سیصدوچهلوسومین برنامه شب خاطره -3
تنظیم: لیلا رستمی
08 شهریور 1402
سیصدوچهلوسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 6 بهمن 1401 در سالن سوره حوزه هنری با حضور جمعی از رزمندگان و خانوادههای گردان مالک اشتر از لشکر محمد رسولالله(ص) و با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای این گردان بهخصوص شهید محمدرضا کارور برگزار شد. در این برنامه که اجرای آن را داوود صالحی برعهده داشت، برادران جانباز و آزاده محمد رستمیفر، سعید طاحونه و نصرتالله اکبری خاطرات خود را بیان کردند.
■
راوی سوم برنامه، سردار نصرتالله اکبری متولد تهران در سال 1336 بود. زمانی وارد سپاه شد که هنوز لشکر و تیپ در سازمانهای رزم سپاه تشکیل نشده و گردانها از 1 تا 9 نامگذاری شده بودند. ورود جدیترش به دفاع مقدس با عملیات «بیتالمقدس» و بهعنوان رزمندهای ساده شروع شد. وی از سال 1362 به بعد فرماندهی گردان مالک اشتر از لشکر محمد رسولالله(ص) در عملیاتهای بدر، والفجر8 و کربلای1 به عهدهاش بود.
راوی در شروع خاطرات خود گفت: سال 1359 در پادگان دوره آموزشی میدیدیم که در 31 شهریور جنگ آغاز شد. از آنجا به ما گفتند باید به جبهه بروید و یک روز فرصت دادند تا برای خداحافظی به منزل برویم. به سمت خط پدافندی گیلان غرب حرکت کردیم. دشمن از طرفی در غرب، ارتفاعات مهم را تا سرپل ذهاب گرفته و از جنوب هم تا پل خوزستان آمده بود. ارتش عراق یک ارتش کلاسیک بود که میدانستند چه کار کنند؛ ولی ما از سر کار و پشت میز مدرسه بلند شده و آمده بودیم. جنگ بلد نبودیم و تجربه هم نداشتیم.
راوی در ادامه گفت: نزدیک اذان صبح بود. صدای زیاد شلیک گلولههای تیر و آرپیجی میآمد. صبح فهمیدم کارور نصف شب با اجازه خودش یک آرم بزرگ مخملی سپاه را نزدیک عراقیها گذاشته و به عقب برگشته. آن موقع من فرمانده گروهان بودم و کارور معاون من بود. گفتم: کارور چرا این کار را کردی؟! گفت: خیلی سوت و کوره، اینطوری که نمیشه ما مال بیتالمال را بخوریم هیچ کاری هم نکنیم، باید حرکتی انجام بدیم!
راوی سپس سخنانش را با نحوه ورودش به گردان مالک ادامه داد و گفت: سال 62 در عملیات والفجر4 و ارتفاعات کانیمانگا در گردان مقداد بودم. از آن طرف هم بابایی شهید شده بود و گران مالک فرمانده نداشت. شهید همت فرمانده لشکر محمد رسوالله(ص) به گردان مقداد آمد. همه افراد کادر نشستند. شهید همت یک نگاهی کرد و گفت: آقا گردان مالکاشتر فرمانده ندارد، یک تعدادی بیایید گردان مالک را تحویل بگیرید. شهیدان خندان، نوزاد، جزمانی، حاج امینی، کارور، من و دو سه تا دیگر از بچهها به هم نگاه کردیم، ولی هیچکس جرأت نکرد بگوید آقا من میروم گردان مالک را تحویل بگیرم. همت از گردان رفت. کارور آمد دم گوش من گفت: من میخواهم گردان مالک را بگیرم، با من میآیی؟ گفتم: بله. من، کارور، شهید حاج امینی به همراه مرحوم صدقی چهارتایی رفتیم گردان مالک را تحویل گرفتیم.
بچههای کادری که در گردان مالک مانده بودند ما را تحویل نگرفتند. میگفتند ما خودمان فرمانده گردان داریم و شما را نمیخواهیم. با کارور با خجالت از گردان مالک بیرون آمدیم و پیش شهید همت رفتیم. گفتیم ما را معرفی کردید، ولی اینها ما را بهعنوان فرمانده گردان قبول ندارند. خود همت ما را سوار ماشین کرد و به گردان مالک آورد. همه بچهها را به خط و معرفی کرده بود که اینها فرمانده گردان هستند. کارور بچهها را جمع و صحبتی مختصری کرد. گفت: آقا هر کسی من را قبول دارد بایستد، هر کس من را قبول ندارد راه باز است. هر کس میخواهد برود بسمالله. بچهها ایستادند با شهید کارور کار را شروع کردند و سازمانی تشکیل دادیم که در زمان عملیات به ششصد نفر رسید.
تدبیر فرماندهی این شد که بلندترین قله ارتفاعات کانیمانگا یعنی قله 1904 را به دلیل کادر قوی به گردان مالک اشتر بسپرند. گردان هم قله را فتح کرد. دشمن تا بن دندان مسلح وقتی دید ما میخواهیم به عملیات ادامه بدهیم خودش را روی ارتفاعات کشیده بود. همه چیز هم داشت؛ خط پدافندی، کانال کمین و ضدهوایی که آنها را روی ارتفاعات مستقر کرده بود. اما بچهها به لطف خدا تا ساعت 10 صبح که در هیچ عملیاتی سابقه ندارد، توانستند قله را فتح کنند. همانجا محسن رضایی فرمانده وقت سپاه برای گردان مالک اشتر پیامی داد: از طرف من به بچهها خسته نباشید بگویید، دمتان گرم، گل کاشتید، انتظار نداشتیم شما در روز، قله 1904 را بگیرید.
این یک سند افتخاری است برای گردان مالک. دشمن بعد از عملیات تا دوازده شب پاتک کرد. به کارور گفتم: ما نیرو نداریم، برو نیرو بردار بیار. عقبه نداشتیم. جادهکشی نشده بود. خودم به سمت پایین رفتم. حین پایین آمدن صدایی شنیدم! برادر! برادر! ... دور و برم را نگاه کردم، تاریک بود و من کسی را نمیدیدم. گفتم چی؟! گفت من مجروح شدم، من را به عقب ببر. گلوله به شکمش خورده بود. از این طرف خورده و از آن طرف درآمده بود. رفتم جلو و گفتم: من میروم نیرو بیاورم، برگشتم تو را به عقب میبرم. تنهایی نمیتوانم تو را ببرم. خیلی اصرار و داد و بیداد کرد که: من مجبور شدم بردارم و ببرم. نشستم و گفتم هیکلت را بینداز روی من. سنگین بود. چون مجروح هم بود سنگینتر شده بود. بلند که شدم نتوانستم و با صورت به زمین خوردم. خندهام گرفت. در آن حال که الان کارور نیرو میخواهد، یکهو من به زمان کودکیم رفتم، یک لحظه به خودم آمدم که بابا داری چه کار میکنی! کسانی که همسنوسال من هستند یادشان هست در محلات خر پلیس بازی میکردیم، آقا ما یاد خر پلیس بازی افتادیم که یکهو گفتند آقا خر شدی ده نفر میریختند روی آدم، آدم میخوابید میگفتند خر خوابید. نتوانستم مجروح را بیاورم. مجروح آنجا ماند و اسیر شد.
وی در ادامه افزود: بعد از عملیات والفجر4، برای انجام عملیات خیبر برگشتیم. شهید همت گفت: یک عملیات آبی خاکی در جزیره مجنون در پیش داریم. گردانها را سازماندهی کنید. کارور در آنجا ابتکاری به خرج داد. پیش فرمانده لشکر رفت و گفت: آقای همت! صحبتی با شما داریم. ما میخواهیم برای لشکر کادرسازی کنیم. به من گفت نصرت! همکاری میکنی؟ گفتم چه کار کنیم؟ گفت: چون کلی از بچههای لشکر در عملیات شهید میشوند، مسئولیم از اینجا کادرسازی کنیم و مسئول گروهان، گردان و معاون گروهان پرورش و تحویل لشکر بدهیم. این صحبت با همت شد و او هم پذیرفت. همه گردان ما سپاهی بودند. تعدادی بچههای قدیمیمان بسیجی بودند و از یک زمان کادر گردان همه سپاهی شد. یک عهد هم با آقای همت گذاشتیم که اگر ما میخواهیم وارد عمل شویم قولی به ما بدهد. به شرطی که ما با این بچههای سپاهی وارد عمل شویم و توانایی آنها را شناسایی کنیم، ما به شما بگوییم به اینها چه مسئولیتی بدهید. شهید همت هم قبول کردند.
عملیات خیبر شروع شد. سمت طلائیه هر چه زدند به بنبست خورد. بعد به ما مأموریت دادند که باید از جزیره مجنون شروع به حمله کنید. مأموریت گردان عوض شد. کارور خودش تنها سوار هلیکوپتر شد و روی جزیره رفت. بعد نوچ نوچ کرد و گفت: نصرت جای جدید خیلی خرابه. گفتم: چطور؟ گفت: عقبه نداریم، ماشین نداریم، هیچ امکاناتی نداریم. هر چقدر با قایق رفتیم رفتیم. هر چقدر هم با هلیکوپتر رفتند روی جزیره هلیبرد کردند همان هست. چیز دیگه مثل مهمات و اینها نداریم.
فردا بچهها را سازماندهی شده به سمت جزیره جنوبی حرکت دادیم. دو شب در جزیره ماندیم. هوا خیلی سرد و رطوبت بالا بود. سمت چپمان آب و سمت راستمان باتلاق بود. ما صرفاً میتوانستیم روی خشکی و سیلبندها راه برویم. عراقیها چپ و راستمان را بمباران میکردند. عملیات تقریباً رو به شکست بود. دشمن فهمیده و روحیه گرفته بود و بمباران شدیدتری میکرد. جایی به جز نیزارها برای سنگرگیری و پنهان شدن نداشتیم. بمباران ادامه داشت و دو شب گذشت. شب سوم آقا عزیز جعفری که فرمانده قرارگاه بود، گردان مالک را خواست و گفت: شما آمدید در این قسمت عملیات کنید. وقتی سر سهراهی رسیدید، بپیچید سمت طلائیه. شما از پشت بزنید. من و کارور توجیه شدیم و برگشتیم.
فردای آن روز، چند ساعتی از غروب گذشت و هوا تاریک شد. ما حرکت کردیم تا به خط بزنیم، ولی مأموریت گردان سه بار عوض شد. کارور با من درد و دل کرد، گفت: نصرت! بیا اینجا، خودت برو مسئول گروهانها را توجیه کن. من دیگه روم نمیشه توجیه کنم، این عملیات هم آخرین عملیات من هست، میروم و برنمیگردم، من با خدا پیمان بستم که دوست دارم مفقودالاثر باشم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 1999