سیصدوپنجاهوسومین شب خاطره -3
تنظیم: لیلا رستمی
13 تیر 1403
سیصدوپنجاهوسومین برنامه شب خاطره، در 7 دی 1402 با روایت غواصان خطشکن گردان حضرت زینب(س) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در عملیاتهای کربلای 4 و 5، در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه حاج احمد قاسمی، وحید مرندی و وحید مصدری به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین کتاب «بالاتر از ارتفاع» نوشته زهرا زمانی معرفی شد. اجرای این برنامه را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی سوم شب خاطره وحید مصدری در ابتدای خاطرات خود گفت: شب اول عملیات کربلای5 دو نفر از دوستان ما که در گردان الحدید بودند برای گرفتن توکلها[1] رفتند. دو گروهان غواص بودیم؛ الحدید و القدر. قرار بود ما پشت سر گروهان الحدید برویم. الحدیدیها هم زودتر توکلها و جزایر را بگیرند و ما که گروهان القدر بودیم عبور کنیم. ابتدا دژ و سپس نونیها[2] را در پشت دژ بگیریم. روبهروی آبگرفتگی شلمچه، 11 کیلومتر دژ به شکل شمالی جنوبی بود. عراقیها در زمان قدیم، یک کیلومتر عقبتر از امتداد مرز ما، دژ ساخته بودند. آن را تقویت کرده و جلوی آن هم آب ریخته بودند. آخر آن یعنی حدود 300 متری دژ، 2-3 کیلومتر آب بود که گروهان الحدید وارد شده بودند. به علت کار نکردن بیسیمها و مسمومیت غذایی لشکر توسط ستون پنجم منافقین، کمی دیر شده بود و ما بیخبر و حیران بودیم.
اسهال شدید سبب شده بود اختیار نداشته باشیم و لباسهایمان خراب شود. وقت نمیکردیم لباسمان را در بیاوریم. منتظر بودیم تا ببینیم تکلیفمان چه میشود! ساعت 3 ناهار خورده بودیم و عملیات تقریباً ساعت 7 شب شروع شد. من خودم بدجور گرفتار شده بودم. بعضیها کمتر، بعضیها بیشتر؛ بعضیها هم که کمتر غذا خورده بودند مسموم نشدند. گفتند هر کس مسموم است و میخواهد به عملیات نیاید، نیاید. مسمومیت همه معلوم شده بود. دو سه نفر نتوانستند به عملیات بیایند؛ اما بچههای دیگر گفتند با همین وضع به عملیات میرویم. معلوم نبود الحدیدیها کمینها را گرفتهاند یا نه؛ چون قرار بود پشت سر الحدیدیها وارد آب شویم، تکلیفمان معلوم نبود. به ما گفتند بدوید. بالا اسکله هست و معبر گردان المهدی احتمالاً باز شده. در این مدت که ما دویدیم لباس غواصی تنمان بود. جنس لباس غواصی پلاستیک است همینطوری هم عرق میکند؛ اما وقتی دویدیم خیلی خیس شد. ایام دی ماه و شب خیلی سردی بود. میلرزیدیم. در پشت اسکله پناه گرفتیم. همانجا نشستیم تا تکلیفمان معلوم شود.
چون لباس غواصی یک سره و درآوردن آن سخت است، بیرونروی شدید سبب شده بود لباسهای بعضیها خراب و کثیف شود. من وسواس داشتم و دور از چشم بچهها در مثلث باد و رطوبت و سرما لباسم را کامل درمیآوردم و خودم را با آب نمک شور میشستم؛ اما تا میآمدم برگردم، دوباره مجبور به تکرار میشدم.
راوی در ادامه گفت: همچنان نشسته بودیم تا ببینیم تکلیفمان چیست که دشمن آتش تهیه انبوهی ریخت. سینمایی بود برای خودش؛ هنوز در سرما، بلاتکلیفی و اسهال بودیم و از این طرف هم آتشها را تماشا میکردیم. خلاصه گفتند مسیر عوض شده. برای اینکه عراق راحت اسکله را نزند، در دورترین و پهنترین قسمت آبگرفتگی، اسکله زده بودند. ما آنجا سوار خشایار[3]شدیم. قرار بر این شد تا هر جا شد جلو برویم؛ اگر خشایار را زدند یا هر اتفاق دیگری افتاد، از آنجا به بعد را پیاده برویم. خشایارها هم مستقیم میرفتند. 500 متر بیشتر نرفته بودیم که خشایار غرق شد. خاکریزهای قدیمی گِل شده بود و فقط نیم متر از نوک آن خشک بود که نمیشد روی آن رفت. خلاصه همانطور که مقرر شده بود پیاده رفتیم.
آن طرف اسکلهای که ما بودیم، اسکلة المهدی بود. گردان المهدی لشکر خودمان نوک پنجضلعی[4] اسکله زده بود و با قایق، تدارکات و مجروحین را منتقل میکردند. چون عمق آب کم بود، 3 نفر یا فوقش 4 نفر بیشتر سوار نمیکردند و کمککار ما شده بودند. این قایقها سبب شد که ما صبح زود به آن طرف برسیم، اما زمان نداشتیم. تا برویم به نونیها برسیم باید حداقل 5 کیلومتر تا میدان امام رضا[5] دست راست برمیگشتیم. چون شب قبل خوب نخوابیده و سنگر ساخته بودیم، شب قبلتر آن هم، بچهها از مانور سوسنگرد آمده بودند، مشکل مزاجی، سرما، غرق شدن خشایار و نزدیک2 کیلومتر راهرفتن روی گِلها برای رسیدن به قایقها خستهمان کرده بود. نگران و مضطرب بودیم که بچههای توکل چی شدند! بچههای خودمان چی شدند! چرا اینجوری شد! چرا خشایار غرق شد! رسیدیم آن طرف داخل دژ. گردان المهدی بودند. هوا هنوز تاریک بود. یک اسکله کوچک بود. پیاده که شدیم پایم به یک چیزی خورد. نگاه کردم، سر بریده بود. بچهها میگفتند عراقی بود. یعنی میخواهم بگویم آنقدر تاریک بود که نمیتوانستیم از نیممتری تشخیص بدهیم. دیگر آتش شروع شده بود. منور زیاد شده بود. رفتیم داخل کانالها. 2 کیلومتر به سمت جنوب و حد خودمان، پشت بچهها که میخواستیم به سمت توکل و نونیها برویم، قفل شد.
راوی در ادامه افزود: یکی از سختیهای عملیات همین بود. چون روز شده بود، عراقیها زمان پیدا کرده بودند. اگر ما سریعتر میبودیم آنها وقت تدبیراندیشی نداشتند؛ اما آنها آمدند، نیرو آوردند، سنگر بستند و جلوی ما را سد کردند. کانالی بود که یک طرفش خاکریز حدود 6 متر بود و طرف دیگرش دیواره سیمانی. پشت آن هم آب بود. ما از سمت آب آمده بودیم. پشت این کانال به سمت عراقیها افتادیم و روبهرو و تک به تک با عراقیها درگیر شدیم. یعنی تن به تنطوری که روز، لباس مشکی خیلی تابلو بود و ما با لباس غواصی مشکی و عراقیها با لباسکماندویی. بچههای المهدی و سجاد با لباسهای خاکیرنگ کمی استتار بودند. بهمحض اینکه بچهها بیرون میرفتند یا میخواستند حرکتی بزنند راحت میزدندشان. همین اتفاق هم افتاد.
آنجا که تقریباً ساعت 5/8-8 صبح هوا روشن بود توقف کردیم. بعد گفتند 300-200 متر به سمت جنوب بروید. دو سه کیلومتر به نونیها که حد ما بود و باید صبح زود میگرفتیم مانده بود! قرار بود لشکر امام حسین (ع) از حد ما رد شود. در این گیر و دار به خودم میگفتم ما که نونیها را نگرفتیم، روز هم شد، این بیچاره الحدیدیها که الان 300 متری نونیها و زیر آتش هستند را شل و پل کردند. ما برویم زودتر برسیم و حدمان را بگیریم. 300 ـ200 متر جلوتر رفتیم باز هم توقف کردیم. مارش عملیات را هم نمیزدند. معمولاً اگر عملیات خراب میشد، دیر اعلام میکردند. اگر عملیات موفق بود همان صبح سحر اعلام میکردند و دادار و دودور مارش عملیات را میزدند و همه مردم ایران میفهمیدند عملیات شروع شده است.
ما دو هفته قبل در عملیات کربلای4 بودیم که عملیات خراب شده بود و به ما گفته بودند مأموریت کنسل است و داخل آب نروید و به اهواز بروید. این تجربه را هم داشتیم که دو هفته در چادر تحلیل میکردیم که چرا خراب شد! چرا اینجوری شد! چرا اونجوری شد! من به بچهها میگفتم: بچهها باز این هم خراب شد، مارش را نمیزنند! تقریباً 5/2 کیلومتر به سمت جنوب رفته بودیم که یک دفعه دیدیم گردان المهدی هم به عقب میرود. گفتم خب دیگه، قرار است عقبنشینی شود. دیگه مارش را هم که نزدند ما که لباس غواصی داریم مقاومت کنیم و آخر به آب بزنیم. توی راه، کنار آب به بچهها خدابیامرز همایون، مرندی و چند تای دیگر میگفتم: «این آب را میبینید! ما هم گوشت؛ تیر هم که میخورد آب قُل قُل میکند، ما آبگوشت قُل قُلی میشویم! عین کربلای 4 میشود.»
راوی افزود: بچهها نمیتوانستند عقبنشینی کنند. دشمن 5ـ4 کیلومتر پشت سر را میزد. چون قبلاً هم در والفجر4 و جاهای دیگر عقبنشینی کرده و همین بلاها سرمان آمده بود. از پشت زده بودندمان. دیدیم یک نفر تنها از سمت عراقیها ـ سمت غرب ما، 2 کیلومتر آن طرفتر یک قرارگاه تیپ زرهی عراق بود ـ همینجور میآید. حاج آقا خادم بود. با خودم گفتم: «حاجی اینجا که رده به رده سیمخاردار، میدان مین و مقطعی است چه کار میکند؟!» حاج آقا تصادفاً داخل کانال پرید. گفتیم: «حاجی چه خبر؟» تانکها را هم روشن کرده بودند و گرد و خاک شدیدی بود. گفت: «عراقیها دارند میخوردند و میآیند جلو.» گفتیم: «هیچی دیگه تمام شد، جلو که بسته، این طرف که آب، زرهی هم بیاید میریزتمان داخل آب. این المهدیها هم که عقب میروند.»
روحیه یک سری از بچهها خراب شد. شهید فولاوند، شهید فرهنگی و شهید باقری سینهکش خاکریز خوابیدند. عراق همینجور کاتیوشا میزد. یک کاتیوشا همین جا را میزد که دور بود. من یک سیمینوف گرفته بودم دور و برش میزدم که مثلاً مقداری حواسش پرت شود. یک کیلومتر فاصله داشت، اما باز هم تلاش میکردیم. چند تا خمپاره زدیم. بچهها گفتند نزن نزن! بچهها روی سینهکش، روبهروی مینیکاتیوشا خوابیدند که من هم پیششان رفتم.
در این گیر و دار حدود ساعت ده مارش عملیات را زدند. چون من ساعت نداشتم حدودی میگویم. گفتیم خدا را شکر معلوم شد که عملیات شده. ده دقیقه بعد یک نفر آن طرف خاکریز و کیسه شنیهای عراقیها نارنجک میانداخت؛ یک نفر این طرف نارنجک میانداخت. یکی نارنجک میانداخت، ده تا عراقی میآمدند. این میرفت بالا یک رگبار میبست، آنها میآمدند بالا. مثل یک کوچه 70 سانتی بود. یک کانال 70 سانتی سیمانی. بعضی جاها سقف داشت.
این خط حد شکست و ما عبور کردیم. بعد از آن کانال از جنازههای عراقی و بچههای خودمان پر شده بود. کانالی 170 سانتیمتری که بلوکهایی دو طرف آن بود. اینقدر پر شده بود که فقط نیممتر بالای آن خالی بود. ما باید از روی اینها میرفتیم. روی سر و صورت و بدنهایشان پا میگذاشتیم. آنقدر در کانال فشرده بودند که وقتی بچهها آنها را زده بودند روی هم افتاده بودند. روی زمین دراز نیفتاده بودند، حجم پیدا کرده بودند. روی آنها که میرفتیم از بغل تیر میخوردیم، یعنی بدنمان دیده میشد. مجبور بودیم. جایی بود که خون بسیاری ریخته بود. من اسمش را گذاشتم سُرسُره خون؛ یعنی در آن سُر میخوردیم. همانجا فهمیدم اسهال خونی دارم، تا آن موقع نمیدانستم خونی است.
دود، آتش و بوی کباب و بوی آدم سوخته میآمد. کمرم اینقدر باریک شده بود که فانوسقه را در سوراخ آخر بسته بودم. وقتی بوی کباب به مشامم میخورد، شکمم چنگ میزد. خلاصه از آنجا رد شدیم و تقریباً نزدیکهای ظهر به نونیها و آنجایی که باید میگرفتیم رسیدیم. تعداد زیاد نیرو در کانال سبب شده بود یگانها قاطی شوند. عبور از یگانها سخت شده بود. یعنی مثلاً اینجا شهدای خودمان افتاده بود، 20 متر جلوتر بچههای ما بودند، 20 متر جلوترش سجادیها بودند. آنها میخواستند عقب بروند، ما باید میرفتیم خودمان را قایم میکردیم که اینها رد شوند. کسی فرمانده را نمیدید؛ یعنی فوقش سه تا اینطرف و سه تا آن طرفش را میدید. نمیتوانستیم به عقب ستون دسترسی داشته باشیم. فاصله افتاده بود. از نظر هدایت عملیات از جنگهای شهری هم سختتر بود. خیلی تنگ و ترش بود. باید پا روی شهدای خودمان میگذاشتیم. من که سعی میکردم نگذارم، اما یک جایی میگذاشتیم. دیگر اینقدر مجبور بودیم پا بگذاریم که پایم روی مغز یک عراقی رفت، خیلی حالم گرفته شد.
رسیدیم نزدیکیهای نونی، حالا عراقیها مقاومت میکردند. از این مقطعیها میزدند. نونی با دژ 6 متر فاصله داشت. ما باید 2تا نونی را میگرفتیم. من که رفتم یکی دو نفر بالای نونی کمک میکردند. کمکم بچهها آمدند و ساعت حدود یک ربع به 12 حدمان را تثبیت کردیم. یک اتفاق ناگواری که افتاده بود، شش نفر از بچههای ما را با یک تانک زدند. هومن جهانی که رفیقم بود و دوستان دیگرم شهید شدند. من نمیدانستم اینها شهید شدهاند و خیلی برایم تلخ تمام شد؛ چون مجبور بودیم در کانال از رویشان رد شویم. شب دوباره به جلو آمدم تا آنها را به عقب ببرم، اما خیلی از نیروهای لشکرهای دیگر هم از آنجا رد شده بودند.
[1]. نام سه کمین در عملیات کربلای5 (توکل1، توکل2، توکل 3).
[2]. خاکریز نونی شکل (مواضع نونی شکل (هلالی): در ۵۰ متری غرب پاسگاه شلمچه؛ به طول ۳۰۰ و ارتفاع ۶ متر، عرض تحتانی ۱۰ متر، عرض فوقانی ۶ متر و با فاصله ۲۵۰ متر از یکدیگر که در بالای دژ، کانالی به عرض یک و عمق ۲۰/۱ جهت استقرار نیروهای پیاده و دیدهبانی از منطقه نبرد وجود داشت. در پشت هر دژ، سه سکوی تانک و در مقابل هلالی شکلها، سیم خاردار توپی به عرض ۵/۲ متر و چند ردیف میدان مین قرار داشت. شاید سختترین نقطه درگیریها در منطقه شلمچه (عملیات کربلای ۵) تصرف هلالیها (نونیها) بود. این استحکامات نونیشکل انبوهی از نیرو را میبلعید. نوع طراحی هلالیها امکان دور زدن مواضع را با اشکال مواجه میکرد. عراق این موانع مین را با سیم خاردار، کانال و تله انفجاری تقویت کرده بود.
[3]. نفربر بیتیآر ـ50 با نام ایرانی نفربر خشایار، نفربر زرهپوش آبی ـ خاکی ساخت شوروی است که گنجایش حمل 20 سرباز را دارد. زره فولادی این نفربر بین 7 میلیمتر در عقب تا 12 میلیمتر در جلو ضخامت دارد و فقط در مقابل گلولههای 62/7 میلیمتری و ترکهایش کوچک مقاوم است.
[4]. پنجضلعی؛ در جنوبیترین نقطه کانال پرورش ماهی (با جهت شمال غربی ـ جنوب شرقی) عراق، موانعی مستحکم به شکل یک پنج ضلعی ایجاد کرده بود که از جنوب شرقی به شلمچه، از جنوب به دوعیجی، از غرب به نهر جاسم، از شرق و شمال به آبگرفتگیهای شمال شلمچه و از شمال غربی به انتهای کانال ماهی محدود می شد. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، جلد1، ص197)
[5]. میدان امام رضا(ع) (میدان مرگ) (هر دو نام محوطهای بود در مسیر جاده خندق ـ جزیره مجنون که بعد از فتح جزیره توسط رزمندگان اسلام نام نیکوی امام رضا(ع)را به خود گرفت. (فرهنگ اعلام دفاع مقدس جلد2، ص249)
تعداد بازدید: 633