سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره- 1
تنظیم: لیلا رستمی
16 آبان 1403
سیصد و پنجاه و نهمین برنامه شب خاطره، با روایت آزادگان ارتش جمهوری اسلامی ایران 4 مرداد 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «دوره درهای بسته2» برگزار شد. در این برنامه امیران محمود نجفی، حسین یاسینی و امیر سرتیپ احمد دادبین به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی اول شب خاطره آزاده و جانباز محمود نجفی متولد ۲۸ مرداد ۱۳۳۹در بروجرد بود. مجری برنامه وی را اینگونه معرفی کرد: دوره کودکیاش بازیگوش، اما درسخوان بود. روزی معلمش خودش را میزند و میگوید: «من نمیدونم با تو چیکار کنم! تو هم شیطون و بازیگوشی و هم درسخوان!» وقتی ازدواج میکند به همسرش میگوید: «یادت باشه تو داری با مردی ازدواج میکنی که هر لحظه شاید خبر شهادت، جانبازی یا اسارتش را بدهند.» همین اتفاق هم میافتد. در یکی از حملات عراق به ایران اسیر میشود و ۲۷ ماه در اردوگاه تکریت سپری میکند.
راوی خاطراتش را در دو بخش تلخ و شیرین بیان کرد. وی در ابتدا گفت: وقتی اسیر شدم درجهام ستوان1، جوانی 26 ساله و سرپرست گردان پیاده مکانیزه بودم. آمار سازمانی گردان پیاده مکانیزه 1200 نفر است. وقتی اسیر شدم، ۱۱۲ اسیر عراقی داشتم.
کلاً بچههای اردوگاه ما مستقل، وطنپرست و با ایمان بودند که زیر بار هیچ حرف زوری نمیرفتند. با این حال عراق بین اسرا گشته بود و افراد ضعیفالنفس را پیدا کرده بود که دستنشانده خودش باشند. عراقیها دیگر خودشان بچهها را نمیزدند. اگر قرار بود یکی را سر جایش بنشانند از همان فرد استفاده میکردند. من فقط اسم کوچکش را میگویم! آن آقا کوروش، علیرغم بازوها، گردن کلفت و هیکل ورزشیای که داشت، اما بسیار ضعیفالنفس بود. مرتب گزارش میداد.
یک بار مأموریت گرفته بود که با بطری شیشهای شکسته چند نفر از بچهها را بزند. محمد موچانی، عیسی میرزایی، محمد فغانی و من غذا گرفته بودیم و میآمدیم. کوروش یکدفعه شروع به زدن بچهها کرد. به عیسی حمله کرد. با اینکه عیسی یک بار جا خالی داد، ولی صورت عیسی را زد. محمد موچانی و اکبر سلیمی را هم زد. به سمت من آمد که من را بزند. به ظرفهای غذای ما قسوه میگفتند. با قسوه زدمش. فرار کرد و پیش عراقیها رفت. عراقیها او را پیش خودشان بردند. چندتایی از بچهها دعوای زرگری راه انداختند که به بازداشتگاه انفرادی کوروش بروند و حالش را جا بیاورند.
چون همه بچهها جوان بودند جو اردوگاه سنگین بود. تقریباً اکثریت از ۲۰ ساله تا ۲۶ ساله داشتیم که افسرهای ارشد بودند. جناب علمداری و خیلی از عزیزانی که در جمع حضور دارند، افسرهای ارشد ما بودند. عراق از سال 1361، پرسنل نیرو هوایی، دریایی، زمینی و ژاندارمری را به اسارت گرفته و در گوشههای مختلف نگه داشته بود. تعدادی را به زندان الرشید یعنی همان مرکز دژبان عراق که زندانیهای سیاسی را هم در آنجا نگه میداشتند آورده بود. همه ما را دور هم جمع کرده بودند. مثلاً من را از بصره آورده بودند. بعضیها را از بعقوبه، یعنی همه اسرای شمال، جبهههای میانی و جنوبی را مدتی در پادگان الرشید جمع کردند. بعد از آن ما را به اردوگاه تکریت بردند. حسن بروشک بغل دست من نشسته بود به شوخی شعر میخواند: «کربلا کربلا دارن ما رو میارن / ما نمیخوایم بیایم به زور دارن میارن».
بچههای ما سرویس بهداشتی میشستند، برقکشی اردوگاه را انجام دادند، ولی عراق روز به روز حلقههای سیمخاردارهای اردوگاه را عریضتر میکرد. طوری که به تدریج آن طرفِ سیم خاردار دیده نمیشد. چون میدانستند کافی است افسر ایرانی پایش از اردوگاه خارج شود و به هر طریقی که شده خودش را به ایران برساند. چون افسرانی بودند که جبهه و جنگ را با گوشت و خونشان لمس کرده بودند و از نظر نقشهخوانی سرآمد بودند. میدانستند اگر پایشان را بیرون بگذارند حتماً این اتفاق میافتد.
راوی در ادامه سخنانش گفت: ایام سختی بود. گاهی دلمان میگرفت. همین حاجآقا حیدری که قرآن را قرائت فرمودند برایمان قرآن میخواند. وقتی آن را در دستگاه صبا که بسیار حزنآور بود میخواند، سبک میشدیم. فردی بود به نام «احمد محمدرضا جواد» که جزو نگهبانهای اردوگاه بود. اصالتاً ایرانی بود ولی جرئت نمیکرد بروز بدهد. یک روز من انتهای آسایشگاه 6 نشسته بودم و اذان را زمزمه میکردم که یک دفعه احمد محمدرضا جواد آمد و گفت: «محمود صوتک محزون» گفت: «خیلی با حزن اذان میگی!» گفتم: «سید احمد نمیدانم حرفهایم را کامل متوجه میشی یا نه! ولی ما در عنفوان جوانی هستیم، از زن و بچهیمان دور هستیم، در کشوری که هیچ وقت معلوم نیست آیا زنده بمانیم یا نه!»
راوی افزود: آقای دکتر شهاب وحیدیان خیلی از بچهها را با ابزارهای ابتدایی معالجه میکرد. مثلاً معده من دچار مشکل شده بود گفتم: «شهاب خیلی دارم اذیت میشم.» آقای دکتر وحیدیان یک مقدار ذغال کوبید و با آب داخل لیوان ریخت و گفت: «بخور خوب میشی. گاز و اسید معدهات را کم میکند.» در اسارت ایشان و دو عزیز دیگر فیزیولوژی انسان را به ما یاد دادند.
ما تازه اسیر شده بودیم. پرسیدند: «آرایشگر کیه؟» ما دیدیم هیچکس دستش را بالا نمیبرد. من یک نگاهی انداختم دیدم این همه کله، منم بیکار. گفتم: «من آرایشگرم.» مسئول عراقی گفت: «آرایشگری کردی؟!» گفتم: «آره؛ چه جورم...!» هیچکس حاضر نشد زیر دست من بنشیند، غیر از جناب نصراللهی. جناب نصراللهی هم موهایش مجعد و فر. زدن موی فر کار هر کسی نیست، استاد میخواهد. ما موهای این را زدیم. خودش را در آیینه نگاه کرد گفت: «این شکل و قیافست واسه من درست کردی!» گفتم: «بشین حبیبجان! بشین! الان درستش میکنم.» متوسل به تیغ شدم و موهای حاج حبیب را با آن زدم. یواشیواش مشتریهایمان زیاد شد و با یک شانه و یک قیچی آرایشگر شدم. بعد آقای یزدانی هم کمک حال ما آمد و موهای بچهها را میزدیم.
ایشان در ادامه گفت: احمد سارق الحجر یکی از نگهبانهای عراقی بود که هر وقت میخواست به مرخصی برود بیوجدان میآمد و میگفت: «من امروز میخواهم همه آسایشگاهها را تفتیش و بازرسی کنم.» بچهها هر چه زحمت کشیده بودند و با سنگ چیزی درست کرده یا سوزندوزی کرده بودند یا هر کار دیگری، اینها را برای فامیلهایش برمیداشت. یک روز آقای نگارستانی آمد و با لهجه شیرازی به من گفت: « محمود آقو!» گفتم: «جانم!» گفت: «این احمدو هست، سارق الحجرو!» گفتم: «خب» گفت: «این میخواد بره خواستگاری. گفته به این محموده بگو که موهای منو بزنه.» گفتم: «نمیزنم جناب سرهنگ!» گفت: «عمو واسه چی؟!» گفتم: «هیچی! پشت سرم حرف در میارن، میگن محمود گماشته عراقیها شده، من زیر بار نمیرم.» گفتم: «یزدانی را ببر.» گفت: «عامو! او خرابترش میکنه، پدر صاحابمونو در میارن که.» گفتم: «من نمیزنم.» خلاصه از ایشان اصرار، از من ابرام. بالاخره گفتم به یک شرط. گفت: «چه شرطی؟!» گفتم: «جلوی بچهها بیایی و به من بگویی برو موهایش را بزن. عراقیها خواستند که این مرخصی میرود موهایش را بزند.» قبول کرد. وقتی این جور شد من به کامبیز گفتم: «کامبیز! کاری کنم که اصلاً از خواستگاری رفتن بیفته.» نشاندمش و آینه را از جلوی دستش برداشتم. شروع کردم به زدن دور گوشش. آینه را که دستش گرفت شروع به فحش دادن به زبان عربی کرد. گفتم: «احمد! خوشگل شدی.» آقا تیغ را برداشتم قرچ! قرچ! قرچ! به کلهاش تیغ انداختم. بچهها وقتی او را دیدند خیلی خندهشان گرفته بود. احمد هی من را نگاه میکرد و کتک میزد، من هی به کلهاش نگاه میکردم و بیشتر میخندیدم. این موضوع باعث شد حال و روز بچهها یک ذره خوب شود.
راوی در پایان خاطرات دوران اسارت گفت: ۲۴ اسفند 1367 بود. شب، تعدادی اتوبوس وارد اردوگاه شد. احمد باقرپسند گفت: «بچهها اتوبوس اومد، آزاد شدیم و...» همه پشت پنجره رفتیم و دیدیم بله چند اتوبوس آمده. عراقیها درِ آسایشگاههای 1، 2، 3 و 4 را باز کردند، ولی در آسایشگاه ما را نه! به اسرا گفتند: «آماده باشید. فردا میخواهید بروید کربلا.» یک ولوله عجیبی بین بچهها افتاد! یعنی امکان دارد! یعنی یک همچین حرکتی! بچهها را روز ۲۵ اسفند برای زیارت عتبات عالیات بردند. حالا احمد حیدری آن قدر هول بود که برود، طناب را ندید، با کله توی طناب رفت و ابرویش از بالا پاره شد. ما منتظر بودیم که بچهها برگردند از آنها بپرسیم چه اتفاقی افتاده! آنها برگشتند و صحبت کردند. دیگر ما اصلاً در حال خودمان نبودیم تا روز ۲۷ اسفند نوبت ما شد. همه ملافهای، چیزی زیر لباسمان پنهان کرده بودیم که آن را متبرک کنیم. من یک شعری از حاج احمد حیدری یاد گرفته بودم:
خصم اگر سیلی به روی دخت پغمبر نمیزد / پشتپا کس بر حقوق آل پیغمبر نمیزد
حسابش را کنید. دل شکسته، مجروح، بیکس و تنها، چشم به ضریح آقا علیابن ابیطالب(ع) بیفتد! من همین شعر را با گریه میخواندم و به حضرت علی میگفتم: «یا علی! به عشقت اسم پسرم را «علی» گذاشتم. مپسند بین من و پسرم، بین من و خانوادم یا سایر بچهها اینقدر جدایی بیفته.» ارشد اردوگاه ما سروانی بود به نام «مُنعم جَبَر». پدرش در کنسولگری عراق در شیراز خدمت کرده بود و همانجا هم بزرگ شده بود. زبان فارسی را مثل ما حرف میزد، ولی به روی خودش نمیآورد. عراقیها دور من را گرفتند. یک لحظه برگشتم و دیدم منعم جبر به پهنای صورت اشک میریزد. به نگهبانها اشاره کرد با من کاری نداشته باشند.
از محضر آقا امیرالمؤمنین که مرخص شدیم به کربلا رفتیم. کربلا و بینالحرمینی که الان میبینید اینطور نبود. وقتی ما رفتیم دیوارها فرسوده و خاکی بود. یک دختر بچه را دیدم که شاید یک ماه بود به حمام نرفته بود. موهای ژولیده و لباس مندرس داشت. خیلی دلمان سوخت. آنقدر آن تصاویر برای ما ثقیل و سنگین بود که اسارت خودمان یادمان رفته بود. بعد از زیارت آقا اباعبدالله خدمت حضرت آقا ابالفضل عباس، قمر بنیهاشم رفتیم. آنقدر این صحن حرم ایشان برای ما دلنشین و جذاب بود که گریه نمیکردیم. حتی یکی از بچهها هم در صحن آقا ابالفضل گریه نکردند. بعد به ما گفتند مهمان آقایید. حساب کنید، مدتها بود که درست غذا نخورده و تغذیه نشده بودیم. وقتی به آنجا رفتیم دیدیم که خان برکت گسترده است. به بچهها گفتم: «بچهها زیادهروی نکنید. معدههای ما جمع شده، اگر بخواهید زیادهروی کنید مریض میشویم و با نبودن دارو بیچاره میشویم.» جایتان خالی یک زیارت دلچسب و دلنشین انجام دادیم و به قولی توانستیم روحیه خودمان را برای بقیه اسارت قویتر کنیم.
راوی خاطره کوتاهی هم از زمان آزادی از اسارت گفت: وارد ایران شدم و به بروجرد رفتم. افراد زیادی برای استقبال آمدند. وقتی من اسیر شده بودم، پسرم علی خیلی کوچک بود. آن روز پسرم که حالا بزرگ شده و چشمانش پر از غم و یک دسته گل در دستانش بود، جلو آمد و گفت: «محمود آقا! خوش آمدی.»
ادامه دارد
تعداد بازدید: 44