سیصدوپنجاهوپنجمین شب خاطره - 4
تنظیم: لیلا رستمی
11 شهریور 1403
سیصدوپنجاهوپنجمین برنامه شب خاطره، 3 اسفند 1402 با عنوان «نغمهها و سرودهای دوران اسارت» با حضور آزادگان و رزمندگان دفاع مقدس به همراه رونمایی از «آلبوم نغمههای امید» در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه ناصر قرهباغی، امیرحسین تروند و عباس ابراهیمی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی سوم برنامه، عباس ابراهیمی در ابتدای سخنان خود گفت: 1359 به جبهه اعزام شدم. دو سال به عنوان دیدهبان خدمت میکردم. در یک عملیات برونمرزی، نزدیک شهر خانقین موقعیت ِما، لو رفت. بعد از شهادت دوست بسیار عزیزم محمد مؤمنی که بچه راوند کاشان بود و مجروحشدنِ خودم، به اسارت نیروهای عراقی درآمدم. ما را به بیمارستان نیروی هوایی بردند. 50-60 نفر از بچههای عملیات محرم آنجا بودند. همه بسیجی بودند و من تنها سرباز آنجا بودم. احمد پاکار از بچههای اصفهان بود. او یکتنه در بیمارستان به بچهها رسیدگی میکرد. خونِ زیادی از کمرم رفته بود؛ به همین دلیل لباسم را درآورده و لباس سبز عراقی تنم کرده بودند. همه فکر میکردند من عراقی هستم. با من حرف نمیزدند و محلم نمیگذاشتند. همه رد میشدند و بد نگاه میکردند. خب هنوز جوان بودم. موهایم بلند بود و محاسنی نداشتم. عراقیها توجه بیشتری میکردند، میگفتند این صد در صد عراقی است؛ مثلاً به همه یک عدد سیب میدادند، به من دو عدد، به آنها یک تکه ران مرغ میدادند، به من دو تکه.
هیچ کدام از بچههای ایرانی من را تحویل نمیگرفت تا اینکه مرحوم سید کمال موسوی را آوردند. تخت آقا سید بغل دست من بود. خیلی حالش بد بود. گفتم: «بچه کجایی؟» یک دفعه بچهها گفتند: «اِ ! بچهها! فارسی حرف میزَنِد (با لهجه اصفهانی)» گفتم: «آره بابا! من ایرانیم.» گفتند: «اِ ! ایرانیه.» گفتم: «آره بچه فلانجا هستم.» پاکار گفت: «فکر کردیم عراقیای!» گفتم: «نه بچه محلاتم.» یواش یواش بچهها دور تختم جمع شدند و صدای کارتون تنسی تاکسیدو که یک کارتون قدیمی بود تقلید کردم. سیدکمال موسوی به سختی روی تختش غلتید که ببینید این چه کسی هست که این صداها را از خودش درمیآورد! تیر خورده، مجروح و اسیر چه دل خوشی دارد که ادای تنسی تاکسیدو را در میآورَد! برگشت دید من هستم. از همین نگاه، آشنایی من و آقا سید شروع شد. بعد از اینکه یک مقدار مداوا شدیم، ما را سوار اتوبوس کردند تا به اردوگاه ببرند. سرگرد محمودی که معرف حضور همه هست بالا جلوی اتوبوس ایستاد گفت: «سلام علیکم» گفتیم: «علیکمالسلام» گفت: «من سرگرد محمودی، پدر شما». گفتیم: «چه خوب فارسی حرف میزنه!» گفت: «اینجا جبهه نیست، هر چی من میگم، شما فقط میگی چشم».
نفر اول به سعید سبزیفروشان که بعد اسمش شد سعید محدودی، گفت: «تو بچه کجا؟» با لهجه اصفهانی گفت: «من بچه اصفهانم» گفت: «پِدَسگ بچه اصفهان! عرب در بیابان ملخ میخورد، سگ اصفهان آب یخ میخورد.» سعید خیلی وضعیت بدی داشت و پایش داخل آتل بود. سعید را بلند کرد و با یک سیلی از اتوبوس به پایین پرت کرد. نفر بعد احمدعلی طاهری بچه خمین بود. گفت: «بچه کجا؟» گفت: «خمین» گفت: «اوه! اوه! … کبیر» زد توی گوش احمدعلی و او را هم از اتوبوس به پایین پرت کرد. از نفر بعدی پرسید: «بچه کجا؟» گفت: «قم» گفت: «اوه! قم! مرکز فتنه» و او را هم از اتوبوس پایین انداخت. تا به من رسید، گفت: «بچه کجا؟» گفتم: «محلات» گفت: «محلات کجا؟» گفتم کجا را بگویم! قم را بگویم کتک را خوردم، اصفهان را بگویم کتک را خوردم، خمین را بگویم کتک را خوردم، گفتم نزدیک ساوه. گفت: «ساوه کجا؟» گفتم: «چی بگم؟!» گفتم: «قزوین، نزدیک قزوین» گفت: «پیاده شو.». بدون اینکه سیلی بخورم از اتوبوس پیاده شدم و داخل اتاق بیمارستان رفتم. آنجا آقای دکتر مجید، این فرشته الهی، مرد بزرگ، استثنایی و تکرارنشدنی ما را تحت پوشش و حمایت خودش قرار داد. او آموزشهای لازم را به ما داد که چطور رفتار کنیم، چه بگوییم و چه نگوییم.
از بیمارستان به اتاق 13اردوگاه آمدیم. در آنجا بچههای محلات 10-12 نفر بودند. ما را معرفی کردند و گفتند این تئاتر بلد است و اهل هنرهای نمایشی است. به ما گفتند یک تئاتر بازی کنید. ما هم در آن حال و هوای معنویت، یک اتفاقی در خرمشهر افتاده بود که خاطره جالبی بود. این بود که روز اول جنگ، پسر جوانی با خانوادهاش خرمشهر را ترک میکردند. وقتی همه سوار ماشین شدند، جوان سوار ماشین نشد. مادر پرسید: «مادر چرا نمیآیی؟» جوان گفت: «من کجا بیایم؟» مادر گفت: «همه دارند میروند، دارد جنگ میشود.» جوان گفت: «من هم بروم کی خاک ما را نگه دارد؟!» و من نمایشنامه این اتفاق را نوشتم و اجرا کردم. وسط اجرای تئاتر دیدم بچهها گریه میکنند. حالم بد شد و با خودم گفتم «عباس! بابا چه کار داری میکنی؟! خودشان اسیرند، خب این همه غم و غصه، تو چرا اینها را میگریانی؟» تئاتر که تمام شد، عهد کردم تمام کارهایم بوی طنز بدهد و روی خنداندن بچهها تمرکز پیدا کنم. اسم من یادشان نیست، ولی وقتی من را میبینند میگویند اِ ! آن تئاتر یادته؟ آن نمایشنامه یادته؟
راوی، خاطره شبی را گفت که بچهها را تا صبح میزدند. شب بسیار وحشتناک و غریبی بود. سری اول بچهها را تا صبح کتک مفصلی زدند. پنج نفر پنج نفر بغل همدیگر به سجده میخواباندند و سر هر پنج نفر، یک سرباز اینطرف و یک سرباز آن طرف کابل بهدست ایستاده بودند. سرگرد عراقی یک دقیقه زمان میگرفت: میگفت: «دَکوهم: بزنید» در این یک دقیقه حداقل هر نفر بین 10-20 شلاق با کابلهای وحشتناک میخورد. کتک اول را که خوردیم گفتیم تمام شد دیگه! من ارشد داخلی اتاق 23 بودم. عراقیها بیرون رفتند، گفتم: «یالا بچهها لباسهایتان را بالا بزنید و به کمرهایتان روغن زیتون بزنید که ملتهب نشود.» همه دمر خوابیدند و چهار پنج تا از بچهها که بهتر از همه و سرحالتر بودند شروع به مالیدن روغن زیتون و ماساژ دادن شدند. همه کمرها شلاق خورده، ورمکرده و کبود شده بود. بعضیها دراز کشیده بودند و ناله میکردند. بعضیها میخندیدند. بعضیها جوک میگفتند. یک ساعتی گذشت دیدیم دوباره دارند از اتاق 9 میزنند و میآیند. بیاراده همه کمرها را تمیز و روغنها را پاک میکردند.
پیرمردی در اتاق ما بود به نام خالو شیخ. شاید دوستان بشناسند. در محوطه قدم میزد و همیشه هم توپ فوتبال به سرش میخورد. هر چی هم بچهها آنطرفتر بازی میکردند، توپ میآمد و صاف میخورد به سر شیخ و او هم عصبانی میشد. پیرمرد دیگری داشتیم که بچه ساری بود به نام عمو راستگو. این عمو راستگو تا آخر اسارت یک کلمه عربی یاد نگرفت. با همان لهجه غلیظ شمالی تا آخر اسارت صحبت کرد. ما گفتیم اینها که پیرمرد هستند، گناه دارند، ببینند سن و سالشان بالاست بلکه دلشان بسوزد اینها را نمیزنند. فرستادیمشان ته صف بشینند. 5 پیرمرد را آخر صف گذاشتیم. خالو شیخ و راستگو هم کنار همدیگر رفتند آن عقب خوابیدند. سرگرد آمد داخل اتاق و گفت: «از جلو نظام ... بنشینید سجده» خب اینها پیرمرد بودند و درست به سجده نرفته بودند، یک مقدار کمرشان بالا بود. سرگرد فریاد بلندتری کشید: «اَخیر ... اون عقب درست بنشین» هیچکس تکان نخورد. گفت: «مگر با شما نیستم! آن عقب درست بنشین.» باز هم کسی تکان نخورد. خالو شیخ خودش تعریف کرد، - با لهجه لُری - بچه نزدیکیهای شوشتر بود. گفت: «من به عمو راستگو گفتم که «گَمانم با مانَه، میگه اون اخیر. یک چیزی داره راجع به ما میگهها» عمو راستگو که یک کلمه عربی بلد نبود میگوید: «میگه این عقبیها پیرمردن کاریشون نداشته باش» سرگرد دید آن آخر درست نمیشود. سربازی خنگ، کودن و وحشی بود به نام خِزر. گفت: «خِزر! برو درست بنشینشون» این سرباز آمد بالای سر و پشت سر خالو شیخ ایستاد و یک کابل از پس گردن خالو شیخ تا کمرش زد که جیغ این پیرمرد بلند شد. خدا لعنتشان کند، واقعاً دیگر این پیرمرد پا نگرفت. همه یکطرفه افتاده بودند. کمرها داغون شده بود. عمو راستگو جایش درست روبهروی خالو شیخ بود. دیدم خالو شیخ خیلی بد به عمو راستگو نگاه میکند. گفتم خالو شیخ چیه؟ خیلی بد نگاه میکنی؟! گفت آره، این امشب من را نابود کرد. گفتم: «چرا؟» گفت: «این عربی بلد نیست، چرا عربی بیخود ترجمه کرد؟ گفت کاری باهات نداره، من شل گرفتم، سفت خوردم».
راوی، خاطره دیگری را از اسیری به نام عاشور در اتاق 22 تعریف کرد. سرگرد مفید مقرر کرده بود زمانی که من به اردوگاه میآیم، بهمحض اینکه سرباز سوت زد، هرکسی هر کجا و مشغول هر کاری هست خبردار بایستد. هیچکس هیچکاری نکند. حتی عذر میخواهم آنهایی که در توالت بودند سرباز میرفت با لگد به در میکوبید که اگر نشسته به صورتش بخورد که یاد بگیرد دفعه بعد که صدای سوت آمد بلند شود و بایستد. اتاق 22 فکر کنم محمد رجوی ارشد اتاق بود. ما اتاق 23 بودیم و من بهعنوان ارشد دم در ایستاده بودم و داشتیم میدیدیم. سوت را زده بودند و همه خبردار دور تا دور اتاق ایستاده بودند. عاشور وسط اتاق نماز میخواند. سرگرد توهینی به عاشور کرد و گفت: «نگفتم نماز نخوانید؟ خبردار بایستید؟» عاشور اهمیت نداد و سر صبر نمازش را خواند. سرگرد هم عصبانی بود. 10-15 سرباز پشت سرش ایستاده، فرمانش نقض شده و زیر پا رفته بود. نماز تمام شد «اللهاکبر ... اللهاکبر ... سلام علیکم!» «علیکمالسلام، مگه نگفتم وقتی من سوت زدم نمازت را بشکن؟» گفت: «چرا سیدی!» گفت: «چرا انجام ندادی؟» آنهایی که عاشور را میشناسند میدانند که نه فارسیاش را میشد فهمید، نه عربیاش را. گفت: «والا ما توی روستامان یک ملّا داشتیم که برایمان احکام میگفت. میگفت نباید نماز را بشکنی مگر جونت به خطر باشد. [مثلاً] حیوون وحشی بیاد» عاشور را بردند و کتکی زدند که وقتی برگشت نمیشد صورتش را بشناسی.
راوی خاطره دیگری درباره عاشور گفت. آن زمان تبلیغاتی که علیه مردم و کشور ایران در خارج از کشور میشد، خیلی وحشتناک بود. آنقدر ما را پیش سربازها متحجر، عقبافتاده، بیسواد و بیفرهنگ جلوه داده بودند که آمدند و به ما آموزش دادند که چطور هندوانه بخوریم! هندوانه را قاچ زدند و گفتند این پوست سبزش را نخورید، آن قرمزها را باید بخورید. این پنکههای سقفی را نصب کرده بودند، آمدند داخل اتاق که توضیح بدهند این پنکهها چطور کار میکند. همین عاشور وسط اتاق نشسته بود، گفتند: «این پنکهها اینطوری روشن میشود، شماره 1 تند، 2 تندتر، 3 فلان... مواظب باشید دستتان نگیرد چون دستهایتان قطع میشود. خطرناکه، به پنکهها نزدیک نشوید.» همینطور که توضیح میداد دیدیم یک صدایی از وسط جمعیت بلند شد سرباز گفت: «کی بود صحبت کرد؟» عاشور گفت: «منم» افسر گفت: «چته؟» گفت: «ما ایران، گاومون زیر کولر میخوابه.» دوباره بندهخدا را بیرون بردند و کتک مفصلی زدند.
راوی در ادامه گفت: یک اسیری بود به نام شُکور. شاگرد شوفر بود که اسیر شده بود. بسیار آدم نمکین و بامزهای بود. ایشان به بچههای نظافت بیرون کمک میکرد. به فوتبال و ورزش علاقهمند بود. سربازی را تازه آورده بودند. قد بلند و نوجوان بود. اسمش خِزر بود. هر روز یک روزنامه ورزشی دستش میگرفت و با خودش به اردوگاه میآورد. روی آن سکویی که مخصوص سربازان عراقی بود مینشست و آن را مطالعه میکرد. این شکور هم خیلی علاقه داشت اخبار ورزشی بخواند. همینطور که آن سرباز آنجا نشسته بود، شکور هم گردنش را کج میکرد و میگفت روزنامه را بده ما هم بخوانیم. او هم جواب و محلی به شکور نمیداد. این هم یواش میگفت: «سید خزر!» او هم جواب نمیداد، گفت: «سیدگوساله!» گفت: «ها...» گفت: «نمیدانستم اسمت عوض شده...!»
این شکور شاگرد مکانیک هم بود. کامیونی بود فاضلاب خالی میکرد. جایی که فاضلاب جمع میشد، یک یا دو هفته یک بار میآمد. کامیون آمد ایستاد تا فاضلاب را خالی کند اما دیگر روشن نشد. هر کاری کردند روشن نشد. این راننده بیچاره هر چی به این ور رفت، روشن نشد. رفتند از بیرون دو تا مهندس از این لباسهای سرتاپا پوشیده که جعبه بزرگی هم دستشان بود آوردند. مهندسها زیر کامیون رفتند. هر کاری کردند کامیون روشن نشد. سعید مسئول قاطع 3 هم آنجا ایستاده بود. شکور هی نگاه میکرد و میفهمید ماشین چه مشکلی دارد به سعید میگفت: «سید سعید! اینها آمدند درست کنند؟» شکور را تحویل نمیگرفت. این مهندسها هر چه با ماشین ور رفتند درست نشد. سعید به شکور گفت: «اگر درست نکنی پدرت را درمیآورم.» شکور زیر ماشین رفت و در عرض 30 ثانیه بالا آمد. استارت زد. ماشین روشن شد.
پایان
تعداد بازدید: 413
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3