بخشی از خاطرات یک پزشک فلسطینی از تلزعتر
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
21 آبان 1402
25 ژوئن
برای شنیدن اخبار، همیشه یک رادیو ترانزیستوری با خود داشتم. ولی کدام اخبار؟ خبرها به واقعیت میپیوندند. اخبار را میشنویم؟ نه، آنها را میسازیم، میآفرینیم. ولی...
دشمن بمباران را زودتر از همیشه آغاز کرد. با پشت سر نهادن سی و دو حمله که توسط فداییان ما دفع شده بود، میرفتیم تا در روزی دیگر با حملههایی دیگر، روبهرو شویم. هوا در طبقه پایین واقعاً خفهکننده بود. زخمیان روی زمین خوابیده بودند. رختخوابها همه پر شده بود. راهروها پر از زخمی بود. ژانراتور برق هم هنوز شروع به کار نکرده بود و ما ناچار، از شمع استفاده میکردیم. ولی شمع از کجا میآوردیم؟
یکی از اشبال (شیربچهها) دلاور ما که حماده نام داشت، با گروهی دیگر از اشبال مبارز، نزد من آمدند و شمعهایی را که خود ساخته بودند، به من دادند. از آنان پرسیدم که چهطور آنها را ساختهاند «حماده»، گفت که در یکی از انبارها مقدار زیادی پارافین پیدا کرده و آن را پس از داغ کردن، موقعی که به صورت مایع در آمده، در شیشههایی ریختهاند و در میانش نیز فتیله گذاشتهاند. بعد از سرد شدن که پارافین به وضع اول خود برمیگشت، میتوانستند با شکستن شیشهها شمعها را بردارند. این شیربچه، با انجام این ابتکار خدمت بزرگی به همه ما انجام داد.
26 ژوئن
سیودومین حمله فالانژها، با شکست مواجه شد. تپههای ابوابراهیم و ابونضال که تلزعتر را احاطه کردهاند، هنوز پایدار و استوار بودند. تپه المیر، واقع در شرق اردوگاه نیز مقاوم مانده بود. روحیه پرستاران هم بسیار عالی بود. با نشاط و شعف به بخش داخلی میرفتنند و دوباره به بخش اورژانس بازمیگشتند. آن روز اصلاً خستگی برای آنها معنی نداشت. ساعت 3 بعدازظهر بود. پرستاری به سراغ من آمد و گفت که سروان بدر، در محور «دیرالراعی الصالح» (واقع در ارتفاعات تلزعتر) مورد اصابت گلوله که از ناحیه گردن وارد شده و در ستون فقرات وی نفوذ کرده، قرار گرفته بود. وضعش خیلی وخیم بود. او را روی تخته چوبهایی تا بیمارستان حمل کرده بودند.
قبل از هر چیز، کمکهای اولیه لازم را در مورد سروان بدر انجام دادم. حالش کمی بهتر شد. در تمام مدت زخمبندی، او از مادرش که از 9 سال پیش او را ندیده بود، میپرسید. دو روز بعد، سروان بدر، به لقاءالله پیوست.
آن روز صبح زود، فریال، پرستاری که در بیمارستان کار میکرد، مرا از خواب بیدار کرد و گفت که سروان بدر، به سختی، نفس میکشد. من شاهد آخرین نفسهای واپسین دم حیات او بودم. هر چه در توانم بود، برای نجاتش به کار بردم ولی بیثمر ماند. بدر، شهید شد. مادرش دیگر او را نخواهد دید. پس از 9 سال دوری از او و تحمل ندیدن او، باز هم باید تحمل کند.
برای که باید گریست؟ هر روز عزیزی از دست میرود. آیا اشکها فایدهای خواهد داشت؟ آیا اشکها بر سرنوشت ما تأثیری خواهد گذارد؟
بدر را در یک تابوت چوبی گذاشتیم و او را در حفرهای بسیار بزرگ که 30 تابوت دیگر نیز آنجا وجود داشت قرار دادیم. تابوتهای شهیدان ما آنجا جمع شده بود. چون فرصتی برای دفن آنها نبود، از طرفی، فکر میکردیم شاید امکان آن باشد که شهیدانمان را به بیروت غربی حمل کنیم و آنجا، آن عزیزان را در ـ آرامگاه شهدا به خاک بسپاریم.[1]
[1] منبع: عراقی، یوسف، در محاصره آتش، خاطرات یک پزشک فلسطینی از تلزعتر، چ اول، 1372، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، ص 39.
تعداد بازدید: 2838