روایتِ مجروح شدنِ حسن قابلی علاء
وصال معبود
به انتخاب: فاطمه بهشتی
27 فروردین 1403
میگویند نزدیک به صد کیسه خون به من زدهاند تا زنده بمانم. من منتدار همه کسانی هستم که خونشان در بدن من جاری است. بههر حال، آنان در حق من هم لطف کردهاند و هم مرا به زحمت انداختهاند. آنانی که به شهادت رسیدند و رفتند، روسپید شدند و در امتحان زندگیشان موفق، و ما که ماندیم در حقیقت باید در انتظار امتحان بعدی باشیم.
با آنکه سن کمی داشتم، سومینبار بود که از پایگاه مالکاشتر به جبهه اعزام میشدم. اینبار هم طبق معمول مرا به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) فرستادند و از آنجا به گردان حمزه سیدالشهدا مأمور شدم، بعد از چند روز که وارد گردان حمزه شدم، در گروهان یک، دسته یک، بهعنوان تخریبچی مشغول به انجام وظیفه شدم. نفرات این دسته اکثراً متولد 47، 48 بودند و جوّ باصفا و معنوی خاصی بین بچهها حاکم بود. طبق برنامه بچهها باید خودشان را برای عملیاتی که در پیش بود حاضر میکردند. از این رو، ابتدا ما را به یک دوره آموزشی آبی، خاکی ده روزه فرستادند. پس از آن به اردوگاه کرخه منتقل شدیم تا از هر نظر خود را برای عملیات آینده حاضر کنیم و توان رزمی خود را بالا ببریم. در این اردوگاه فشردگی، آموزشها، پیادهرویها، رزم شبانه و ... بسیار زیاد بود و آنچه که مسلم مینمود گستردگی و عظمت عملیات آینده بود.
یادم میآید در یکی از پیادهرویهای شبانه ساعت 11 از کرخه بهسمت کوهها و شیارها حرکت کردیم. در طول مسیر حدوداً هر یک ساعت فقط چند دقیقه استراحت میکردیم اما همینطور که ستون در تاریکی شب حرکت میکرد، عدهای از عاشقان در حال خواندن نماز شب و عدهای دیگر مشغول گفتن ذکر بودند. این راهپیمایی تا ساعت دو بعدازظهر فردای روز حرکت و بازگشت به مقر گردان در کرخه ادامه داشت. الحمدلله بچهها از نظر معنوی و روحی در سطح بسیار بالایی بودند. صبحها، نزدیکیهای اذان، شاید من آخرین نفری بودم که از خواب بلند میشدم و میدیدم که نماز شبخوانها اولین صفهای نماز جماعت صبح را تشکیل دادهاند و در حال خواندن دعا و زیارت عاشورا میباشند. در بین بچهها صحبتی از دنیا و مسائل مادی نبود. صحبت بچهها حدیث عشق و صحبت آخرت بود و ....
زمان عملیات کمکم نزدیکتر میشد و آن کسانی که عزم سفر داشتند و کولهبار خود را بسته بودند، بشاش و خندان بهنظر میرسیدند. چند روز بعد واحد تعاون لشکر ساک و وسایل شخصی ما را تحویل گرفتند و با ماشین سازمان گوشت کشور بردند و ما هم با اتوبوسهایی که روی آنها نوشته بود «کاروان بازدید از جبهه» بهسمت قرارگاه عملیاتی راهی شدیم. تمام این کارها برای ین بود که عملیات لو نرود و دشمن غافلگیر شود. بالاخره ما را به قرارگاه تاکتیکی کارون بردند و چند روزی در آنجا مستقر شدیم تا زمان عملیات فرا برسد. سپس ما را به بهمنشیر بردند. تا آنکه سرانجام پس از مدتها انتظار لحظه موعود، یعنی شب عملیات فرا رسید.
مرحله اول عملیات والفجر 8[1] با رمز «یازهرا» آغاز شد و در همان ابتدای کار، شهر فاو به تسخیر رزمندگان اسلام درآمد. البته لشکر 27 در مرحله دوم و سوم و مراحل بعدی بود که بهطور جدی و فعال وارد عمل شد. در مرحله سوم عملیات قرار بود دو گردان از لشکر 27 در سمت کارخانه نمک به خط بزند و سایتهای موشکی را تسخیر کند، لذا ما هم به همراه این دو گردان بهعنوان نیروی کمکی وارد شهر فاو شدیم تا اگر لازم شد، وارد کارزار شویم. الحمدلله آن دو گردان موفق شدند که به اهداف خود برسند و بنابراین دیگر نیاز نبود گردان ما در این مرحله وارد عمل شود.
فردای آن روز قرار شد که مرحله چهارم عملیات را گردان ما به منظور تسخیر جاده فاو-امالقصر انجام دهد. بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء را خواندیم بهسمت جاده امالقصر فاو حرکت کردیم و در ساعت نه و سی دقیقه شب به نقطه مورد نظر رسیدیم. در آنجا قرار شد که ابتدا گروهان یک به خط بزند و بعد از آن گروهانهای دیگر. بعد از مدتی بچهها شروع به روبوسی و طلب حلالیت از یکدیگر نمودند. واقعاً آنانی که رفتنی بودند از چهره و روی خندانشان به خوبی معلوم بود. خوشا به حالشان که با کولهباری پر بهسوی معبود خود شتافتند.
سرانجام ساعت 10 شب بهصورت ستونی و پامرغی بهسمت نقطه «رهایی» حرکت کردیم. دیگر به قدری به عراقیها نزدیک شده بودیم که صدای صحبت آنان را میشنیدیم. ساعت ده و سی دقیقه شب مرحله چهارم عملیات با رمز مقدس یازهرا(س) و ذکر اسماء جلاله شروع شد. از شانس خوب گردان ما، گارد ریاست جمهوری صدام از سربازانی ورزیده و قویهیکل بهوجود آمده، با بیش از 200 تانک در مقابل ما قرار گرفته بود. بر اساس اطلاعاتی که بعدها بهدست آمد قرار بود نفرات این یگان صبح روز بعد پاتک بزنند و شهر فاو را پس بگیرند. خبر دقیق این ضدحمله را حتی خود لشکر بهطور قطعی نداشت. واقعاً این از امدادهای غیبی بود که آن شب ما به خط زدیم، هرچند آمار شهدا و مجروحین زیاد بود ولی پاتک و نقطه دشمن به هم خورد و تلفات بسیار سنگینی را متحمل شد و بچهها موفق شدند بیش از صد تانک را منهدم کنند.
در طول این عملیات من پیک دسته و کمک آر.پی.جیزن بودم. در اوج درگیری در حالیکه همگی اللهاکبر گویان پیش میرفتیم از چند دستگاه تانک دشمن گذشتیم. شدت درگیری و حجم آتش بسیار زیاد بود. بالاخره در نزدیکیهای چهار یا پنجمین تانک دشمن زمینگیر شدیم و شروع به تیراندازی بهسمت دشمن و سنگرهای عراقی کردیم.
دو نارنجک همراهم بود. ضامن نارنجکها را کشیدم؛ با یاد خدا در یکی از سنگرهای دشمن انداختم و سریع برگشتم. پس از انفجار نارنجک جهت اطمینان با سلاح انفرادی خودم رگباری بهسمت آن سنگر شلیک کردم. در همان حال ناگهان، احساس کردم کتفم سوخت بعد از چند لحظه متوجه شدم که به پشتم ترکشی اصابت کرده است و در حال خونریزی است. کمی احساس ضعف کردم، بههمین خاطر قدرت نداشتم بلند شوم و خودم را به عقب بکشم. معلوم شد که در اثر انفجار نارنجک سه تن از دوستانم به شهادت رسیدهاند و چند ترکش هم به کتف و شکم من اصابت کرده است.
بعد از مدتی امدادگرها آمدند و شکم و کتف مرا بستند و بهسمت سوله امداد بردند. بعد یک آمپول مسکن به من زدند و مرا سوار آمبولانس کردند و تا لب اروندرود بردند. به هنگام عبور از عرض اروندرود آبی را که از کناره قایق به سر و صورتم میپاشید، احساس میکردم، در آن طرف آب مرا با آمبولانس به اورژانس «یازهرا» بردند و پس از انجام فوریتهای پزشکی به اهواز انتقال دادند. تا اتاق عمل به هوش بودم. سپس دکتر بیهوشی یک آمپول به من زد و...
هنگامی که به هوش آمدم متوجه شدم که در یک هواپیمای c-130 هستم. بعد از اینکه هواپیما به زمین نشست، از آنجا مرا به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند. چند روزی طول کشید تا خانوادهام از وضعیت من اطلاع یافتند و در نتیجه مادرم همراه یکی از خواهرانم که پرستار بود به مشهد آمدند. خواهرم با دکترها صحبت کرد و از آنان خواست تا مرا به تهران منتقل کنند. ابتدا دکترها مخالفت کرده و گفتند حالش خیلی خراب است و ممکن است در راه به شهادت برسد. سرانجام با اصرار زیاد خواهرم، مرا با هواپیما به تهران فرستادند. به محض ورود در فرودگاه تهران، بلافاصله از آنجا مرا به بیمارستان مهر منتقل کردند.
حالم بسیار خراب بود و کسی امید به زندهماندن من نداشت. به همین علت یکی از بهترین جراحان بیمارستان هنگامی که وضع مرا دید با خواهرم صحبت کرده و گفته بود: «زخمهای شکمش عفونت کرده اصلاً نمیتوانیم او را به اتاق عمل ببریم و تا فردا صبح بیشتر زنده نیست.» خواهرم که نمیخواست مادرم این موضوع را بفهمد اگرچه از این موضوع بسیار نگران و دلواپس بود اما شکیبایی فراوانی از خود نشان میداد.
بالاخره فردای آن روز رسید و به حول و قوه الهی من زنده ماندم. دکتر از اینکه من زنده مانده بودم خیلی تعجب کرد. به همین جهت بنا شد که اگر خونریزی نداشتم، چند روز بعد، جهت درمان، به خارج از کشور اعزام شوم. اما شب قبل از پرواز، خونریزی شدیدی از دهان و شکمم شروع شد و بهدنبال آن برای دومین بار دکترها از بهبود و نجات جان من ناامید شدند. ولی متأسفانه یا خوشبختانه پس از چندی با توکل به خدا و توسلات دوستان به ائمه اطهار، تا روزی دیگر زنده ماندم. فردای آن روز برای چندمین بار دکتر برای ویزیت به اتاقم آمده و اظهار کرده بود که حالا دیگر نمیتوان او را به خارج فرستاد چون اگر در هواپیما خونریزی کند، کارش تمام است. پس بهتر است او را همینجا نگه دارید تا بهبودی یابد و هیچ چاره دیگری جز این وجود ندارد.
عید سال 1365 هنوز در بیمارستان بودم و حالم تقریباً رو به بهبودی نسبی میرفت. روز دوم یا سوم عید دوباره خونریزی شدیدی از اندامهای داخلیام شروع شد. اینبار حالم خیلی وخیم بود. آنطور که آشنایان میگویند، فشارم به زیر شش رسیده بود و در حال اغما بودم. بلافاصله چند دکتر بالای سرم حاضر میشوند و میگویند فقط خون تازه میتواند مرا نجات دهد. پس از این تشخیص و بهدنبال پخش خبر از طریق صداوسیما مبنیبر نیاز به خون، با فداکاری امت حزبالله و اهداء خون، از مرگم جلوگیری میشود.
... اما مدتها بعد و پس از آنکه بهبود و سلامتی نسبی خود را بازیافتم، دوباره به جبهه بازگشتم. در طول این مدت علاوهبر حضور در جبهههای جنگ، دیپلم خود را گرفتم و هماکنون نیز تصمیم دارم که إنشاءالله تحصیلات خود را ادامه دهم.
خدایا تو شاهدی و من چه خوب یادم هست که بچهها پشت شیار سنگرها و در قبرهایی که خود کنده بودند و با مناجات و ناله و ضجههای خود، چه حال و صفایی داشتند... خدایا مگر اینان به تو چه گفتند و با تو چگونه صحبت کردند که تو آنان را به خلوت وصل خویش راه دادی و ما را روسیاه و منتظر باقی گذاشتی در انتظار؛ در انتظار امتحانی دیگر.[2]
[1] عملیات والفجر ۸، ۲۰ بهمن ۱۳۶۴ در منطقه خسروآباد تا رأسالبیشه آغاز شد و ۲۹ فروردین ۱۳۶۵ با پیروزی نیروهای ایرانی، به پایان رسید.
[2] همدانی، ع.ک، خاطرات جانبازان، نشر: معاونت فرهنگی، اجتماعی، هنری بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی، 1370، ص 107.
تعداد بازدید: 1034
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3