خاطره محمدرضا کائینی درباره محرم 1367
آمپول ضدعاشورا
به انتخاب: فریبا الماسی
25 تیر 1403
«اردوگاه در انتظار درک تجربهای تازه است؛ حس جدیدی است که قبلاً هرگز به خود ندیده است. صدای حزن و اندوه محرم از دور شنیده میشود؛ همان روزهایی که برای هر ایرانی بوی غم به همراه دارد و البته برای هر عراقی غیر شیعه، شروع یک سال قمری جدید را. حمید قربانی و چند نفر از ارشد آسایشگاهها با گروهبان صاحب، در حال صحبت هستند. تمام اصرار آنها بر این است که اجازه برقراری یک مجلس مختصر و ساده برای امامشان را داشته باشند اما گویی نتیجه بحث، ناامیدکننده است.»
پیشبینی کرده بودیم به خاطر پذیرش قطعنامه، عراقیها مخالفتی با برقراری مجلس عزاداری در ایام محرم نداشته باشند. بعد از این همه سال که ایام محرم با اشکهای مخفیانه و بغضهای در گلو طی شده بود، حالا دیگر عطش برگزاری مراسم عزاداری در تکتک ما به اوج خود رسیده بود. در بین مسئولان اردوگاه، گروهبان صاحب، بهترین گزینه برای اجازه گرفتن به نظر میرسید. او مسئول داخلی اردوگاه بود و انصافاً اردوگاه را خیلی خوب اداره میکرد. جز در مواردی که از طرف مقامات بالاتر تحت فشار قرار میگرفت، تمایلی به خشونت از خود بروز نمیداد. با حمید قربانی و چند نفر دیگر به سراغش رفتیم تا با او صحبت کنیم. حمید قربانی به صاحب گفت: «حالا که قطعنامه پذیرفته شده ما دیگه با هم دشمن نیستیم. به خاطر همین میخواستیم بهمون اجازه بدین تا تو محرم امسال خیلی آروم و بیسروصدا تو آسایشگاههامون عزاداری کنیم.»
صاحب با تعجب گفت: «عزاداری؟! ابداً. محرم، شروع سال جدید اهل تسننه. ما اون موقع شادی میکنیم شما میخواهید عزاداری کنین؟!»
- آره ولی خیلی خیلی بیسر و صدا و آروم. تمام درها و پنجرهها رو هم میبندیم. تعهد میدیم که فقط یک ساعت طول بکشه و خیلی با نظم و بدون دردسر سینهزنی و دعا بخونیم.
- نه، نه، امکان نداره. سینهزنی و عزاداری تو اردوگاه ممنوعه.
- آخه دیگه قطعنامه پذیرفته شده. شما نباید اینقدر سخت بگیرین.
عزاداری کاملاً ممنوعه. سینهزنی هم همینطور. به قطعنامه هم مربوط نمیشه.
هر چه به او اصرار کردیم، قبول نکرد. ما هم حرف او را قبول نکردیم. یکی از بچهها گفت: «اینا هر چی بگن، دیگه به ما کاری ندارن. اگه آروم و بیسروصدا عزاداری کنیم کاری نمیکنن.»
برای هر آسایشگاه یک سخنران و یک مداح انتخاب کردیم و از اول محرم، یک ساعت قبل از نماز مغرب برنامه شروع را کردیم. شب اول، عراقیها اصلاً متوجه نشدند. شب دوم سرباز «غانم» موقع عزاداری آمد و پشت پنجره ایستاد. دید بچهها با احترام و نظم کامل نشستهاند و خیلی آهسته عزاداری میکنند. صبح روز بعد صاحب، ارشدها را صدا کرد. آن زمان من مسئول امور فرهنگی آسایشگاه 6 بودم. وقتی ارشدمان، آقای علی نمازی بازگشت از او پرسیدم: «چی شد؟ صاحب بهتون چی گفت؟»
جواب داد: «صاحب میگه که عزاداری ممنوعه. دیگه نباید ادامه بدین.»
- شما چی گفتین؟
- گفتیم ما سالهاست که عزاداری نکردیم. حالا که قطعنامه قبول شده میخوایم خیلی آروم عزاداری کنیم. تمام درها را هم میبندیم. ولی صاحب گفت که ما اجازه این کار را به شما نمیدیم.
- قبول کردین؟!
- نه بابا، بچهها گفتن این تهدیدها همش توخالیه. ما کار خودمون رو میکنیم.
اما بچهها در شبهای آینده عزاداریهایشان را کوتاهتر کردند و برای همین هم نگهبان گذاشتند تا وقتی که سرباز عراقی نزدیک میشود خبر بدهد. به محض اعلام وضعیت قرمز، بچهها حالت عادی به خود میگرفتند و عزاداری را ترک میکردند و بعد از رفتن سرباز عراقی دوباره ادامه میدادند. شبهای اول ماه محرم به همین شکل گذشت تا این که سه، چهار شب مانده به عاشورا، دوباره سر و کله آمپول ضد عاشورای عراقیها پیدا شد. در سالهای قبل، قبل از تاسوعا و عاشورا، عراقیها به تکتک اسرا آمپولی را ترزیق میکردند که با توجه به مقاوت بدنی هرکس، از 3 روز تا یک هفته تبولرز همه را در بر میگرفت و همه مانند جسدهایی ناتوان در آسایشگاه میافتادند. گرچه خود عراقیها میگفتند که این آمپول میکروبکش است ولی دیگر بچهها فهمیده بودند که عراقیها به منظور جلوگیری از عزاداری این کار را میکنند. محرم 1367 هم استثنا نشد و به همه بچهها آمپول ضدعاشورا ترزیق کردند. اما امسال همه بچهها عزم خود را جزم کرده بودند و میخواستند در هر شرایطی برای امام خود عزاداری کنند. بالاخره شب تاسوعا رسید. آن شب سرباز غانم مرتب بین آسایشگاهها دور میزد و مراقب اوضاع بود تا این که بالاخره با کنجکاوی زیادش متوجه برنامه عزاداری بچهها شد. با فهمیدن سرباز غانم برنامه عزاداری حالت علنی پیدا کرد ولی خیلی آهسته ادامه یافت.
آقای نریمیسا سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از او جواد قندی و مهرفرد مداحی و سینهزنی را شروع کردند. کمی بعد متوجه شدیم که سرباز غانم همچنان پشت پنجره ایستاده و اسم چند نفر را مینویسد. ما به او اهمیتی ندادیم و خیلی آرام برنامه عزاداری را دنبال کردیم. فردا صبح خبر رسید که بچههای آسایشگاه 5 بی احتیاطی کردهاند و موقع سینهزنی روی پا ایستادهاند. قرار تمام آسایشگاهها این بود که موقع سینهزنی هم نشسته باشند و کاری نکنند که موجب تحریک عراقیها بشود ولی این اقدام باعث شد که سرباز غانم جریان را به اطلاع سرهنگ علی برساند و سرهنگ هم به غانم دستور داده بود که اسامی بچهها را یادداشت کند و به بچهها تذکر دادیم که تحت هیچ شرایطی خلاف قول و قرار قبل عمل نکنند. شب عاشورا که رسید طبق معمول شبهای قبل، بدون این که صدایی بیرون برود، برنامه عزاداری اجرا شد. اما ناگهان بعد از نماز مغرب بود که متوجه شدیم سر و صدای ناله و فریاد از طبقهی پایین به گوش میرسد. همه میدانستیم عراقیها با چوب و چماق به سراغ بچهها رفتهاند. نماز عشا را هم خواندیم و خود را آماده کردیم. دو ساعت بعد نوبت به آسایشگاه ما رسید. چون تعداد سربازهای داخل اردوگاه کم بود. عراقیها چند نفر از سربازهای بیرون اردوگاه را هم برای کمک آورده بودند. اول همه را به خط پنج کردند و بعد با کابل و شلنگ به جان بچهها افتادند. سربازهای داخلی اردوگاه، اغلب موقع تنبیه قسمتهایی از بدن را نشان میگرفتند که آسیب جدی به فرد نرساند. اما سربازهای جدید کاملاً بیمحابا کتک میزدند. همه از شدت ترس فقط سرهایمان را پایین گرفته بودیم که کابل و شلینگ به سر و صورتمان نخورد. به ثانیه نکشید که صدای ناله و فریاد همه جا را پر کرد. گویی همه امام غریبشان را صدا میکردند. کمر و پاهامان کبود شده بود. سربازها هر چه میزدند خسته نمیشدند. صفوف بچهها دیگر شکل منظمی نداشت. همه نقش زمین شده بودیم. سربازها بعد از آن که همه ما را کتک زدند. شش نفر از بچهها را که دیشب غانم اسم آنها را نوشته بود، جدا کردند و بیرون انداختند. از اسامی خوانده شده مشخص بود که سرباز غانم کسانی را معرفی کرده که عراقیها در طول سال از آنها عقده درونی داشتند. در که بسته شد، فهمیدیم از هر آسایشگاه پنج شش نفر را جدا کردهاند و داخل راهروها به شدت کتکشان میزنند.
صدای ناله و داد و فریاد، اردوگاه را برداشته بود. شب بود و همه جا تاریک و فقط نور کمسویی راهرو را روشن میکرد. اسرای داخل آسایشگاهها با اینکه همه کتک خورده بودند و رمقی نداشتند اما پشت در آسایشگاهها ازدحام کرده بودند تا ببینند صدای داد و فریادهای دوباره برای چیست. از دست هیچکس کاری بر نمیآمد. نگاه کردن آنها شکنجهای دوباره برایمان بود. مدتی که گذشت، سربازها از نفس افتادند. بعد بچههایی را که بسیار ناتوان شده بودند، به زور داخل اتاق سلمانی کردند. تعداد بچهها به پنجاه نفر میرسید ولی اتاق سلمانی خیلی کوچک بود و ظرفیت بیشتر از بیست نفر را نداشت. اما سربازها آنقدر آنها را هل دادند تا بالاخره تمامشان را در اتاق سلمانی جا شدند. بعد هم در را بستند و رفتند.
ساعت 11 شب بود. هر کدام از بچهها نالان و ناراحت در گوشهای از آسایشگاه نشسته بودند. ناگهان متوجه شدیم که از اتاق سلمانی صدای داد و فریاد بلند شده است. اسرای داخل اتاق سلمانی داد میزدند و درخواست کمک میکردند. صداهای درهم و برهمی به گوشمان میرسید که میگفتند: «کمک، ما داریم خفه میشیم، کمک، کمک.» از هر آسایشگاه تعدادی از بچهها آمدند کنار پنجره و داد زدند: «نگهبان! نگهبان! نگهبان!» فریاد نگهبان نگهبان درهم پیچیده بود. سربازی عراقی از صدای بچهها به خود آمد و به سرعت به طرف اتاق سلمانی رفت. متوجه شد که بچهها در حال خفه شدن هستند. از لطف خدا نگهبان آن شب، یکی از سربازهای بهداری بود. به همین دلیل متوجه حالت بحرانی آنها شد و سریع اعلام خطر کرد. دو سرباز دیگر با شنیدن صدای او خودشان را به اتاق سلمانی رساندند و به سرعت در را باز کردند. بچهها بعد از باز شدن در فوری بیرون آمدند و بیاختیار روی زمین افتادند. به شدت سرفه میکردند. صدای شدید سرفه آنها به گوش ما میرسید. یکی از بچههای آسایشگاه ما از داخل آیینهای که بچهها همیشه بهوسیله آن، رفت و آمد سربازها را کنترل میکردند، اتاق سلمانی را میپایید. سربازها هم بچهها را بیرون کشیدند و روی زمین به حالت درازکش خواباندند. همان لحظه نگهبان با باند و پمادی که از بهداری آورده بود، سر رسید و زخمها و شکستگیها را به صورت سرسری پانسمان کرد. یکی از سربازها به آن یکی گفت: «حالا چه کار کنیم؟ اگه اینها رو دوباره بندازیم تو اتاق سلمانی خفه میشن.»
او جواب داد: «معلومه که خفه میشن. بیا اونها را برگردونیم تو آسایشگاهها.»
- نه! نه! اگه سرهنگ بفهمه جفتمون را میکشه. من جرئت این کار رو ندارم.
همه هم هنوز داشتند سرفه میکردند. ردّ خون و تعفن دور تا دورشان را گرفته بود. سربازی جلوی یکی آنها نشست و به حالت تأسف گفت: «نباید این اتفاق میافتاد خیلی حالتون بد شده. اگه سرهنگ امشب مست نبود، هیچ وقت چنین دستوری رو نمیداد.»
دیگری سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «راست میگی، ولی دیگه چارهای نیست. بیا نصفشون رو بندازیم کتابخونه، نصف دیگهشون رو هم برگردونیم اتاق سلمونی.»
بچهها تا صبح داخل این دو اتاق زندانی بودند. در اولین آزادباش فردا، من و چند نفر دیگر از بچهها سریع رفتیم پشت در اتاق سلمانی. نگهبانهای بیرون از اردوگاه روی برجکهای نگهبانی، کاملاً به آنجا اشراف داشتند. به چند نفر از بچهها گفتم که در راهپلهها بایستید و مراقب سربازهای پایین باشند و چند نفر دیگر هم گفتم که جلوی ما مشغول صحبت بشوند تا ناگهبانهای خارج از اردوگاه ما را نبیینند. سرم را نزدیک قفل در گرفتم و گفتم: «بچهها! بچهها! سعید! علیاکبر! خوابین؟ حالتون خوبه؟» جهانبخش و شمس و چند نفر دیگر هم کنارم بودند. شمس خم شد و از پایین در صدا کرد: «بچهها!بیدارین؟خوبین؟» من هم خم شدم و سعی کردم داخل را نگاه کنم. بوی تعفن شدیدی از لای در بیرون میزد صدای ناله چند نفرشان را شنیدم. یکی از آنها با صدای خفیفی از پشت در گفت : «بچهها! آب، آب، فقط آب...» یکی از بچهها که کنار دست من بود با شنیدن این حرف سریع دوید داخل آسایشگاه و چند دقیقه بعد با یک سطل آب و شکر برگشت. یک شلنگ بلند هم دستش بود. همه ما نقشهاش را فهمیدیم. سطل را بلند کردیم و تا زیر سوراخ کلید در بالا آوردیم. بعد او یک طرف شلنگ را داخل سطل گذاشت و طرف دیگرش را از داخل سوراخ رد کرد و گفت: «براتون آب و شکر آوردیم. یکی یکی بیاین بخورین.»
بچهها هم یکییکی پشت در آمدند و آب داخل تشت را مکیدند. حوالی ساعت 10 صبح صدای صوت داخلباش عراقیها بلند شد. چارهای نبود. سریع بند و بساطمان را جمع کردیم و در صف آمار نشستیم. بعد از داخلباش، عراقیها رفتند سراغ زندانیهای داخل آن دو اتاق. تا آنها دیدند فهمیدند که شرایطشان خیلی بحرانی است. همان موقع آنها را به بهداری بردند و تا ظهر به وضعیتشان رسیدگی کردند. بعدازظهر یکی از سربازها آمد پشت در آسایشگاه و گفت: «دوستاتون رو بردیم حموم، اگه لباس اضافی دارین، بدین تا براشون ببرم.»
ارشد گفت: «حالشون چطوره؟»
- خوبن، دوازده تا، دوازده تا جداشون کردیم و هر گروه رو کردیم تو یه اتاق جدا. حالا لباس احتیاج دارن.
ارشد آسایشگاه بین بچهها گشتی زد و از هر کس که لباس تمیزی داشت، گرفت و از لای میلههای پنجره به دست سرباز داد. پنج روز که گذشت آنها را به آسایشگاهها برگردانند. به لطف خدا حالشان خیلی بهتر شده بود.[1]
[1] منبع: حاتمی، فاطمه زهرا برای عاطفه، تهران، پیام آزادگان، چ اول، 1393، ص 184.
تعداد بازدید: 698
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3