خاطرات افسر اطلاعاتی از حکومت نظامی شاه
شروع جنگ و باز هم سردشت
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
26 شهریور 1402
یگان سرافراز با کمترین تلفات وارد شیراز شد. مردم و همکاران استقبال خوبی از ما کردند و پساز چند روز مرخصی و استراحت، به بازسازی و تجدیدقوای نیروها پرداختیم.
در آخر شهریور 1359 جنگ تحمیلی عراق علیه ایران درگرفت و تهاجم ارتش بعث از زمین و هوا و دریا به کشور عزیزمان شروع شد. همه فکر میکردیم به جنوب اعزام میشویم؛ ولی اوایل مهر 1359 به واحد ما ابلاغ شد که آماده حرکت بهطرف آذربایجان غربی و شهر سردشت باشیم. دستور ابلاغ شد و گردان 158 هوابرد از طریق زمین عازم مراغه شد.
پس از حضور پرسنل و ادوات، چند روزی در مراغه مستقر بودیم تا اینکه قرار شد بنده و هوشنگ رستمی، سروان علیاکبر عابدینی، سروان رجبی و ستوان کریمپور آذرم بهعنوان تیم پیشرو با بالگرد شینوک عازم سردشت شویم. در مسیر پرواز بالگرد از ترس هواپیماهای شکاری عراق در سطح بسیار پایینی پرواز میکرد. به یکی از همسفران گفتم که در منطقه درگیریهای چریکی، اینگونه پرواز خیلی خطرناک است. بالگردها با وجود کارایی بالا، نقاط ضعف بسیاری دارند و از یک سلاح سبک هم آسیبپذیرترند. بالاخره سالم به سردشت رسیدیم و مقدمات تعویض یگان قبلی را که آنهم یگانی از هوابرد به فرماندهی سرهنگ مظفر کشاورز بود، فراهم کردیم.
فردای آن روز همان بالگرد شینوک با مقداری سوخت و سه چهار نفر از پرسنل از مراغه بهطرف سردشت در حال پرواز بودند که بالگرد مورد اصابت یک موشک قرار گرفت و در ارتفاعات ضمضیران سقوط کرد. خلبان و کمکخلبان او به شهادت رسیدند و سرگرد حقیقت با پای شکسته اسیر دموکراتها شد. حادثه تلخی بود. پیکر شهدا را از آقایان بهظاهر آزادیخواه، با رفتوآمدهای بسیار و با وساطت خیرین خریداری کردیم و به تهران فرستادیم؛ ولی سرگرد حقیقت تا آخر مأموریت اسیر بود، تا اینکه روزی پدر این افسر که آذربایجانی بود، به سردشت آمد و با رایزنیها و دادن مبالغی، به ملاقات فرزندش در ارتفاعات آلواتان رفت.
بالاخره یگان در سردشت مستقر شد و تمام ارتفاعات و نقاط حساس حومه شهر را به دست گرفت. یگان قبلی تعویض شد و مأموریت تا بهار سال 1360 در سردشت ادامه یافت.
جنگ در تمام جبهههای جنوب و غرب و شمال غرب ادامه داشت. در شمال غرب، ما هم با ارتش صدام درگیر بودیم و با هم با جادهصافکنهای صدام، یعنی گروهکهای مخالف نظام اسلامی.
ـ جناب سرهنگ، با توجه به اینکه شما قبل از جنگ و در سال 1358 عازم کردستان شدید و مدتها در آن منطقه به برقراری امنیت پرداختید و بار دیگر نیز پساز جنگ عازم سردشت شدید، برایتان ناراحتکننده نبود که چرا بهجای رفتن به مناطقی که دشمن مشخص را مقابل خود ببینید و خیالتان راحتتر باشد، باید بهجایی مثل کردستان بروید که گاهوبیگاه از همه طرفش دشمن سبز میشد؟
ـ ما نیروی ارتش بودیم و به هرجایی که دستور داده میشد، عازم میشدیم و انجام وظیفه میکردیم. گرچه دغدغههای جنوب که به دست دشمن افتاده بود، من رزمنده را رها نمیکرد، میدانستم که آنجا نیز عدهای مشغول دفاع از مرز و بوم هستند و درحالحاضر نیاز است که ما باز هم به سردشت برویم و در آنجا به پشتیبانی ملت، از آرمانهای کشور دفاع کنیم.[1]
[1] منبع: یوسفی، محمدرضا، برف و آفتاب: خاطرات افسر اطلاعاتی از حکومت نظامی شاه تا چهار زبر کرمانشاه، قم، نشر شهید کاظمی، 1400، ص 57.
تعداد بازدید: 1480
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3