برشی از خاطرات جلیل طائفی
فرار با دوربین
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
17 دی 1402
روز 26 دی 1357، در باغ یکی از دوستان در «سیس» بودیم. برای گردش رفته بودیم. همانجا بود که خبر فرار شاه را از اهالی شنیدیم. میگفتند رادیو گفته. همین که این خبر را شنیدم، الاغی را گرفتم و رفتم بر پشتش. سر پا ایستادم روی الاغ و گفتم: «شاه قاشدی»![1] دوربینم را دادم به یکی از بچهها و گفتم عکس بگیر. او هم از این صحنه عکس گرفت.
با فرار شاه، تب انقلاب تندتر شد و امیدهای مردم برای پیروزی، بیشتر. به بهمن که رسیدیم. درگیریها در همه جای شهر شدت گرفته بود. تقریباً روزی نبود که با آرامش تمام شود. من بیشتر اوقات با دوربین میرفتم سطح شهر؛ هر چند که میدانستم کار خطرناکی است و اگر گیر بیفتم کارم ساخته است. سعی میکردم از تظاهرات مردم، تصویر بگیرم.
همان روزها بود که صحنه پایین کشیدن مجسمه شاه را در میدان «ساعت»[2] دیدم و از آن عکس گرفتم. میدان ساعت، نقطه عطف راهپیماییهای مردم تبریز بود. مرکز شهر بود و محل اتصال چند خیابان اصلی به هم. یک بار هم در همان میدان، شهادت چند نفر را با چشم خودم دیدم. آن روز، جمعیتی نسبتاً قابلتوجه، از سمتِ کوچه «لهلهبیگ»[3] به طرف میدان ساعت میآمد. جلودار آنها، یک روحانی بود. وقتی به میدان ساعت نزدیک شدند، مأموران شروع به شلیک کردند. گلولهای به سرِ یکی از تظاهرکنندهها اصابت کرد و به زمین افتاد. خون از سرش میریخت. مردم میآمدند و دستشان را با خون او رنگی میکردند و روی دیوارهای عمارت شهرداری نقش خون میزدند و مرگ بر شاه میگفتند. بعد از او، سه نفر دیگر را هم با گلوله زدند که یکی کنار درخت و دو نفر دیگر، وسط خیابان افتادند.
در این وضعیت، یک دسته سرباز هم از خیابان «تربیت» به میدان ساعت آمدند و مردم عملاً محاصره شدند. هر کس میتوانست، از کوچه «لهلهبیگ» فرار کرد و هر کس هم که نتوانست، دستگیر شد. من یک گوشه موضع گرفته بودم و داشتم از این صحنهها فیلم میگرفتم. توی آن شلوغی، چند سرباز متوجه فیلم گرفتنم شدند. سریع به سمت من دویدند. من هم که دیدم وضعیت خطرناک شده، دوربینم را برداشتم و پا گذاشتم به فرار. سربازها دنبالم کردند. وارد لهلهبیگ شدم. دستور ایست دادند. چند گلوله هم شلیک کردند، اما نمیتوانستم خودم را تسلیم کنم.
پرونده من با این دوربین و فیلمهایی که گرفته بودم، سنگینتر از تظاهرکنندههای معمولی بود. به هر زحمتی بود، خودم را رساندم به انتهای کوچه که کمی بازتر بود و نزدیک خیابان اصلی. خانمِ پا به سن گذاشتهای، جلوی درِ خانهاش ایستاده بود. من را که دید، پرسید: «پسرم چرا فرار میکنی؟» گفتم سربازها دنبالم کردهاند. گفت: «زود باش بیا تو». خودم را انداختم داخل حیاط و او در را از پشت بست. قبل از هر کاری، فیلم را از دوربین در آوردم و گذاشتم جیبم. سه حلقه فیلم از آن صحنهها گرفته بودم. گفتم اگر احیاناً دوربین را گرفتند، لااقل فیلمها را یک جوری نجات بدهم؛ البته نجات فیلمها نجات خودم هم بود! کمی بیشتر از یک ساعت در آن خانه ماندم و بعد با احتیاط در را باز کرده و بیرون را نگاه کردم. وقتی دیدم خبری نیست، از خانم تشکر کردم و راه افتادم به سمت خانه خودمان.
بعد از آن قضیه، دو هفته از منزل خارج نشدم که اگر احیاناً شناسایی شده باشم، دستگیر نشوم. بعد از دو هفته که یک روز بیرون آمدم، دیدم کماندوها را به خیابانها آوردهاند. درگیریهای آن روز، از چهارراه گجیل شروع شده بود. کماندوها با باتوم افتاده بودند به جان مردم و حسابی میزدند. چند پسربچه کمسن و سال را هم دیدم که آغشته به خون روی زمین افتاده بودند و مردم نمیتوانستند آنها را با خودشان ببرند.
دوربین همراهم بود، ولی هنوز نتوانسته بودم فیلمی بگیرم. در شلوغیهای چهارراه گجیل، دو ضربه باتوم، از پشت به من اصابت کرد. دردم گرفت، ولی زمین نیفتادم. بعد ازدقایقی، آمبولانس سر رسید. زخمیها را داخل آمبولانس گذاشتند و بردند. من به سمت مسجد «انگجی»[4] رفتم، تا از آنجا به مسجد جامع بروم. دیدم چند ماشین نظامی مقابل مسجد میدان و مقابل کلیسا توقف کرده است. کماندوها از ماشینها پریدند پایین. دوربین را زیر کُتم مخفی کرده بودم. تا خواستم دوربین را در بیاورم و بچرخانم به طرف خیابان، یکی از کماندوها مرا دید و با دست، به من اشاره کرد که یعنی بگیریدش. با اشاره او، چند کماندو دویدند به طرف من. پا به فرار گذاشتم. سر پیچ که رسیدم، دیدم چند «داشقا»[5] کنار خیابان رها شده. ظاهراً توی آن شلوغی، داشقاچیهای بیچاره عطای تجارت را به لقایش بخشیده و فرار کرده بودند. روی یکی از گاریها، سیبزمینی و پیاز بود. سریع خودم را چپاندم داخل یکی از این گاریها و درش را بستم. کماندوها رسیدند و اطراف را پاییدند و نتوانستند مرا پیدا کنند. صدایشان را میشنیدم. از ترس، ساکت و بیتحرک نشسته بودم. دو ساعتی درون اتاقک داشقا ماندم. بعد از دو ساعت، لای در را باز کردم و دیدم که وسط «راسته کوچه»[6] دارند یک پیرمرد را کتک میزنند. از همان فاصله، دوربین را تنظیم کردم و فیلم آن صحنه را گرفتم. بعد از اینکه او را کتک زدند، همانجا رهایش کردند و رفتند. اوضاع که آرام شد، با احتیاط آمدم بیرون و زود از آنجا دور شدم.[7]
[1]. شاه فرار کرد.
[2]. این میدان در مقابل عمارت تاریخی شهرداری تبریز واقع شده. عمارت شهرداری در سال 1314 به دستور حاج ارفعالممالک جلیلی، شهردار وقت تبریز، با طراحی مهندسان آلمانی ساخته شده است. این میدان. از آن رو که ساعت بزرگی بر بالای برج عمارت شهرداری نصب شده، به میدان ساعت مشهور شده است.
[3]. شهید یوشاری فعلی.
[4]. مسجد «آیتالله انگجی» در خیابان «جمهوری اسلامی» واقع شده است. جمعی از خیّران، در سال 1354 این مسجد را احداث کردهاند. به دلیل سکونت آیتالله العظمی «سیدابوالحسن انگجی» در نزدیکی این مسجد، این مکان به نام این روحانی شاخص و انقلابی مشهور شده است. این مسجد، هم در دوره انقلاب و هم در سالهای دفاع مقدس، یکی از مراکز مهم شهر بوده است.
[5]. گاری چهارچرخ.
[6]. خیابان منتهی به مسجد جامع تبریز.
[7]. منبع: رشیدی، روحالله، آپاراتچی، خاطرات شفاهی جلیل طائفی، انتشاراه راه یار، چ دوم، 1398، ص 40.
تعداد بازدید: 1317
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3