سیصد و چهل و هشتمین شب خاطره – 3
تنظیم: لیلا رستمی
08 فروردین 1403
سیصد و چهل و هشتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 12 مرداد 1402 با عنوان «چوکان حُمینی»[1] در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه هدایتالله نواب، ابوالفضل حاجحسنبیگی و احسان درستکار از رزمندگان جهاد سازندگی به بیان خاطرات پرداختند. اجرای این شب خاطره را مهدی آقابیگی برعهده داشت.
■
راوی سوم برنامه احسان درستکار بود. او گفت: 6 یا 7 نفر بودیم که بعد از شروع جنگ و پیام امام(ره) احساس وظیفه کردیم و در ماه آبان یا آذر از کاشان عازم خرمشهرِ سقوطکرده و مناطق جنگی شدیم. گفتیم برویم آبادان که محاصره بود. گفتند نمیشود از اهواز به آبادان بروید. باید به ماهشهر بروید و از بندر ماهشهر با لنج به آبادان بروید. تعدادی هم داوطلب از جاهای مختلف بودند. از آبراههای منطقه ماهشهر به سمت دریا و پس از عبور از دریا، شب داخل چویبده پیاده شدیم. سپس با ماشین به آبادان رفتیم. طی کردن این مسیر، تقریباً 18- 17 ساعتی طول کشید. اکبر زجاجی را که با بچههای تهران آمده بود در حال بازگشت از آنجا دیدیم. میگفت: «ما الان میخواهیم برویم سوسنگرد و آنجا مأموریت داریم.» خداحافظی کردیم که البته در عملیات بعدی به ما ملحق شد. فردای آن روز به سپاه آبادان رفتیم. موقع ناهار بود. ناهار آبگوشت بود. به پنج شش نفر ما یک ظرف دادند.
راوی در ادامه افزود: میخواستیم به فیاضیه[2] برویم. عراقیها 2 جاده اهواز به خرمشهر که منتهی به آبادان میشد و جاده خرمشهر به آبادان را تقریباً تا نزدیکهای ماهشهر و یک جاده فرعی را هم قطع کرده بودند. حضور ما فقط از طریق دریا امکانپذیر بود. با رودخانه بهمنشیر[3] برخورد کردیم. اولین خلأ، مهندسی بود که یک کسی بیاید روی رودخانه بهمنشیر پل بزند. بچههای جهاد فارس و استان بوشهر یک پل بشکهای نفررو درست کرده بودند که خیلی از مشکلات را حل میکرد، ولی فاصله تا کارخانه شیر پاستوریزه روستای فیاضیه زیاد بود. در منطقه و روستای فیاضیه گاو زیاد بود. به همین دلیل یک کارخانه شیر پاستوریزه هم آنجا بود. مردم زندگیهایشان را رها کرده و رفته بودند. گاوها هم در نخلستانها ولو بودند. هر روزی هم که غذا پُر گوشت بود میگفتند امروز گاو ترکش خورده. گاو هم که ترکش میخورد سرش را میبریدند و به آشپزخانه سپاه آبادان میفرستادند. رساندن مهمات به خط و برگرداندن مجروحین به عقب هم خیلی مشکل بود. تعدادی ماشین سیمرغ داشتیم تا از آبادان امکانات و تدارک و مهمات به خط مقدم بیاورد یا زخمی و شهیدی به عقب ببرد.
راوی در ادامه سخنانش گفت: البته شنیدم شهید هزاردستان با اقتباس از کار آقای جزایری برای پل با بشکه، دو عدد بشکه را روی هم و چهار تا را هم در عرض گذاشته بود. وقتی پل ساخته شده بود، خیلیها به او گفته بودند که فلانی! ممکن است ماشینها سرنگون شوند! ولی ایشان ضمانت کرده بود و گفته بود خودم با لودر از رویش میروم؛ که این کار را هم انجام داد.
چون مردم زندگیشان را گذاشته و رفته بودند، ما یک خانه قدیمی را در خط مقدم و نزدیک عراقیها برای سنگر انتخاب کرده بودیم. داخل همان اتاق که مردم عشایر به یک اتاق هم خانه میگویند - حالا بعضیها هم هونه میگویند!- فاصلهای داشتیم که باید کانال میکندیم. عراقیها سنگر خاکریز داشتند و راحت شلیک میکردند ولی ما نداشتیم. شهید حمید دبیری از داخل کانال بلند شد که بگوید این کلاهسبز عراقی را ببین! همانجا به پیشانیاش زدند و درجا شهید شد. آن لحظه خیلی آرزو کردیم ای کاش ما هم یک چیزی داشتیم که خاکریز بزنیم. به جای اینکه بخواهیم با حالت دولا در کانال کوچکی باشیم یا عبور کنیم.
بچه شهر بودیم و لودر را نمیشناختیم. با بیل و کلنگ هم کاری انجام نداده بودیم، ولی به هر صورت کندن کانال را تقسیمبندی کرده بودیم. تنها کسی هم که کمترین کار را در کندن خندق انجام میداد من بودم. خیلی هم با من دعوا کردند. حتی گاهی تنبیه بدنی هم شدم، اما واقعاً هنوز اعتراف میکنم بلد نبودم و توانش را هم نداشتم. آرزو میکردم ما هم یک لودر داشتیم. این را بعد از جهاد درخواست کردیم و آنها پس از مدت کوتاهی آمدند و با لودر خاکریز زدند.
این دو شاخصه یعنی احداث پل و خاکریز و سنگربندی سبب شد که احساس شود باید مهندسی جنگ در کنار جنگ باشد. ما تقریباً توسط عزیزان جهادگر به این 2 آرزویمان رسیدیم و متوجه شدیم همهی جنگ فقط این نیست که تفنگ بگیریم یا مسئول قبضه خمپاره 120 باشیم.
راوی در پایان خاطراتش گفت: بهمن یا اسفند 60 برای عملیات فتحالمبین[4] آماده شدیم. من مسئول جهاد استان کهکیلویه و بویراحمد بودم. شهید علی معمار آمد و گفت: «بلند شو بریم. آقای علی فضلی قراره یک تیپ به نام 33 المهدی تشکیل بده.» شهید کلهر و شهید علی معمار هم معاونین سردار علی فضلی بودند. آنجا ایستاد تا من را ببرد. همکاران جهاد مخالفت کردند و گفتند اگر بروی جهاد اینجا به هم میریزد، بمان.
دوستی داشتیم که خیلی قرآنی بود، به قرآن تفأل زدیم. این آیه آمد «یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ وَتَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِیلًا [اسراء/52]»[5] که همگی گفتند ما تسلیم قرآن هستیم، برو. مسئول مهندسی تیپ المهدی آقای سروری بودند. مسئول لجستیک هم شهید رهبری. وقتی بچههای جهاد به آنجا میآمدند دیگر نمیگفتند من فقط کار مهندسی میکنم؛ هر کاری در توانشان بود انجام میدادند. در حین عملیات فتحالمبین، اول فرمانده گردان بودم؛ ولی دیدم که به مسئول موتوری ماشینآلات، بیشتر نیاز است. این مسئولیت را به عهده گرفتم.
عملیات سه محور داشت، ملحه[6]، خِنِگ[7] و تپه سبز. در محور ملحه مشکلی پیش آمد که علی معمار که معاون فضلی بود با موتور و با سرعت رفت. باید با سرعت میرفتیم، چون عراقیها از سمت راست مرتب شلیک میکردند. بعد به من بیسیم زد و گفت: «احسان! بلند شو بیا اینجا کار مهمی داریم.» من هم باید با موتور و سرعت 120 در خاکی میرفتم. وقتی رسیدم علی معمار گفت: «یک گردان آقای محقق میخواهد به عقب بیاید. میگوید اگر آب به ما برسانید میمانیم وگرنه مجبوریم خط را تحویل دهیم.» یکی از مأموریتهای تیپ المهدی هم گرفتن سایتهای 4 و 5 بود.
من بلافاصله برگشتم. دنبال فردی میگشتم که عقب موتور من بنشیند و دو تا کلمن و دو تا ظرف بیست لیتری را پشت سر من نگه دارد تا این مسیر را برویم و برگردیم. مسیر، مسیری نبود که با ماشین برویم. دنبال پیدا کردن فرد مجردی بودم چون خودم هم مجرد بودم و هر لحظه احتمال میدادم که هر دوی ما شهید شویم. حاج حسین نیکخواه که مرحوم شده، حداقل 4 یا 5 بچه داشت. گفت: «فلانی چت شده؟! چرا اینقدر... ؟!» گفتم: «بچهها تشنه هستند، عملیات کردند و این آب حیاتی است و باید به آنها برسانیم. دنبال یکی میگردم که ...» حاج آقا گفت: «من میآیم.» گفتم: «نه حاج آقا! شما زن و بچه داری، ما مجردیم.» گفت: «نه امکان ندارد.» من خودم از بچگی روضه میرفتم، ولی صحنههای کربلا را در جنگ فهمیدم.
خدا توفیق داد و هشت سال در جنگ و کنار رزمندهها بودم. در عملیات رمضان ترکش به دهانم خورد و نیمی از دندانهایم خرد شد. یک سوم زبانم رفته و زبانم را به هم دوختهاند و این لکنتی که میبینید به این دلیل است.
پایان
[1]. عنوان برنامه برگرفته از کتاب «چوکان حُمینی» شامل خاطرات شفاهی جهاد سازندگی روستای زرآباد نوشته علیرضا میرشکار از تولیدات حوزه هنری سیستان و بلوچستان است که در این برنامه معرفی شد.
[2]. روستای فیاضیه: روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان آبادان و منطقهای بین ایستگاه 12 و خرمشهر است. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج2، ص129).
[3]. رودخانه بهمنشیر: رودخانهای در شرق جزیره آبادان و بخشی از رودخانه کارون است که در مجاورت آبادان از رودخانه اصلی جدا شده و پس از طی 73 کیلومتر در جهت شرقی به خلیج فارس میریزد. از طریق جادههای چویبده و قفاص از همه طرف به خشکی دسترسی دارد. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس ج2، ص 16 -15)
[4] . عملیات فتحالمبین: در فروردین 1361 با هدف آزادسازی منطقه غرب دزفول شوش و اندیمشک انجام شد که پس از 7 روز نبرد سنگین و با پیروزی نیروهای ایران و عقبنشینی نیروهای عراق از سرزمینهای اشغالشده، به پایان رسید.
[5] . ترجمه: روزی که خدا شما را بخواند و شما با حمد و ستایش او را اجابت کنید و تصور میکنید که جز اندک زمانی درنگ نکردهاید.
[6] . ملحه: روستایی از توابع بخش فتحالمبین شهرستان شوش در استان خوزستان و معبر ملحه در منطقه عمومی دشت عباس، غرب دزفول- شوش، فکه و در مسیر محور ـ رادارـ معبر ممله قرار دارد. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج 2، ص227 و 229.)
[7] . خِنِگ: روستایی از توابع بخش فتحالمبین شهرستان شوش در استان خوزستان است.
تعداد بازدید: 1070
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3