران شده بود.
بايد خوب درس ميخواندم. بنابراين، در بخش کامپيوتر شرکت «بنزخاور» مشغول كار شدم. مرا براي آموزش کامپيوترهاي بزرگ و اي.بي.ام فرستادند. آن زمان کامپيوترها خيلي بزرگ بودند و حجم آنها يک اتاق را اشغال ميکرد! محل کار من خيابان بلوار بود و محل دانشگاه خيابان کاخ (فلسطين). فاصلة اين دو، پنج دقيقه راه بود. حقوقم هم پنج هزار و چند صد تومان بود. رئيس ما مرد بسيار خوبي بود. وقتي فهميد من دانشجو هستم گفت: «کارت را طوري تنظيم کن که به درس و دانشگاه هم برسي.» خيلي به من لطف داشت. يادش به خير؛ صبحها به دانشگاه ميرفتم و عصرها کار ميکردم. گاهي اوقات تا ساعت هفت، هشت شب کار ميکردم.
علي در پادگان بود. به تلفن دسترسي داشت. هر روز عصر يا غروب من با او تماس ميگرفتم و با هم حرف ميزديم و گزارش کار روزانه به يکديگر ميداديم!
تعداد بازدید: 5315








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 7
سه ـ چهار روز از عملیات گذشت. بچهها از سمت راست کوه بالا کشیده بودند. ارتفاعات شیلر در حال فروپاشی بود. من چند بار با یکی از رانندههای آمبولانس زیر خیمه آتش دشمن نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم، در حالی که خشم خمپارهها در اطرافمان شعله میکشید. یک بار که آمدند و آمبولانس خواستند، فهمیدم این بار جنازه شهید «حاجیپور» را باید ببریم. حاجیپور فرمانده تیپ عمار بود. شجاعت او را از زبان بچهها زیاد شنیده بودم. حاجیپور با موتور میرفته که زده بودندش.






