اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 76
مرتضی سرهنگی
11 آذر 1402
چند ماه از جنگ گذشته بود و من در منطقه دیوانیه عراق نگهبان کارخانه و اسلحهسازی بودم. بعد از 9 ماه به جبهه فرستاده شدم. شش روز بود به جبهه طاهری آمده بودم که نیروهای شما حملهای با رمز ولایت فقیه در جبهه دارخوئین کردند. افراد جیشالشعبی در جبهه زیاد بودند. آنها همه اهل استان رملادی بودند. در این منطقه قریههایی بود که ویران شده و تنها چند دیوار کوتاه و تپههایی از آنها به جای مانده بود. افراد جیشالشعبی که اکثراً بعثی و بسیار وحشی هستند در این منطقه خیلی اسباب اذیت دیگران را فراهم میکردند.
روزی در موضع ما گاوهای بیصاحبی که ظاهراً مال همان قریههای ویران شده بودند آمدند. افراد جیشالشعبی سربهسر گاوها گذاشتن. یکی از آنها اسلحهاش را روی سر گاوی گذاشت و شلیک کرد. گاو به زمین افتاد. چند نفر دیگر سر گاو را بریدند و پوست گاو را کندند و گفتند «هر کس گوشت میخواهد بیاید. همه باید امروز کباب بخورند.» عدهای برای گرفتن گوشت هجوم بردند و غائلهای به پا شد. هر کس سعی میکرد بیشتر از دیگری گوشت به دست آورد. به فرمانده یکی از گروهانها ـ سروان حسین ـ گفتند «شما گوشت نمیخواهید؟» سروان حسین گفت «نه. این گاو متعلق به مردم این قریههاست و خوردن آن حرام است. شما به جنگ ارتش ایران آمدهاید، با گاوها و اموال مردم بیچاره چکار دارید؟» خیلی از سربازهای او از گرفتن گوشت گاو امتناع کردند و اصلاً به طرف آن جماعت نرفتند.
در بین ما ستوانیاری بود که به حزب بعث خیلی ارادت داشت. وقتی این حرفها را شنید بنای مضحکه را گذاشت و گفت «حرام چیست! این گاوها غنیمت جنگی است و باید آنها را خورد» ستوانیار مقدار زیادی گوشت گرفت و به گوشهای رفت و شروع کرد به کباب کردن و خوردن. باور کنید به تنهایی در یک گوشه ساعتها کباب میکرد و میخورد و هیچ اعتنایی به اطراف نداشت. میخورد و میخندید. او فرمانده تانک بنهارد بود که مخصوص دیدهبانهاست ـ از گردان صلاح الدین. اسمش را نمیدانم.
شب عملیات دارخوئین ما را از جبهه طاهری به دارخوئین آوردند. حمله شما شروع شده بود.آتش سنگین روی نیروهای ما اجرا میشد و یک لحظه قطع نمیشد. این ستوانیار وقتی سنگینی آتش را دید از تانک خود بیرون پرید تا در سنگری پنهان شود. در آن نزدیکی سنگری نبود. تنها یک سنگر مهمات بود. جعبههای زیادی از مهمات تانک در سنگر قرار داشت. ستوانیار با عجله خودش را به داخل سنگر مهمات رساند. هنوز داخل سنگر قرار نگرفته بود که خمپارهای روی سنگر فرود آمد و منفجر شد. در پی آن انفجارهای مهیب و ترسناکی به وقوع پیوست. رعب و وحشت زیادی بین افراد ایجاد شده بود. البته این حمله کوچک بود و خیلی تأثیر نداشت اما توانست صدمات قابل توجهی به ما وارد کند. صبح روز بعد از حمله جنازهها را جمعآوری کردند و مجروحان را به عقب فرستادند و به اصطلاح سروسامانی به وضع درهم ریخته دادند، اما هر چه گشتند حتی یک تکه گوشت هم از ستوانیار گوشتخوار نیافتند.
بعد از مدتی به جبهه طاهری برگشتیم و من تا زمانی که محاصره آبادان شکسته شد در این جبهه بودم. وقتی حمله برای آزادی آبادان آغاز شد ما را به جبهه آوردند. باید اعتراف کنم حمله بسیار حساب شده و دقیقی بود و در واقع اولین ضربه کاری در همین جبهه به نیروهای ما وارد شد. تا سه روز رادیو و روزنامههای ما حرفی درباره این حمله نزدند. بعدها گفتند که این عقبنشینی، تاکتیکی است. همه نظامیان از این عقبنشینی تاکتیکی خندهشان گرفته بود. شما را به خدا ببینید. ما در حمله آبادان چنیدن هزار کشته و مجروح و معلول دادیم. بسیاری از ادوات ما سوخت و نابود شد. آن شب نیروهای شما چنان جهنمی برای ما ساخته بوند که نهایت نداشت. آن وقت بیایی و از رادیو عراق بشنوی که این یک عقبنشینی تاکتیکی است! یعنی آن همه کشته و خسارت، هیچ! در این وضعیت چه حالی به شما دست میدهد؟ ما هم انسان هستیم. حق حیات داریم. آزادی و استقلال میخواهیم. ما چه کنیم که در دست بعث اسیر هستیم و هیچ راه گریزی نداریم. من یک لیسانسه زبان انگلیسی هستم. به جرم اینکه سابقه خوبی نداشتم به من درجه ستوانی ندادند و سربازم کردند.
همه دیکتاتورها یک خط مشی دارند. شما زمان شاه خودتان را با احوال فعلی ما مقایسه کنید، آن وقت خواهید فهمید ما در عراق چه میکشیم.
شب حمله آبادان از جبهه طاهری به آبادان آمدیم. شب بود. وقتی رسیدیم نیروها در حال عقبنشینی و فرار بودند. من هم روی تانکی که در حال عقبنشینی بود پریدم. مسافت زیادی نپیموده بودیم که با پاسداری برخورد کردیم که اسلحه نداشت. حدود سیوپنج نفر بودیم. یک ستوان هم در میان ما بود. او گفت «به هیچوجه به طرف پاسدار شلیک نکنید زیرا میخواهیم همگی اسیر بشویم. افراد هیچ کاری نکردند. به سپاهی رسیدیم و همگی از تانک پایین آمدیم. پاسدار یک کلاشینکف از زمین برداشت و چند تیر هوایی شلیک کرد. ما خودمان را جمعوجور کردیم و بعد توسط او به پشت جبهه منتقل شدیم. ما را به ماهشهر آوردند و بعد از چند روز به تهران آمدیم. حالا حالم خوب است، خیلی خوب.
تعداد بازدید: 1203
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات