روایت بمباران حلبچه

به انتخاب: فاطمه بهشتی

26 اسفند 1402


ساعت 11:30، انتهای شهر حلبچه

با بزاقِ مرطوب، مشغول خوردن نهاری هستیم که آن اصفهانی باصفا هنگام خداحافظی در اول شهر، از پشت وانت خود به ما داد. عدس‌پلو با ماست! لقمه سوم یا چهارم رطوبت بزاق‌مان را نگرفته بود که هواپیما شیرجه می‌کند، هم‌زمان با فرو دادن لقمه، ما هم پایین می‌رویم، یعنی پشت جوی آب سنگر می‌گیریم، و لحظاتی بعد با بالاکشیدن هواپیما، ما هم سرمان را بالا می‌گیریم، و با لقمه جابه‌جا شده، کنارهای مرتفع شهر را می‌بینیم که با دود سیاهی تقطه‌گذاری می‌شود.

خدا لعنت‌شان کند! نگذاشتند که یک لقمه راحت از گلوی‌مان پایین برود!

به‌راه می‌افتیم. کمی بعد پسرکی به ما نزدیک می‌شود. نامش «کامل ابراهیم» است. می‌گوید هفده سال دارد و با دیدن ما از خانه بیرون آمده است. کامل با تمام اعضاء خانواده‌اش در شهر مانده و از شفافیت چشمانش پیداست که از اثرات بمباران شیمیایی به‌دور مانده است.

با خداحافظی از کامل، شهر را دور می‌زنیم. از کنار رودخانه کوچکی که قورباغه‌هایش آهنگ تنهایی را سر می‌دهند، به وسط شهر راه باز می‌کنیم.

دست راست‌مان، مزرعه‌ای است. پیازچه‌های نوجوان و برگ توتون‌های نرسیده، حلبچه را منطقه حاصل‌خیزی نشان می‌دهد. باز هم صدای هواپیما بی‌اختیار ما را به داخل جوی خشکی هدایت می‌کند.

داخل این جوی کابل سیاهی کشیده شده که معلوم نبود سر و ته آن کجاست.

وسط شهر به لرزه درآمد و دود سفیدرنگی به هوا سرکشید که خیلی زود فروکش کرد.

ما از حادثه‌ای که تا دقایقی دیگر پیش‌روی‌مان خواهد بود، بی‌خبر هستیم. با ناپدیدشدن هواپیما خود را به مدخل میانی شهر می‌رسانیم و...

 

ساعت 12:00، کوچه دخانیات، حلبچه-

امتداد دیوارهای بلوکی خیابان، با رسیدن به یک سه‌راهی به پایان می‌رسد. کف زمین با لایه نازکی از پودر سفید فرش شده، مثل این است که روی زمین آهک پاشیده باشند. محله بوی به‌خصوصی می‌دهد، بویی که آرشیو ذهن شبیهی برای آن نمی‌یابد.

نگاه‌مان برای یافتن موقعیت آن محل، به سمت راست متمایل می‌گردد. ناگهان تمامی حواس، در پشت صحنه دل‌خراشی زندانی می‌شود، صحنه پیکر دختری که رو به صورت روی زمین افتاده است.

چشم‌های مبهوت، جسد دخترک را می‌نگرد. بی‌اختیار فریادم بلند می‌شود:

- سعید، سعید...

مقابل دهان و دماغ او، یک وجب کف جمع شده و پای چپش به طرز غیرطبیعی خم شده است. همین خمیدگی تکان محسوسی را به‌موازات ضربان قلب به پای دخترک می‌داد. حدسی مبهم، خط نگاه را، روی قفسه سینه او می‌کشاند. با این‌که حواس هنوز اسیر این صحنه است، ناباورانه فریاد دوم بلند می‌شود:

- نفس می‌کشد، زنده است ...

بچه‌ها رسیده‌اند. چشم‌ها با رسیدن آن‌ها از پشت میله‌های این صحنه آزاد می‌شود. با فاصله 10 متر، هیکل کوچک پسربچه‌ای، قدم‌ها را به‌سوی خود می‌خواند. باز هم فریادی از روی اضطراب:

- این هم زنده است ...

ظاهر پسربچه با خواهر احتمالی او فرقی ندارد. سفیدی چشم‌ها به رنگ خون درآمده و سیاهی هر دو چشم به یک‌سو متوجه است. بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اختیار نقطه‌ای موهوم را تماشا می‌کند. نفسش تنگ‌تنگ است. آب بینی و دهان بیشتر صورت او را پوشانده است. سینه خرخر عجیبی دارد. احمد سعی می‌کند دخترک را به هوش بیاورد. پسربچه را که بغل می‌کنیم، انگار تمام استخوان‌هایش شکسته است.

همگی با حالتی پریشان که هاله‌ای از وحشت را به خود پیچیده، آن‌دو را به کناری می‌کشیم. با فریاد یکی از همراهان، همه نگاه‌ها به سمت چپ آن سه‌راه لعنتی برمی‌گردد:

- این‌جا، این‌جا ...

خدایا این‌جا دیگر کجاست؟ با دهانی باز، خود را در مقابل یک گورستان رو باز می‌بینیم. با این‌که موقعیت محل کاملاً معلوم است، ولی همگی خود را گم کرده‌ایم. یک‌آن به نظر رسید که هیچ فرقی با آن‌ها نداریم، انگار ما هم ایستاده مرده‌ایم، خشک‌مان زده بود.

اجساد کودکان، زنان و مردان در خطوط موازی و مورب، تا انتهای کوچه ادامه می‌یافت. تماشای این‌همه مرده، برای ما که اجساد را از روی سنگ‌قبر زیارت کرده‌ایم، صحنه غیر قابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را می‌خراشید، تمام امعاء و احشاء بدن‌مان را در چنگ خود گرفتار کرده است. انجماد سلسله اعصاب، که همگی را چون چوب، بر سر جای‌مان خشک کرده بود، با صدای یک خودرو که از اول کوچه دخانیات به این‌سو حرکت می‌کرد، رفته رفته باز شد.

یکی از بچه‌ها برای یافتن کمک به سر کوچه رفته بود و اکنون با یک ایفای غنیمتی که برای آوردن مهمات به عقب برمی‌گشت، کنار آن‌دو خواهر و برادر احتمالی ایستاده است. در حالی‌که در اغماء کامل به سر می‌برند، روی دو تشک، به پشت ایفا منتقل می‌شوند.

حواس‌های فراری، حالا کم‌کم جلد آشیانه‌های‌شان شده‌اند. به خود آمده‌ایم، ولی پرچم سیاه عزا بر دل‌های‌مان بالا رفته است. با این‌که اشک را به یاری دل‌های عزادارمان می‌خوانیم، ولی انگار نه انگار. با همین احوال از کنار اجساد می‌گذریم.

مردی جوان به همراه یک بقچه بزرگ سفیدرنگ، زنی در کنار یک چمدان باز، دو مرد، کودکی شیرخوار در آغوش مرد میان‌سال در کنار آستانه درب، دخترکی پنج-شش ساله با یک نوزاد در آغوش یکدیگر، کودکی که کمرش توسط نبشی درب ورودی تا شده، یک مادر با پنج کودک در مقابل درب خروجی ...

لحظه‌ای می‌ایستیم. حالا تصویر اجساد از کنار ما می‌گذرند.

یک پیرزن مثل عصای قدیمی‌اش، یک وانت‌بار پر از جنازه، صدای خرخر از وسط جنازه‌ها، راننده پشت فرمان مثل مومیایی‌ها است. صدایی مبهم از داخل خانه‌ها، صدای ناله، صدای شیون، دمپایی کوچک در کنار جسدی کوچک، دهانی نیمه‌باز با چشم‌های بسته ...

صدها نعش با هزار و یک تصویر دیگر.

تحیر در فجیع‌ترین نمایشگاه جنایت،  فرصت فکر کردن به عامل این کشتار را از ما گرفته بود. تعداد معلول‌ها، ما را از دریافت تنها علت وقوع این حادثه بزرگ دور نگه داشته بود.

در این‌جا درخت زندگی، با کشتار این‌همه انسان، آن هم در بهار حلبچه ریشه‌کن شده است. در این‌جا، شعار «مرگ بر زندگی» -بدون این‌که قطره‌ای خون از دماغ کسی بریزد- تحقق یافته است. در این‌جا جای خالی زندگی، با تظاهرات مرگ، پر شده است. در این‌جا تیر خلاص، با بمباران شیمیایی، این‌چنین بر پیکر صدها تن از اهالی حلبچه نشسته است.[1]

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

صداها، بچه‌ها را به داخل خانه‌ها می‌کشاند. قبل از آن، افراد نیمه‌جان که از لابه‌لای جنازه‌ها توسط بچه‌ها بیرون کشیده شدند، شانس خود را برای زنده ماندن امتحان می‌کنند. به محض رسیدن آمبولانس، افراد نیمه‌جان به پشت آمبولانس منتقل شدند.

بعد از این‌همه کشته، سعید داخل زیرزمین یک خانه، خانواده‌ای سالم را کشف می‌کند.

با رفتن آمبولانس، چهار زن و یک دختر و یک مرد افلیج روی صندلی چرخ‌دار، توسط بچه‌ها از زیرزمین به پشت یک وانت سفیدرنگ «داتسون» منتقل می‌شوند.

هنوز هم عده‌ای زنده‌اند. باز هم افراد نیمه‌جان را می‌شود پیدا کرد، ولی سرگیجه شروع شده، چشمان‌مان تا حدی سیاهی می‌رود، تنگی مختصر نفس هم حالت بعدی است.

با ریختن چندباره بمب‌ها توسط هواپیما، چند خانه ناپدید می‌شود، و ما هم‌زمان از شهر خارج می‌شویم. راهی که چهار ساعت پیش آمده بودیم اکنون در حال بازگشت آنیم، ولی اضطراب، نگرانی، دلهره... و هر آن‌چه که خداوند ندارد همراه‌مان است.

آیات قرآن و ذکر خدا از دهان زنان و آن دختر قطع نمی‌شود. دخترک دائماً «آیه‌الکرسی» و «وجعلنا» می‌خواند، و ما که از باربند وانت آویزان شده‌ایم، با کمال تعجب و شگفتی به علت زنده ماندن این خانواده، در میان آن مه غلیظ شیمیایی، که با رسیدن ما از بین رفته بود، پی می‌بریم.

در حال نزدیک شدن به بهداری صحرایی هستیم، یکی از همراهان هق‌هق گریه می‌کند.

ناخواسته سرش را روی دوشم می‌گذارد و می‌گوید:

- با خرمشهر ما چه کردند و ما با مردم آن‌ها چه می‌کنیم.

بی‌اختیار، قطرات اشک، جواب او را به سکوت می‌گذراند، اشکی که از لحظه ورودمان به کوچه دخانیات حسرتش را می‌کشیدم.[2]

 

1 دو روز بعد، وقتی که دکتر عباس فروتن، برای نمونه‌برداری از این عوامل، به این کوچه آمد، نتیجه بررسی‌های خود را در یک جمله این‌چنین برای‌مان بازگو کرد: « مردم این محل، با عوامل اعصاب و سیانور کشته شدند.»

2 بهبودی، هدایت‌الله، سرهنگی، مرتضی، هشترودی، سیدیاسر، نام کتاب: سفر به قله‌ها (پنج گزارش جنگی)، نشر: حوزه هنری، سال 1369، ص 24-29



 
تعداد بازدید: 924


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.