سیصد و چهل و هشتمین شب خاطره – 1
تنظیم: لیلا رستمی
16 اسفند 1402
سیصد و چهل و هشتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 12 مرداد 1402 با عنوان «چوکان حُمینی»[1] در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه هدایتالله نواب، ابوالفضل حاجحسنبیگی و احسان درستکار از رزمندگان جهاد سازندگی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را مهدی آقابیگی برعهده داشت.
■
راوی اول برنامه، هدایتالله نواب در ابتدای سخنانش گفت: قرارگاه نجف در غرب، قرارگاه حمزه سیدالشهدا در شمالغرب، قرارگاه کربلا درجنوب، قرارگاه نوح در دریا و قرارگاه رمضان برای جنگهای برونمرزی بود. هر کدام از این قرارگاهها یک نفر عضو شورای فرماندهی داشت. کار ما مهندسی بود. چند گردان مهندسی وجود داشت که هر کدام شامل چند تیپ میشدند. مأموریت ما را ستاد کل نیروهای مسلح یا قرارگاه فرماندهی منطقه ابلاغ میکرد.
یک سال بعد از شروعِ جنگ، همسر و بچههایمان را نزدیک منطقه و به اهواز برده بودیم. آقای شمایلی فرمانده قرارگاه کربلا بود. یک روز در قرارگاه کربلا بودیم به من گفت: «بیا امشب به خانه برویم و خداحافظی کنیم. مأموریتی به ما دادند که باید به غرب برویم.» شب به خانه رفتیم و صبح عازم غرب شدیم. گفتم: «کجا میرویم؟» گفت: «کردستان.» شب به مریوان رفتیم. در آنجا جلسه مشترک ارتش، سپاه و جهاد بود. گفتم: «محوری که ما باید عمل کنیم کجاست؟» گفت: «باید برویم ملهخور[2].» گفتم: «ملهخور کجاست؟!» گفت: «میروید دزلی[3]، بعد از دزلی میروید ملهخور. بعد آنجا به شما میگوییم مأموریتتان چیست!»
شبانه در برف و سرمای بسیار زیاد کردستان به ملهخور رسیدیم. گفتم: «ما باید چه کار کنیم؟!» گفت: «شما باید در اینجا جاده بزنید و به پایین بروید.» گفتم: «پایین؟!» شیب بسیار وحشتناکی بود. گفتم: «اینجا خاک نیست. بولدوزر کار نمیکند، چطور اینجا جاده بزنیم؟!» گفت: «ما میخواهیم اینجا یک عملیات انجام دهیم، این جاده خیلی مفید است و باید حتماً این اتفاق بیفتد.» گفتیم: «آن شعاع نور پایین کجاست؟» گفتند: «آن خرمال[4] است.» گفتیم: «آن روبهرو کجاست؟» گفت: «آن حلبچه است.» گفتیم: «آن طرف چی؟» گفتند: «آن سیدصادق و سلیمانیه است.» باید در منطقهای که دو متر برف است جاده زده شود.
چهار پنج گردان پای کار آمدند. برف دائم میبارید و سرمای شبها غیر قابل تحمل بود. وقتی باد به نوک قله کوه بلند «ملهخور» میوزید، سوز سرما آدم را از پا درمیآورد. جاده هم دقیقاً روبهرو و در دید عراقیها بود. ما را با هر وسیلهای که داشتند میزدند. کوه را فقط دریل واگن و دستگاه کمپرسور سوراخ میکرد و جاده احداث میشد. دست بچهها بعد از یک ربع کار با دستگاه دریل واگن یخ میبست. آقا محسن [رضایی] هم بالای سنگر ما یک سنگر زده بود. هر لحظه میآمد و سؤال میکرد: «چند متر جلو رفتید؟ چقدر کار کردید؟ این جاده چطور شد؟» این عملیات از سه سمت کار میشد، یکی ازسمت «بیاره» کرمانشاه، یکی از سمت «ملهخور» و یکی از سمت بالای سد «دربندیخان». این جاده به هر شکلی بود احداث شد. پس از تمام شدنِ جاده، یک شب آقا محسن گفت بچهها به سنگر من بیایند. رفتیم سنگرش. گفت: «زحمت کشیدید این جاده را زدید.» خیلی خوشحال بود. هدیهای هم به ما داد.
راوی در ادامه افزود: عملیات در 24 اسفند 1366 انجام شد. ما از روز 24 تا 29 اسفند درگیر عملیات پاکسازی منطقههای «خرمال»، «حلبچه»، «سهراه سیدصادق» و «طویله» بودیم. توانستیم یک بولدوزر را از آن شیب تند به پایین و شیار زَلم[5] ببریم. صبح هم قرار بود عملیات شود. از شیار زلم رفتیم خرمال. از شهر خرمال رد شدیم و سر سهراه سیدصادق[6] رفتیم. در سمتی دیگر هم بچههای لشکر 25 کربلا کار میکردند. شیاری بود که به آن «شیار تپهسبز» میگفتند. من، آقای شمایلی و آقای کوثری در آن شیار ایستاده بودیم. شاید 20 تانک عراقی، سمت سیدصادق بود. یک راننده بولدوزر داشتیم به نام علی ارغمی که بچه شیراز بود. بولدوزر را سر سهراه سیدصادق بردیم. مستقیم این مسیر را میزدند که کسی عبور نکند. باور کنید گلولههای تانک را که از بالای سر ما رد میشد کاملاً حس میکردیم.
سردار کمیل گفت: «آسفالت را بِکنید. تانکها این سمت نیایند. اگر بیایند ما قیچی میشویم و دیگر نمیتوانیم این سمت عمل کنیم. باید برگردیم و سمت حلبچه برویم.» علی ارغمی بالای بولدوزر پرید. اولین بیل را زد. همزمان با دومین بیل، گلوله تانک بغلدستِ بیل بولدوزر خورد. از کمر به بالایش که بیرون کابین بود، پر از ترکش شد. از همهجایش خون میآمد. دیگر نمیشد به او دست بزنی. در این فاصله او را از کابین بولدوزر بیرون کشیدیم و به شیار تپهسبز آوردیم. او یک کمک کمسن و سال داشت. کمکش گریه نمیکرد ولی حالتی داشت که انگار دارد گریه میکند. من فکر کردم که این صحنه را دیده و ترسیده است. گفتم: «ناراحت نباش، من میروم بولدوزر را به عقب میآورم.» یک بیاعتنایی به من کرد و روی کابین بولدوزر پرید. در همان خونآبهها نشست. کل آسفالت بالا بود؛ یعنی یک شیب داشت. اگر تانک میآمد، باید از آسفالت رد میشد. آسفالت را کَند و با این کندنش جلوی تانکها را گرفت. بعد بولدوزر را دنده عقب، پشت آن شیار گذاشت. ما هم هرچی چفیه داشتیم به دست، پا و کمر علی ارغمی بستیم و او را به عقب بردیم. جایی نزدیک خرمال بود که برای خوابیدن به آنجا میرفتیم. کمک علی ارغمی هم آنجا بود. گفتم: «تو داشتی گریه میکردی. من گفتم بروم بولدوزر را به عقب بیاورم، بیاعتنایی کردی و پشت بولدوزر پریدی! داستان چی بود؟!» گفت: «والا ما همشهری هستیم. توی محل میگویند او اخلاص داشت مجروح شد؛ اما تو اخلاص نداشتی سالم برگشتی.» ناراحتی و گریهاش سر اخلاص و غیر اخلاص بود!
وقتی از اکبر گلمحمدی که در چفیهاش نان خشک میگذاشت و آن را به کمرش میبست میپرسند: «چرا وقتی غذای گرم به خط میآورند نمیخوری؟» میگوید: «من برای مردم کاری نکردم که نان و غذای گرمشان را بخورم.»
راوی در پایان سخنانش گفت: دنیا با ما میجنگید و ما با دنیا جنگیدیم. خیلیها باور نمیکنند در چه شرایطی جنگیدیم! ارتش و سپاه ما تجهیز نبود. سپاه با گروهکهای خلق عرب، خلق ترکمن و... در روستاها و شهرها مبارزه میکرد. سران ارتش فرار کرده بودند و ارتش هم سامانی نداشت. کشور و دولت هنوز به خارج وابسته بودند. بنابر این بهترین وقت برای ضربهزدن به نظام جمهوری اسلامی بود. فرهنگی که سبب شد ما بتوانیم در برابر دنیا بایستیم، رمز و کلید آن درسی است که از کربلا گرفتیم و آن اینکه «من نباشم ولی تو باشی.» این را حضرت زینب، یاران اباعبداللهالحسین و ابوالفضلالعباس علیهالسلام به ما آموختند. «همه خواستند نباشند، ولی امام حسین باشد.» برای اینکه امام حسین مرجع، مبنا، پایه و اساس، مسیر، راه درست و روشنایی بود. شهدای ما این درس را به ما دادند که ما نباشیم، شما باشید. رفتند و جان خودشان را برای ما دادند. ما باید در قبال این همه تلاش، جانفشانی، ایثار و فداکاری شهدایمان، از آنها پیروی کنیم.
ادامه دارد
[1] عنوان برنامه برگرفته از کتاب «چوکان حُمینی» شامل خاطرات شفاهی جهاد سازندگی روستای زرآباد نوشته علیرضا میرشکار از تولیدات حوزه هنری سیستان و بلوچستان است که در این برنامه معرفی شد.
[2] . ملهخور: در جنوب غربی مریوان و شمال ارتفاعات دزلی و دالانی قرار دارد. مسیر دسترسی ایران به شهر خورمال و جاده خورمال- سیدصادق- حلبچه بود. (فرهنگ اعلام جغرافیایی دفاع مقدس، ج1، ص291)
[3] . روستای دزلی اکنون تبدیل به شهر شده است. در جنوب مریوان و بین جاده مریوان- سروآباد در مرز ایران و عراق قرار دارد. (فرهنگ اعلام جغرافیایی دفاع مقدس، ج1، ص382)
[4] . خرمال/ خورمال: خرمال از شهرهای استان سلیمانیه در شمال شرقی عراق است. که در شمال غربی شهر نوسود در شمال غربی استان کرمانشاه واقع شده است. حلبچه در جنوب و سیدصادق در شمال غرب و دربندیخان در جنوب غربی آن قرار دارند. یک دشت تمام مناطق شمال غربی تا جنوب غربی و بخشی از جنوب شرقی خرمال را فرا گرفته که از غرب تا دریاچه دربندیخان ادامه دارد. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج 1، ص394)
[5] . شیار زلم: در منطقه عمومی حلبچه شیارهایی وجود دارد که نقش مؤثری در اختفاء نیروهای خودی داشته و بعضاً به عنوان معابر وصولی مورد استفاده قرار گرفتهاند. از جمله این شیارها میتوان از شیار زلم نام برد. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج2 ص107)
[6] . سیدصادق: یکی از مناطق فرمانداری سلیمانیه است. این شهر در 60 کیلومتری شهر سلیمانیه واقع شده است. از غرب با سلیمانیه، از شمال با شارباژیر، از شمال شرق با پنجوین، از جنوب شرق با حلبچه و از جنوب با شهر زور مجاور است. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج2 ص90)
تعداد بازدید: 1125
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3