سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره - 2
تنظیم: لیلا رستمی
12 دی 1402
سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 4 خرداد 1402، با حضور گروهان احیا و اعضای مؤسسه بهداری رزمی دفاع مقدس در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. راویان این برنامه، سردار علیاصغر مُلّا، دکتر عبدالله سعادت، دکتر احمد عبادی و داوود خانهزر بودند. آنها درباره عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر با محوریت و نگاه به مداوای مجروحین با کمترین تلفات خاطره گفتند. اجرای این برنامه را داوود صالحی برعهده داشت.
■
نخستین راوی، سردار علیاصغر ملّا در ادامه سخنانش از زبان دکتر پرویز وزیریان که در شروع جنگ مسئول سازمان بهداری استان خوزستان بود گفت: بیشترین فشار، آسیب و درگیری در استان و منطقه خوزستان بود. تقریباً اوایل شهریور بود که آقای مهندس غرضی، استاندار خوزستان، به مدیرکلها اعلام کرد برآوردها نشاندهنده این است که عراق قصد حمله به مرزهای جمهوری اسلامی دارد. با توجه به سوابق، خرمشهر از بقیه نقاط آسیبپذیرتر است. من به سرعت، اقداماتی در اهواز انجام دادم، سپس به بیمارستان طالقانی آبادان آمدم تا برای عملیات احتمالی و پذیرش مجروحین آماده شویم؛ ولی خرمشهر نقطه هدف بود. بیمارستانی در خرمشهر بود که بعضی روایتها اسم این بیمارستان را مصدق و بعضی حضرت ولیعصر میگفتند؛ بیمارستان معمولی یک طبقه که اگر هر لحظه به آن گلولهای میخورد، از سقف بیمارستان عبور میکرد و همه افرد زیر سقف از بین میرفتند.
من به سوپروایزر گفتم: فرض کن الان یک مجروح با این وضعیت آمده؛ چه اقداماتی میخواهید انجام بدهید؟ دو ساعتی گذشت، مجروح بدحال بود و باید جراح را میآورد، ولی نتوانست جراح را پیدا کند. تا آن شب به آنها اعلام کرد: این مجروح از دست رفته! شما نمیخواهید کاری انجام بدهی! زمان طلایی برای نجات مجروح دو ساعت است. این مقدمهای شد که ما بیمارستان مصدق خرمشهر را برای روزهای بعد آماده کنیم.
راوی از زبان دکتر وزیریان ادامه داد: آن چیزی که ما منتظرش بودیم به وقوع پیوست. حتی به اهواز هم برنگشتم و در همانجا ماندم. اولین مجروح، بچهای حدود 5 ساله بود. دیدیم همین یک مجروح نیست و مرتب به تعداد مجروحان اضافه میشود. از تیمهایی که سازماندهی کرده بودیم درخواست کردیم بیایند؛ اما آنها سرعت درخواستی ما را نداشتند. وقتی دیدیم دستمان به جایی نمیرسد، به مرحوم دکتر دوایی گفتیم و ایشان آمد. ایشان جراحی در اهواز بود و با اینکه خانوادهاش اصرار کردند از اهواز خارج شوند و حتی ایشان برای رفتن آماده شد، ولی باز در آستانه خروج از شهر قبول نکرد. خانوادهاش را فرستاد و خودش برگشت. تا پایان جنگ هم ماند. او از جراحهای بهنام بود و در بیمارستان گلستان چند نوبت جراحی برای شهید چمران انجام داد. البته کمکم تیمهای دیگری آمدند. با اینکه بیمارستان زیر آتش بود ولی تیمهای جراحی کار طبابت و درمان مجروحین را انجام میدادند. وقتی آقای دکتر وزیریان را به خرمشهر آوردند، چون عمده فشار در آنجا بود، در خرمشهر ماند و کار اهواز را به معاونهایش واگذار کرد. ایشان آمادگی نقاط دیگر مثل سوسنگرد و بستان و شوش و... را نیز از همینجا هدایت میکردند.
راوی از قول دکتر وزیریان افزود: در خرمشهر بودم که در همان هفته اول جنگ یک بار اعلام کردند که وزیر بهداشت که آن موقع دکتر منافی بودند، با یک تیم حدود 40 نفره به خرمشهر میآیند. خرمشهر هنوز سقوط نکرده بود. ابتدا آمدند به سمت آبادان و سپس با من هماهنگ کردند. گفتم ما که نمیتوانیم این جمعیت را زیر آتش به این شهر ببریم، لذا جمعیت را کمتر کردیم. آقای دکتر منافی به اتفاق معاونینش، دکتر کلانتر معتمد، دکتر مرندی و دیگر مدیرهایی که بودند آمدند. نشد که همه اینها را به بیمارستان ببرند. تعدادی ماندند و تعدادی رفتند. حتی موقع رفتن آنقدر آتش بود که ما مجبور شدیم قسمتهایی را سینهخیز برویم.
وقتی میگوییم خرمشهر هنوز سقوط نکرده به این معنی نیست که اطراف و اکنافش هم سقوط نکرده بود. شرق خرمشهر که رودخانه است. شمال و غرب خرمشهر را کاملاً محاصره کرده بودند. تنها مسیر رفت و آمد همان پلی بود که به سمت آبادان میآید. پل هم به شدت زیر دید و آتش عراقیها بود. دکتر وزیریان میگفتند: با هر زحمتی بود بعد از دیدار برگشتیم و وزیر یعنی آقای دکتر منافی تصمیم گرفتند یک بیمارستان جایگزین تعریف کنیم. چون در بیمارستان مصدق نمیتوانستیم کار کنیم. چند جا را دیدیم. در دارخوین بیمارستانی بود که در اصل برای پروژه انرژی هستهای بود. الان هم کار میکنند و فرانسویها برای خودشان ساخته بودند. به نظر اوضاع مناسبتری داشت، ولی وقتی تیم و کادر بهداشت و درمانی که در خرمشهر بود، اعم از بیمارستان مصدق و بقیه جاها آمدند و مستقر شدند، متوجه شدند که نمیتوانند از آنجا استفاده کنند.
ما به سمت اهواز آمدیم که تیم وزیر و معاونینش را برگردانیم. آقای وزیر گفته بودند بیمارستان دارخوین هم جای مناسبی نیست و یک جای دیگر پیدا کنید. نرسیده به اهواز به ما اعلام کردند که خرمشهر در آستانه سقوط است. دکتر منافی گفتند: حداقل کاری که میتوانیم بکنیم این است که نیروها را تخلیه و بهطور خاص تجهیزات و امکانات بیمارستان را نیز تجزیه کنیم؛ چون بالاخره این امکانات مورد نیاز است. من به ایشان گفتم با این همه آدم که نمیتوانیم برویم. حدود چهار پنج نفر شدیم. من، آقای وزیر و چند نفر دیگر که کمی رزمیتر بودند با یک بلیزر به خرمشهر برگشتیم.
آتش در سمت بیمارستان مصدق شدت بیشتری پیدا کرده بود و عراقیها تقریباً به بیمارستان نزدیک شده بودند. با هر زحمتی بود رفتیم. به آقای دکتر منافی گفتم: رشته من بهداشت و پیشگیری است و جراح نیستم. من نمیدانم کدام تجهیزات بیمارستان با ارزشتر است. چون نمیتوانیم همه را ببریم، خودت هم جراح هستی جلو بیفت. ما هم پشت سرت میآییم و کمکت میکنیم. وقتی جلوی درب بیمارستان آمدیم، دیدیم کامیونی جلوی درب بیمارستان است. فکر کردیم نکند عراقیها آمدند تجهیزات را ببرند. وقتی جلوتر رفتیم دیدیم فردی به اسم دکتر شهیدزاده از بچههای مسئول کمیته بهداشت و درمان جهاد استان خوزستان که اصالتاً اهل بهبهان بود آمده است. گفت: من حیفم آمد این تجهیزات اینجا بماند. در آخرین لحظه ماشین آوردم تا تجهیزات را جمع کنم. بعد پرسید: خب شما و چه کسانی آمدید؟ گفتم: من آمدم، بالاتر از من، وزیرش هم آمده که تجهیزات اینجا را جمع کنیم. باورش نمیشد در این وضعیت کسی بیاید! دکتر شهیدزاده بعدها شهید شد.
خلاصه آقای دکتر منافی و آن افراد کمک کردند و تجهیزاتی را که میتوانستیم بار کامیون کردیم و به آبادان و سپس به ماهشهر و به آن مرکز بیمارستانی که برای تأسیسات پتروشیمی بود، انتقال دادیم. خیلی از جنگزدههای خرمشهر در ماهشهر ساکن شدند. هنوز هم بخشی از خرمشهریها در ماهشهر ساکن هستند. البته یادآوری کنم وقتی خرمشهر سقوط کرد، خط سقوط نکرد. این طرف نیروها بودند. جنگ بود، مجروح بود و بیمارستان طالقانی آبادان بهعنوان بیمارستان خط یعنی به قول امروزیها بیمارستان صحرایی بود. همه مجروحها را به آن بیمارستان میآوردند. تیمهای داوطلبی حضور داشتند که پزشکان و پرستاران آنجا هر کدام از روزها یا هفته اول جنگ خاطراتی دارند.
راوی در ادامۀ نقل قول، خاطرهای از یک مسئول انبار نقل کرد و گفت: دکتر وزیریان میگوید، فردی بود که مسئول انبار یا به قول امروزیها جمعدارِ اموال بود. عرب بود. همه نیروهای پزشکی بیمارستان قبلاً منتقل شده بودند؛ اما ایشان تنها کسی بود که در بیمارستان باقی مانده بود. هر چه به او اصرار میکردیم که آقا بیا برویم، میگفت: کجا بروم؟ این همه اموال تحویل من است، مگر من میتوانم این اموال را همینطور اینجا رها کنم و بروم؟ هر چه اصرار کردیم که اصلاً شرایط جنگ اینطور است و شهر در حال سقوط است، باور نمیکرد. حتی فکر میکرد باید بهعنوان سرجمعدار اموال، حافظ اموال باشد که ماند و اسیر شد. او بعد از پایان جنگ و هفتهشت سال اسارت آزاد شد و به ایران بازگشت.
ادامه دارد
سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره - 1
تعداد بازدید: 1245
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3