اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91
مرتضی سرهنگی
04 فروردین 1403
شما نمیدانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمیکرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه میکرد. پس از لحظهای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه میکرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه میکرد. هیچ یک از تیرها به پسرک اصابت نکرده بود. وقتی پسرک را زنده دیدم از عمق دل خوشحال شدم و لبخند زدم. کماندوها هم متعجب ایستاده بودند. انگار حادثه عجیبی اتفاق افتاده باشد، همه شوکه شده بودند. در این احوال ناگهان صدای خشن سرتیپ اسعد که در کنار یک کماندوی دیگر بر بلندی ایستاده بود طنین انداخت «بیعرضههای بیلیاقت! این همه سرباز هنوز نتوانستهاید یک پسر بچه خائن را اعدام کنید!» کماندو که در کنار سرتیپ اسعد بود احترام نظامی گذاشت و گفت «قربان، اگر اجازه میدهید من شخصاً کار این پسرک خائن را تمام کنم» و سرتیپ سرش را تکان داد و دستی بر شانه او زد. او هم با عجله از بلندی سرازیر شد.
کماندو اسلحه یکی از کماندوها را گرفت و سریع به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک، که ایستاده بود، در یک لحظه، چابک و سریع، از جایش کنده شد و به طرف کماندوی تیرانداز یورش برد و دو دستی تفنگ او را گرفت. کشمکش بین پسرک و کماندو شروع شد. میدانستم که کشمکش چند ثانیه بیشتر دوام ندارد زیرا دستان ضعیف پسرک قدرت مقابله با هیکل تنومند کماندو را نداشت؛ ولی پسرک با قدرت تمام دو دستی اسلحه را چسبیده بود و فریاد میزد «نه، نمیگذارم اعدامم کنید. نمیگذارم اعدامم کنید.» فریادهای دلخراش او و دیدن آن جدال نابرابر اعصاب مرا تحریک کرده بود. تنهایی و مظلومیت پسرک حالت عادی را از من گرفته بود. صحنه عجیبی بود. پسرک شجاع مقاومت میکرد و کماندو با لگد به پاها و پهلوی پسرک میزد.
شما نمیدانید چه حالی داشتم. ای کاش مرده بودم و این صحنه را نمیدیدم. جگرم میسوخت. یاد مادر پسرک تمام وجودم را به آتش کشید. دلم میخواست پسرک همچنان با قدرت مقابله کند و مانع از اعدامش شود، شاید اتفاقی بیفتد و نظر سرتیپ برگردد و پسر به روستا برود و مادر و دو خواهر را به هر جا که میخواهد کوچ دهد. کشمکش و ستیز کماندوی وحشی صدام و پسرک درشت چشم نحیف ادامه داشت. پسرک با سماجت تمام اسلحه را چسبیده بود و با تتمه نیرویی که به سرعت تحلیل رفته بود فریاد میزد «نمیگذارم اعدامم کنید. مادر و خواهرم تنها هستند. آنها منتظر مناند. چرا این کار را میکنید؟ مگر گناه من چیست؟»
دیگر توانایی پسرک تمام شده بود. کماندو با یک حرکت سریع او را از زمین بالا کشید و با یک حرکت دیگر بر روی خاکها پرت کرد. پسرک غلتی زد و دوباره بلند شد اما رمق نداشت. بند عرقگیرش بریده بود و بدن لخت و مجروح و خاکیش کاملاً پیدا بود. پسر با هر زحمتی بود دوباره اسلحه را دو دستی چسبید و به چشمان کماندو خیره شد و نفسزنان گفت «نمیگذارم اعدامم کنید. نمیگذارم اعدامم کنید... من باید شهادتین را بگویم. بعد از آن...» از این حرف تکانی خوردم. چند بار میخواستم بروم تا صحنهها را نبینم ولی انگار چیزی مرا به دیدن صحنه وادار میکرد.
اگر آن روز رفته بودم حالا نمیتوانستم این واقعه را برای شما تعریف کنم.
حرف پسرک مانند آب سردی بود که روی آتش ریخته باشند. او دوباره گفت «من نمیگذارم همین طور اعدامم کنید. من باید شهادتین را بگویم.»
آن کماندو، خسته و بیچاره، فریاد کشید «هر غلطی که میخواهی بکنی بکن، فقط زود باش.»
غروب شده بود. پسرک رو به قبله به حالت تشهد نشست و بلند و رسا شهادتین را گفت و چهارده معصوم را یک به یک نام برد و نام امام زمان (عج) را بلندتر گفت. سرخی رنگ غروب روی تن لخت و مجروح پسرک و موهای مجعد و خاکی او حالتی به وی بخشیده بود که گویی از این دنیا نیست. آرام نشسته و کماندوی وحشی بالای سرش حاضر بود. شهادتین و نام بردن چهارده معصوم که تمام شد صدای رگبار طولانی در بیابان پیچید. دیگر نه پسرک دیده میشد، نه آن کماندو، گرد و غبار و دود اطراف آنها را پوشانده بود و تنها صدای رگبار میآمد. نمیدانم جثه نحیف پسرک چگونه سی گلوله کلاشینکف را در خود جای داد...
ادامه دارد
تعداد بازدید: 907
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3