اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 92
مرتضی سرهنگی
18 فروردین 1403
صدای رگبار قطع شد و کماندو از میان دود و غبار به طرفی رفت. هنوز پسرک دیده نمیشد. سرتیپ اسعد جانی از بلندی سرازیر شد و بیاعتنا طرف موضع رفت، آن چند کماندو هم با عجله و هول خودشان را جمع و جور کردند و رفتند. من هم بلند شدم و محل وقوع جنایت فجیع را ترک کردم. در راه مکثی کردم و به عقب برگشتم تا پسرک را ببینم. جز یک لاشه خونآلود و متلاشی دیده نمیشد. آفتاب غروب کرده و آسمان سرخ سرخ بود. پسرک در خون تپیده، به حالت سجده، در خواب ملکوتی فرو رفته بود. وقتی به موضع آمدم بین سربازان نجوا بود و بسیاری از این عمل وحشیانه ابراز انزجار میکردند اما جرأت نداشتند که انزجار خویش را به صراحت بیان کنند زیرا در آن صورت سرنوشتی مانند آن پسرک در انتظارشان بود. من هم مانند آنها بودم.
شب را تا صبح نخوابیدم و دائماً دستخوش کابوس بودم. فکر مادر و دو خواهر آن پسرک دلیر لحظهای مرا به حال خود نمیگذاشت. نمیدانم آنها چه کردند. آیا آن شب توانستند بخوابند؟ اما مطمئن هستم که مادر این پسرک شجاع حتی لحظهای چشم روی چشم نگذاشته است و تا صبح چشم به در دوخته که پسر قشنگ و شجاعش از راه برسد و آنها را با خود به اهواز یا حمیدیه ـ نمیدانم، به یک جایی ـ ببرد که از دسترس درندگان صدام در امان باشند.
صبح شد. خسته و پریشان بلند شدم. قبل از اینکه واحدمان حرکت کند به طرف قتلگاه پسرک شتافتم. بر بلندی، همانجا که سرتیپ اسعد جانی ایستاده بود، ایستادم و جثه درهم کوفته و مچاله شده پسرک را دیدم. همانطور به حالت سجده بود. از روح ملکوتی او طلب عفو کردم، فاتحهای خواندم و با او وداع کردم و علیرغم این که میخواستم ساعتها بنشینم و نگاه کنم و بیندیشم از بلندی پایین آمدم و به طرف واحد برگشتم تا کسی متوجه من نشد. بعد از ساعتی واحد حرکت کرد.
کسی باید به منطقه سیدمحمد برود و خانواده این پسرک شجاع و مؤمن را پیدا کند. باید او را به دنیا بشناسانید. باید همه بدانند پیروان امام خمینی حفظهالله چگونه در مقابل یورش وحشیانه صدام مقاومت کردهاند. من مطمئنم که هیچ ملتی چنین فرزندانی نداشته است.
اگر روزی به منطقه سیدمحمد رفتید و مادر و خواهران ستمدیده و پاکدامن این پسرک شجاع و مؤمن را پیدا کردید سلام مرا به آنها برسانید و بگویید مرا ببخشند امیدوارم زنده و سلامت باشند و با شنیدن چگونگی شهادت پسرشان به داشتن چنین فرزندی مباهات کنند.
واحد در کنار جاده اهواز ـ آبادان مستقر شد و کنترل جاده را به دست گرفت بسیاری از اهالی نمیدانستند که ما به این زودی و آسانی میتوانیم به این جاده حیاتی برسیم و آن را تصرف کنیم. هنوز اتومبیلهای سواری افراد از این جاده رفت و آمد میکردند. ما همه را اسیر میکردیم و به بصره میفرستادیم. برایمان فرق نمیکرد. هر کس در هر لباسی بود یا اسیر میگرفتیم، یا کشته میشد. حوادث عجیب و تکاندهندهای در این جاده اتفاق افتاد که من چند نمونه از آنها را برایتان ذکر میکنم تا ببینید افراد صدام چه کردهاند و شما چه کردهاید.
گاهی اتفاق میافتاد که اتومبیلهایی را میگرفتند که مثلاً افراد یک خانواده در آنها بودند. مردها را به بصره میفرستادند و زنها اگر میخواستند با آنها میرفتند وگرنه در همان بیابان آواره میشدند یا به آبادان برمیگشتند. و اگر به اتومبیلی فرمان ایست داده میشد و نمیایستاد شلیک میکردند و معمولاً ماشین از جاده منحرف و واژگون میشد و میسوخت و اغلب سرنشینان آن کشته میشدند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 921
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3